معرفی کتاب هزار خورشید تابان، نوشته خالد حسینی

شاید خوانندگان این رمان خالدحسین را با بادبادک بازش بشناسند؛ اما وقتی این رمان را هم بخوانند به همان اندازه مورد توجه آنها واقع خواهد شد. روایت ۴۴ سال سرگذشت سرزمینی که مردمش رنجها و مصیبتهای زیادی را تحمل کردهاند؛ ملتی که هنوز هم دچار کشمکشهای فراوان زورمداران دنیا هستند و هنوز رنجها و ناملایمات زیادی را تحمل میکنند. مردم ایران شاید با مردم افغانستان تنها از این جنبه که آنها مهاجرانی جویای کار هستند و به نیت کار و پس انداز به ایران مهاجرت کردهاند آشنا باشند؛ اما وقتی این رمان را میخوانند دیدگاهشان به طور کلی نسبت به آنها دگرگون میشود.
نمیدانیم این کتاب را روایتی از تاریخ سرزمین افغانستان به حسابآوریم و یا یک رمان؛ شاید بتوان آن را یک داستان تاریخی به حساب آورد. خواننده با خواندن این رمان هم با تاریخ و جغرافیای این سرزمین آشنا میشود و هم از خواندن یک داستان زیبا لذتی وافر خواهد برد.
شخصیتهای رمان چنان ملموسند که خواننده در طول مطالعهاش خود را به جای هریک از شخصیتهای آن میگذارد. در پردازش داستان و شخصیتها و اتفاقهایی که در آن رخ میدهد، به هیچ وجه اغراق نشده و هرکس میتواند آن را باور کرده و برایش جنبهی حقیقی قایل شود.
خالدحسینی با این رمان نشان داده که نه تنها در بازتاباندن زندگی روزمرهی مردم رنجدیدهی این سرزمین توانایی بینظیر دارد؛ بلکه راوی امین و چیره دستی در روایت تاریخ این سرزمین است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
دو شخصیت اصلی این رمان، هردو زنانی هستند که مورد ستمهای بیشماری قرار گرفتهاند و هر دو تنها از سر ناامیدی تن به سرنوشتی عذابآور دادهاند.
مریم دختری است که تمام عشق و محبت را در پدری میجوید که برایش جنبهی اسطوره را دارد و تمام کارها و رفتار او را چنان عاشقانه باور میکند که حتا در مقابل مادرش میایستد و دلش از هرچه مادرش علیه پدرش میگوید میرنجد و حاضر نیست و به هیچ کس هم اجازه نمیدهد این بت را در نظرش بشکند و وقتی به اصل ماجرا پی میبرد که پدرش برای حفظ آبرو(چون مریم مولودیک گناه است) او و مادرش را از همه پنهان میدارد، تمام آرزوهایی که با او در سر میپروراند به یکباره فرو میریزد و چون دیگر امیدی به زندگی ندارد تن به ازدواجی میدهد که در آن نشان از هیچ نوع عشقی وجود ندارد.
لیلا هم که در ابتدا گرفتار عشقی سوزان است، به خاطر مهاجرت یارش و مرگ پدرومادرش فرو میریزد و چون او هم در اثر رابطه با طارق، مولودی گناه آلود را در شکم دارد تن به ازدواجی بیعشق با شوهر مریم میدهد.
خواننده در این رمان عشق و نفرت را در کنار هم میبیند. هم چنین گویی تاریخ پرآشوب این سرزمین را که مدام در میان زورگویان خودی و بیگانه دست به دست میشود، تجربه میکند. ملتی که با هر کسی که بر سر کار میآید امیدی در دلش زنده میشود؛ اما پس از مدتی میبیند که هر یک به شیوهای متفاوت ستمی را بر دوش ملتشان میگذارند که گرچه هر یک تاوان آن را میدهند و حکومتهایی گذرا و بسیار کم عمری را تشکیل میدهند اما بار اصلی مشقت و سختی بر دوش مردم است تا جایی که هر خانوادهای داغ عزیزانی را بر دل دارد و درنهایت ترجیح میدهند تا مام وطن را برای جست وجوی آرامش ترک کرده و به کشورهای همسایه پناهنده شوند.
کتاب هزار خورشید تابان
نویسنده : خالد حسینی
مترجم : حمیدرضا بلوچ
انتشارات مجید
مریم پنج ساله بود که برای نخستین بار کلمهی حرامزاده را شنید. روز پنج شنبه بود. بدون شک چنین روزی بود، چون مریم به یاد داشت که آن روز نیز مثل همهی پنج شنبههای دیگر آرام و قرار نداشت. روزهای پنج شنبه، جلیل برای دیدنش به کلبه میآمد. مریم برای تلف کردن وقت تا لحظهی دیدارش با جلیل برسد، تا آن لحظه که او را در حال گذر از علفهایی که تا زانویش میرسید، تا آن لحظه که او را درحال تکان دادن دست و عبور از محوطهی بدون علف ببیند، بر روی صندلی رفت تا سرویسهای چای خوری چینی مادرش را پایین بیاورد. این سرویس چای خوری تنها میراثی بود که ننه، مادر مریم، از مادر خود که در دوسالگی وی از دنیا رفته بود، به یادگار داشت. سرویس که نقاشی دستی زیبایی داشت، طرحی از پرنده و گلهای داوودی و اژدها برای دفع شر بر آن نقش شده بود. همین شکردان زیبا بود که به هنگام پایین آمدن از صندلی، از لای انگشتانش لیزخورده و بر کف چوبی کلبه افتاد و شکست۔
وقتی ننه ماجرا را دید، صورتش داغ شد، لب بالاییاش لرزید و چشم هایش، هم چشم سالم و هم چشم تنبلش، روی مریم خیره شد. نگاه ننه چنان خشم آلود بود که مریم وحشت کرد مبادا دوباره جن در وجود مادرش حلول کرده باشد؛ اما جن نبود، این بار نه. ننه مچ مریم را گرفت و او را به طرف خود کشید و از لای دندانهای به هم فشردهاش گفت: «ای بچهی حرامزادهی دست وپاچلفتی! بعد از آن همه صبر و تحمل، این هم دستمزدم. په وروجک حرامزاده ی بیدست و پا که ارث خانوادگیام را بزنه بشکنه! »
مریم آن زمان معنی این کلمهی حرامزاده، را نمیفهمید. هنوز بزرگ نشده بود که بیعدالتی را درک کند و بفهمد که آنهایی که حرامزاده را به وجود آوردهاند مقصرند، نه خود حرامزاده که تنها گناهش این بود که بدون آن که بخواهد به دنیا آمده است. مریم فقط از روی لحن تلخ ننه حدس زد که حرامزاده بودن باید چیز زشت و نفرتانگیزی باشد؛ مثل حشرات با سوسکهایی که ننه همیشه غرولندکنان آنها را با جارو از کلبه بیرون میانداخت.
وقتی مریم بزرگتر شد، ماجرا را فهمید. طرز گفتن آن کلمه به مریم بود که تلخی آن را دوچندان میکرد نه به زبان آوردن آن که هم چون آب دهان به طرفش پرتاب میکرد. به هرحال بعدها بود که دریافت منظور ننه این بوده که حرامزاده چیزی ناخواسته است که او، مریم، حرامزادهای است که حق چیزهای مشروعی مثل عشق، خانه، خانواده و مورد قبول واقع شدن را ندارد.
جلیل هرگز چنین کلمهای را به مریم نمیگفت. او را گل کوچولو صدا میزد. عاشق این بود که مریم را روی زانوانش بنشاند و برایش قصه بگوید. یک بار برایش تعریف کرد که هرات؛ یعنی شهری که مریم در سال ۱۹۵۹ در آن جا به دنیا آمده بود، مهد تمدن فرهنگ فارسی و محل تولد نویسندگان، نقاشان، هنرمندان و صوفیان بزرگ بوده است. بعد خندهای کرده و گفته بود: «توی این شهر نمیتونستی پایت را دراز کنی چون ممکن بود به کپل یک شاعر بخورد! »
جلیل داستان شهربانو گوهرشاد را برایش تعریف کرده بود که عاشق غزل بوده و در قرن پانزدهم میلادی، منارههای مشهوری را در هرات ساخته بود. از گندمزارهای سرسبز هرات، باغهای میوه، تاکهای سرشار از انگور و بازار سقف دار و مملو از جمعیت آن برایش بسیار تعریف کرده بود.
یک روز جلیل برایش تعریف کرد: «مریم جان، درخت پستهای در آن جا وجود دارد که در زیر آن، شاعر بزرگ، جامی دفن شده است. » بعد، به جلو خم شد و زمزمه کرد: «جامی پانصد سال پیش زندگی میکرد. به راستی من یک روز بردمت تا این درخت را ببینی. خیلی کوچولو بودی. یادت نمیآید. »
حقیقت داشت. مریم به خاطر نمیآورد. با این که تقدیرش بود که پانزده سال اول عمرش را در نزدیکی شهر هرات بگذراند؛ ولی هرگز این درخت را ندیده بود. هرگز آن منارهها را تماشا نکرد، از باغهای هرات میوهای نچید، یا در گندمزارهای آن قدم نزد؛ اما هربار که جلیل برایش از این چیزها حرف میزد با عشق تمام گوش میداد. در دل جلیل را به سبب دانش زیادش تحسین کرده و از داشتن پدری که چنین چیزهایی را میدانست، احساس غرور میکرد.
بعد از رفتن جلیل ننه میگفت: «عجب دروغهای شاخداری! آدمهای ثروتمند دروغهای بزرگی به هم میبافند. او هیچ وقت تو را نزدیک آن درخت نبرده است. نگذار فریبت بدهد. پدر عزیزت به ما پشت کرده. ما را دور انداخته. ما را از خونهی قشنگش بیرون انداخته. ما را هیچ حساب کرده. انگار نه انگار که اصلا هستیم. با خوشحالی این کارو کرده. »
مریم با حالتی مطیع به حرفهایش گوش میداد؛ ولی هرگز شهامت آن را نداشت تا به ننه بگوید از این که او با آن لحن از پدرش حرف بزند چه قدر بدش میآید. درواقع، مریم تا موقعی که با جلیل بود، خودش را یک حرامزاده نمیدید. هر پنج شنبه که جلیل برای یکی دو ساعت به دیدنش میآمد و برایش هدیههای فراوان میآورد و به او لبخند میزد و ناز و نوازشش میکرد، احساس میکرد لایق همهی آن زیباییها و نعماتی است که زندگی برایش به ارمغان آورده است و به همین دلیل بود که جلیل را خیلی دوست داشت. حتا اگر از مهر و محبت جلیل سهم ناچیزی داشت.
جلیل سه تا زن و نه تا فرزند داشت. نه فرزند مشروع که مریم هیچ کدام از آنها را ندیده بود. او یکی از ثروتمندترین افراد هرات بود. صاحب سینمایی بود که مریم هرگز آن را ندیده بود؛ اما به خاطر اصرار زیادش، جلیل آن را برایش توصیف کرده بود و مریم حالا میدانست که نمای سینما از کاشیهای آبی و قهوهای ساخته شده و سقف مشبک و لژ اختصاصی دارد. در ورودی دو لنگهای داشت که به سالن ورودی کاشی کاری شدهای باز میشد که در آن جا پوستر فیلمهای هندی را توی قابهای شیشهای به نمایش میگذاشتند. روزی جلیل گفت: «روزهای سه شنبه در جایگاه مخصوص، به بچهها بستنی مجانی میدهند. »
ننه وقتی این حرف جلیل را شنید، پوزخندی زد و صبر کرد تا جلیل از کلبه برود و بعد با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بچههای غریبه بستنی مفت گیرشون میاد، اون وقت چی نصیب تو میشه، مریم؟ داستان بستنی! »
جلیل، غیر از سینما، قطعه زمینهایی در مناطق کروخ وفرح، سه تا مغازهی فرش فروشی، یک فروشگاه لباس و یک بیوک مشکی رنگ رودمستر مدل ۱۹۵۶ داشت. او یکی از مردهای سرشناس هرات بود که با شهردار و استاندار هم دوست بود. آشپز و راننده و سه خدمتکار زن داشت. ننه یکی از آن سه خدمتکار بود، تا این که شکمش بالا آمد.
ننه گفت وقتی این قضیه پیش آمد، خانوادهی جلیل خشکشان زد. خویشاوندان زنان جلیل قسم خوردند که خون او را میریزند. زنها از او خواستند که ننه را از خانه بیرون کند. پدر ننه که در ده گل دامن، دهکدهی مجاور، سنگتراش ساده و فقیری بود، او را طرد کرد. او که بدنام و بیآبرو شده بود، اسباب و اثاثیهاش را جمع کرد و سوار اتوبوسی شد و به ایران رفت و دیگر هرگز کسی او را ندید و خبری از او نشنید.
ننه صبح یکی از روزها، وقتی که داشت بیرون کلبه به مرغها آب و دانه میداد، گفت: «بعضی روزها آرزو میکنم کاش پدرم کمی دل و جرأت داشت و یکی از آن تیشههای تیزش را برمی داشت و از ناموس خود دفاع میکرد. آن وقت شاید برای من هم بهتر میشد. » مشتی دانه توی قفس مرغها پاشید، مکثی کرد و به مریم خیره شد. «شاید برای تو هم بهتر میشد. تو رو از این رنج و غم که بدونی کی هستی، خلاص میکرد؛ اما بابای من ترسو بود. دل و جرأت چنین کارهایی را نداشت. »
ننه گفت جلیل هم عرضهی چنین چیزی را نداشت که جلوی خانواده و قوم و خویش زنهایش بایستد و مسؤولیت عملی را که انجام داده بود، بپذیرد. در عوض، پشت درهای بسته، برای حفظ آبروی خودش به قول و قراری که با آنها گذاشته بود، عمل کرد. روز بعد ننه را مجبور کرد تا اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و از آن خانه برود.
– میدونی برای دفاع از خودش به زنهایش چی گفت؟ گفت که من خودم را به او تحمیل کرده بودم. من بودم که او را به این کار وسوسه کرده بودم و همهی ماجرا تقصیر من بوده. آره، معنی زن بودن توی این دنیا همینه، میفهمی؟
ننه کاسهی دانه و ارزن مرغها را روی زمین گذاشت و با انگشتش چانهی مریم را بلند کرد و گفت: «به چشمهای من نگاه کن، مریم. »
مریم با اکراه چنین کرد.
ننه گفت: «این حرف همیشه یادت باشه، دخترم. مردها همیشه مثل عقربهی قطب نما یک زن را پیدا میکنند که انگشت اتهامشون را به طرف اون بگیرند و همهی کاسه کوزهها رو سر اون بشکونند. همیشه این را به خاطر داشته باش، مریم. »
– من برای جلیل و زنهایش مثل یه علف هرز بودم. تو هم که هنوز به دنیا نیومده بودی، همین طور، به علف هرز بودی
مریم پرسید: «علف هرز چیه؟ » ننه گفت: «یه جور علفی که به هیچ دردی نمیخوره و آن را از زمین در میآورند و دور میاندازند. » مریم اخم کرد. جلیل با او مثل علف هرز رفتار نمیکرد. هیچ وقت چنین نکرده بود، هرگز؛ اما مریم پیش خودش فکر کرد که بهتر است اعتراض نکند و ساکت بماند.
– من رو باید، برخلاف علف هرز، در یک جایی میکاشت، میفهمی؟ آب و غذا میداد؛ به خاطرتو ولی او طرف آنها را گرفت و این رفتار را با ما کرد.
ننه خودش نخواسته بود در هرات زندگی کند. – برای چی؟ که اون زنهای سلیطه هر روز جلوی چشمم باشند و سوار ماشین هاشون توی شهر پرسه بزنند و به من فخر بفروشند؟
هم چنین نخواسته بود توی خانهی خالی پدرش در دهکدهی گل دامن که روی تپهای در دو کیلومتری شمال هرات واقع بود، زندگی کند. میخواست جایی پرت و دورافتاده باشد، جایی که همسایهها به شکمش زل نزنند و به او اشاره نکنند و بهش پوزخند نزنند، یا بدتر از همه با مهربانیهای دروغین خود آزارش ندهند.
ننه گفت: «باور کن دختر، بابات هم خیالش راحت میشد اگه من یه جایی گم و گور بشوم و جلوی چشمش نباشم. این طوری برای او هم بهتر بود. »
محسن، پسر بزرگ جلیل از همسر اولش خدیجه، پیشنهاد کرده بود تا به این جا بیایند. مکانی در دامنهی دهکدهی گل دامن. برای رسیدن به این جا باید جادهی خاکی ناهمواری را که از جادهی اصلی هرات به گل دامن منشعب میشد، طی کنی. در دو طرف این جادهی خاکی، علفها تا زانو قد کشیده بود و مملو از گلهای سفید و زرد روشن وحشی بود. این جادهی مارپیچ تپه را دور میزد و به زمین صافی میرسید که درختان سپیدار و تبریزی در آن سر به فلک کشیده و پوشیده از بوتههای وحشی بود. از آن بالا میشد پرههای زنگزدهی آسیاب گل دامن را در سمت چپ و شهر هرات را در سمت راست ببینی. جاده با شیبی تند به رودی پر از قزل آلا میرسید که از سفیدکوه که تمام گل دامن را دور کرده بود، سرچشمه میگرفت. وقتی چندصد متر از شیب کنار رودخانه بالا میرفتی، به بیشهای پر از بید مجنون میرسیدی. در میان این بیشه، در زیر سایهی بیدها، تکه زمین بیدرختی جا خوش کرده بود.
جلیل برای بررسی محل به آن جا رفت. ننه گفت وقتی که بازگشت لحن کلامش شبیه رییس زندانی بود که درمورد در و دیوار تمیز زندانش حرف میزند.
– این طوری شد که پدرت این لونه موش را برای ما ساخت. وقتی ننه پانزده سال بیشتر نداشت، یک بار تا پای ازدواج رفته بود. خواستگارش پسری از شیندند بود، یک فروشندهی دوره گرد مرغ عشق. مریم ماجرا را از زبان خود ننه شنیده بود. اگرچه ننه منکر شادمانی خود شده بود؛ ولی مریم از برقی که هنگام تعریف این قضیه در چشمهای ننه میدرخشید، به خوبی فهمیده بود که ننه از ته دل خوشحال بوده است. شاید تنها زمانی که به راستی خودش را سعادتمند میدیده، همان روزهایی بود که به روز عروسیاش نزدیک میشد.
وقتی ننه این ماجرا را تعریف میکرد، مریم روی زانوانش نشسته بود و مادرش را در لباس عروسی تجسم میکرد. ننه را سوار بر اسب میدید که از پشت توری سبز لباس عروسی، محجوبانه لبخند میزند، کف دستهایش حنایی بود، فرق موهایش را باز کرده و به آن گرد نقره مالیده بودند و گیسهای بافتهاش را با صمغ چسبناک درخت در حالت ثابت نگه داشته بودند. در خیال خود نوازندهها را میدید که سرنا و دهل میزدند و بچههای خیابان هیاهوکنان در پشت سرشان میدویدند.
بعد، یک هفته مانده به عروسی، ننه جنزده میشود. این موضوع برای مریم نیاز به توضیح نداشت. خودش بارها با چشمان خود شاهد چنین صحنهای بود. ننه ناگهان به زمین میافتاد، بدنش سفت میشد، چشمهایش در حدقه میچرخید، دست و پایش چنان میلرزید که گویی از درون دارد خفه میشود، گوشهی دهانش کف میکرد و گاهی این کف آغشته به خون بود. بعد به حالت خواب آلوده و گیجی وحشتناکی میافتاد و کلمات نامفهومی زیر لب زمزمه میکرد.
هنگامی که خبر به شیندند رسید، خانوادهی پرنده فروش قول و قرار عروسی را به هم زدند. ننه خودش این طوری میگفت: «آنها از وحشت پس زدند. » لباس عروسی را به گوشهی صندوقی انداختند و بعد از آن، دیگر هیچ خواستگاری برایش پیدا نشد.