بریدههایی از کتاب «از لالهزار که میگذرم»

با خواندن کتاب «از لالهزار که میگذرم» درست مثل این میماند که خودم امکان مسافرت در زمان پیدا کرده باشم. احتمالا با این علاقه به سینما و تلویزیون اگر در دهههای پیش زندگی میکردم (و البته اگر خاطرهنویسیام خیلی خوب بود و بیان شیوایی) داشتم، اینگونه خاطراتم را برای شما تعریف میکردم.
باید کمک کنید تا کتابهایی که جنبه نوستالژیک در مورد سینما و سینمادوستان ایرانی در دهههای گذشته دارند را پیدا کنیم و جایی مثلا در ویکی پیدا مرتب کنیم. خاطرات سینما رفتن، آدابش، زمان آمدن فیلمهای دوبله کلاسیک مشهور به ایران و اینکه هر فیلم خاص در کدام سینما اکران میشد. دوبله که خودش یک دنیا تاریخچه دارد. اصلا در مورد خود خیابن لالهزار تا حالا کتابهای زیادی نوشته شده، مثلا کتاب شهر فرنگ تا لاله زار، سی سال محکومیت لاله زار، فراموششدگان خیابان لالهزار.
کار در این زمینه میشود بسیار کرد، کار جالب دیگر میتواند مشخص کردن موقعیت سینماهای قدیمی روی نقشه گوگل و آپلود تصاویر قدیمی و کنونی آنها روی نقشه باشد.
آخرین کار محققانهای که خودم به آن برخورد کردهام، اپیزود رادیوسیتی پادکست رادیونیست بود. یک کار پژوهشی خاطرهانگیز و بسیار عالی.
در اینجا بریدههایی از کتاب «از لالهزار که میگذرم» ، نوشته بهروز تورانی را میخوانید:
بعضی سینماها در یاد میمانند. بعضی به خاطر شکوه و جلال نمای ساختمان با سالن یا حتی سردر ورودی و پاگرد پلههایشان مثل رکس و متروپل، برخی به خاطر موقعیت و محل قرارگرفتنشان در نقطهای خاص از شهر(مثل سینما بهار سرپل تجریش)، بعضی به خاطر فیلمهایی که در دورانهایی خاص نمایش دادهاند (مثل گروه سینماهای مولن روژها و مخصوصا خود سینما مولن روژ) و چندتایی هم به دلایلی آنچنانی که افتد و دانی (مثل رادیوسیتی، تخت جمشید و بولوار که در خیابانهای باصفا و پر درخت واقع شده بودند یا به خیابانهای باصفا و پر درخت نزدیک بودند).
سینماهایی هم بودند که هیچیک از این ویژگیها را نداشتند اما همچنان در یاد ماندهاند: مثل سینما کسری که در نقطهای از خیابان انقلاب نزدیک پیچ شمیران قرار گرفته بود که دیده نمیشد. سالنش در طبقه زیرزمین بود و در خیابان شاهرضای سابق با انقلاب سردر کوچکی داشت به اندازه یک دهنه مغازه که جایی هم برای نصب پوستر و پلاکارد نداشت. هیچوقت کارش نگرفت و مدتی هم فیلمهای هنری نمایش داد شاید روشنفکران را جلب کند. نکرد. فیلم رم در ساعت یازده را که از نمونههای برجسته اما نه چندان مشهور فیلمهای نئورآلیستی ایتالیایی است در سینما کسری دیدم. در یک بعد از ظهر داغ که وقتی پا روی آسفالت میگذاشتی انگار که روی مار پا گذاشته باشی، لغزان و نامطمئن بود.
سینمای دیگری که به چشم رهگذران نمیآمد سینما ایفل بود. خیابان نادری، تقریبا نبش قوام السلطنه باسی تیر. یکی از تهیهکنندگان فیلمهای ایرانی میگفت علت عدم موفقیت سینما ایفل آن بود که با یک فیلم که در پوستر آن آلن دلون شمشیر «کاسهای» در دست داشت افتتاح شده بود. شمشیر کاسهای تیغه بسیار باریکی داشت مثل سیخهایی که برای کباب کردن جگر از آن استفاده میشود. در فاصله تیغه و دسته آن یک کاسه قرار داشت که داخلش به طرف حریف و پشتش به طرف شمشیر زن بود که معمولا شنل سیاه و پیراهن سفید با آستینهای پف کرده به تن داشت. به گفته دوست تهیهکننده ما در ایران هیچ وقت هیچ فیلمی که شمشیر کاسهای و شوالیه داشته باشد نمیفروشد. » و این جمله را طوری با قاطعیت علمی بیان میکرد که انگار بگوید: «هرگاه جسمی را وارد آب کنیم به اندازه وزن مایع هم حجمش از وزن آن کم میشود.»
از این سینماهای به یادماندنی در تهران کم نبود: مثل سینما مترو در کوچه ملی در لالهزار که دیوارهایش از دم در تا داخل سالن کاشی کاری بود و کاشیهای سفید و صورتی داشت و خود سالن هم که در زیر زمین بود بوی سفیداب میداد و هوایش همیشه دم داشت و صدای بلندگو طوری در هوا میشکست که انگار به آب خزینه برخورد کرده است. یا مثل سینما تمدن در چهار راه مولوی که سردرش به اندازه یک پوستر «شصت در نود» و عرض راهروی آن به اندازه شانههای یک مرد متوسط القامه – شک دارم هرگز زنی به آن سالن وارد شده باشد، حتی برای اندازهگیری عرض راهرو – و ارتفاع سقفش در بعضی نقاط کوتاهتر از قامت همان مرد بود و در وسط سالن در جاهای نامناسب ستونهایی داشت که تماشای پرده را دشوار میکرد. در اوایل دهه چهل شمسی شایع بود که در دهه سی در آن سالن به تماشاگران پاچه و شیردان و سیرابی میفروختند.
از این نمونههای به یاد ماندنی دست کم بیست سالن دیگر را میشود شمرد اما در آن میان درایوین سینما در تپههای تهران پارس چیز دیگری بود. اگر کمتر از پنجاه سال دارید باید توضیح بدهم که درایوین با درایو -این، سینمایی است که تماشاگران با اتوموبیل به آن وارد میشوند و در حالی که در ماشین نشستهاند فیلم را تماشا میکنند. هنوز نمونههایی از این نوع سینما در معدودی از شهرهای سنتی آمریکا و استرالیا هست. البته در اواسط دهه پنجاه و سالها بعد از تعطیل شدن درایوین سینمای تهران پارس، در ونک هم یک درایوین ساختند که موفق نشد. نگرفت.
اما درایوین سینمای تهران پارس چیز دیگری بود. تهران پارس تنها یک نام بود که در همان تپهها و آن سینما و یک استخر خلاصه میشد. بالای تپههای مشرف به تهرانی که چندان هم بزرگ نبود و هنوز وقتی هوا تاریک و چراغها روشن میشد، تک تک محلهها را میشد مثل جزیرههای جدا از هم تشخیص داد. وقتی به شهر نگاه میکردید، دست راستتان وحیدیه و امامیه و حشمتیه و معینیه و فوزیه بود. محله تازه ساز تهران نو و محلههای قدیمیتر شهباز و خراسان و تیر دو قلو زیر پایتان. سرچشمه و باغ سپهسالار در دور دستتر و در جنوب غرب، قلب شهر در امیریه و منیریه میتپید و از همان بالای تپههای تهران پارس میشد چراغهای باغ گلستان را در سلسبیل دید. در شمال، شمیران شهر دیگری بود که «دیگران» در آن زندگی میکردند و در جنوب، «آتشی که نمیرد» شعله میکشید.
این دورنمای هیجانانگیز را در سفری از لشگرک به تهران دیدم. در تنگی دلگیر یک غروب. وگرنه هیچوقت به درایوین سینمای تهران پارس نرفتم. ما هم مثل بیشتر مردم ماشین نداشتیم. ماشین برای تماشا بود. «پابداهایی که از بیرون بزرگ و از داخل دلگیر بودند، «مسکویچ»هایی که هیچوقت به قلهک نرسیدند و سر دوراهی موتور سوزاندند، «سیمکا»هایی که مثل اسباب بازی بودند، «د- کا- و»هایی که لولای درهایشان کنار دست آدم بود و درشان از جلو باز میشد و «فورد»ها یی که مثل کشتی میخرامیدند. برای ما همیشه اتوبوس بود: ساخت مرسدس بنز آلمان. با موتوری که داخل یک قوطی کنار دست راننده قرار داشت. بایک پلاک فراموش نشدنی که بالای پنجرههای عقب پرچ شده بود. خط نستعلیق فارسی داشت اما طور عجیبی خوانده میشد: «در صورت لزوم پنجره را با چکش بشکنید. )
در سرازیری تپههای تهران پارس اتوبوس در جاده شنی پرواز میکرد و از کنار درایوین سینما میگذشت. زیر صدای الویس پریسلی که لباس نظامی به تن و گیتار به دست داشت، تصویر چراغهای نئون در هوا، کش میآمد و دنیایی که به آن تعلق نداشتم در غبار کهربایی پشت سر اتوبوس گم میشد.
از اواخر دهه سی تا اواخر دهه چهل خورشیدی در کوچههای تهران و آبادان و ارومیه یعنی نخستین شهرهایی که دارای تلویزیون شدند، این جعبه – آن موقعها – جادویی داشت جای مادربزرگ قصه گو و آموزگار دانا و بنگاه شادمانی و چند چیز و چند تن دیگر را یکجا میگرفت. در این میان نقش مادربزرگ قصه گو پررنگتر بود.
در دوران تلویزیون خصوصی کانال سه، جمعه شبهای بیشمار، دلها و دیدگان بیشمار، گامهای دکتر ریچارد کمبل را در سریال فراری در جستجوی قاتل همسرش دنبال میکردند و هر چند دقیقه یک بار آگهی لاستیک بیاف گودریچ برنامه را قطع میکرد تا بینندگان، بیگناهی مردی را که به قتل همسرش متهم شده بود به یکدیگر یادآوری کنند. جوانترها مشتری سریالهای پرحادثه مانند تونل زمان و مجموعههای وسترن بودند. در سالهای بعد و با ملی شدن تلویزیون سریالهای دیگر آمدند: روزهای زندگی که یک داستان پیش پا افتاده ملالانگیز و طولانی و پر از تباهی بود، نبرد که هر شنبه شب حکایتی از دوران جنگ دوم را بازگو میکرد و باز سریالهای وسترن مثل بونانزا و روهاید و سریالهای فضایی که گل سر سبدشان پیش از آن که پیشتازان فضا با پرواز سفینه انترپرایز به نمایش در بیاید، سریال کهکشان بود که حتی آن موقع هم میدانستیم عنوان اصلیاش گمشده در فضا است.
روسها سفینه اسپوتنیک را در سال ۱۳۳۸ هوا کرده بودند و عطش رقابت برای دستیابی به فضا، آمریکاییها را سراسیمه کرده بود. طوری که تمام برنامه آموزشی مدارسشان را دگرگون کردند. در این میان، نصیب ما بچههای کوچههای تنگ خاک آلود، فیلمهای تلویزیونی بود که درباره آرزوها و بیمها و امیدهای دانشمندان و پیشتازان آن عرصه، خیال پردازی میکردند. و عرصه خیال به ما تعلق داشت. باسرهای تراشیده و یقههای سفید و چشمهای گود افتاده و گردنهای باریک و کت و شلوارهایی که آستین کت و پاچههای شلوارشان همیشه دو سه سانت از دستها و پاهای ما کوتاهتر بود و انگشتهای سیاه از مرکب و کف دستهای کبود شده از ترکه آلبالوی خیسانده در کف حوض. با این حال، هفتهای یک شب همراه کاپیتان رابینسون (جان لاکهارت) و اعضای خانوادهاش و دکتر زاخاری اسمیت (جاناتان هریس) و یک آدم آهنی در سفینهای که از مدارش منحرف شده بود، در فضای بیانتها سرگردان میشدیم، رویاهایمان را در میان ستارگان آسمان شب پرواز میدادیم و از شدت هیجان تب میکردیم. دکتر زاخاری اسمیت یک دانشمند روس بود که به عنوان فضانورد مهمان با دیگر فضانوردان که آمریکایی بودند همراه شده بود. در فضای دوران جنگ سرد، دکتر اسمیت شخصیت منفی داستان بود.
پیوسته مشغول خرابکاری بود و گاه با ندانم کاری گروه را به مخاطره میانداخت. و تقریبا همیشه با آدم آهنی هوشمندی که همراه گروه بود، درگیری داشت و آن را «کله پوک آهنی» یا «کله پوک احمق» مینامید و هربار که از چیزی میترسید با لحنی التماسآمیز میگفت «اوه عزیزم! »
چند سالی طول کشید تا متوجه شوم منظورش از «اوه عزیزم! »
در واقع «اوه خدای من! » بود. عبارتی که با ترجمه تحت اللفظی به آن صورت جالب در آمده بود.
ذهنیت دوران جنگ سرد کاسه کوزه همه شکستها و ناکامیها و خطرها را بر سر دکتر اسمیت بیچاره میشکست. فیلمهای سینمایی و تلویزیونی هم در آن دوران که روزگار آغاز جنگ سرد بود به این طور ذهنیتها دامن میزدند.
پیروزمندان جنگ جهانی دوم، شکست خوردگان یعنی آلمانها و ایتالیاییها و ژاپنیها را همیشه در فیلمهایشان ابله جلوه میدادند به طوری که شاید به سختی بتوان آلمانی هوشمندی را در آثار سینمایی و تلویزیونی بازمانده از دهه پنجاه و حتی شصت میلادی پیدا کرد. اما جنگ سرد که در میان شرکای پیروزی در جنگ دوم بروز پیدا کرده بود، در عرصه فیلم به صورت اهریمنسازی شرکای شرقی متجلی شد. روسها و بطور کلی بلوک شرقیها و چینیها در فیلمها. به خصوص در آن دوران – به صورت افرادی غیر قابل اطمینان که از هر فرصتی برای نارو زدن به همراهان استفاده میکنند و در خفا برای نابودی دیگران توطئه میکنند جلوه داده شدهاند و این منحصر به فیلمهای فضایی و جیمز باندی و … نیست. عمومیت دارد.
حتی برای بچهها در همان سالها یک مجموعه کارتون واقعا جذاب ساخته بودند که از تلویزیون ایران هم پخش میشد. در مجموعه بوریس و ناتاشا این دو شخصیت کارتونی به آمریکا میروند و از سازمان ملل متحد تا اتاق بازی بچههای مردم دست به انواع خرابکاری میزند. این دو شخصیت علاوه بر اسمهای روسیشان، لهجه غلیظ روسی هم دارند که این لهجه هم در نسخه انگلیسی و هم در دوبله به فارسی خیلی شیرین از کار در آمده است. آخرین بارهایی که بخشهایی از این سریال در تهران نمایش داده شد، در سالهای دهه شصت و در دوران جنگ بود.
برای من، باد کردن از مجموعه تلویزیونی کهکشان همیشه با یاد یک مجموعه ایرانی همراه است که معمولا شبهای چهار شنبه بعد از کهکشان پخش میشد. یک مجموعه مستند به نام ایران زمین که موضوعش فرهنگ ایران بود. آشنایی با شکوه و شخصیت چشمگیر معماری دوران اسلامی ایران را همیشه مدیون آن برنامه و نقش آموزگار دانای تلویزیون بودهام. همراه با سرخوردگی جهان از کشف ناممکن فضا، من نیز از سفر دراز کهکشان باز آمدم و دل در گرو پیچ و خم موزون اسلیمی و جلال توام با تواضع مقرنس و جلای شوقانگیز سفال نهادم. رویای کهکشان کوتاه بود. اما حقیقت آسمان، پشت این ابرها، پابرجاست: بلند و آبی و نزدیک.
سلام و سپاس.
یک سری کتاب که میتونن کمک کنند در این زمینه، کتابهای استاد پرویز دوایی هستند.
ضمنا آقای دکتر عکس جلد کتاب را نگذاشتید.
بعضی اوقات مشکلاتی داریم.