سفر به اصفهان ؛ نوشته آندره مالرو

ترجمهٔ حسین جلیسی: این مقاله برای اولین بار در سال 1925 در نشریهٔ “هند و چین”که در پاریس به سردبیری خود مالرو منتشر میشد با نام مستعار”موریس سنت روز”چاپ گردید. بعدها هم به عنوان نمونهٔ شاخصی از برداشت مالرو نسبت به شرق در مجموعهٔ مقالات”قلمرو جنون Royaume Farfleu به صورت کتاب عرضه شد. در مقدمه مقاله آمده بود که:”این اواخر نامههایی چند حاوی داستان و گزارش به ما رسیده است که مقاله زیرا را به علت دارا بودن خصوصیات برجسته و استثنایی که نشان از نویسندهای توانا دارد، از بین آنها انتخاب کردهایم.”
مالرو در مقاله زیر، از زبان یک سرباز روس یا کسی که به واحد آنها متعلق است، برداشتهای خود را از وضعیت سیاسی آشفته اوایل کار رضا شاه و موقعیت قشون قزاق و از خلال بیان مشاهداتش، هنرشناسی و درک عارفانه خود را، به معرض دید خواننده میگذارد.
یازده روز، تنها یازده روز. اما یازده روز بیابان و دشتهای تفته و سوزانی که ترکهای خاک از این تا آن سر افق ادامه داشت. اینجا و آنجا هم در ردیابی از آبهای خشکیده، تندیس عظیم شاهان، کنده در خارا، جهاتی را نشان میدادند که از دیرباز کسی از راز آنها خبر نداشت.
مشکل تنها پیادهروی نبود، حتی اگر برای یازده روز باشد. آنهم با پاهایی که از آنها خون میچکید. اما باید بدانید کویر چیست، بویژه برای ما که از اورال آمده بودیم. تنها این را بگویم که آسیا جادوهای فریبندهاش را در آنجا به ودیعه گذاشته است. زمینهای بیآب و علفی که تپههای بنفش رنگشان، شبهای تفتزدهٔ خود را با رایحه سوریه تسکین میدهند، ابهت مرگ را با خود دارند. بادهای ملایم صبحگاهی آخرین نواهای فلسطین و جلیله را با خود به جایی میآورند که پیکرههای مقدس نگران و خاموش که خود ادامه سایههای سلاطین پیر پارسیاند، هر غروب بر آخرین شعاعهای خورشیدی که سرزمین فراموش شده آنها را ترک میگوید، خیره میشوند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
اینجا سرزمین دلهرههاست.
عزیمت ما از تهران بود، این بازار عجیبی که آخرین اصالت ایرانی خود را تنها در شیرینی پز خانه و زیبایی چهرهٔ زنانش نگاه داشته است. دست حادثه مرا از دانشگاه”اکاتریننبورگ”به اینجا پرتاب کرده بود. تنها فاصله سه روز، مرا از آن قطارهای مضحک تا این کاخهایی که شیشههایی با طرحهای ونیزی دارند، جدا میکرد، جایی که شاه ما را در اطاق کار روسها، بخود پذیرفت. چرا که این شهری که هنوز شرقیتش را حفظ کرده است، توسط ساختمانهای شش اشکوبهای اداره میشود که در آنها اربابان اصلی ایران، در طبقهٔ آخر، در کنار منشیهای کوتاه مو، و یقه بسته با چشمان درشت بر این کشور نظاره میکنند: بلشویکها.
اما اصفهان هنوز دست نخورده مانده بود. ارسال فوج قزاقها را به یکی از دوستان من و خود من، حواله کردند تا اصفهان را نیز به تملک در آوریم. در یکی از صبحهای فرح- بخش ایران که در آن گنبدهای آبی مساجد چون ناقوسهای توسکانی ایتالیا، آهنگیناند، از تهران به راه افتادیم. اصفهان دویست سال بود که در خود غنوده بود. یورش افغانها در آن زمان، شهر را از سکنهاش خالی کرده و تنها شصت هزار نفر دواطلب دفاع از شرف خود در برابر یک میلیون مهاجم افغانی شده بودند. اما اینک همین معبر سیل تاریخی، ناجی ما از دل کویر بود.
روزی ناگهان در قلب ظهر، زمانی که آفتاب داغ، قائم بر بالای سر ما ایستاده بود، از افق خاک گرفته زمین منارههای آبی رنگی بسان شعلههای زبرجد به هوا شدند و در چشم ما نشستند و ما با فریادهای شادی به شهر فرود آمدیم. ولی آنجا شهری نیافتیم، تنها محلهای بود که از پس محله دیگر میآمد و امید ما برای یافتن شهر در دل این خرابهها کاری عبث بود. هر کوچه راه ما را سد میکرد. ما در دالان پیچاپیچی گرفتار شده بودیم کخه دو برابر مسکو گستردگی داشت.
و شب از راه رسید.
سحرگاه همه اسبان ما مردهوار بر زمین در غلطیده بودند. و روز بعد هم کوشش ما بیفرجام ماند. کوچهها به هم ختم میشدند و میادین نیز به ما راهی نشان نمیدادند. وقتی که دوباره شب رسید و هیچ چیز حتی افروختن یک آتش یا فریاد مؤذنی نمیتوانست سکوت یخزده آن را بشکند و بختک سنگین تاریکی بر همهٔ شهر فرو افتاده بود. از هر سوراخ زمین و شکاف دیوار، سپاهی از عقرب بسوی ما هجوم آوردند. گویا ساحری زبردست که در کویر مسکن داشت و یا تندیسی جادویی از عهد عتیق، آنها را به حراست از شهر واداشته بود. هیچ کس به این راز پی نبرد و هیچکدام هم جان سالم از آن به در نبرد. عقربهایی که نیش خود را تنها بر گوش و چشم فرو نمیکردند و تنها از وجود آنها زمانی آگاه میشدیم که یکی از ما در تاریکی فریاد میکشید و یا یکی از اسبها سمهای خود را وحشیانه بر زمین میکوبید و صدای آن تا مدتها در هوای زنگار گرفته ادامه مییافت.
اتفاق چنان خواست که روزی خود را در چهار باغ بیابیم. خیابانی که بنیادگذاران شهر در آن زیباترین و گرانبهاترین میراث پارسی را جا داده بودند. شاید خیلی نادر انسانهای جویندهای چهار باغ را یافته باشند حتی ارواح بزرگی که من میشناسم، ولی هر کس هم دیده باشد از آن پس خاطرهای عجیب با خود حمل خواهد کرد، خاطرهای شبیه انعکاس درخشش یک ستاره در آب خیزی عمیق.
بر این کاخها مصیبتی سیصد ساله سنگینی میکند و کاشیهایی که با صدای خشک ترک میخورند، دیگر خواب مالیخولیایی آنها را آشفته نمیکند. خلاقیتی ناب حول این ستونهای ظریف تاب میخورد و آمیزهای از غم و زبیایی و ویرانی در اشکال رنگ پریده بر دیوار و در درون خطوط مجسمههای لب شکسته آن حلول کرده است. و در آنجا، در آن وسط در حوض کاشی کاری شدهای که طرح چینی دارد، ماهیان طلایی، سوغات مغولها، از چندین قرن پیش تاکنون به چرخشها و دور زدنهای کند و مواج خویش ادامه میدهند.
با دیدن این ماهیها که پنج امپراطوری را از سر گذراندهاند، مانند هر روس دیگری چیزی شبیه تکریم و احترام در خود احساس کردیم. همچنانکه تاریکی بر میدان و کاخ فرو میافتاد و با انعکاس اولین ستارگان در آب تاریک حوض، ماهیان پیرتر با حرکاتی بطئی به سطح میآمدند و با موجی که بر آب میانداختند، تصویر باژگونه کاخ را با تصویر ستارگان ابدی درهم میآمیختند.
دو روز بود که هیچ غذایی نخورده بودیم و خدایانی که بر ستونها ایستاده بودند، بر عمل ما در صید این ماهیان صد ساله نظاره کردند. شعلههای آتش کوچکی که در میدان برای کباب کردن آنها افروختیم مستقیم به سوی آسمان زبانه میکشید و سایههای ناآرام ما را تا قصر قدیمی ادامه میداد.
درک زمان را فراموش کرده بودیم. شهر هر روز ترسناکتر میشد، گویا با وسعت بخشیدن به خویش، در برابر ما مقاومت میکرد و ما نیز در میان تصویر مردگان قدیمی و حشرات نامریی هر روز بیشتر خود را در وادی غرایب احساس میکردیم.
اینکه چگونه دوباره به پایتخت بازگشتیم هیچ نمیدانم. تنها میدانم که ما دیوانه و ترسیده، بدون آنکه بدانیم که ایا اصفهان واقعیت داشت یا ساحری آن را از قلب کویر بر ما آشکار و سپس پنهان کرده بود، دوباره به سوی کویر پرتاب شدیم. در آنجا بود که واحدهای ارتش سرخ مرا و یازده سرباز دیگر را که همگی در شرف مرگ قرار داشتیم باز یافتند و با خود به تهران آوردند.