ذهن و نحوه کارکرد آن از نظر زیگومند فروید

هدف من در این نوشته کوتاه این است که اصول و مبانیِ روانکاوی را تدوین و به نحو به اصطلاح غیراستدلالی بیان کنم، یعنی به موجزترین و سرراستترین شکل ممکن. طبیعتاً مقصود من این نیست که خواننده به این نظریه ایمان آورد یا اعتقاد راسخی به آن پیدا کند.
آموزههای روانکاوی مبتنی بر مشاهدات و تجربیات بیشمارند و فقط آن کسی که مشاهدات و تجربیات مذکور را در مورد خود و دیگران تکرار کرده باشد میتواند به قضاوتی شخصی درباره این نظریه برسد.
دستگاه روان
روانکاوی یک موضوع اساسی را مفروض تلقی میکند، موضوعی که صرفا با توسل به اندیشه فلسفی میتوان دربارهاش به بحث پرداخت، اما دلیل موجهبودن این فرض را باید در نتایج آن جست. دانستههای ما در خصوص آنچه روان (یا حیات ذهنی) مینامیم از دو نوع است: اولاً اندام جسمانی و عرصه عملکرد آن که عبارت است از مغز (یا دستگاه عصبی) و [ثانیا] از سوی دیگر اَعمالِ خودآگاهانه ما که دادههایی بلافصلاند و به هیچ روی نمیتوان آنها را بیش از این توصیف کرد. هرآنچه بین این دو قرار دارد برای ما ناشناخته است و دادههای مذکور واجد هیچ رابطه مستقیمی با این دو حد نهاییِ دانشِ ما نیستند. اگر چنین رابطهای وجود داشت، حداکثر میتوانست محل دقیق فرایندهای ضمیر آگاه را بر ما معلوم کند، ولی کمکی به شناخت آن فرایندها نمیکرد.
دو فرضیه ما از این منتهیالیه یا سرآغازِ دانشمان سرچشمه میگیرد. نخستین فرضیه به تعیین محل فرایندهای ضمیر آگاه مربوط میشود. ما چنین فرض میکنیم که حیات ذهنی، کارکرد دستگاهی است که ویژگیهای آن عبارتاند از امتداد در مکان و تشکیل شدن از
چندین بخش. به بیان دیگر، ما تصور میکنیم که [ساختار] این دستگاه همانند یک تلسکوپ یا میکروسکوپ یا چیزی شبیه به آنهاست. گرچه در گذشته نیز تلاشهایی در این زمینه صورت گرفته است، اما تبیین چنین استنباطی به این شکلِ محکم و منسجم امری بدیع و بیسابقه است.
ما از راه مطالعه تکوین فردیِ انسانها، به این دانش درباره دستگاه روان نائل شدهایم. دیرینهترینِ این حوزهها یا کنشگرانِ روان را «نهاد» مینامیم. «نهاد» شامل تمامی آن خصایصی است که فرد به ارث میبَرَد، تمامی آن خصایصی که در بدو تولد با او هستند و در سرشت او جای دارند. به همین سبب، مهمترین جزءِ «نهاد» غرایز هستند که از سامان بدن سرچشمه میگیرند و تبلور روانیِ آنها ابتدا در اینجا [یعنی «نهاد»] به شکلهایی که برای ما ناشناخته است رخ میدهد. (2)
تأثیر دنیای بیرونی و واقعیِ پیرامونِ ما باعث تحولی خاص در بخشی از «نهاد» شده است. «نهاد» در بدو امر حکم یک لایه قشری را داشت که از اندامهای لازم برای دریافت محرکها و نیز از تمهیداتی برخوردار بود تا بتواند در برابر محرکها همچون یک سپرِ محافظ عمل کند؛ [لیکن به دلیل تأثیر دنیای بیرونی،] بخشی از «نهاد» از این حالت اولیه به سازمان ویژهای تبدیل گردیده است که از این پس همچون واسطهای بین «نهاد» و دنیای بیرونی عمل میکند. این حوزه از ذهن را «خود» نامیدهایم.
ویژگیهای اصلیِ «خود» بدین قرارند: در نتیجه ارتباط از پیش برقرار شده ادراک حسی و کنش عضلانی، «خود» حرکتهای اختیاری را تحت فرمان خویش دارد. تا آنجا که به رخدادهای بیرونی مربوط میشود، «خود» وظیفه مذکور را از این طریقها انجام میدهد: از راه واقف شدن به محرکها؛ از راه انباشتن تجربیاتی درباره آنها (در حافظه)؛ از راه اجتناب از محرکهای فوقالعاده قوی (با گریز [از آن محرکها])؛ از راهِ حل و فصل کردن محرکهای ملایم (با سازگاری)؛ و سرانجام از راه فراگیری نحوه ایجاد تغییرات مصلحتآمیز در دنیای بیرونی، تغییراتی که به نفع «خود» هستند (با فعالیت). تا آنجا که به رخدادهای درونی مربوط میشود، در ارتباط با «نهاد»، «خود» آن وظیفه را از این طریقها انجام میدهد: از راه مسلط شدن بر خواستهای غرایز؛ از راه تصمیمگیری درباره اینکه آیا آن خواستهها اجابت شوند یا خیر؛ از راه موکول کردن اجابت آن خواستهها به زمان و اوضاع مساعد در دنیای بیرونی؛ یا از راه سرکوب کردن تمام تحریکاتِ آن خواستهها. نحوه عملکرد «خود» با در نظر گرفتن تنشهای حاصل از محرکها معین میشود، خواه این تنشها ذاتیِ آن باشند و خواه به آن اِعمال گردند. پدید آمدن این تنشها عموما به صورت عدملذت احساس میشود و کاهش یافتنشان به صورت لذت. با این حال، آنچه به صورت لذت یا عدملذت احساس میشود احتمالاً اوج مطلقِ این تنش نیست، بلکه جزئی از ضرباهنگ تغییراتِ آن تنشهاست. «خود» تقلا میکند تا به لذت دست یابد و از عدملذتْ بری باشد. هر افزایشی در عدملذت که فرد توقعِ آن را دارد و پیشبینیاش میکند، با یک علامت اضطراب مواجه میگردد. روی دادن چنین افزایشی خواه تهدیدی از درون باشد و خواه تهدیدی از بیرون خطر نامیده میشود. گهگاه «خود» ارتباطش با دنیای بیرون را قطع میکند و به حالت خواب فرو میرود؛ در این حالت، «خود» تغییرات گستردهای در سامانِ خویش ایجاد میکند. از این حالت خواب چنین میتوان استنباط کرد که سامانِ یادشده عبارت است از توزیع خاصی از انرژیِ ذهن.
دوره طولانیِ کودکی که طی آن انسانِ در حال رشد با اتکا به والدینش به زندگی ادامه میدهد رسوبی را از خود باقی میگذارد که عبارت است از شکلگیریِ کنشگری ویژه در «خود»، کنشگری که تأثیر والدین از طریق آن ادامه مییابد. این کنشگر، «فراخود» نامیده شده است. این «فراخود»، از حیث اینکه از «خود» متمایز میگردد و مخالف آن است، نیروی سومی را [در ذهن] تشکیل میدهد که «خود» میبایست برایش اهمیت قائل شود.
نحوه عملکرد «خود» چنان باید باشد که هم خواستهای «نهاد»، هم خواستهای «فراخود» و هم [الزامات] واقعیت را همزمان اجابت کند؛ به سخن دیگر، «خود» میبایست خواستهای این سه عامل را با یکدیگر وفق دهد. چند و چون رابطه «خود» و «فراخود» را هنگامی میتوان بهطور کامل دریافت که ریشه آن رابطه را در نگرشهای کودک درباره والدینش بیابیم. البته نحوه عملکرد این تأثیر والدین نه فقط شخصیتهای پدر و مادر واقعیِ کودک، بلکه همچنین سنتهای خانوادگی و نژادی و ملیِ انتقال یافته به کودک از طریق آنان و نیز الزاماتِ محیط اجتماعیِ بلافصلی را که آنها بازمینمایانند شامل میشود. به طریق اولی، در فرایند رشد فرد، کسانی که بعدها جانشین یا جایگزین والدین او میشوند (از قبیل معلمان و الگوهای آرمانهای اجتماعیِ تحسینشده در زندگیِ عمومی) در «فراخودِ» او تأثیر میگذارند. چنانکه خواهیم دید، «نهاد» و «فراخود» به رغم تمام تفاوتهای بنیادینشان، واجد یک ویژگیِ مشترک هستند: این دو [نیروی کنشگر روان] تأثیرات گذشته را بازنمایی میکنند «نهاد» بازنمود تأثیر وراثت است و «فراخود» در اصل بازنمود تأثیرات اشخاص دیگر ، حال آنکه «خود» عمدتا حاصل تجربیاتِ فرد است و به عبارت دیگر، رخدادهای اتفاقی و در زمان حاضر محتوای آن را تعیین میکنند.
میتوان فرض کرد که این توصیف کلی و اجمالی از دستگاه روان انسان، در مورد جانوران عالی که ذهنی شبیه به ذهن انسان دارند نیز صادق است. هر موجودی که مانند انسان در کودکی به مدتی طولانی [به والدینش] وابسته باشد، قاعدتا واجد «فراخود» است. ناگزیر باید فرض کنیم که «خود» متمایز از «نهاد» است. در روانشناسیِ حیوانات هنوز به مسأله جالبی که در اینجا ارائه کردیم پرداخته نشده است.