معرفی کتاب مغازه خودکشی، نوشته ژان تولی

مغازه خودکشی یک فانتزی سیاهِ تکاندهنده است. این رمان اثری از ژان تولی، نویسنده، طراح و کارگردان فرانسوی است که در سال ۱۹۵۳ به دنیا آمد. این رمان معروفترین اثر ژان تولی است که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و تاکنون به بیش از بیست زبان ترجمه شده است. انیمیشن مغازه خودکشی هم با اقتباس از این اثر در سال ۲۰۱۲ ساخته شد.
رمان مغازه خودکشی از درخشانترین آثار فانتزی سیاهی است که در دو دهه گذشته در جهان نوشته شده است. در سراسر کتاب حضور متراکم مرگ وجود دارد و در مقابل تلاش برای ساختن امید به زندگی، نبردی نمادین و مملو از شوخیهای ظریف را به وجود آورده است که در نهایت قرار است خواننده را میخکوب کند.
این رمان درباره خانواده تواچ و کسبوکار منحصربهفرد آنهاست. خانواده تواچ مغازهای با این شعار دارند: «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» مغازه آنها که مغازه خودکشی نام دارد، به افرادی که قصد خودکشی دارند خدمات ارائه میدهد. خانواده تواچ حتی به مشتریان خود مشاوره خودکشی هم میدهند و انواع و اقسام روشهای مختلف برای پایان دادن به زندگی فلاکتبارشان را به آنها پیشنهاد میکنند.
کتاب مغازه خودکشی
نویسنده: ژان تولی
مترجم: احسان کرمویسی
نشر چشمه
نور آفتاب اصلا درون این مغازهی کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجرهی مغازه، سمت چپ در ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیرهی در آویزان بود.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
نور لامپهای مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آہ! داره میخنده. » مغازه دار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، با اعتراض گفت «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمی آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟ »
بعد دوباره سر حساب وکتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکهی بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مردهوار به آن چه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید. » مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود، گفت «من که شاخ درمی آرم اگه همچین چیزی ببینم. سابقه نداشته تو خونوادهی تواچ کسی لبخند بزنه. »
زن گردنش را که مثل گردن غاز بود، بالا کشید و داد زد«میشیما، بیا این جایه دقیقه. » دریچهی کف مغازه دهان باز کرد و کلهی تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شده؟ »
میشیما تواچ یک کیسهی سیمان دستش بود. از انبار زیرزمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا میکنه آلن خندیده. »
لوکریس، داری دربارهی چی حرف میزنی؟ » گردوخاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت. درحالی که دستانش را جلو دهانش تکان میداد گفت «باید خسته باشه که قیافه ش اون جوری به نظر رسیده. آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه میگیره. فقط یه شکلک بوده. »
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد«ببینید اگه گوشهی دهنش رو هم به سمت چونه ش بکشم، باز هم نمیخنده. قیافه ش مثل قیافهی فلاکت بار برادر و خواهرش موقع تولدشونه. »
مشتری گفت «ببینم. » مغازه دار دستش را از روی صورت بچه برداشت. مشتری باتعجب فریاد زد «ایناها. خودت ببین. داره میخنده. » میشیما بلند شد، دستی به سینهاش کشید و با تندی گفت«خب، حالا چی احتیاج دارید؟ »
یه طناب میخوام که خودم رو حلق آویز کنم. »
«خیله خب. سقف خونه تون بلنده؟ نمیدونید؟ » از قفسه طناب دار را پایین کشید و ادامه داد، «دو متر کفایت میکنه، گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقه ش جا بدید…»
پیرزن وقتی داشت حساب میکرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره. » میشیما به ستوه آمد و با دلخوری گفت «بفرمایید دیگه. برید منزل. الآن کار مهمتری هست که باید انجام بدید. » پیرزن بیچاره زیر آسمان گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازه دار به داخل مغازهاش بازگشت.
«وای! راحت شدیم. عجب کنهای بود! هی حرف خودش رو میزد. »
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمیتوانست چشم از کالسکهی بچه بردارد. کالسکه تکان میخورد و جیرجیر صدایش با طنین خندهی بچه میآمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند. «لعنتی…»
«آلن! آخه چند بار باید به ت بگم؟ وقتی مشتری هامون از مغازه خرید میکنن، به شون نمیگیم به زودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچ وقت برنمی گردن. آخه کی این رو توی کله ت فرومی کنی؟ »
الوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستانگره کردهاش پنهان کرده بود که با تکانهای عصبی او میلرزید. بچهی کوچکش روبه روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش میکرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت «و یه چیز دیگه این جیک جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میآد این جا نباید به ش بگی – ادای آلن را در میآورد. صبح به خیر. تو باید با لحن به بابامرده به شون بگی چه روزگندی، مادام. یا مثلا بگی امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو. خواهش میکنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشم هات رو میچرخونی و دست هات رو میبری پشت گوشت و تکون شون میدی؟ فکر کردی مشتریها میآن این جا لبخند ابلهانهی تو رو ببینند؟ واقعا میری روی مخم. مجبورمون میکنی پوزهبند به ت ببندیم. »
خانم تواچ از دست آلن به شدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدود پنجاه ساله. موی قهوهای خوش حالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمعشان میکرد و طرهی روی پیشانیاش نوعی طراوت زندگی به او میبخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت؛ انگار باد پنکه به آنها میخورد. خانم تواچ کاغذی را که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت «این چه جور نقاشی ایه که از مهد کودک آوردی خونه؟ » با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهی دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با به در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابر گرفتهای توی این آسمون آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سرما
خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسن تو بودند چی میکشیدند! »
الوکریس به زحمت خود را از میان قفسههایی که رویشان بطریهای طلایی کمرنگی بود، رد کرد. از جلو پسر بزرگش عبور کرد. ونسان پانزده ساله و لاغر بود و داشت ناخنهای دستش را میجوید. سرش با بانداژی پارچهای پیچیده شده بود. کنار او، مرلین روی چهارپایه زانوی غم بغل گرفته بود. دوازده ساله و چاق بود. چنان خمیازهای کشید که انگار میتواند جهان را ببلعد. میشیما کرکرهی فلزی را پایین کشید و شروع کرد به خاموش کردن لامپهای مهتابی. خانم تواچ کشو زیر صندوق را باز کرد و دفتر حساب و کتاب را بیرون کشید. داخل دفتر دو برگ کاغذ بود. آنها را باز کرد.
ببین این نقاشی مرلین چه قدر غم انگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی روبه روی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده. ممکنه پسر بدبخت بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژ سرش جمجمه ش منفجر میشه، ولی اون بیشک هنرمند خانواده ست، ون گوگ ماست. »
همچنان به تحسین ونسان به عنوان یک نمونهی ارزشمند ادامه میداد، «خودکشی توخونشه. یک تواچ واقعی، ولی تو، آلن…»
ونسان که انگشت شستش را در دهانش کرده بود جلو آمد و خودش را توی آغوش مادر مچاله کرد. «کاش میتونستم برگردم تو شکمت مامان…»
مادر بانداژ کرپ ونسان را نوازش کرد و پاسخ داد«درکت میکنم. » بعد شروع به بازجویی از نقاشی آلن کوچولو
کرد. «این دختر لنگ دراز که کنارخونه داره ورجه وورجه میکنه کیه؟ »
پسرک شش ساله پاسخ داد«مرلینه دیگه. » مرلین با شانههای افتاده و پژمرده آرام سرش را بلند کرد. صورت و دماغ سرخش تقریبا زیر موهایش پنهان شده بود.
خانم تواچ باتعجب فریاد زد، «پس چرا آن قدر فعال و خوشگل کشیدیش؟ در صورتی که خودت میدونی اون همیشه میگه تنبل و زشته! »
«به نظرم خیلی هم خوشگله! »
مرلین گوشهایش را گرفت، از چهارپایه پایین پرید و جیغ زنان از پشت مغازه به سمت پلههای ساختمان دوید. مادر مرلین فریاد زد، «بفرما، حالا هم خواهرش رو بهگریه انداخت. » پدر مرلین آخرین لامپهای مهتابی مغازه را خاموش کرد.