داستان کوتاه شماس، نوشته سامرست موام
مترجم: رامین مستقیم
آن روز بعدازظهر در کلیسای سن پیتر میدان نویل غسل تعمید برگزار شد. و آلبرت ادوارد فورمن هنوز خرقه شماسی به تن داشت. وی خرقهاش را نو نگهداشتهبود. خط اطو خرقه آنچنان شقورق بود که انگار خرقه از پشم شتر آلباکا نیست بلکه از مفرغی بادوام ساخته شده که برای عزاوعروسی استفاده میشد، (کلیسای سنپیتر میدان نویل بهخاطر همین مراسم باشکوهش نزد مردم شیک پوش و مرفه، قرب و منزلتی داشت).
و حالا ادوارد شماس صرفا خرقه درجه دومش را پوشیده بود. او خرقه را با خوشنودی میپوشید زیرا که آن را سمبل پرجبروتی از شغل و وظیفهاش حساب میکرد و بدون آن (هنگامیکه به قصد رفتن به خانه خرقهاش را از تن بدرمیآورد) از اینکه لباسی درخور ندارد دستخوش دلآشوبه میشد. برای خرقهاش زحمت میکشید. آنرا تا میکرد و اطو میزد.در طول شانزده سالی که شماس در این کلیسا بود پشتسرهم چندین خرقه از این نوع را به تن کرده بود. اما هیچوقت، حتی هنگامیکه مندرس میشدند، دلش نمیآمد آنها را دور بیاندازد. این خرقهها را با کاغذ قهوهای میپیچید و در کشوهای زیرین گنجه اتاق خواب میگذاشت.
*** شماس به آرامی خودش را مشغول کرده درپوش چوبی رنگشده حوض مرمرین غسلتعمید را سرجایش گذاشت و صندلیای را که برای پیزنی ناتوان آورده بودند از آنجا برداشت و منتظر تمام شدن کار کشیش خلیفه در نمازخانه ماند تا آنجا را هم مرتب کند و به خانه برود در همان لحظه کشیش را دید که صدر کلیسا را طی کرد بعد از آنکه درمقابل محراب رکوع نمود به راهروی وسط کلیسا قدم گذاشت اما هنوز جبه کشیشی را به تن داشت. شماس باخود گفت “واسه چی اینقدر لفتش میده؟ مگه اون نمیدونه من باید چای عصرونهام رو بخورم؟”
خلیفهای که اخیرا”به خلیفهگری این بخش منصوب شده بود مردی سرخرو، با انرژی و حدود چهلساله بود. و آلبرت ادوارد هنوز افسوس رفتن خلیفه قبلی را میخورد که روحانیای با افکارقدیمی بود و موعظههای تفریحانهای را با صدای گرم و گوشنوازی بیان میکرد و در موارد بسیاری با اشراف نشستوبرخاست میکرد. خلیفه قبلی هم دوست داشت همهچیز مرتبومنظم باشد اما هرگز اداواصول درنمیآورد و قیلوقال نمیکرد او مثل این خلیفه جدید نبود که میخواست به همه سوراخسمبهها سری بکشد. اما آلبرت ادوارد تحمل میکرد. کلیسای سنپیتر در محله خوبی واقع بود و اهالی آن بخش، از اقشار مرفه به شمار میرفتند، خلیفه جدید از بخش شرقی لندن آمده بود و نمیشد از او این انتظار را داشت که بلافاصله با حضار باوقار، سنجیده و شیکپوش کلیسا قاطی شود.
آلبرت ادوراد شماس به حضار میگفت:
“اگر فرصت بدهد همه اینحرکات تند، هولهولکی از بین میره عاقبت یاد میگیره.”
هنگامیکه خلیفه به راهروی وسط قدم گذاشت، آنقدر به شماس نزدیک شد که لازم نبود برای خطاب کردن او، بیش ازآنچه که در عبادگاه جایز بود صدایش را بلندکند. خلیفه ایستاد و گفت:
-فورمن، یک دقیقه به نمازخانه میآیی، مطلبی را میخواهم بگویم.
-بسیارخب، قربان.
خلیفه صبر کرد تا شماس به صدر کلیسا پا بگذارد. باهم راه افتادند
-قربان، فکر میکنم غسل تعمید خوبی بود. همینکه کوچولو را در دست که پزبدهیم (لا اقل علی -الاصول چنین باید باشد) بلکه میخوانیم و مینویسیم تا بهتر و انسانیتر زندگی کنیم. در این داستان دانش کشیشی قدرتطلب با بیدانشی فردی باگذشت و خوشقلب مقایسه میشود. هرچند که عاقبت صاعقه اندیشه و ابتکار شماس بیسواد را از خادمی کلیسا به مالکیت و ریاست شرکت زنجیرهان معظمی میکشاند، که امروزه بیش از هزار شعبه بزرگوکوچک و دهها فروشگاه زنجیری در انگلستان، امریکا، کانادا و دیگر کشورها دارد. در کشور ما هستند مدیرانی که سواد آکادمیک چندانی ندارند اما از شم اقتصادی خوبی برخور -دارند و بسیاری از تحصیل -کردگان را چون انگشتری در دست خود دارند. این گروه از مدیران آدام اسمیت و ریکاردو را نخواندهاند، با تئوری اشتغال آشنائی ندارند و سیاست انقباضی و انبساطی را در هیچ کتابی مطالعه نکردهاند. اما محیط زندگی خود را میشناسند. آرمانگرا نیستند و با دوزوکلک زندگی در این کشور از کوچکی خو میگیرند. درواقع با دکترای اقتصاد به دنیا میآیند.
مترجم این داستان را به آقای بارون تقدیم میکند که در پنج یا ششسالگی به همراه عدهای دیگر از هموطنان ارمنی از علی گودرز به تهران آمده تا در این شهر بزرگ کار کند. و هماکنون پیرمردی است که در تهران بزرگ هنوز عاقبت بهخیر نشده است و البته هنوز هم نوشتن و خواندن زبان فارسی را نمیداند.
گرفتید گریهاش بند رفت.
خلیفه با تبسم مختصری گفت:
خیلی از موارد متوجه این نکته شدهام. بالاخره با نوزادان زیادی سروکار داشتم.
برای خلیفه غروری فروخورده بود که تقریبا”همیشه میتوانست نوزادان ونگ ونگکن را با طرز نگهداشتن ساکت کند. از تمجید دلپذیر مادران و دایهها در هنگامیکه نوزادان را در آستینهای گشاد جبه سفید کتانیاش میگرفت و آرام مینمود، ناآگاه نبود. شماس میدانست که خلیفه از تمجید این استعدادش دلشاد میشود.
خلیفه جلوتر از آلبرت ادوارد شماس به درون نمازخانه پاگذاشت. آلبرت ادوارد وقتی متولیهای کلیسا را آنجا دید اندکی تعجب کرد. او متوجه ورودشان نشده بود. آنها با خوشرویی سر تکان دادند.
شماس به نوبت گفت:
“عصر بهخیر عالیجناب، عصر به خیر قربان”
متولیان کلیسا مردانی مسن بودند و تقریبا به تعداد سالهای شماسی آلبرت ادوارد در این سمت کار کرده بودند. حالا آنها پشت میز نهارخوری شیکی نشسته بودند که خلیفهپیر سالها پیش از ایتالیا آورده بود. خلیفه جدید در صندلی خالی بین دو متولی جای گرفت و آلبرت ادوارد روبروی آنها نشست و میز بین آنها جدایی انداخت. شماس با کمی دلواپسی میخواست بفهمد موضوع چیست. هنوز یادش بود که امروز ارگزن کلیسا دچار دردسر شده بود و آنها چه زحمتی کشیدند که سروصداها بخوابد.
در کلیسایی نظیر سنپیتر میدان نویل، رسوائی جایی نداشت. چهره سرخ خلیفه حالت مهربان مصممی به خود گرفته بود، اما چهره دیگران اندکی معذب به نظر میآمد.
شماس با خود گفت: «لابد داشت نق میزد.داشت مغزشون رو کار میگرفت تا یه کاری بکنند. اما اونها خوش ندارند. همینه که گفتم حتم داشته باش”
ولی اثری از افکار مشخص و بدون ابهام آلبرت ادوارد بر چهرهاش هویدا نشد. او مؤدب ایستاد اما حالتی چاپلوسانه نداشت. قبل از آنکه در خدمت کلیسا به شماسی بپردازد، کار میکرد. البته فقط در خانههای خیلی اعیانی و رفتارش هم نقص نداشت. از پیشخدمتی خانه تاجری شاهزاده کارش را شروع شرد، با شایستگی از فراشی درجهچهارم به فراش درجه یک ارتقاء یافت. یکسالی تنها آبدارباشی زوجه بیوی اشرافی بود تا قبل از آنکه شماس کلیسای سنپیتر شود، با دو پیشخدمت زیردستش، ابواب جمعی آبدارباشی خانه سفیر بازنشستهای بود.
شماس بلندقد، لاغر، موقر و سنگین بود. اگر نگویم شبیه دوک بود، لا اقل به هنرپیشهای قدیمی میمانست که نقش دوکها را بازی میکند. او بانزاکت، با ثبات، متکیبهخود و شخصیتش محکم و بینقص بود. خلیفه تندوچابک شروع کرد:
-“فورمن، متوجه موضوعی شدهایم که گفتنش به تو تاحدی ناخوشایند است. تو سالهای سال اینجا بودی و من فکر میکنم که عالیجناب و جناب رئیس با من موافق هستند که تو تا آنجا که به همگان مربوط میشود وظایف خود را به نحوه احسن انجام دادهای.”
دو متولی کلیسا سری به نشان تاءیید تکان دادند.
-اما چند روز پیش موضوع غیر عادیای به اطلاع من رسید و احساس کردم موظفم متولیان محترم را در جریان بگذارم. با کمال شگفتی متوجه شدم که تو خواندن و نوشتن نمیدانی
در صورت شماس هیچ نشانی از دستپاچگی و شرمندگی به چشم نخورد. شماس پاسخ داد:
قربان، آخرین خلیفه اینموضوع رو میدونست. و گفته بود که اشکالی نداره. ایشان همیشه میگفت: بیش از آنچه که اون دوست داره در دنیا درس و مشق هست،
جناب خلیفه، یعنی همان متولی که سمتش رئیس لشکر رستگاران بود فریاد کشید:
این شگفتآورترین چیزی است که من تابهحال شنیدهام: منظورت این است که شانزده سال شماس این کلیسا بودی و هرگز خواندن و نوشتن یاد نگرفتی؟
-«قربان، وقتی دوازدهساله بودم، وارد کار شدم. آشپز اولین جایی که در آن کار میکردم یک بار تلاش کرد به من یاد بده اما دید من اینکاره نیستم و تازه هیچوقت فرصت نداشتم و راستش رو بخواین هیچوقت هم نخوندن و ننوشتن واسه من دردسر درست نکرد. من فکر میکنم که اینهمه جوون بیخودی وقت زیادی را واسه درس خوندن هدر میدن اونا میتونن کارهای پرفایدهتری انجام بدن.”
متولی دیگر گفت:
-اما مگر تو نمیخواهی از اخبار مطلع باشی؟ هیچوقت نمیخواهی نامه بنویسی؟
-“نه، عالیجناب، بدون کورهسواد هم کارم میگذره. بعد از این همه سال که از عمرم میره با نگاهی به عکسهای روزنامهها میفهمم جریان چیه. زنم هم سواد درستوحسابی داره اگر بخوام نامه بنویسم اون واسم مینویسه. انگار که من شوهر بدردبخوری نیستم.”
دو متولی نگاهی معذب به خلیفه انداختند و آنگاه به میز نگاه کردند.
-خب فورمن، من این موضوع را با آقایان درمیان گذاشتهام و ایشان کاملا با من موافقند که این وضع غیرممکن است. در کلیسایی مانند سنپیتر میدان نویل نمیتوانیم شماسی داشته باشیم که خواندن و نوشتن نداند.
صورت لاغر، رنگپریده بیمارگونه فورمن برافروخته و سرخ شد پابهپا کرد، اما جوابی نداد.
-فورمن حرف مرا درک کن. من از تو شکایتی ندارم. تو کارت را به نحو احسن انجام میدهی من شخصیت و توان تو را ستایش میکنم اما ما حق نداریم خطر وقوع حادثهای را که ممکن است از جهل تاءسفبار تو ناشی شود تقبل کنیم. در این مسئله احتیاط و نیز اصول مطرح است.
رئیس لشگر رستگاران پرسید: اما فورمن، تو نمیتوانی یاد بگیری؟
-“نه، قربان. متاسفانه حالا دیگه نمیتونم. میدونید، من دیگه جوون نیستم. و اگه الفبا رو که وقتی یه علف بچه بودم یاد نگرفتم چطور میتونم حالا یاد بگیرم.”
خلیفه گفت:
فورمن ما نمیخواهیم به تو سخت بگیریم، اما متولیان کلیسا و من تصمیم خودمان را گرفتهایم. به تو سه ماه مهلت میدهیم تا خواندنونوشتن را یاد بگیری و اگر در پایان این مدت نتوانی بخوانی و بنویسی، متاءسفانه باید از اینجا بروی.
*** آلبرت ادوارد شماس هیچوقت از این خلیفه جدید خوشش نمیآمد از همان اول (به تصویر صفحه مراجعه شود) میگفت که آنها با انتخاب او برای خلیفهگری کلیسای سنپیتر مرتکب اشتباه شدهاند. او از قماش آن روحانیونی نبود که به درد حضار شیکپوش و مدروز این کلیسا بخورد. و حالا شماس خود را اندکی راست میکند. او قدر خود را میداند و نمیخواهد اجازه دهد که او را تحقیر کنند.
-“خیلی متاسفم، قربان. متاسفانه فایدهای نداره. اسبی که سرپیری بخواد سواری بده به درد مردن میخوره. من این همه سال بدون دونستن خوندنونوشتن روزگار خوبی رو گذروندم بدون اینکه دلم بخواد لیلی به لالای خودم بگذارم و از خودم تعریف و تمجید کنم. خودستایی خوب نیست. اشکالی نمیبینیم که بگم من وظیفهام را در آن حالوروز زندگی که خدای مهربون راضی بود انجام دادم و اگه میتونستم حالا هم یاد بگیرم معلوم نبود که میخواستم یا نه”.
-در آن صورت، فورمن، متاءسفم باید بروی
-“بله، قربان، کاملا”متوجهام. خوشحال میشم. و همینکه کسی جای من پیدا کردید استعفا میدم.”
اما هنگامی که آلبرت ادوارد باادب معمولیاش پشت سر خلیفه و دو متولی، درکلیسا را میبست، نمیتوانست وقار آرامشدهای که با سپر کردن آن مقاومت وی را در برابر ضربه کشیش ممکن کرده بود حفظ کند. لبانش به لرزه افتاد. آرام و بدون شتاب به رختکن بازگشت و خرقه شماسیاش را روی گیره آویزان کرد. آهی کشید، تمامی مراسم باشکوه عزاها و عروسیهای پرزرقوبرقی که دیده بود از ذهن گذراند. همهچیز را مرتب کرد، کتش را پوشید و کلاه در دست به راهروی وسط پا گذاشت. درکلیسا را پشت سرش قفل کرد. در میدان پرسه زد، اما ازبس که غرق در افکار غمگینانه بود، خیابانی را که به خانهاش منتهی میشد (که در آن یک فنجان چای خوشطعم غلیظ منتظرش بود) طی نکرد. عوضی به خیابان دیگر پیچید. سلانهسلانه قدم زد. دلش پر بود. اما نمیدانست با خودش چه کند. دیگر حتی تصور پیشخدمتی خانگی هم برایش ممکن نبود. آخر این همه سال ارباب خودش بود. زیرا که خلیفه قبلی و متولیان کلیسا هرچه دلشان میخواست میگفتند، اما این او بود که کلیسای سنپیتر میدان نویل را میگرداند و بهندرت پیش میآمد که با پذیرفتن وضعیتی خود را پست کند. در اینسالها پول خوبی پسانداز کرده بود اما نه آنقدر که از کار کردن بینیاز باشد. خرجوبرج زندگی هم که هرسال بیشتر میشد. او هرگز به چنین مسائلی فکر نکرده بود. شماسهای کلیسای سن پیتر، مثل پاپهای روم عمری در آنجا میگذراندند. او اغلب به اولین یکشنبه بعد از مرگش فکر میکرد که خلیفه در نماز شام موعظهای میکند به خدمات صادقانه و طولانی شخصیت نمونه شماس مرحوم، آلبرت ادوارد فورمن اشاره میکند.
آه عمیقی کشید. آلبرت ادوارد سیگاری نبود و لب به مشروب نمیزد. اما با اندکی بیقیدی بدش نمیآمد که سرشام آبجویی بنوشد و هنگام خستگی سیگاری دود کند. حالا به ذهنش خطور کرد که یک پک سیگار آسودهاش میکند اما چون سیگاری همراه نداشت به جستجوی مغازهای پرداخت تا پاکتی سیگار Gold Flakes بخرد. بلافاصله مغازهای پیدا نکرد و اندکی قدم زد.خیابانی طولانی بود که مغازههای جورواجور در آن به چشم میخوردند. اما حتی یک مغازه که بشود از آن سیگار خرید، وجود نداشت.
آلبرت ادوارد گفت:
عجیبه،
برای آنکه مطمئن شود باردیگر تا بالادست خیابان گشتی زد.نخیر، جای هیچ تردیدی نبود. توقف کرد و متفکرانه بالاوپایین خیابان را نگاه کرد. با خود گفت:”من تنها کسی نیستم که توی این خیابان قدم میزنم و دوست دارم یهپک سیگار بکشم. اگه یه آدمی اینجا مغازهای کوچولو وا کنه حتم دارم که پول خوبی کاسب میشه. آره، تنباکو و شکلات.”
شماس تکانی ناگهانی خورد.
“فکر بکری است. عجیبه که بعضی چیزها وقتی سراغ آدم میآد که انتظارش رو نداره”.
برگشت و به طرف خانه راه افتاد و چای عصرانهاش را خورد.
زنش متوجه حالتش شد و گفت: آلبرت، امشب خیلی ساکتی!
آلبرت گفت:”دارم فکر میکنم”.
او موضوع را از هر جهت بررسی کرد و روز بعد در امتداد همان خیابان طولانی راه افتاد، مغازه کوچکی پیدا کرد که انگار برای او ساخته بودند. بیستوچهار ساعت بعد آن مغازه را اجاره کرد و یک ماه بعد که کلیسای سنپیتر میدان نویل را برای همیشه ترک کرده بود آلبرت ادوارد به عنوان تنباکوفروش و روزنامهفروش کار خود را رسما”آغاز کرده بود. همسرش میگفت:”بعد از اینهمه سال که شماس کلیسای سنپیتر بودی، این آبروریزی وحشتناکیه”، او در پاسخ میگفت:
“آدم باید با زمان پیش بره. کلیسا هم همان نیست که بود و تا آنجا پیش رفت که به کاری دست زد که کار قیصر 1 بود”. آلبرت ادوارد پول خوبی درمیآورد. آنقدر کاسبیاش رونق گرفت که در طول حدود یک سال به سرش زد که مغازه دومی هم بگیرد و برای آنجا مدیری استخدام کند. به جستجوی خیابان طولانی دیگری پرداخت که در آن تنباکوفروشی باز نشده بود و اگر به جای مناسبی برمیخورد و مغازهای برای اجاره مییافت، آن را در اختیار میگرفت و پر از جنس میکرد. مغازه دوم هم با موفقیت همراه بود. آنگاه به ذهنش رسید که اگر بتواند دو مغازه را اداره کند پس میتواند یکجین مغازه را هم بگرداند. پس در خیابانهای لندن راه میافتاد و هر محل که تنباکو فروشی نداشت و مغازهای برای اجاره میدید، دستبهکار میشد. در طی ده سال حد اقل ده مغازه، را به اجاره خود درآورد، و به سرعت پولدار میشد. هر (به تصویر صفحه مراجعه شود) دوشنبه به یکایک مغازهها سرکشی میکرد و درآمد هفتگی آنها را به بانکها میسپرد.
یک روز صبح، هنگامیکه بستهای اسکناس و کیف سنگینی پر از سکههای نقره تحویل بانک میداد، مدیریت بانک اظهار تمایل کرد که با او ملاقات کند. او را به دفتری بردند و مدیر بانک با او دست داد.
-آقای فورمن، میخواستم درباره پولی که در حساب پسانداز دارید با شما صحبت کنم. حتما”مطلع هستید چقدر در حساب دارید؟
-یک پوند بالا یا پایین. اما تخمینا” خبر دارم.
-به جز پولی که امروز صبح پرداختید اندکی بیش از سی هزار پوند در حساب دارید. این مبلغ زیادتر از آن است که در پسانداز داشته باشید و فکر کردم بهتر است که آنرا سرمایهگذاری کنید.
-آقا، من نمیخواستم ریسک بکنم. میدونم که جای پولها در بانک امن است
-اصلا”جای نگرانی نیست. فهرستی از سرمایهگذاری بهدست میآورید خیلی بیشتر از بهرهای است که درحالحاضر به شما میدهیم.”
چهره آقای فورمن حالت به درد پیچیده و معذبی پیدا کرد و گفت:
-“هرگز با بورس و سهام سرکار نداشتم. به خودتون میسپرم. ریش و قیچی دست خودتون.”
مدیر بانک تبسم کرد:
ترتیب همهچیز را خواهیم داد.
تنها کار امضاء میماند که دفعه دیگر که تشریف میآورید اسنادی را امضاء کنید تا این انتقال صورت بگیرد.
آلبرت با تردید گفت: این کارو میتونم بکنم. اما من چطور بدونم چی امضاء میکنم؟
مدیر با اندکی لحن نیشدار گفت: به گمانم خودتان اسناد را خواهید خواند، آقای فورمن لبخندی تسلیمآمیز زد.
-“خب، آقا نکنه همینه، میدونم که خیلی خنده داره.
اما واقعیت همینه. من نمیتونم بخونم و بنویسم و فقط اسم خودمو میدونم. و تازه همینو وقتی وارد تجارت شدم یاد گرفتم.”
مدیر بانک آنقدر شگفتزده شده بود که از صندلیاش بالا پرید.
-“جالبترین و خارق العادهترین چیزی که تا به حال شنیدم!”
-“میدونی آقا همیشه همینطوره هیچ وقت فرصت پیش نمیآمد، تا اینکه دیگه خیلی دیره و اونموقع دیگه نمیشد. من هم کلهشق شدم.”
مدیر بانک طوری به او نگاه کرد که انگار که با غول بیشاخودم ماقبل تاریخ طرف است.
-“اما منظورتان این است که این تجارت بسیار مهم و این سیهزار پوند ثروت را بدون داشتن خواندن و نوشتن به دست آوردید؟
خدای من، آقا میدانید که اگر خواندن نوشتن میدانستید حالا چه میشدید؟”
آقای فورمن با تبسمی مختصر که هنوز از ویژگیهای اشرافی او خبر میداد پاسخ داد:
-“بله آقا، خودم به شما میگویم در آن صورت شماس کلیسای سنپیتر میدان نویل بودم”.
زیرنویس
(1)-اشارهای به آیات 21 و 22 باب 22 انجیل متی:
“بدو گفتند از آن قیصر، بدیشان گفت مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا. چون ایشان شنیدند متعجب شدند و او را واگذارده برفتند”