اندیشههای استبدادستیزی و دادگرایی در شاهنامه فردوسی
دکتر احمد کتابی عضو بازنشسته هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
درآمد
فردوسی را «بزرگترین حماسهسرای ایران زمین» خواندهاند. این عنوان، بهحق، شایسته فردوسی است. سراسر شاهنامه آکنده از شرحِ هنرمندانه دلاوریها، پایمردیها و جانفشانیهای مردم ایران بهطور اعم، و گُردان و پهلوانانِ آنها به نحوِ اخص، است؛ اما شگفتا! که این کتابِ رزم، کتابِ سیاست و آیین اداره مملکت و شیوه مردمداری نیز هست.
فردوسی، تنها، آموزگار وطندوستی و فداکاری در راه پاسداری از مرز و بوم نیست که معلمِ مردم دوستی و مدافعِ عدالت و نصفت و مخالف و منتقدِ خودکامگی و یکهتازی شاهان و حاکمان هم، هست. در این مقاله، کوشش شده است، ضمن تفحصِ در بخشهای گوناگون شاهنامه و تحلیل منظومههای آن، به ردیابی شواهدی پرداخته شود که مستقیم، یا دستکم غیرمستقیم، به نقد و نفی خودکامگی و نکوهش بیدادگری مربوطاند.
الف استبدادستیزی
فردوسی، در چندین جای شاهنامه، از خودپسندی و تکبّر خانمان براندازی که بنا به مقتضا و طبیعتِ قدرت، غالباً دامنگیرِ صاحبانِ جاه و اقتدار بویژه پادشاهانِ مطلقالعنان میشود، با تلخی، یاد کرده و درباره پیآمدهای خطرناک آنها هشدار داده است از آنجمله است در شرح پادشاهی جمشید، کیخسرو، ضحاک، کاووس و…
1 داستان جمشید
از نخستین مناسبتهایی که در شاهنامه از غرور ناشی از قدرت و عواقب و توالی فاسدِ آن سخن رفته در شرح احوال جمشید از پادشاهان معروف سلسله داستانی پیشدادیان است:
چنانکه میدانیم جمشید بزرگترین شاهان شاهنامه است. هم اوست که عید نوروز را پایهگذاری کرده است. پادشاهی او دستکم تا اواخر سلطنتش از هر جهت با موفقیت و کامکاری قرین است. دوران او، دورانی بهشتآساست: عمرها دراز است تا آنجا که طی 300 سال، حتی یک مورد مرگ هم مشاهده نشده است. رنج و بیماری و فقر و فلاکت از ایران زمین رخت بربسته. و شادکامی و خرمی جایگزین آن شده است. (اسلامی ندوشن، 1381، ص 10)
فردوسی در توصیف دورانِ درخشان و شکوفای حکمرانی جمشید و آسایش و گشایشی که طی آن، برای مردم فراهم آورده بود، چنین گفته است:
کمر بست با فَرَّ شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی 2
زمانه برآسود از داوری 3 به فرمانِ او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدوآبروی فروزان شده تختِ شاهی بدوی
و سپس، درباره تأسیس جشن نوروز چنین میگوید:
به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را «روز نو» خواندند
سرِ سالِ نو هرمزِ فرودین بر آسوده از رنجِ روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشنِ فرّخ از آن روزگار به ما ماند از آن خسروان
***
چنین سال سیصد همی رفت کار 4 ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج وز بدشان نَبُد آگهی میان بسته دیوان به سانِ رهی 5
به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا برآمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار
شاهنامه، جمشید، صفحات 21 19
اما دریغا! که قدرت، بویژه اگر مطلق و نامحدود باشد، دیر یا زود، اغلب، به فساد میانجامد، و پیامدها و آثار شوم خود را آشکار میسازد: با گذشت زمان، رفتهرفته، عفریتِ غرور و وسوسه خودکامگی، ناخودآگاه و ناخواسته، در روح و اندیشه جمشید رخنه میکند و چندی نمیگذرد که «جنون بزرگیطلبی»7 و عارضه روانی «خودشیفتگی»8 یکسره بر او مستولی میشود. جمشیدی که روزگاری، به تعبیر فردوسی، «به فرمانِ مردم «دو گوش نهاده بود»، اکنون همه آدمیان و حتی بزرگان سالخورده و روحانیان را هیچ میانگارد، تا آنجا که حتی موبدان هم، در برابر او احساس درماندگی و سرافکندگی میکنند و توان و جرأتِ چونوچرا را با او در خود نمییابند. ببینید فردوسی با سرودههای گویا و سحرآمیزش، چه نیکو گفتارها و رفتارهای بیمارگونه جمشید را که نظایر آنها را بارها و بارها در احوال و اقوالِ همه خودکامگان و جبارانِ خودشیفته در طول تاریخ، کموبیش، دیده و یا شنیدهایم وصف کرده است:
یکایک به تختِ مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید 9
منی کرد 10 آن شاهِ یزدانشناس به یزدان بپیچید و شد ناسپاس
… چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تختِ شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنان است گیتی کجا 11 خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیمِ شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست!؟
همه موبدان سرفکنده نگون «چرا» کس نیارست گفتن نه «چون»
چو این گفته شد فَرَّ یزدان از اوی بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی 12
همان، ص 21: 20 11
به نظر میرسد که فردوسی، در داستان یاد شده، خواسته یا ناخواسته، به دو خصیصه بسیار مهم تکوینِ استبداد که در تحلیل روانشناختی رفتارِ خودکامگان اهمیت وافر دارد، توجه کرده است:
یک تدریجی بودن پیدایش استبداد و غرورِ ناشی از آن. این خصیصه در مسیرِ زندگی سیاسی اکثریت غالب خودکامگان، بهوضوح، مشاهده میشود: دیکتاتورها در بدوکار، عموماً افرادی مردمگرا و کموبیش دموکراتاند؛ اما به مرور زمان و به مقتضای طبیعتِ قدرت، رفتهرفته، دچار خودشیفتگی و خودمحوری میشوند و هرچه زمان میگذرد بر شدت و سرعت این روند افزوده میشود.
دو ناخودآگاهی خودکامگان از ناروایی اعمالشان به جهتِ قطع ارتباط آنها با واقعیات جامعه و دنیای خارج و نیز به دلیلِ خودفریبی و مشتبه شدن امر برخودِ آنها
پس از این توضیح کوتاه به توصیف کارِ جمشید میپردازیم که با شورش مردم و بریدن پیوندشان با او و سربرآوردنِ مدعیان سلطنت از هر سو و منازعه بین آنها بر سرِ تصاحب قدرت همراه بود.
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سوی جنگ وجوش
سیه گشت رخشنده روزِ سپید گسستند پیوند از جمشید
برو تیره شد فرّه ایزدی به کژّی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سُوی خسروی 13 یکی نامجویی ز هر پَهلُوی
سپه کرده و جنگ را ساخته 14 دل از مهر جمشید پرداخته
همان، ص 25: 13-9
سرانجام، بر اثر هرجومرج ناشی از خلأ قدرت، سرداران رقیب مصلحت خود را در آن دیدند که به حاکمیت فردی مقتدر و با هیمنه تن در دهند تا مدعیان متعدد سلطنت را بر سر جای خود نشاند و به اوضاع بسیار آشفته کشور سروسامانی دهد. از اینرو ضحّاک تازی را که به مصافِ او رفته بودند برای سلطنت بر ایران برگزیدند!:
یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است پر از هولِ شاه 15 اژدها پیکر 16 است
سواران ایران همه شاه جوی نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند و را شاه ایران زمین خواندند
همان، ص 25:…..
2 داستان کیخسرو
فردوسی، ضمن شرح احوال کیخسرو، دیگر بار، از پیامدهای شوم ابتلای فرمانروایان به غرور و خودکامگی بر اثر برخورداری از قدرت مطلقه سخن گفته است.
کیخسرو، چنانکه میدانیم، پادشاه آرمانی و محبوب فردوسی است. حکیمی است دادگر که عصرِ حکمرانی او اوجِ پیروزی نیکی بر بدی است: وی، در طول دوران پرجلال و شکوه فرمانرواییاش، دشمنان ایران زمین را از میان برمیدارد. افراسیاب، مظهر نیروهای اهریمنی، را از پای درمیآورد و از خون سیاوش انتقام میگیرد. آنگاه در بحبوحه پیروزی و نهایتِ کامیابی و در شرایطی که دیگر دشمن ورادع و مانعی در برابرش باقی نمانده است، خردمندانه با خود میاندیشد که مبادا افسونِ قدرت و کیش شخصیت وی را گمراه سازد و همانند جمشید و ضحاک، به خودشیفتگی و در پی آن، به تباهی و نابودی کشاند و فرَّه ایزدی را از او سلب کند. (امین ریاحی، 1388، ص 88)
روانم نباید که آرد منی بد اندیشی و کیش اهریمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم که با سَلم و تور اندر آیم به زم 17
به یک سو چو کاووس دارم نیا دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاووس و چون جادو افراسیاب که جز روی کژّی ندیدی به خواب
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب صفحات 830-829: 28-26
و سپس، احساس نگرانی و دغدغه خود را از امکانِ کشیده شدنِ به انحراف بدینگونه بیان میدارد:
به یزدان شوم یک زمان ناسپاس به روشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فرّه ایزدی گر آیم به کژّی و راهِ بدی
… کنون آن به آید که من راهجوی شوم پیشِ یزدان پر از آبِ روی
…روانم بدان جای نیکان بَرَد که این تاج و تختِ مهی بگذرد
همان، ص 830: 17-2
کیخسرو چند روزی بزرگان را بار نمیدهد. سپس، آنها را فرا میخواند و خطاب بدانان میگوید که برای رهایی از عواقبِ اهریمنی قدرت تصمیم گرفته است از سلطنت کناره گیرد. شنیدن این خبر برای حاضران بسیار تکاندهنده است. از اینرو، با عجز و لابه بسیار، انصراف وی را از این تصمیم خواستار میشوند؛ ولی کیخسرو به درخواست آنها وقعی نمینهد. ناگزیر، زال را از زابلستان فرا میخوانند به امید آنکه شاید سخنِ او در کیخسرو کارگر افتد؛ اما التماسها و اندرزهای همراه با تند زبانی زال هم، کارساز نمیشود و کیخسرو همچنان بر تصمیم خود پافشاری میکند و در تأیید نظر خود چنین استدلال میکند:
هر آن گه که اندیشه گردد دراز زشادی و از دولتِ دیرباز 18
چو کاووس و جمشید باشم به راه چو ایشان ز من گم شود پایگاه 19
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر که از جورِ ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ پر کشد 20 چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
همان، ص 840: 18-15
بر اثرِ اصرار کیخسرو بر تصمیم خود، ایرانیان، ناگزیر، تسلیم میشوند. وی پادشاهی را به لهراسب وامیگذارد، به هر یک از پهلوانان پاداش شایستهای اعطاء و گودرز را به وصایت خود منصوب و مأمور میکند تا گنجها و اندوختههای وی را صرفِ آبادسازی کشور و آسایش نیازمندان سازد.
ب دادگرایی و ستمستیزی
فریدونِ فرخ فرشته نبود
زمُشک و زعنبر سرشته نبود
ز داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
شاهنامه چاپ بروخیم، ص 16:85
عدالتجویی و بیدادستیزی دو مفهوم کاملاً مرتبط و تقریباً لازم و ملزوماند: عدالتجویی مقدمه و لازمه ستمستیزی و ستمستیزی، به نوبه خود، زمینهسازِ عدالتجویی است. با وجود این همبستگی، شاید مناسبتر آن باشد که این دو مقوله جداگانه بررسی شود.
1- دادگرایی (عدالتجویی)
مگوی ای برادر سخن جز به داد
که گیتی سراسر فسون است و باد
پادشاهی کسری نوشینروان… ص 6:1555
در جهانبینی فردوسی، داد به منزله زیربنای سعادت و بهروزی جوامع بشری و مؤثرترین وسیله رهایی آدمیان از هرگونه پلیدی و تباهی شمرده میشود؛ تا آنجا که به باور این سخنور فرزانه، خداوند از بندگان خویش، جز دادپیشگی و مهرورزی به همنوع نخواسته است. (رزمجو، 1374، ص 293).
خداوند کیوان و گَردان سپهر ز بنده نخواهد به جز داد و مهر
پادشاهی بهرام… ص 9:1245
شایان توجه است که در چندین جای شاهنامه هم، «داد» در کنار «یزدانپرستی» آمده و دادگری و فریادرسی افتادگان و احساس مسئولیت در برابرِ ناتوانان و ستمدیدگان کاری خداپسند و مطابق با آیین تلقی شده است:
بباشیم بر داد و یزدانپرست نگیریم دستِ بدی را به دست
داستان رستم و اسفندیار، ص 5:994
تو را ایزد این زورِ پیلان که داد دل و هوش و فرهنگِ فرخ نژاد
بدان داد تا دستِ فریاد خواه بگیری بر آری ز تاریک چاه
داستان بیژن و منیژه، ص 5:1442
همچنین، در بسیاری از داستانهای شاهنامه، توصیههای مکرر و موکدی درباب رعایت عدل و انصاف بویژه خطاب به پادشاهان مشاهده میشود:
به جز داد و خوبی مکن در جهان پناهِ کهان 22 باش و فَرَّ مِهان 23
پادشاهی شاپور، پسر اردشیر، ص 9:1238
خُنَک شاهِ با داد و یزدانپرست کزو شاد باشد دلِ زیردست
به داد و به بخشش فزونی کند 25 جهان را به دین رهنمونی کند
به داد و به آرام گنج آکند به بخشش ز دل رنج بِپراکند
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف، ص 26:1276 و ص 1277:2-1
گر ایمن کنی مردمان را به داد خود ایمن بخسپی و از داد شاد
پادشاهی کسری نوشینروان… ص 13:1747
در مواردی نیز، شاهان خود، بر مصمم بودنشان به برقراری عدل و داد تأکید ورزیدهاند. از آن جمله فردوسی
در توصیف شیوه حکومت هوشنگ از نخستین فرمانروایانِ دوران اساطیری شاهنامه چنین میگوید:
چو بنشست بر جایگاهِ مهی چنین گفت بر تختِ شاهنشهی:
که بر هفت کشور منم پادشاه به هر جای پیروز و فرمانروا
به فرمانِ یزدانِ پیروز گر به داد و دهش تنگ بسته کمر
در جایی دیگر از قول بهرام گور چنین میگوید:
مبادا جز از داد آیین من مباد آز و گردنکشی دینِ من
همه کار و کردارِ من داد باد دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و دادِ من پس از مرگ روشن بود یادِ من
پادشاهی بهرام گور، ص 21:1342-20
و در موردی دیگر درباره اردشیر اینگونه داوری میکند:
کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر
بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سُوی مهر و داد
پادشاهی اردشیر: 16-15
شایان ذکر است که در اینجا و آنجای شاهنامه، شواهد پر شمارِ دیگری در منقبت و تحسین داد و دادگری وجود دارد که، از نظر اختصار، تنها به ذکر موارد شاخص آنها اکتفا میشود:
تو گر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی به جز آفرین
کیقباد، ص 21:18
توانگر شد از داد و از ایمنی ز بد بسته شد دستِ اهریمنی
پادشاهی کیکاووس، ص 11:219
مگردان زبان زین سپس جز به داد که از داد باشی تو پیروز و شاد
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب، ص 23:846
همه داد دِه باش و پروردگار 26 خُنَک مردِ بخشنده و بردبار
پادشاهی اردشیر، ص 12:1230
بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد
همان، ص 17:1218
نباید که جز داد و مهر آوریم وگر چین ز کاری به چهر آوریم 26
پادشاهی کسری نوشین روان، ص 8:1445
ز یزدان وزما بر آن کس درود که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار بماند به گیتی بسی پایدار
همان، ص 27:1446 26
گر ایمن کنی مردمان را به داد خود ایمن بخسبی و از داد شاد
2 ستمستیزی
جهاندار نَپَسندد از ما ستم 27
که باشیم شادان و دهقان دژم
پادشاهی کسری نوشین روان، ص 11:1452
ستمستیزی موضوع عمده و پیام اصلی بسیاری از حماسهها و داستانهای شاهنامه است که به اقتضای رویدادها و مباحث مختلف، از زبان پادشاهان، وزیران، سرداران و پهلوانان آرمانی فردوسی چه در بخشهای اسطورهای و پهلوانی شاهنامه و چه در بخشهای تاریخی آن با تعبیرهایی بس زیبا و گویا بیان شده است که در زیر از موارد شاخص آنها یاد میشود:
فردوسی، ضمن داستان ضحاک ماردوش، موبدِ فداکار و از جان گذشتهای را در برابر ضحاک ستمگر میایستاند. وی با نهایتِ شهامت، ضحاک را چنین مورد خطاب و عتاب قرار میدهد:
بدو گفت: پَردَخته 25 کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود که تختِ مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر باره 29 آهنینی به پای سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو 30 به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بُوَد زمین را سپهری همایون بود
… زند بر سرت گرزه گاوسار 31 بگیردت زار و ببنددت خوار
ضحاک، ص 23:30 13
و درباره فریدون که در دورانِ حکمرانی آکنده از داد و آسایشاش «زمانه بیاندوه گشت از بدی» چنین اظهار میدارد:
هر آن چیز کز راهِ بیداد دید هر آن بوم وبر، کان نه آباد دید
به نیکی ببست او همه دستِ بد چنانک از رهِ هوشیاران سزد
فریدون، ص 23:48 22
و منوچهر که در آغاز پادشاهیاش، راه و رسم حکمرواییاش را اینگونه توصیف میکند:
…هر آن کس که در هفت کشور زمین بگردد 32 ز داد و بتابد ز دین
نماینده رنج درویش را زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج 33 به رنجور مردم نماینده رنج
همه سر به سر نزد من کافرند وز اهریمن بد کنش بدترند
منوچهر، ص 21:83 13
باری! به باور سراینده شاهنامه، مشروعیتِ فرمانروایی پادشاهان که در اصل، از فرَّ ایزدی و کیانی نشأت میگیرد، مشروط و منوط بدان است که پادشاه و کارگزارانش با دادورزی و خردمندی و مردمدوستی حکومت کنند و موجبات آسایش و آرامش و رضایت خاطر مردم را فراهم آورند. بنابراین، اگر فرمانروایی ستم پیشه کند و بیداد ورزد و یا بر اثر بیخردی و سبکسری در تامین آسایش مردم کوتاهی کند و از خدمتگزاری بدانان تن زند، فرَّ ایزدی از وی منتزع میشود و روزگارِ سروریاش به انجام میرسد؛ و این همان اصلی است که در فرهنگ سیاسی امروز از آن به «اراده مردم» تعبیر میشود و در جوامع سعادتمندی که در آنها مردمسالاری حاکم است بهصورت رأی مردم تجلی مییابد. (امین ریاحی، 1380، ص 199)
شایان توجه و تأمل است که حتی ضحاک، مظهر بارزِ ستمپیشگی و بیدادگری هم، سرانجام به این نتیجه میرسد که جز با اتکاء به رضایتمندی و پشتیبانی مردم نمیتوان سلطنت کرد؛ و چون از نارضایی عمومی از شیوه حکومتش آگاه میشود، فرمان میدهد، همگان جمع شوند و با تهیه طومار یا استشهادی از او اعلام پشتیبانی کنند.
کاوه آهنگر، نماد تودههای ستمدیده و ناراضی مردم، که ضحّاک همه پسرانش را، جز یک تن، به قتل رسانده است، طومار را از هم میدرد و از کاخ بیرون میآید. چرم آهنگری خود را بر سرِ نیزه میکند و به مثابه درفشی میافرازد و پیشرو و رهبر مردم برای براندازی حاکمِ ظالمِ آدمخوار میشود. (همان: 201 200)
نمونه دیگر را در فرجامِ کارِ قباد پیروز مییابیم: وی سردار پیروزمند و شایسته خود سوفرای را ناجوانمردانه به قتل میرساند. مردم که از ارتکاب این جنایت به خشم آمدهاند، سر به شورش برمیدارند، قباد را در بند میکشند و برای تحمل مجازات به پسر سوفرای تسلیم میکنند.
امثال نمونههای یاد شده در شاهنامه کم نیست. از این رو، به جرأت میتوان گفت آنچه فردوسی در باب نکوهش و سرزنش پادشاهان ستمگر و ناشایست و دعوت آنان به مردمگرایی و دادورزی سروده، در نوع خود، بینظیر و یا لااقل، کم نظیر است.
از دورههای اساطیری و پهلوانی شاهنامه که بگذریم، در دوران تاریخی نیز، سخنان ارزنده و آموزنده درباره دادگری و بیدادستیزی کم نیست. از آن جمله در کارنامه اردشیر بابکان، پادشاهی که غیر عادل و بیدادگر باشد، فاقد شایستگی شهریاری و به منزله شیر درنده تلقی شده است:
نیازد به داد او جهاندار نیست بر او تاج شاهی سزاوار نیست
… چنان دان که بیدادگر شهریار بُوَد شیر درنده در مرغزار
پادشاهی اردشیر، ص 4:1226 2
بهرام گور نیز، دادگری را شیوه مطلوب خود برای حکمرانی میداند و برای نیل بدین هدف از خداوند یاری میجوید:
مبادا جز از داد آیینِ من مباد آز و گردن کشی دینِ من
پادشاهی بهرام گور، ص 19:1342
و نیز:
همی خواهم از کردگارِ جهان که نیرو دهد آشکار و نهان
… که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستم دیدهای دامنم
همان، ص 14:1381 12
همچنین از خسرو انوشیروان در باب ضرورت عدالت پیشگی برای پادشاه چنین نقل شده است:
چنین گفت نوشین روانِ قباد: که چون شاه را دل بپیچد ز داد
کنَد چرخ، منشور او را سیاه 35 ستاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامه 36 عزلِ شاهان بود چو دردِ دل بیگناهان بود
… ستایش نَبُرد انک بیداد بود به گنج و به تختِ مهی شاد بود
پادشاهی اشکانیان 17:1178 7
اندیشه حقجویی و عدالتطلبی، به انسانیترین شکل و به اعلاترین مرتبه، در نیایشی که بهرام چوبینه سردار نامی ایران قبل از آغاز جنگ با ساوه شاه، با خداوند دارد، انعکاس یافته است. در این نیایش، بهرام، به رسم عبودیت، بر زمین میافتد و چهره بر خاک میساید و از خداوند مسئلت میکند که اگر حق به جانب رقیبِ اوست، وی را، در نبردی که در پیش است، بر او پیروز گرداند و اگر حق بهطرفِ او (بهرام) ست، پیروزی را نصیب وی کند:
چو بهرام جنگی سپه راست کرد خروشان بیامد زجای نبرد
بغلتید در پیشِ یزدان به خاک همی گفت: کای داور داد و پاک
گر این جنگ بیداد بینی همی ز من ساوه را برگزینی همی
دلم را به رزم اندر آرام ده 37 به ایرانیان بر ورا کام 38 ده
اگر من زبهرِ تو کوشم همی به رزم اندرون سرفروشم همی
مرا و سپاهِ مرا شاد کن وزین جنگ ما گیتی آباد کن
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود، ص 28:1632 24
مشابه این حقپذیری و انصافگرایی کمنظیر را در نیایش رستم با جهان آفرین، قبل از هماوردیاش با پولادوند دیوی که در دوران پهلوانی رستم در مازندران میزیست هم، مییابیم: رستم از خداوند مسئلت میکند که اگر مبارزه او برخلاف حق و عدالت است، جان او را به دستِ پولادوند بستاند و در غیر اینصورت، پیروزی را نصیب او سازد:
چو پولادوند از برِ زین بماند 39 تهمتن جهان آفرین را بخواند:
که ای برتر از گردشِ روزگار جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردشِ جنگِ من داد نیست روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیاب است بیدادگر تو مَستان زمن دست و زور و هنر
که گرمن شوم کشته بر دست اوی به ایران نماند یکی جنگجوی
داستان خاقان چین، ص 8:589 3
و سرانجام جای آن دارد که از یکی از تمثیلهای بس آموزنده شاهنامه یاد شود که مربوط به دوران پادشاهی بهرام گور است. در این داستان عواقب و توالی فاسدِ ظلم و مزایا و مواهبِ عدل به گویاترین و زیباترین گونه وصف شده است. خلاصه تمثیل مزبور بدین شرح است:
روزی، گذارِ بهرام گور، در حین شکار، به روستایی دور افتاده میافتد و شب را، ناشناخته، در کلبه دهقانی به سر میبرد. وی، به منظور اینکه از چگونگی برخورد و رفتار عاملان و کارگزارانش با مردم آگاه شود، غیرمستقیم، سئوالاتی را با همسر میزبان در میان میگذارد. زن دهقان که از جور و ستم عاملان حکومت خاطری دردناک و دلی خونین دارد، سفره دلش را باز میکند و به مخاطب ناشناسش چنین پاسخ میدهد:
زن بر منش 40 گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذارِ 41 سواران بُوَد ز دیوانِ شه، کارداران بُوَد
یکی نام دزدی نهد بر کسی که فرجام از آن رنج یا بد بسی
زبهرِ درم گرددش کینه کش که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاک تن 42 را به آلودگی بَرَد نام و آرَد به بیهودگی
زیانی بود کان نیاید به گنج ز شاه جهاندار این است رنج
پادشاهی بهرام گور، ص 20:1263 15
بهرام وقتی سخنان غیر منتظره زن دهقان را میشنود و درمییابد که دستورهای او، در جهت تأمین رفاه مردم و برقراری عدالت، به کار گرفته نشده است، سخت آشفته و خشمگین میشود. تمام شب را در اندیشه میگذراند و سرانجام، تصمیم میگیرد برای مجبور کردن کارگزاران و لشگریانش به اجرای دستوراتش، برخلاف شیوه معمول،
به شدت عمل و خشونت دست یازد:
پر اندیشه شد زین سخن شهریار که بد شد ورا نام از آن پایه کار
به دل گفت پس شاه یزدانشناس: که از دادگر کس ندارد هراس
درشتی کنم زین سپس ماهِ چند که پیدا شود مهر و داد از گزند
بدین تیره اندیشه پیچان بخفت همه شب دلش با ستم بود جفت
همان، ص 24:1363 21
صبح فردا، وقتی زن روستایی برای دوشیدنِ شیر و فراهم کردن صبحانه برای بهرام، به سراغ گاوش میرود پستانهای گاو را از شیر تهی میبیند. با شگفتی، این اتفاق غیر مترقبه را با شوهرش در میان میگذارد و آن را اینگونه توجیه میکند:
چنین گفت باشوی: کای کدخدای دلِ شاه گیتی دگر شد به رای
ستم کاره شد شهریارِ جهان دلش دوش، پیچان 44 شد اندر نهان
همان، ص 5:1364 4
منظور و پیام مهم فردوسی از ارائه این تمثیلِ هوشمندانه احتمالاً این است که وقتی اندیشه ستمگری و خشونتورزی در ذهن رهبران و حاکمان جامعه راه یابد و «بیداد» جایگزین «داد» شود، آثار وضعی این ستمگری آن است که جریان همه امور از مسیر طبیعی خارج میشود: خیر و برکت از همه چیز حتی از گاوان شیرده رخت برمیبندد و فساد و تباهی بر همه جا حاکم میگردد:
چو بیدادگر شد جهاندار شاه ز گردون نتابد به بایست 45 ماه
به پستانِ ها در شود شیر خشک نبوید به نافه درون نیز مُشک
زنا و ربا آشکارا شود دلِ نرم چون سنگِ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورَد خردمند بگریزد از بیخرد
شود خایه 46 در زیر مرغان تباه 47 هرآنگه که بیدادگر گشت شاه
پادشاهی بهرام گور، ص 12:1364 8
بدینترتیب، فردوسی استبدادورزی و خشونتگرایی را، حتی اگر بر مبنای حُسننیت و از سَرِ خیرخواهی و خدمتگزاری هم باشد، ناموجه و بالمآل منشأ فساد میداند و تلویحاً بر اندیشه «دیکتاتوری صالحان» مُهر باطل می زند.
در پایان این مبحث، بیمناسبت نیست ابیات چندی را، که بهصورت پراکنده، در شاهنامه در مذمّتِ ستمگری آمده است، ذکر کنیم:
نگر تا نیازی به بیداد دست نگردانی ایوانِ آباد پست
که نپسندد از ما بدی دادگر سپنج است گیتی وبر ما گذر
داستان دوازده رخ، ص 26:655 25
که هر کس که بیداد گوید همی به جز دود از آتش نجوید همی
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب، ص 12:847
به شهری که بیداد شد پادشا ندارد خردمند بودن روا 48
پادشاهی کسری نوشینروان، ص 16:1598
زبیدادگر شاه باید گریز کزو خیزد اندر جهان رستخیز