نگاهی متفاوت به زندگینامه و جهانگشاییهایی اسکندر
طبق روایتهای افسانهای، روزی که اسکندر در جولای سال ۳۵۶ قبل از میلاد متولد شد، معبد آرتمیس در «ایفه سوس» سوخت و خاکستر شد و بدین ترتیب از فاجعهای خبر داد که بعدها میرفت بر سر قاره آسیا فرود آید. مادرش المپیاس ادعا میکرد زئوس، ربالنوع یونانی، پدر واقعی اسکندر است که درست در شب ازدواجاش او را باردار کرده، گفته میشود پدر اسکندر، شاه فیلیپ دوم، در رؤیا دیده بود که زهدان همسرش را با نشانی از شیر بسته بودند. اسطوره و افسانه، هر چه باشد به هر تقدیر در آن روز یکی از شگفتانگیزترین شخصیتهای تاریخی زاده شد. و در میان تمامی آن نامهای غریب و اعجابآور یونانی-پریکلس-سقراط، افلاطون، تمیستوکلس، لوینداس-تنها «اسکندر» بود که «کبیر» نامیده شد.
اسکندر از پدر و مادری استثنایی زاده شد که هر دو از تبار اشرفزادههای یونانی بودند. مادرش المپیاس، شاهزاده خانمی با اراده از اهالی اپیروس بود (که در حال حاضر در شمال غربی یونان و جنوب آلبانی قرار دارد). وی از پیروان فرقه دیونیسوس بود و گفته میشد در اتاق خوابش مار نگاه میدارد و بسیاری، جادوگری رعبآور تصورش مینمودند. به واسطه اسکندر بود که المپیاس به عنوان ملکه مادر در پی دست یافتن به قدرت بود و در تمامی طول زندگی اسکندر نیز سعی کرد نفوذ خود را بر وی حفظ کند نماید. پدر اسکندر، شاه فیلیپ دوم سیاستمداری زیرک و حاکمی پرقدرت بود که ارتش حرفهای و ستایش برانگیزش-که نخستین ارتش حرفهای تاریخ یونان نیز محسوب میشود-یکیک این کشورهای همسایهٔ مقدونیه ازجمله بسیاری از «دولت-شهر» های یونان را تصرف کرد. فیلیپ مراقب بود تا پسر سیزده سالهاش، اسکندر، بهترین آموزشهای زمان را از سر بگذراند و به همین جهت او و سایر اشرافزادههای جوان-از جمله هفایستیون، یار و همراه همیشگی اسکندر-را به ارسطو، فیلسوف بزرگ یونانی سپرد که به عنوان معلم سرخانه استخدام کرده بود. پیش از آن اسکندر از نعمت و دارایی دیگری-اسب معروفاش «و بوسفالاس»-برخوردار شده بود که با شجاعت و اشتیاق خویش، دلاش را به دست آورده بود.
در سال ۳۳۶ قبل از میلاد، فیلیپ طی یک مهمانی به قتل رسید. و بیشتر از آن همسر جدیدی گرفته بود و صاحب فرزند پسری شده بود که میرفت موقعیت و جایگاه اسکندر را به عنوان وارث تاج و تختاش مورد تهدید قرار دهد.
جزئیات توطئه قتل فیلیپ تا به امروز در پردهای پررمز و راز پنهان مانده است. فیلیپ ظاهرا توسط یکی از پیشخدمتهای سابق خویش و به خاطر مسالهای غیراخلاقی به قتل رسیده ولی خیلیها قتل وی را به گردن داریوش سوم، شاه ایران انداختند که پیوسته در پی از میان برداشتن دشمن غربی خویش بود. یونانیها نیز در برابر تهاجمات فیلیپ مقاومت کرده بودند، در این زمینه سوءظنهایی برانگیخته بودند و گفته میشد که احتمالاً به اتفاق ایرانیها این توطئه را پیاده کردهاند. ولی رفتار علنی المپیاس-یعنی در واقع جشن و سروری که به دنبال مرگ شوهر منفورش به راه انداخت – بسیاری را مطمئن کرد که وی – به اتفاق پسرش اسکندر-در این قتل مشارکت داشتهاند. به هر تقدیر، اسکندر در ۲۰ سالگی، همان گونه که مادرش همیشه رؤیایش را در سر میپروراند، در مقدونیه بر تخت پادشاهی نشست و بلافاصله با سرکوب شورشهای متفاوتی که برپا شده بود – ازجمله تسلط بر دولتشهرهای همسایه – خود را حاکم پرقدرت و بلامنازع سرزمیناش اعلام نمود. بهار بعد، اسکندر ارتش خویش را در جنگ با امپراطوری پرقدرت ایران رهبری کرد و بدین ترتیب توانست از حملات متعدد ایرانیها در قرن گذشته انتقام بگیرد و با این کار خواسته همیشگی پدرش را برآورده سازد.
اسکندر در راس ارتشی ۵۰ هزارنفره از مقدونیها و یونانیها و در کنار دوستان افسانهایاش – همان دوستان دوران کودکیاش که بعدها به سرداران بلند پایه ارتشاش تبدیل شدند – از خاک اروپای فعلی وارد ترکیه شدهاند و دل به دریای ماجراهایی زدهاند که وجود اسکندر را خواهد خورد و زندگیاش را کوتاه خواهد کرد. پس از شکست پیش قراولان ارتش ایران در نزدیکی داروخانه گرانیکوس، اسکندر به سوی جنوب و به طرف سوریه رفت و در نوامبر سال ۳۳۳ قبل از میلاد با داریوش و ارتشی بس قدرتمندتر به نبرد پرداخت. تعداد سربازان ارتش اسکندر کمتر، و از لحاظ سوقالجیشی نیز در جایگاهی ضعیفتر قرار داشتند ولی اسکندر به کمک یک راهبرد نظامی درخشان و یکدندگی و اراده، بر ایرانیها غالب آمد و تقریباً خود داریوش را نیز اسیر کرد.
پیشروی ارتش پیروزمند اسکندر در مصر – که تحت حکومت ایرانیها رنج فراوان کشیده بودند – با استقبال مصریها روبرو شد. اسکندر را «فرعون» خواندند و راهب اعظم مصر در صحرای دورافتادهٔ لیبی، از او به عنوان فرزند زئوس استقبال کرد. در دهانهٔ رودخانهٔ نیل، اسکندر شهری را طرح ریخت و بنیان گذاشت و مثل بسیاری دیگر از شهرهای منطقه نام وی را یدک کشید: اسکندریه.
در تابستان سال ۳۳۱ قبل از میلاد، اسکندر قدم در دل امپراتوری عظیم ایران گذاشت و آخرین و سرنوشت سازترین نبرد و رویارویی را با ایرانیها در «گوگاملا» (عراق فعلی) به انجام رساند. این بار داریوش ارتش عظیمی فراهم آورده بود که برخی میگویند بالغ بر نیم میلیون سرباز میشده است.
در برابر چنین ارتشی، لشکر ۴۷ هزار نفره اسکندر، همچون قطرهای در برابر دریا به نظر میرسید. ولی یک بار دیگر با نبوغ درخشان و ارادهای که از خود نشان داد (اسکندر همیشه در خط مقدم جبهه و در کنار سربازان از شمشیر میزد) ارتش عظیم ولی پراکنده ایرانیها را مقهور کرد.
اسکندر وارد شهر تسخیر شده بابل شد و در برابر شکوه و عظمت معماری، معابد و فرهنگ شرقی، حیرتزده گردید. اسکندر هر چه بیشتر مرزهای شرقی امپراتوریاش را گستردهتر کرد، به آسیاییها و ادغام شان در دربار خویش علاقهمندتر شد، مقولهای که همیشه به طبع یاران مقدونیهایاش خوش نمیآمد. شواهد و مدارک فراوانی بر این نکته انگشت میگذارند که جاهطلبی اسکندر متحد کردن مردمان شرق و غرب، تحت حاکمیت خویش بوده است. و در این زمینه، بیشک شهرهائی چون بابل و شوش، عظمت و اهمیت «دنیای شرق» را به او نشان دادند.
اسکندر که حاضر نبود دمی استراحت کند، به تعقیب داریوش پرداخت که واقعاً هیچ وقت به چنگاش نیفتاده بود. در تابستان سال ۳۳۰ قبل از میلاد، هنگامی که سرانجام اسکندر درجایی که در حال حاضر در شمال ایران قرار دارد، میرفت با داریوش مواجه شد، با جسد وی روبرو شد که توسط سرداران خودش به قتل رسیده بود. به افتخار دشمن مقتولاش، اسکندر جسد داریوش را به جنوب (ایران) فرستاد تا در مراسمی مناسب دفن گردد.
امپراتوری ایران مقهور شد ولی اسکندر به فتوحات خود ادامه داد. واژهٔ یونانی Pothos – خواستهٔ شدید و ناکام به پیشتر و پیشتر رفتن – تجسم خود را در وجود اسکندر یافته است. اسکندر در راس ارتش خویش از شمال ایران وارد مناطق کوهستانی هند شد و در تعقیب دشمناناش، ابتدا به باکتریا (افغانستان) و سپس به صغدیه (ازبکستان) رفت. در اینجا خانمی ایرانی بود که در سال ۳۲۷ قبل از میلاد عاشق رکسان، شاهزاده خانم ایرانی شد که به همسریاش درآمد و پسری برایش به دنیا آورد.
ارتش اسکندر هرچه پیشتر رفت و ما ثروتمندتر شد؛ ضمن آنکه هرچه پیشتر رفت، اختلاف در محافل نزدیک اسکندر بالاتر گرفت و درنهایت به توطئه نافرجام قتلاش منجر گردید. سیلو تاس، یکی از سرداران معتمد اسکندر در این توطئه دستی داشت و بنابراین اعدام شد. اسکندر از این پا فراتر نهاد و پارمینون، پدر فیلوتاس را نیز برای نشان دادن قدرت و صلابتاش اعدام کرد. پارمینون از همان دوره حکومت فیلیپ یکی از سلحشوران محبوب و محترم مقدونیه بود و یکی از عوامل مهم پیروزیهای اولیه اسکندر محسوب میشد. اسکندر حالا میخواست بسیار فراتر از مرزهای امپراتوری ایران برود و قدم به سرزمینهایی بگذارد که کسی حتی از وجودشان نیز باخبر نبود. اسکندر به پیش رویهای خود ادامه میداد و سرزمینها و مردمانی بیشتر را به امپراتوری خود ملحق میکرد. اگر این مردمان تسلط او را بیچون و چرا میپذیرفتند، با آنها با احترام رفتار میکرد ولی اگر پس از تسلیم به او خیانت میشد، با ایشان بیرحمانه رفتار مینمود. حتی کیتوس، دوست دوران کودکی و یکی از سرداران ارتشاش از خشم اسکندر مصون نماند و در دعوایی مستانه با نیزهای که اسکندر به سویش پرتاب کرد، به قتل رسید. اسکندر بلافاصله از این عمل خود پشیمان گردید و از شدت عذاب وجدان چندروزه لب به غذا نزد و از خیمه خود خارج نشد.
اسکندر که به یاد درسهای معلم دوران نوجوانیاش، ارسطو افتاده بود، گمان برد که آن سوی کوهپایههای هیمالیا اقیانوسی عظیم قرار دارد که او و ارتشاش و از طریق آن میتوانند به مصر و سپس به سرزمین یونان بازگردند. ولی هیچ کس فکرش را هم نمیکرد که شبه قاره هند که در مقابل آنها قرار داشت تا چه حد عظیم و گسترده است. با شور و اشتیاقی باورنکردنی، اسکندر ارتش خویش را بر فراز کوهها و سپس کوهپایهها و دشتهای هند هدایت نمود. در اینجا ارتش اسکندر نوع کاملاً متفاوتی از جنگ را تجربه کرد و مجبور شد از رودخانههای عریض و پرآب بگذرد و علیه لشکریانی پرتعداد و فیلهای زره برتن بجنگد. اما اسکندر یکبار دیگر با تکیه به نبوغ نظامی و دلاوری بیهمتایش، ارتش خویش را از یک پیروزی به پیروزی دیگر هدایت کرد.
اما هر چه بیشتر در دل شبه قاره پیشروی کردند، افراد ارتش اسکندر بیشتر شوق و اشتیاق نخستین خود را از کف دادند. اسکندر پس از سرکوب نیمه شورشی از سوی سردارانش، افراد یاغی و سرکشاش را برای نبرد «مولتان» گرد آورد و تقریباً از جان خود گذشت تا موج شکست را به پیروزی تبدیل نماید. در حالی که از زخم کشندهای در ناحیه شُش – که بر اثر تیر کمان به وجود آمده بود-رنج میبرد و درعین حالی که در افق نیز از اقیانوس موعود خبری نبود، اسکندر سرانجام از «شرق» خداحافظی کرد و از طریق صحراهای جنوبی ایران، به سفر بازگشتی فاجعهدار دست زد تا خود و ارتشاش را به بابل برساند. ولی باز فکر تسخیر سرزمینهای دیگر بر وجودش چنگ انداخت و این بار به فکر فتح عربستان و سرزمینهای شمال آفریقا افتاد اما پاییز قبلاش، یار و همراه کودکیاش هفایستیون محبوباش مریض شده و در گذشته بود. اسکندر که این فقدان ضربهای مهلک بر او وارد ساخته بود، خود نیز بیمار شد و پس از ۱۰ روز تب و بیقراری در ژوئن سال ۳۲۳ قبل از میلاد، در ۳۲ سالگی در گذشت. آنچه باعث مرگ اسکندر گردید هنوز یکی از اسرار سربسته تاریخ است و علتاش را از ذاتالریه تا زهر گمان زدهاند. این واقعیت که طی نبردهای متعدد هشت زخم خورده بود، بیشک در جوان مرگیاش بیتأثیر نبوده است. پس از مرگ اسکندر، سردارانش بر سر تصاحب آن امپراتوری عظیم به جنگ با یکدیگر پرداختند ولی هیچ یک مرد آن نبودند که به تنهایی بتوانند کنترل آن همه سرزمینهای متفاوت و گسترده را به عهده بگیرند و بنابراین درنهایت، امپراتوریاش به چهار بخش تقسیم شد که هر یک توسط یکی از سرداران سابق اسکندر اداره میگشت. یکی از معروفترین آنان، «پتولمی»، جا پایش را در مصر محکم کرد و در آنجا «فرعون» شناخته شد و کتابخانه عظیم و معروف اسکندریه را پایهگذاری کرد و یکی از مهمترین زندگی نامههای اسکندر را نوشت. این سند که همراه با بسیاری از اسناد دیگر از دست رفته و ناپدید شده است، بعدها توسط زندگینامه نویسان خوانده شد که تنها سندهای دستنویس موجود را از زندگی مرد جوانی را برجای گذاشتند که پس از مرگ به «مگاس الساندروس»، «اسکندر کبیر» معروف شد.