معرفی کتاب گتسبی بزرگ، نوشته اسکات فیتزجرالد

در واژه واژه کلماتی که ترجمه میکردم، در سطر سطر جملاتی که پس از حروف چینی بازخوانی میکردم، دو پرسش یا بهتر است بگویم دو نکته ذهن مرا به خود مشغول داشته بود، یکی آن که چرا صفت «بزرگ» و یا شاید«عظیم»(۲) به گتسبی داده شده و دوم آن که چرا این رمان در شمارده رمان بزرگ جهان است.
بیگمان رمان گتسبی بزرگ، رمان بزرگی است، اما واقع امر این که نمیتوانستم عظمت این رمان و شاخصیت قهرمان آن یعنی گتسبی را بازشناسم. حوادث رمان میتواند در هر کجا و در هر زمان دیگری واقع شود و شخصیتهای قصه، چهرههای چندان متفاوتی از بسیاری از رمانهای پرحادثه و عاطفی دیگر نیستند، همانند بسیاری از رمانهای عاطفی تقابل دو مرد بر سر یک زن است، زنی که همانند دیگر زنان است، حساس، زودرنج و آزرده از کژرفتاریهای شوهر و اندکی – و البته اندکی – ساده و بیپیرایه که بر سر دو راهی قرار میگیرد و سرانجام شوهر را به جای عاشق برمی گزیند.
دیگر قهرمانان آن نیز برتری چندانی بر قهرمانان بسیاری از قصههای بزرگ ندارند، توم، ورزشکار و قلدرطبع و بسیار ثروتمند است؛ ثروتمندی ریشه دار که با سنت و آیین پولدارها پرورده شده و البته همه هستی را برای خود میخواهد و به نوعی طلبکار و در اعماق ذهن خویش باور دارد که گردش افلاک تنها و تنها برای آرامش و برآورده شدن خواستههای اوست، به خود حق میدهد که زن کارگری را تصاحب کند و حق مسلم خود میپندارد، این تصاحب راء تا آن جا که با ضربه یی دماغ او را میشکند.
گتسبی فرزند فقر است، لکن برتری جو و جاه طلب؛ دست اندرکاراموری است که بوی خوش مشروعیت از آن به مشام نمیرسد و این بوی ناخوش پس از مرگ او تندتر مشام را میآزارد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
و جردن بیکر، بانوی دیگر قصه، گلف بازی است که گاه برای پیروزی بر رقیب از نیرنگ باختن دریغ ندارد و از دروغ گفتن هر چند بیضرر، بیمی به دل راه نمیدهد.
رمان از زاویه دید اول شخص یا دانای کل روایت میشود که این شیوه روایی جذابیتهای خاص خود را دارد. راوی مردی سی ساله است که برخوردار از پاره یی صفات انسانی است که در جای جای رمان نمود میکند بالاخص آنگاه که گتسبی میمیرد، بیهیچ یار و یاوری و راوی میکوشد تا برای متوفی کسب آبرو کند و نویسنده در این بخش چه نیکو طبیعت انسانها را باز مینمایاند.
اما همه اینها آن ویژگی و آن شاخصیت را به رمان نمیبخشد که آن را در شمار بزرگترین رمانهای جهان قرار دهد و این کشمکش ذهنی رهایم نکرد تا سرانجام دلیلی روشن برای این دو صفت یعنی بزرگ بودن گتسبی و ممتاز بودن رمان یافتم.
گتسبی، بزرگ است نه به جهت ثروتی که اندوخته، نه به جهت مهمانیهای باشکوهی که برگزار میکند، نه به جهت هزینههای گزافی که صرف میکند که به جهت عشقی که در نهان خانه دل دارد، عشقی که سالیانی چند در ژرفای قلب خود پرورش داده است و آن عشق آن قدر لطیف، آن قدر زیبا و آن قدر پاک است که آنان که به راستی عاشق بودهاند، قادرند به این لطافت و به این زیبایی و به این پاکی پی ببرند و اسکات فیتزجرالد با زیبایی بیهمانندی این عشق را توصیف میکند.
در صفحات بخش هشتم وقتی گتسبی پس از جنگ به موطن و زادگاه دی زی بازمی گردد، میخواهد هوایی را فرو بلعد یا در آغوش کشد که میپندارد دی زی در آن هوا دمزده است و حتی وقتی کامیونی با عده یی مسافر عبور میکند، به آنان حسد میورزد که چه بسا در این شهر حداقل لحظه یی، نه لمحه یی معشوق را دیدهاند و این یعنی عشق به لطیفترین وجه آن و زیباترین وصف آن.
اما چرا این رمان مهم است. گاه میپنداشتم نویسنده رمان ننوشته، شعر سروده است، صور خیال در این رمان آن چنان قدرتمند و آن چنان تصویری است که خواننده در تصاویر رنگارنگی که نویسنده خلق میکند جذب و غرق میشود. بوی صورتهای خیال را به شمیم جان در مییابد و رنگارنگ تصاویری را که عرضه میکند به گوش جان مینیوشد. دکترتی. جی. اکلبرگ خود تصویری است که تنها یک صورتگرخیال قادر به ترسیم آن است و دهها تصویرسازی دیگر و صدها توصیفگری دیگر که گوشه گوشه دل را میلرزاند و خواننده درمی یابد که صورتگریهای فیتزجرالد بیبدیل است و بدین گونه است که میپندارم به حق رمان «گتسبی بزرگ» در شمار بزرگترین رمانهای جهان قرار دارد.
در روزگاری که جوانتر و طبعا آسیب پذیرتر بودم، پدرم اندرزی به من داد که از آن زمان همواره آویزه گوشم بوده است:
«هرگاه احساس کردی میخواهی کسی را سرزنش کنی، فقط به خاطر داشته باش، همه مردم این کره خاکی از همان امکاناتی بهرهمند نبودهاند که تو در زندگی برخوردار شدهای. »
او دیگر سخنی نگفت، اما من و او همواره به طریق بیسخنی معمولا با یکدیگر در ارتباط بودیم و میدانستم منظور او از این اندرز؛ بیش از آن است که گفته است. در نتیجه علاقه مندم در داوریهایم جانب احتیاط را داشته باشم، عادتی که دریچههای طبایع بسیاری را به رویم گشود و نیز مرا قربانی کلام کسالت بار حرفههایی بسیار پرگو و وراج کرده است. ذهن غیرعادی در شناخت و چسبیدن به افراد عادی به محض مشاهده آنها بسیار تیز و چابک است و به این ترتیب بود که در دانشکده مرا به ناحق متهم میکردند که سیاستمدار هستم، زیرا رازدار و سنگ صبوراندوههای آدمهای خشن و بیگانه بودم. بیشتر این رازها را بیآن که جست وجویی کنم کشف میکردم – غالبا خود را به خواب میزدم یا خود را مشغول نشان میدادم یا خود را دشمن اسبکسری وانمود میکردم، هرگاه به روشنی میدیدم که در افق، سخن محرمانه یی لرز لرزان در حال طلوع است؛ چرا که درددلهای صمیمانه جوانان یا لااقل اصطلاحات و زبانی را که به کار میگرفتند، غالبا یا سرقت ادبی بود یا با سرکوبهای آشکار مخدوش شده بود. پرهیز از داوری موضوع، امیدی بیپایان است. من هنوز اندکی بیم دارم از درک کامل آن چه پدرم با طمطراق و بزرگ نمایی بیان داشته بود و من نیز با طمطراق و بزرگ نمایی تکرار میکنم: همه انسانها از بدو تولد، به طور مساوی از امتیازات بهرهمند نمیشوند. ”
بعد از این گونه لاف زدن در باب شکیباییام باید اعتراف کنم که این شکیبایی حد و حدودی دارد. رفتارها ممکن است بر روی صخرههای سرسخت یا باتلاقهای مرطوب شکل گیرد و بعداز گذر از مرحله یی؛ دیگر اهمیت نمیدهم در
کجا شکل گرفته است. وقتی پاییز گذشته از شرق بازگشتم، احساس کردم دلم میخواهد همه جهان یونیفورم به تن کند و به نوعی برای همیشه در حالت خبردار اخلاقی باقی بماند، دیگر خواستار گردشهای پرشروشور با نگاههایی که قلب را بلرزاند نبودم تنها گتسبی، همان مردی که نامش را به این کتاب دادهام، معاف از این واکنش بود گتسبی نماد و مظهر هر آن چیزی بود که بیرودربایستی آن را حقیر میشمردم. اگر شخصیت یک رشته ناگسسته از رفتارهای به هم پیوسته باشد، پس خصوصیتی زیبا در گتسبی بود که نوعی حساسیت فزاینده نسبت به نویدهای زندگی میداد، گویی او مرتبط با یکی از ماشینهای پیچیده یی بود که زلزله را از ده هزار مایل آن سوتر ثبت میکرد. این واکنشپذیری هیچ ربطی به تأثیرپذیری شل و ول نداشت که تحت نام «خلق و خوی خلاقیت» بزرگ داشته میشود. این موهبتی فوق العاده برای امید بود، آمادگی عاطفی و عاشقانه یی که در هیچ کس دیگر ندیدهام و فکر نمیکنم در شخص دیگری نیز در آینده یافت شود. غیر از گتسبی که در نهایت بینقص و کامل از آب درآمد و آنهم ویژگیی بود که برای گتسبی دردسرساز شد، همان غبار آلوده یی که در سرآغاز رؤیاهایش به طور موقتی حجابی کشید در برابر توجهش به اندوههای بیثمر و تعالی پیچاپیچ بشر
خانواده من در شهری در «غرب میانه»، سه نسلی است که در رفاه میزند و اسم و رسمی برای خود دارند. خانواده کاراوی (۳) چیزی مثل یک قبیلهاند و ما روایتی داریم که از اعقاب دوک بوکلوچ (۴) هستیم، اما در واقع سلسله نسب ما به برادر پدربزرگم برمی گردد که در سال ۱۸۵۱ به این جا آمد و جانشینی را به جنگ واقعی فرستاد و خود عمده فروشی ابزارآلات را آغاز کرد که پدرم امروزه همان کار را دنبال میکند.
من این عموی بزرگ را هرگز ندیدهام، اما همه میگویند من شبیه او هستم و با توجه به تابلوی نقاشی نسبتا بیاحساس و بیروحی که در دفتر پدرم آویزان است، پربی راه نمیگویند. در سال ۱۹۱۵، درست یک ربع قرن بعد از فارغ التحصیلی پدرم، از نیوهیون (۵) فارغ التحصیل شدم و با اندکی تأخیر، در آن مهاجرت تئوتانیک (۶)(آلمانی) که به جنگ بزرگ مشهور است، شرکت کردم. از ضد حمله چنان لذت میبردم که ناآرام و بیقرار بازگشتم. غرب میانه به
جای آن که در مرکز داغ جهان باشد، امروزه به نظر میرسد لبه ناهموار گیتی است. به همین جهت تصمیم گرفتم به شرق بروم و تجارت با اوراق قرضه و سهام را فرا گیرم. بسیار کسانی را میشناختم که در کار اوراق بهادار بودند، به همین جهت فکر کردم این شغل، یک آدم دیگر را هم میتواند نان دهد. همه عمهها و عموهایم در این باره صحبت میکردند، گویا آنان یک مدرسه آمادگی برای من گذاشته بودند و سرانجام گفتند: بعله”، چرا نه” و در چهرههایشان، هم تردید بود و هم خشکی. پدر قبول کرد که برای یک سال خرج و مخارج مرا بپردازد و بعد از تأخیرهای مختلف در بهار ۱۹۲۲ به شرق آمدم. لااقل این طور فکر میکردم که برای همیشه آمدهام.
یک کار مهم، پیدا کردن سرپناهی در شهر بود، اما فصل گرما بود و من به تازگی روستایی با چمنزارهای وسیع و گسترده و درختان مهربان و سایه سار را ترک گفته بودم و وقتی مرد جوانی در دفتر شرکت پیشنهاد داد که خانه یی مشترک در شهرکی دورافتاده بگیریم، به نظرم پیشنهاد فوق العاده جذابی آمد. او خانه یی پیدا کرد که یک کلبه چوبی فکستنی به جای مانده از تندباد و آفتاب با اجاره ماهی هشتاد دلار. اما در آخرین لحظه مؤسسه به او حکم مأموریت به واشنگتن داد و من به تنهایی به روستا رفتم. سگی داشتم – راستش چند روزی نگهش داشتم تاگریخت – ویک اتومبیل «دوج» و یک مستخدمه فنلاندی که تخت خوابم و صبحانهام را آماده میکرد و پیوسته زیر لب به زبان فنلاندی در برابر اجاق مکزیکی غرغر میکرد.
یک چند روزی را در تنهایی به سر بردم تا این که یک روز صبح مردی که تازه واردتر از من بود سر راهم را گرفت و با لحن درمانده یی پرسید: از کدام طرف به روستای وست اگ(۷) میشود رفت؟ ”
راه را به او نشان دادم و وقتی به راه افتادم، دیگر تنها نبودم، شده بودم بلد، راهنما و یک بومی در منطقه و آن مرد به سادگی نعمت «شهروندی» را به من عطا کرد.
بدین ترتیب با طلوع آفتاب و سربرآوردن برگهای درختان، درست همان طور که در فیلمها به سرعت برگها میرویند، من آن اعتقاد آشنا را داشتم که با شروع تابستان زندگی، یک بار دیگر آغاز شده است.
مطالب خواندنی بسیار بود و از آن نسیم مسیحایی، سلامتی فرو میریخت، من چند عنوان کتاب در باب بانکداری اعتبارات و امنیتهای سرمایهگذاری خریداری کردم و آنها را در قفسه یی به رنگهای سرخ و طلایی که مثل سکه تازه ضرب شده بود، قرار دادم و آن کتابها وعده گشودن رازهایی را میدادند که فقط میداس (۸)، مورگان (۹) و ماسیناس (۱۰) بر آنها وقوف داشتند و در من اراده یی بود قوی که در کنار آن کتابها، کتابهای دیگری را هم بخوانم. در دانشکده از جمله اهل ادبیات بودم – در طول یک سال، یک رشته سرمقاله محکم و روشن برای «خبرنامه دانشگاه بیل (۱)» نوشتم و حالا که میخواستم همه آن آموزهها را به زندگی خود وارد کنم و دیگر آدمی با نگاهی شامل و جامع و«متخصصی تمام عیار» شوم. این در واقع یک جمله حکمی و دقیقا از جملات قصار نیست – زندگی به مراتب موفقیت آمیزتر مینمود وقتی در هر حال از یک منظر واحد نگریسته شود.
این از سر تصادف بود که خانه یی اجاره کنم در یکی از غریبترین جوامع، در شرق آمریکا. خانه در جزیره باریک پرهیاهویی بود که دنبالهاش به شرق نیویورک میرسید، جایی که در میان شگفتیهای طبیعیاش دو ساختار غیرمتعارف خشکی وجود دارد. بیست مایل دور از شهر، دو تخم مرغ عظیم که از نظر ظاهر کاملا یکسان بودند و فقط توسط یک تنگه از هم جدا میشدند. این دو توده تخم مرغی از آرامترین بخش آبهای شور نیم کره غربی صحرای بایر«لانگ آیلند» (۱۲) سر بر آورده بود. آن دو، تخم مرغ کاملی هم نبودند – مثل تخم مرغ داستان کریستف کلمب. آن دو در انتها پخ شده بودند، اما شباهت فیزیکیشان باید منبع گیجی و مأمن مرغانی باشد که بر فراز آنها پرواز میکردند. برای موجودات بیبال، پدیده جذابتر، عدم شباهت آنان از هر نظر، مگر شکل و اندازهشان است.
من در تخم مرغ غربی با وست اگ زندگی میکنم – درست است این به آن شیکی دیگری نیست، اگرچه این سطحیترین توصیف برای بیان شکل و شمایل غریب بین این دو است، اما کمترین تفاوت کوفتی بین آن هاست. خانه من خیلی نزدیک به نوک تخم مرغ و حدود پنجاه متر از نوک فاصله دارد و میان دو خانه عظیم فشرده میشود که در طول یک فصل اجاره هر کدام بین دوازده تا پانزده هزار دلار بود. خانه دست راستی از هر منظری که نگریسته شود و با هر معیاری که ارزیابی شود، یک قصر است. این خانه به واقع تقلیدی از بعضی هتلهای نرماندی است با
یک برج در یک طرف و نشسته در زیر پیچکی نارس همانند لایه نازکی از ریشه گیاهان خزنده؛ با یک استخر شنای مرمرین و بیش از چهل جریب چمنزار و باغ. آن جا خانه گتسبی یا بهتر است بگویم چون ایشان را نمیشناسم خانه آقای گتسبی است که محل سکونت نجیبزاده یی به این نام است. خانه من خار چشم آن خانه بزرگ بود، اما خار چشمی کوچک و نادیده گرفتنی به خصوص آن که منظره دریا و نیز بخشی از چمنزار همسایهام در پیش رویم بود و نیز آرامش بخش بود به جهت نزدیکی به میلیونرها، آن هم فقط با هشتاد دلار در ماه در سراسر این خلیج مهربان، قصرهای سفید شیک، متعلق به ایست اگ (۱۳) در طول ساحل میدرخشید و تاریخ تابستان به واقع در شبی آغاز شد که با اتومبیل رفتم تا با توم بوکانان (۱۴) شام بخورم. دی ژی (۱۵)، همسرتوم به نوعی دخترعموی من بود و توم را از دانشکده میشناختم. درست روز بعد از جنگ را با آنان در شیکاگو گذراندم.
شوهر دیزی در میان انواع ورزشهای مختلف جسمانی، یکی از چهرههای قدرتمندی بود که زمین چمن فوتبال دانشگاه نیوهیون به خود دیده بود به نوعی یک چهره ملی به شمار میآمد، یکی از معدود مردانی بود که در بیست و یک سالگی به یک چنین اوجی میرسند که بعد از آن، اوج دیگری نیست و هر چه هست طعم فرود دارد. خانوادهاش بسیار ثروتمند بودند حتی در دانشکده، آزادیاش در هزینه کردن، موضوعی برای سرزنش و زخم زبان بود اما حالا شیکاگو را ترک گفته و به شرق آمده بود. آن هم به شیوه پرزرق و برقی که نفس از سینهات میربود؛ برای نمونه یک طویله اسب چوگان با خودش از لیک فارست (۱۶) آورده بود. باورش مشکل بود که جوانی در سن و سال او، آن قدر داشته باشد که بتواند این کارها را بکند.
این که چرا به شرق آمده بودند، نمیدانم. آنان بدون هیچ دلیل مشخصی یک سالی را در فرانسه گذرانده و آن وقت به این جا سرریز شده بودند و در این جا هم در جمع پولدارها، هر کجا چوگان بازی میکردند، نا آرام و بیقرار آن جا بودند. دی زی تلفنی به من گفته بود این جا اقامتگاه دایمیشان خواهد بود. ولی من باورم نمیشد. از قلب دی زی خبر نداشتم و نمیتوانستم پیش بینی بکنم، اما احساس میکردم توم از سر هوس پیوسته این سو و آن سو میرود؛ برای رسیدن به آن شور و شر بازنایافتنی که در بازی فوتبال بود.
این گونه شد که در آن غروب گرم بادخیز به ایست اگ رفتم تا دو دوست قدیمی را ببینم که چندان هم نمیشناختمشان. خانهشان حتی شیکتر و زیباتر از آنی بود که انتظارش را داشتم، یک خانه اربابی شبیه مستعمراتی جورجیایی به رنگهای شاد سرخ و سفید که مشرف برخلیج بود. چمنزاری که از ساحل آغاز میشد، به گستره یک چهارم مایل تا ورودی خانهشان ادامه مییافت و از میان این قلمرو سبز، گلهای آفتاب گردان و پیاده راه آجرپوشیده و باغچههایی با گلهای آتشین؛ سر برآورده بود. سرانجام وقتی این قلمرو سبز به خانه میرسید با تاکهای درخشان و شفاف تابی برمی داشت، گویی این تاب از شتابی مایه میگرفت که برای رسیدن به ساختمان داشت. نمای خانه با ردیف پنجرههای فرانسوی راه بر پیشرفت چمنزار فرو میبست و اکنون آفتاب زرین را بازتاب میداد و به روی نسیم گرم تابستانی گشوده شده بود و توم بوکانان با لباس سواری در هشتی ورودی خانه با دو پای گشوده از هم ایستاده بود.
از نظر ظاهری از سالهای نیوهیون فاصله گرفته و تغییر کرده بود، حالا مردی سی ساله بود، استوار و محکم با موهای سیخ سیخی با دهانی که نشان از قدرت و سرسختی داشت و رفتاری آکنده از نخوت و تکبر دو چشم درخشان مغرور به چهرهاش تشخص خاصی میبخشید و به او حال و هوایی تهاجمی میداد. حتی لباسهای سواری تی تیش مانیاش نمیتوانست هیبت آن بدن قدرتمند را مخفی کند. به نظر میرسید برای آن که آن چکمههای براق سواری را پر کند بایدبندهایش را تا بالای ساق پایش محکم بکشد و میتوانستی آن گاه که شانهاش را به جنبش در میآورد، کوهی عضله را در زیر پیراهن نازک سواری مشاهده کنی. این بدنی بود قدرتمند، چون اهرمی غولآسا یک پیکره بیترحم.