آژانس شیشهای چگونه فیلمی است؟

ارسیا تقوا
«بذل جان» و «جانبخشی» صفاتی است که آدمهای حاتمیکیا همواره به واسطهٔ برخورداری از آنها پرفروغ و تأثیرگذار مینمودند. با این شرح راحت است نتیجه بگیریم که هرچند حاج کاظم در آژانس شیشهای از تبار همان آدمهاست لیکن به دلیل فقدان ظاهری خصوصیات یاد شده کم فروغ مینماید. اما چگونه میتوان آدمی را که حتی حرمت اسم خود را ندارد، دید (کاظم به معنی فروبرنده چشم) و بیآنکه گناه نابخشودنیاش را مدام به رویش آورد، پذیرفت.
سالها پیش بسیاری با گرایشهای مختلف فکری کوشیدند بفهمانند: آن گروهیکه خود را همیشه مهمترین مردمان میدانند نه آنهایند که مصداق آیه «…و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات لیتخذ بعضهم بعضا سخیا» میباشند. بزرگزادگان و اعیان به واسطهٔ پایگاه اقتصادی، جایگاه اجتماعی یا وابستگیهای قومی و یدک کشیدن القاب مطمئن شایستهٔ تقلید و تکریم نمیگردند. چه بسا اشرافزادگانی که در بدویترین ارتباطات از نوکر ساده دل خویش نیز کمترند. دایی جان ناپلئون را به یاد بیاورید که چگونه در آن پنبه خودبرتربینان به نفع دنیایی که در آن «ان اکرمکم عند ا…اتقیکم» ها مصداق داشته باشد، زده شده است.
اما علیرغم تلاشهایی اینچنین همواره گروهی از مخاطبان اصرار داشتند که با ایجاد فاصلهای عظیم میان خود و آنچه که دنیای «ازما بهتران» مینامندش جامهٔ خود را برای همیشه از گرد یک بازی بیرحم و ملوث دور بدارند. ما کار نداریم که چه شد بالانشینیها، بالانشین و پاییننشینیها، پاییننشین شدند، این جبر تاریخ تلخ منحصربهفرد این دیار است یا طبیعت روزگار، بماند!
قریب به چهل سال پیش، برای فریب عوام فیلمهایی آوردند که نشان میداد گذر یک شبه از حضیض فقر-بزرگترین معضل این قشر-به اوج ثروت برای هر آسمانجل یکلاقبایی میتواند اتفاق افتد. اما این توزیعکنندگان که در ظاهر هیچ چیزی را جدی نمیگرفتند در همه حال به یاد داشتند که به مخاطب بفهمانند این نورسیده همچنین کترهای به جاه و ثروت نرسیده، او هم از تبار همان اشرافزادگان برتر از شماست که از قضای روزگار گهوارهاش به دامان شماها پرت شده و حال که فرصت به دست آمده به گوهردان اصلی خود برمیگردد. «علی بیغم» بیسروپایی نیست که اتفاقی به ثروتی قارونی رسیده باشد. او وارث چیزی شده که از اصل به او تعلق داشته.
اما نمیدانیم چگونه بود که خواندن و تماشای کتابها و فیلمهای قدیمی هیچگاه چون امروز حکم نافذ «ازما بهتران» را خدشهناپذیر نشان نداده بود. جماعت علیرغم پذیرفتن جبر تفاوت طبقاتی و اجتماعی باز دوست داشت آدمیان را مجموعهای آنچنان کامل ببیند که زدایش نقاب فقر از چهرهٔ آنها با «رستاخیز» چندان عظیمی همراه نیست. گرچه مخاطب به دست نیافتنی بودن موقعیت «علی بیغمها» اشراف داشت، اما از آنجایی که خزیدن به پوستین دیگران را توأم با لذتی میدید ورای دنیایی که در آن به سر میبرد لذا حاضر بود برای وصال به آن هر بهایی را بپردازد. چنین مخاطبی خواجه شیراز را میستود که با کلام سحرانگیز او را در لذت و همگون یک خیال -یک دروغ-غوطهرو سازد:
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمهٔ جمشید و فریدون باشی
از آغازین لحظات خواندن کتاب پرتیراژ «بامداد خمار» بزرگ و کوچک براین نکته متفق میگردند که رحیم وصلهٔ محبوبه نیست. کتاب اصرار دارد که نشان دهد محبوبه با انتخاب نادرست خود گویی به جنگ قضای لاجرم الهی رفته و لذا به تقاقص آن گناه-و نه اشتباه-هر شکنجه و عذابی که ببیند کم است. سوژههای شبیه به داستان بامداد خمارش کم نیست اما عجیب است که جبر روزگار اینچنین صریح از همان ابتدای اثری یکطرفه به قاضی برود و بر ذهن و روح مخاطب تازیانه موکد خود را پیدرپی فرود آورد. و عجیبتر آنکه در این هنگامهٔ قحطی کتابخوانی چرا مخاطبان این اثر که بیشتر از طبقهٔ رحیم به نظر میآین درجاییکه به شدت نیازمند شنیدن از «عزت نفس» هستند فوجفوج به خواندن کتابی رو میآورد که یادآور درد و رنج حقارتبار بیحدوحصر آنهاست. آیا لذت حاصل از چنین مطالعهای «مازوخیستی» نیست!؟ شیلر گفته بود: برای مردمان خود آثاری بیاورید که به آنها نیازمندند نه آنچه میپسندند. سینما و ادبیات صدسالهٔ اخیر این دیار چندبار توانسته آثاری درخور نیاز مخاطب خویش عرضه کند.
مخاطبان هیچگاه به دنبال چرایی چیزی که دوست میدارند، نیستند. تماشاگران پول میدهند، کتاب میخرند، به سینما میروند، پای تلویزیون مینشینند تا از دیدن آدمهایی لذت ببرند که از جنس خودشان نیستند و بزرگترین دلیل جذابیتشان اختلافشان با آنهاست. و چه بخواهیم و چه نخواهیم این اختلافی که جنبه عینی هم دارد با این طرز نمایش در آثار هنری خمودی، بدبینی، انزوا و از همه بدتر خودکمبینی جماعت را بیشتر خواهد کرد. طبیعی است برای چنین مخاطب منفعلی هیچ مسکنی جز آنچه مسئولیتگریزی او را توجیه کند، آرامبخش نخواهد بود. انگار باید کمکم باور کرد…هیچ امیدی نیست لاو استوری فقط یک قصه بود.
آژانس «هواپیمایی برای کاظم جای «انتقامکشی»، «شعار دادن» و «عقدهٔ دل گشودن» نیست او به نظر طلبکار میآید اما آنچه میخواهد «حیثیت» خویش است، «حیثیتی» که به قیمت جانهای بیشمار به دست آمده در طوفان یک توهم ناگزیر اجتماعی در حال نابودی است.
برخلاف آنچه به نظر میآید آدمهای فرعی آژانس شیشهای سطحی و تکبعدی فرض نشدهاند آنها برخلاف اثری چون وصل نیکان جزء اساسیترین بخشهای روایت حاتمیکیا هستند. ممکن است شخصیتهای فرعی کاستیهایی داشته باشند اما بسیاری از آنها در مجملترین شکل، آینهٔ تمامنمای روزگار خویشند. آنکه به طعنه گفت: حاج آقا! التماس دعا! دیگری چیزی را برای اتصال به بدنه روایت از خود ناگفته نگذاشت. قصه با وجود آدمهای فرعی آژانس شیشهای قالبی چندساحتی به خود میگیرد. رابطهٔ کاظم و عباس بیحضور غمبار آدمهای آژانس و سلحشور در جاییکه میرفت تنها یک بیانیه پرشور باشد عطر میگیرد و تعمقبرانگیز میشود.
حاتمیکیا میخواهد از حق آدمهایش در جایی دفاع کند که آنها را در ردیف اول متهمان نشاندهاند. باور داریم که کاظم هیچگاه و حتی در بدترین شرایط تیری از آن تفنگ برای کشتن کسی شلیک نمیکرد-خشاب خالی تفنگ اصغر چیزی جز این میگوید!؟-درحالیکه هرکدام از آنها که در آژانس بودند اگر دستشان به اسلحه میرسید عباس را به خاک و خون میکشیدند. تلخبارترین شرایط برای کاظم آن لحظه نبود که او لوله تفنگ را در نزدیکی شاهرگ خود دید. او در گیرودار آژانس بدترین لحظات عمرش را سپری کرده بود، بیآنکه خونی از دماغ کسی چکیده باشد.
گروگانهای آژانس در لحظات بحرانی بزرگترین رسالت خود را سکوت و انفعال در برابر هر جریان مهیبی که ارزشهایشان را تهدید میکرد، میدانستند و انتظار داشتند که به پاس این جود و کرم کسی دیگر مزاحمشان نشود. آنها مزد یک عمر خلوتگزینی و انزوای خویش را میطلبیدند. از چه کسی؟ از هرکسی که مثل آنها منفعل نبوده باشد. سلحشور میگوید:…یک دهه ما ساکت نشستیم و هیچی نگفتیم و شما هر کاری دلتان خواست کردید…حالا نوبت ماست!
در جایی که آدمها قدر و ارزش خود را گم کردهاند و در عوض با کشیدن حصار تنگی به دور خود حساب خویش را از همهٔ عالم جدا کردهاند به دنبال حق خود بودن سخت است. هیچ کدام از گردآمدگان در آن جمع درد و رنج عباس را حس نکردند
حاتمیکیا در عین بدبینی و سیاهنگری سعی میکند که یک طرفه به قاضی نرفته باشد و پیرمرد عارف شمایلی که آزادی تقدیمی کاظم را رد میکند و در آن وانفسا میماند که «شبی حالی کرده باشد» هم نشان میدهد که کاظم و حال او را درست نشناخته؛ در انتهای فیلم جایی که کاظم اولین گروگان را به مسلخ میبرد و شلیک میکند همه را نگران میبینیم و پیرمرد را در نمایی نزدیک از همه نگرانتر. و عجیبتر آنکه در فیلم میبینیم آنکه بیش از دیگران کاظم را شناخته زنی است که با وجود فریاد تهدید بار کاظم خشمگین و سراپا مسلح پاپس نگذاشت و آنقدر صبر کرد تا جواز آزادیش را گرفت، آن زن که سالها در فرنگ زیسته و از قصهٔ کاظم هم چیزی سردر نیاورد رها از دغدغههای بدبینان اهل آژانس به کاظم مینگرد. او فرق دلسوختهٔ برافروخته با عاصی عنانگسیخته را خوب میداند.
مخاطبان امروز نیز چون گذشته، دلشان برای یک لحظه جای «علی بیغم» بودن غنج میزند. آنها در لابهلای فیلمها آدمهایی را میجویند که به موقعیتهای ایدهآلی که آنها هیچگاه نرسیدند، دست یابند. با این تفاوت که اثر و قهرمان آن رو در روی مخاطب به او بفهمانند که تو محکوم به شکستی! چرا که فاقد تمامی آن خصوصیاتی هستی که ما واجد آن بودیم. در این شرایط خصوصیات قهرمانان هرچه دست نیافتنیتر و متعلق به دنیاهایی بیتناسب با فضای اطراف باشد، فیلم دلنشینتر به نظر مخاطب خواهد آمد.
همانطور که گفته شد ممکن است آدمهای فرعی آژانس کاستیهایی هم داشته باشند اما از آنجا که صحبتهای منفی آن خواستگاه محکمی دارد که حتی گاه کاظم هم در پاسخگویی به آنها درمیماند، دوست نداریم مخالف خوان کوتاهنظری برای آنچه تنها یک بیانیهٔ پرشور نیست، نباشیم. جز یافت ذهنی مخاطب در برخورد با عباس تنها مشاهده قربانی یک اشتباه نیست، چرا که در این صورت مرگ او میتوانست فاجعهای برای کاظم باشد. بازاری، تاجر، صاحب آژانس و آنکه میخواست سهمش را بدهد تا خلاص شود همه میترسند اما در پس این ظاهر خوفزده نفرتی عمیق نسبت به عباسها را میتوان دید. دردناک است در هنگامهٔ فرض پیشآمدهای-که اصلا به ایجاد آن راضی نبودهای-بشنوی که باید در نطفه خفه شوی و دردناکتر اینکه هرچه کردهای نه تنها ارزش بایگانی شدن در خاطره و یاد کسی را ندارد که «ضدارزش» میخوانندش.
بدبینی حاتمیکیا با وجود اصغر، دکتر بهمن، احمد و نیروهای مرموز ابعاد تازهای به روایت میبخشد. اصغر مخلص پاکپاختهای که بیشتر عاشق هایوهوی نبرد است تا گرمای درونی آن و به آن دلیل که مهمترین نشانهٔ یک سوز درونی را دود بیرونی آن میداند، نمیتواند از تیره عباس شمرده شود. رفتار دکتر پیش از آنکه مؤید همراهی او با عباس و کاظم باشد ما را به یاد کسی میاندازد که هر کاری را تنها به آن دلیل انجام میدهد که ادای وظیفه کرده باشد. او هرچه از جبهه داشته در گذشته دفن کرده از همین رو رفتار او در قبال «عباس» کمک به همرزم را تداعی نمیکند. اما احمد که به کمک کاظم میآید و در آن معرکه با او نماز میخواند، به نظر میرسد که «احمد» پیش از آنکه شباهتهایش با کاظم و عباس سبب شود که او را یکی از آنها بدانی تفاوتهایش با دیگران سبب میشود که فرض کنیم او از خیل آدمهای آژانس نیست. و «نیروهای مرموز» که از هوا سرمیرسند و همینکه هیچ اصراری برای شناخته شدن ندارند بس، که باور کنیم اینبار مصحلت چنین بوده تا بعد…!
و عباس در میان تمامی کجاندیشیها و کجفهمیهایی که نسبت به او وجود دارد حضور پرتلالو خود را بر تارک فیلم نقش میزند. درخشش عباس در وانفسایی اینچنین که تماشاگر مجال آنرا یافته که از میان ضدونقیضهای بیشمار نقبی برای شناخت او بزند باورپذیر، غیرشعاری و تکاندهنده مینماید. مرگ عباس به شکوه عروج عارفی در دیدهبان نیست، غمبار است، حتی غمبارتر از مرگ مظلومانه سعید در از کرخه تا راین، شاید به آن دلیل که عباس قربانی مسلخی میشود که عاملان آن دیگر سلاح از رو نمیبندند. کمترین التیام برای قربانیای که قاتلینش را از جان بیشتر دوست دارد بیخبر گذاشتن آنهاست، از عمق نشتری که فرود آوردهاند. مرگ عباس در میان آسمان و زمین و در جاییکه معلوم نیست به خاک کدام سرزمین تعلق دارد از این غریبانهتر نامحتمل بود.
حاتمیکیا در جایی به دفاع از آدمهای خود پرداخت که پیشترها یعنی یکی از همان روزها که آدمهای او سنگر میساختند، به قلب دشمن میزدند تا به خیال خود آرامش را برای دیگران به ارمغان آورند، محکوم شده بودند. او که از رسم قشنگ اهل اینجا خبر نداشت!