سطل آشغال بزرگترین دوست نویسنده است
احمد اخوّت
دیکنز میگوید اشیاء، دوستان دلبند ما، خوبیشان به این است که هر جا بروند و هر مدت گم بشوند سرانجام روزی به خانههایشان، پیش صاحبانشان برمیگردند.
هرچند من نمیدانم برادران پنگ (Pang) هنگام ساختن فیلم «بازیافت» /Re-Cycle) (در ترجمۀفارسی «چرخش دوباره») آیا از این جملهٔ دیکنز خبر داشتند یا نه. امابه نظرم حرف نویسندهٔ انگلیسی درست است و در بسیاری از موارد اشیاء (گمشده) به سر منزل اصلیشان بازمیگردند. مگرنه اینکه به شهادت فیلم «بازیافت» هرچه را دور بریزیم (یا گم کنیم) میرود به سرزمین اشیاء گمشده و اینها روزی حیات دوباره مییابند. هرچه راکه خط بزنیم و یا بیندازیم در سطل کاغذهای باطله مقاومت میکند و نمیخواهد از بین برود و دنبال راهی میگردد که باز گردد. عینا مثل کفشهای میرزا نوروز.
به یاد بیاوریم اشیاء و کاغذپارههایی که به خانه بازگشتند و حیات جدیدی یافتند. دویست و هفتاد و یک نقاشی از پیکاسو، مربوط به صد سال قبل (سالهای 1900 تا 1932) که مدتها در گاراژ منزل برفکار فرانسوی، پیرلوگوننگ، پناه گرفته بودند (بعضی معتقدند دزدیده شده بودند) سرانجام در نهم سپتامبر 2010 آشکار (و نه البته پیدا، چون کسی آنها را کشف نکرد، خود برفکار رازش را بروز داد) شدند و فعلا زندانی دستگاه قضائی فرانسهاند تا سرنوشتشان را مشخص کنند و به اصطلاح به مالک اصلیشان بازگردانند.
نمونهٔ دیگر از این بازگشت به خانه، نامهٔ گمشده (در حقیقت بازیافتی) لیلی پاتر (مادر هریپاتر) است به مرد دلبندش سیریوس. میدانیم که هری مادر و پدرش را در کودکی از دست داد (مادر او راکشتند) و سرپرستیاش را سیریوس به عهده گرفت و شد پدرخواندهاش. در جلد آخر مجموعهٔ هری پاتر (هری پاتر و یادگاران مرگ) هری روی فرش به نامهٔ ناتمامی از مادرش به شخصی به اسم پانمدی برمیخورد (کسی که بعدها میفهمیم اسم مستعار سیریوس، معشوق لیلی پاتر است). «مثل روز روشن بود که اتاق سیریوس را بازرسی کردهاند، هرچند که ظاهرا اکثر وسایل، و شاید همهٔ آنها را فاقد ارزش تشخیص داده بودند. تعدادی ازکتابها را چنان با خشونت تکانده بودند که جلدهایشان کنده شده بود و صفحههای متعدد و گوناگونی در کف اتاق پراکنده بود. هری خم شد و تعدادی از صفحهها را برداشت و به وارسی پرداخت.» همیشه درمیان این خرد و ریزها، اشیاء بازیافتی و بازگشته به خانه، دست نوشتهای، نامهٔ مچاله شدهای هست که توجه کسی را به خود جلب کند. هری خم شد و نامه را باز کرد:
«پانمدی عزیز:
از هدیهٔ تولد هری خیلیخیلی متشکرم. تابهحال که از همۀ هدیههایش محبوبتر بوده، نمیدانی در یک سالگی با این جارو یپرندهٔ اسباببازی چه پروازی به این طرف و آن طرف میکند. نمیدانی چهقدر از این کارش خوشحال و راضی است. با این نامه عکسی از او برایت میفرستم که تو هم بتوانی ببینی. […]
جشن تولد سادهای به صرف چاپ داشتیم؛ خودمان بودیم و باتیلدای نازنین که همیشه به ما لطف داشته و عاشق هری است. خیلی متأسف شدیم که تو نتوانستی بیایی اما در هر حال محفل برهمهچیز مقدم است و هری آنقدر بزرگ نشده که بفهمد جشن تولدش است!»
نامه ناتمام است. بقیهاش نیست. هری حال غریبی دارد. دست خواب رفته و بیحرکت ایستاده. میرود به سوی تخت و رویآن مینشیند. «بار دیگر نامه را خواند اما نتوانست معنای دیگری غیراز آنچه بار اول دریافته بود از آن در آورد، و به چشم دوختن به خوددستخط نامه بسنده کرد. “g” هایش را مثل هری نوشته بود: تکتک “g” های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که از آنها، دریک آن، از پشت پردهای، صمیمانه برایش دست تکان بدهند. آن نامه، گنجینهٔ شگفتانگیزی بود، مدرکی که ثابت میکرد لیلی پاتری به راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحۀ آن کاغذ پوستی به حرکت درآمده، و با مرکب ردی از خود به جاگذاشته که به قالب آن حروف در آمده است، به قالب آن واژهها، واژههایی دربارهٔ او، یعنی پسرش.
بیصبرانه رطوبت چشمهایش را زدود و نامه را دوباره خواند، اینبار تمام توجهاش را به معنای آن متمرکز کرد. مثل گوش سپردن به صدای کسی بود که کمابیش آشنا به نظر میرسید.»
پس این حرف درست است که گفتهاند هیچکس آنقدر فقیر نمیمیرد که از خود چیزی باقی نگذارد (بعضی «باقیاتشان» فقطلعن و نفرین است!). لیلی پاتر نویسنده کشته شد امّا نامههایش گوشهای باقی ماند. خوشبختانه همیشه کسی مثل هری هست که دنبال این باقیماندهها بگردد.
دوستی میگفت دوستی داشت که مراقب سطل کاغذ باطلههای یک انتشاراتی روبهروی دانشگاه تهران بود که چه نوشتههایی را دور میریزد تا بردارد آنها را بخواند. هیچوقت هم دست خالی بر نمیگشته و به قول خودش «برگههای زرینی» پیدا میکرده. چیزهایی که دیگران کنارشان گذاشته بودند. نجاتبخشی، احیا و توجه به آنچه که کسی نمیخواست.
این جویندگان طلای وطنی مشابههای خارجی هم دارند. مثلا رالف والدو امرسون، فیلسوف استعلایی امریکایی. او اولین و مطرحترین فیلسوف امریکایی معتقد به اصالت روح بود. استعلائیان معتقد به حکمت متعالیه و روح برترند: یعنی آن نفس کلی که هرموجود زندهای جزئی از آن است.
امرسون در مقالهٔ نه چندان طولانی «درگذر سالها» (In Passing Years)، اثری که در کتاب گزیدۀ مقالههای او چاپ شده است (سال 1950) مینویسد در روزگار جوانی دلبستهٔ «زبالهدان» یک کتابفروشی در شهر بوستون ماساچوست بوده که بیشتر کتابهای فلسفی، بخصوص آثار بوداییان و فیلسوفانچینی و ژاپنی میفروخته و در این مکان شریف پشت مغازه چهچ یزهای جالبی که پیدا نمیکرده. مثلا یک بار جزوهٔ ناقصی از یک رسالهٔ بودایی را پیدا که معلوم نبود چرا آن را انداخته بودند توی سطل آشغال؛ کتابی که تأثیری بنیادی بر او گذاشت و سبب خیری شدکه امرسون آثار فیلسوفان بودایی را بهطور جدی و منظم مطالعه کند و دلبستهٔ آنها شود.
همیشه هم اینطور نیست که ندانیم (و تعجب کنیم) چران وشتهای را انداختهاند در سطل کاغذهای باطله. ما هم اگر اول ندانیم حتما نویسندهاش میدانسته و آگاهانه این کار را کرده. حالا ممکن است با نظر او موافق باشیم و استدلالش را بپذیریم و شاید هم کارش را درست ندانیم. امکان هردو صورتش هست.
نمونهٔ این وضعیت مارکز است. چیزی که ممکن است برای هرنویسندهای اتفاق بیفتد. وقتی سراغ نوشتههای گذشتهاش میرود امّا آنها برایش غریبهاند. صدای خودش را از آنها نمیشنود. انگار اینها نه اثر خود او، بلکه کار یک بیگانهاند.
«میتوانم به جرئت بگویم گویی خودم آنها را ننوشته بودم. حدود شصت داستان بود، دربارهٔ زندگی افرادی از امریکای لاتین که در اروپا زندگی میکردند. ولی دیدم خودم هم آنها را باور نمیکنم. باید پاره میشدند.
در پاره کردن دستانم میلرزید، بعد هم آنها را به هم مخلوطک ردم، مبادا کسی آن قطعات را بیابد و به هم بچسباند. بله، دستانم میلرزید و نه فقط دستانم.»
پاره کردن نوشتههایی که نویسنده با تمام وجودش نوشته و ریختن آنها در سطل آشغال به راستی کاری سخت امّا لازم است. «پاره کردن با فضیلت» همین است دیگر. بماند که معمولا دوستی، همسری، همخانهای درست سر بزنگاه از راه میرسد و نمیگذارد نویسندهٔ ما آثارش را پاره کند و جلوش را میگیرد. اگر هم آنها را پاره کرده و ریخته در سطل کاغذ باطلهها، باز هم مشکلی نیست و همیشه میتوان آب رفته را به جوی بازگرداند و کاغذ پارهها را به هم چسباند. در این مورد مارکز از شبی در ماه ژوئیهٔ سال 1955 یاد میکند که خورخه گائیتان دوران شاعر به سراغش میآید و چیزی برای چاپ درمجلهاش میخواهد.
«قبلا به آن مجله سری زده بودم و چیزی لایق چاپ به آنها داده بودم. بقیه را هم پاره کرده و دور ریخته بودم. گائیتان دوران با ولعی که در مورد ادبیات دارد، به خصوص در کشف گنجینههای پنهانی، به سراغ سطل زباله رفت و در آنجا به جستوجو پرداخت و ناگهان چیزی پیدا کرد که مورد توجهش قرار گرفته بود. گفت: اینکه بسیار قابل چاپ است! برایش توضیح دادم که چرا آن را دور انداخته بودم. فصل کاملی بود که از اولین رمان خود به اسم طوفان برگ حذف کرده بودم. جایی برایش وجود نداشت به جز جای شرافتمندانهٔ سطل زباله، گائیتان دوران آن موافق نبود، البته تصدیق میکرد که آن فصل، در کتاب اضافی بود ولی در ضمن میگفت به خودی خود ارزش دارد. گرچه قانع نشده بودم ولی به خاطر او اجازه دادم آن صفحات پاره را با نوار چسب به هم بچسباند و به عنوان داستان کوتاه چاپ کند.»
در حرفهای مارکز به نظرم دو نکتهٔ جالب وجود دارد. اول اینکه داستانهایی را که پاره کرد و ریخت در سطل آشغال به نظرش گنجینههای پنهانی است (حکایت همان ضرب المثل معروف «گنج در خرابه») که دوستش گائیتان آن را کشف (در واقع پیدا) کرد و دست کم یکی از داستانها را نجات داد. موضوع دوم این است که گرچه نویسندهٔ ما از استدلالهای دوستش قانع نشد امّا بهرغم «میل باطنی خود» اجازه داد «آن صفحات پاره را با نوار چسب به هم بچسباند و به عنوان یک داستان کوتاه [مستقل] چاپ کند». خود مارکز هم «در ته قلبش» خوب میداند که این یک داستان کوتاه مستقل نیست امّا در این کار مسئولیتی متوجه او نیست و نگذریم از اصرار که آدم را در چه تلههایی که گرفتار نمیکند!
اینجا بار دیگرحکایت تقاضای کافکا از دوستش ماکس برود که دست نوشتههایش را بسوزاند تکرار میشود. نوشتههایم را بسوزان، یعنی آنها را نه تنها نسوزان بلکه انتشار بده. کاری که ماکس برود کرد. مارکز به گائیتان که از او داستان تازهای برای چاپ خواست گفت داشتم اما همهشان را پاره کردم. اینجاست در سطل کاغذهای باطله. برو خودت ببین. حکایت غریبی است، نه؟ خب اگر نویسندهای از صمیم قلب به این نتیجه رسیده بود که باید داستانهایش را از بین ببرد میتوانست پارهشان کند و به کسی حرفی نزد. معلوم است وقتی به دوستش میگوید ایناها پارهشان کردم و ریختم تو سطل، او هم بیکارنمیایستد. آن هم کسی مثل گائیتان که «عاشق» ادبیات بوده. پس داستانهایم را پاره کردم، یعنی دوست عزیزم من دلم نمیآید اینهارا واقعا از بین ببرم، تو آنها را نجات بده. ریزریزشان نکردهام ومیشود به هم چسباندشان. پس نوار چسب را برای کی گذاشتهاند! درضمن حتما به من بگو (چیزی که گائیتان به نوعی بیان کرد) اینها گنجزری (برگهای زرینی) بود درین خاکدان. واقعا حکایت بامزهای بود.
نیچه هم یادداشتهایش را کاملا ریزریز نکرد، شاید (ناخودآگاه) به این امید که بعدا کسی آنها را نجات دهد. «الیزابت خواهر نیچه یادداشتهای تکه پارهٔ او را از سبد کاغذهای باطله جمع کرد و پس از مرگ او به نام ارادهٔ معطوف به قدرت انتشار داد، و نازیها آن را باجلد شمیز و کیفیت نازل پخش کردند. یکی از برجستهترین ایدئولوژهای فلسفی هیتلریها موسوم به آلفرد باوملر در سال 1937 نوشت:”وقتی امروز جوانان آلمانی را میبینم که زیر پرچم مزین به صلیب شکسته رژه میروند…وقتی به آنان ندا میدهیم «درود برهیتلر» در همان حال و با همان فریاد گویی به فریدریش نیچه درود میفرستیم”».
هرچند نویسنده نمیگوید چرا نیچه یادداشتهایش را پاره کرد و در سطل انداخت امّا ظاهرا به این دلیل بوده که نمیخواسته هیتلریها از او سوء استفاده کنند (و چهقدر هم که نکردند!) چون قبلا در این مورد حرفهایی زده بوده است. واقعا نمیدانی که روزگار چه دامهایی سر راهت پهن کرده است. نیچه اگر میدانست چه سوءاستفادههایی از نوشتههایش خواهند کرد حتما آنها را کاملا ازبین میبرد؛ میسوزاندشان.
از این عاشقان دلسوز نجاتبخش (که گاهی ناخواسته دسته گلهایی به آب میدهند) مثل الیزابت خواهر نیچه کم نبودهاند وباز هم احتمالا خواهند بود. نمونهشان کتابداران عزیزند که در پشت وپسلههای کتابخانهها، در گوشه و کنارهای بایگانیها و در سطلهای قرائتخانهها چه بسیار دستنوشتههایی را که پیدا کردند و به قول عزرا پاوند «به روشنایی روز» آوردند. جان دیوئی مرحوم که همه و به خصوص کتابداران مدیون اویند (هرچند دست کم یکی از آنها ازخجالتش درآمد) گاهی «مرتکب شعر» هم میشد «اما او هیچگاه قصد انتشارشان را نداشت (و بیشتر آنها را دور ریخته بود اما یکی از کتابداران دانشگاه کلمبیا آنها را از سطل آشغال و کشوهای میزهای قدیمی نجات داده بود) بیانگر طیفی از عواطف و مضامین تیره و تاراست که با خوشبینی مهارکنندهای در نوشتههای فلسفی اش سکوت مانده است.»
نیچه و دیوئی روحشان هم خبر نداشت (چون در زمان انتشار ورق پارههایشان به رحمت خدا رفته بودند) روزی یادداشتها و شعرهایشان منتشر شود؛ اما اتفاق میافتد که نویسندهای (به دلایل مختلف) با دلی پرخون ناخواسته و به ناچار باید دستنوشتهایش را معدوم کند (و البته نه مثل مارکز ظاهرا خود خواسته و به خاطربیارزشی و تکراری بودن) امّا به شکلی پیچیده و زیر نظر او (و حتی شاید به اشارهٔ خودش) یادداشتهایش توسط دیگری (یا دیگران) نجات مییابد. نمونهاش استاد فروید:
«در سال 1938 که نازیها همه جای آلمان را گرفته بودند نوبت به استاد فروید رسید. رفته بود زیر ذرهبین و همینطور یورش. میخواست از کشور خارج شود و موقعیت دردناکی داشت. شاهدخت مری بناپارت [نوهٔ بناپارت معروف] ثروتمند و دوستدار فروید به کمکش آمد. مجسمهها و کتابهایش را بیارزش ارزیابی کردند (به لطف مدیر خوشنیت یک موزه) و میتوانست آنها را با خودش خارج کند. خیال فروید از بابت اینکه به او اجازه دادند آنها را همراه ببر دراحت شد. فروید سعی کرد یک بار دیگر از موقعیت استفاده کند و نامهها و دستنوشتههایش را دور بریزد، امّا [باز هم رسیدیم به این امّای کلیدی] آنا [دختر فروید] و ماری مخفیانه آنها را از سطل کاغذهای باطله نجات دادند [بامزه است که فروید حتی آنها را پاره هم نکرده بود].
جالب آنکه بعد از آنکه همهٔ خانهاش را بههمریختند و شش هزار شیلینگ را به جیب زدند، ورقهای به او دادند که امضا کند که با اوخوشرفتاری شده و چیزی از خانهاش گم نشده است. استاد فروید هم زیر کاغذ را امضا کرد و نوشت”تنها کاری که میتوانم بکنم این است که با خیال راحت گشتاپو را به همه توصیه کنم”.»6
ورق پارههایی که تا اینجا دربارهشان صحبت کردیم هنوزهم چنان موجودند (زیرا به اشکال گوناگون از سطلهای کاغذهای باطله نجات یافتند) ولی بودند نوشتههایی که دیگر نشانی از آنها دردست نیست و شاید برای همیشه نابود شده باشند. در این مورد از نامههای ایگور استراوینسکی (1971-1882) موسیقیدان بزرگ باید یاد کنم که گرچه دربارهشان اطلاعاتی منتشر شده امّا از خودشان اثری باقی نیست. او هر وقت از کار موسیقی خسته میشد و به قول خودش دلش میگرفت کاغذی بر میداشت تا برای دوستی، هواداری نامه بنویسد. وسط کار حوصلهاش سر میرفت، نامه را مچاله میکرد و در سطل میانداخت. بعد گوشی تلفن را برمیداشت و به طرف (همان که داشت برایش نامه مینوشت) زنگ میزد. همهٔ آنچه را میخواست در نامه بنویسد پشت تلفن میگفت. از آن نامههای مچاله شده اثری باقی نماند امّا قبضهای تلفنهایش امروز در موزۀ موسیقیدانهای بزرگ جهان (در نیویورک) باقی است. از این قبضها که تعداد زیادی از آنها را خودش قبل از مرگ (به همراه اسناد دیگر) به این موزه اهدا کرد اطلاعات خوبی دربارهٔ حال و فضای زندگی او به دست میآید. مثلا به چه کسانی میخواسته نامه بنویسد امّا نوشتهاش از سطل کاغذ باطلههایش سردرآورده. حتما توجه داریم که در امریکا در قبضهای مخابرات شمارهٔ تلفن مخاطب، زمان، مدت مکالمه و هزینهاش را مشخص میکنند.
اصل بالاخره چیزهایی از ما (در حقیقت از نویسنده) باقی یماند همچنان صادق و جاری است. اینبار آنچه که توجه را به خود جلب میکند نه قبضهای استراوینسکی (که نشانههایی بودند بر نامههایی که دور ریخت و متأسفانه در سطل کاغذ باطلهها از بین رفتند) بلکه بخشی از دستنوشت نویسنده است. مطلب از این قراراست که در سال 1932 ملکوم لوری دستنوشت رمانش آبی آسمانی (Ultramarine) را برای چاپ به ناشری سپرد. او نسخه را گذاشت درکیفش تا ببرد بخواند. با اتومبیلش سر راه ایستاد تا از تلفن عمومی بهکسی زنگ بزند. وقتی برگشت از دستنوشت اثری نبود. ماند چه کند و جواب نویسنده را چه بدهد. بالاخره به او گفت چند برابر حق التحریر حاضر است بپردازد تا لوری دوباره رمانش را بنویسد. بعضی به همین راحتی حرف میزنند. انگار خمرهٔ رنگرزی است!؟ دعوا ادامه داشت تایکی از دوستان لوری کاملا اتفاقی بخشی از دستنوشت را در سطل زبالهٔ ناشر معروفی! پیدا کرد. همین هم بهتر از هیچ بود. لوری دوباره رمانش را به پایان برد. بعضی از سطلها امانتدارهای خوبی هستند.
یادی هم باید بکنم از شاخص (Factor) سطل کاغذ باطلهها. عاملی که به نویسنده نشان میدهد (درست مثل فنل فتالئین-مادهای بیرنگ و خنثی-که در مقابل اسید و باز رنگش تغییر میکند و میزان اسیدی و بازی بودن را نشان میدهد) یا غیرمستقیم به اومیگوید کارش چهقدر خوب یا بد است، باید آن را منتشر کند و یا بیندازد توی سطل. مسلم است که هر نویسنده شاخص خود را دارد (به تعداد نویسندگان شاخص داریم). مثلا دوستی میگفت اگر داستانش در همان دو سه صفحهٔ اول «نرم» جلو نرود میفهمد که نه، این داستان نمیخواهد بگذارد او را بنویسد. پس زور بیخود نمیزند و کار را کنار میگذارد. گاهی هم آنقدر عصبانی میشود که پارهاش میکندتا نشانی از آن باقی نماند بعد هم سعی میکند فراموشش کند. جواب بیوفایی، بیوفایی است.
آیزاک باشویس سینگر شاخص سطل را خود سطل میداند و میگوید بهترین دوست نویسنده سطل آشغال است. یعنی نویسنده نباید از خط زدن و پارهکردن دستنوشتهایش بترسد. مچاله کردن که ترس ندارد! هرچند همهجا این جمله را از سینگر نقل میکنند امّاهیچکس نمیگوید کجا این حرف را زده و راستش من جایی ندیدم او چنین چیزی گفته باشد (که این البته ناقض گفتهٔ دیگران نیست). خانم اتوود (در رمان آدمکش کور) گفت درجهٔ خوبی و بدی یک اثر را از میزان کاغذ مچالههای توی سطل نویسنده بفهمید. هرچه بیشتر، بهتر. مارکز فرموده (حتما برای دلداری به خود و فرار از «ترس خواننده») در نهایت نویسنده فقط برای معدودی از دوستانش مینویسد. یعنی آنچه برای او اهمیت دارد قضاوت چند نفری ازدوستان نزدیکش است و بس. با آنها هم که رودرواسی (رودربایستی سابق) ندارد. پس وحشت از سطل کاغذهای باطله بیمورد است ونباید بیخود از نوشتن ترسید. البته اینها قوت قلبهای نویسنده است که شهامت داشته باشد، بنویسد و منتشر کند و از چیزی نترسد. ترسیدن هراس میآورد.
استاد ژرژ سیمنون به خبرنگار نشریهٔ پاریس ریویو گفت هر رمان را باید در عرض پنج شش روز به طور مداوم بنویسد و قال قضیه را بکند. برای همین رمانهایش معمولا کوتاه و بیشترشان یک اندازهاند. حالا اگر وقفهای در این کار بیفتد (مثلا به مدت چهل وهشت ساعت بیمار شود) میفهمد که فاتحهٔ رمان خوانده است و باید کنارش بگذارد و دیگر هم سراغش نرود. این اثر برایش به اصطلاح «آمد» نداشته.
مارک تواین از بارومتر نویسنده سخن گفت. یعنی جوّسنج او، چیزی شبیه همان شاخص. او خانه شاگردی به اسم ژاکوب داشت که نوشتههایش را اول برای او میخواند. مرده اگر چیزی نمیگفت یا سرش را به تأیید تکان میداد استاد میفهمید کارش خوب است ومیتواند منتشرش کند امّا اگر بنا میکرد قهقه خندیدن علامت اینبود که باید نوشتهاش را رهسپار سطل کاغذ باطلهها کند. واقعا جالب است که آدم درازی مثل ژاکوب باید به یک وسیله تبدیل میشد و نقش بارومتر را بازی میکرد. و به همین صورتاند همسران نویسندگان که پارهای اوقات نزدیکترین کساند به نویسنده و او نخست نوشتهاش را برای همسرش میخواند و اگر تأیید کرد خیالش جمع میشود که مشکلی نیست و کار از تنور درآمده.
این همه حرف و حدیث دربارهٔ شاخص سطل کاغذهای باطله دلالت بر این دارد که چهقدر خواننده (مخاطب) برای نویسنده مهم است. هنوز کار را تمام نکرده، به کسی میاندیشد که آن را خواهد خواند. حتی اینکه نویسندهای مثل مارکز دائم میگوید نویسنده (یعنی خود او) نهایتا برای معدودی از دوستانش (یا به قول بعضیدیگر برای دلش) مینویسد و خوانندهٔ عام چندان مهم نیست اتفاقانشان میدهد چهقدر این برایش معضل است و اگر نبود اینقدردربارهاش حرف نمیزد. واقعا هم نظر دیگران اهمیت دارد و رد شدن سخت است. ای.ای.کامینز کتابش نه، متشکرم. (No,thanks) را به چهارده ناشری تقدیم کرد که آن را قبلا رد کردند و همینطور به مادرش که هزینهٔ چاپ کتابش را داد! و تا بخواهید کتابهای رد شده وجود دارد. همهشان میتوانند یک اتحادیه تشکیل دهند. مجمع کتابهای رد شده. غمانگیز است امّا دور از واقعیت نیست.
هرچند بسیاری از این کتابهای رد شده از سطل کاغذ باطلهها سر در آوردند (از سطل نویسنده یا سبد باطلهٔ ناشران محترم که برایخودش سطلی است!) اما بعضی بالاخره منتشر شدند و اتفاقا استقبال خوبی هم از آنها شد. دابلینیهای جویس را بیست و دو ناشر بیارزش دانستند تا اینکه در سال 1922 با کمک مالی هاریت شاوویور (بانوی هنرمند و هنردوست و از هواداران سرسخت جویس) نویسندهٔ ایرلندی کتابش را منتشر کرد. بماند که وقتی کتاب انتشار یافت آن را در روز روشن توی خیابانهای دابلین به خاطر توهین به مسیحیت به آتش کشیدند.
یا شور زندگی، رمانی دربارهٔ زندگی ونسان ونگوگ، اثر ایروینگ استون را هفده ناشر رد کردند، اثری که بالاخره منتشر شد و تاکنون سی میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. کتابی که در سال 1956 فیلمی با شرکت کرک داگلاس (در نقش ونگوگ) براساس آن ساختندو این هنرپیشه نامزد دریافت جایزهٔ اسکار شد.
و به همین صورت بودند این سه رمان بزرگ که همه را ابتدا چندین ناشر نپذیرفتند منتشر کنند و آنها را آثاری بیارزش تشخیص دادند:
مزرعهٔ حیوانات جورج اورول. جالب است یکی از ناشرانی که این اثر را رد کرد فیبر اند فیبر بود، آن هم زمانی که تی.اس.الیوت ویراستار ارشد این انتشاراتی بود؛
ناطور دشت سالینجر. هارکورت بریس نپذیرفت شاهکار نویسندهٔ امریکایی را چاپ کند و بالاخره انتشارات لیتل براون، که دردههٔ شصت ناشر چندان معروفی نبود، آن را منتشر کرد.
لولیتای نابکف. این رمان را که تاکنون میلیونها جلدش بهفروش رفته، اول چندین ناشر بزرگ نپذیرفتند چاپ کنند (به دلیل مضموناش) تا سرانجام نشر المپیا خطر کرد و انتشارش داد و سود فراوانی هم برد.
عقاید گوناگون است و هرکس نظر خودش را دارد. مثلا بعضی معتقدند سطل کاغذ باطلههای نویسنده فقط یک ظرف است و بس. جایی که او کاغذ پارهها و کاغذ مچالههایش را در آن میاندازد واینجا دیگر نیاز به شاخص ندارد. همانطور که در پزشکی «تشخیص جعلی»(چیزی غیرواقعی که پزشک از خودش میسازد و واقعیت ندارد، معروف به (Wastebasket Diagnosis، نظری است که به درد سطل آشغال میخورد، نوشتههای به دردنخور نویسنده راهم باید در سطل زباله بیندازیم. همین و نه کار دیگر. این هم برای خودش نظری است، هرچند اعتقادی است که با حذف صورت مسئله و ساده کردن بیش از حد موضوع همراه است.
البته این هم هست که حرف زدن و اندیشیدن زیاد به سطل کاغذهای باطله مشکلساز است و سبب پیدایش ترس بیسبب از این سبد خواهد شد؛ بخصوص اینکه پدیدهای روانی به اسم سندرم وحشت از سطل آشغال وجود دارد (Fear of Wastebasket Syndrome) مبتلایان به این بیماری معمولا گرفتار وسواس نجس وپاکیاند و سطل زباله به نظرشان ظرفی بسیار ناپاک و آلوده میآید که هر آن همهجا را به کثافت میکشد. شکل دیگری از این سندرم گریبان نویسنده را میگیرد. او دائم به رد شدن میاندیشد و چشمش مدام به سطل کاغذهای باطلهاش است که مثلا امروز چند تا کاغذ رامچاله (یا پاره کرده) و در سطل انداخته است. سطل ساکت و بیزبانی که گوشهٔ اتاق یا کنار (و یا زیر) میز نویسنده جا خوش کرده و ظاهرا به کسی کاری ندارد مرتب ذهن نویسنده را به خود مشغول میکندم. شایداینها از عوارض فکر کردن به این سطل باشد و اینکه میدانیم چنین چیزی هم هست و احتمالا اگر ندانیم وجود دارد اصلا متوجهش نمیشویم. حکایت ریش ملانصر الدین است که از وقتی کسی از او پرسید شب که میخوابد آن را زیر لحاف میگذارد یا روی آن، دائم به ریشش فکر کرد و لحظهای نتوانست بخوابد. با این همه سطل کاغذهای باطله هویت دارد. حالا اکثریت آن را نمیبینند مطلب دیگری است.
بعضی از نظریهپردازان خویشاوندی (پیوند) میان سطل کاغذهای باطله و سطل آشغال را بیشتر (فراتر) از این میدانند که هر دو سطل زبالهاند. مثلا لاکان اصلا نوشتن را آشغال کاری میدانست.
به نظر او هرچه را انتشار دهی به زباله تبدیل میشود زیرا Paubellication [انتشار] در اصل به معنای تولید آشغال کردن است. هرچه را بنویسی و نهایتا انتشار دهی دقیقا آن چیزی نیست که منظورت بوده؛ هنگامی که خواننده برگ زرین نویسنده را میخواند آنرا به سرب تبدیل میکند. پس نوشتن یعنی تبدیل طلا به سرب، برخلاف کیمیا که مس را به طلا تغییر میدهد. پل والری هم نظریشبیه به لاکان داشت (احتمالا بدون آگاهی از این نظریهٔ روانشناس فرانسوی). میگفت «کتاب» در نظر او صدفی خالی است که حلزونشرفته است. پوسته (یا جلد) باقی مانده امّا مغز ندارد. به نظر والری گذشت زمانی که متفکری مثل روسو کتاب در دست در آستانهٔ در اتاق ظاهر میشد و میگفت «این منم و این کتاب زندگیم (اعترافات) است. سرشار از لحظههای زندگی من. آنچه که بر من گذشت». نوشتن از نظر والری به پوست حیوانی میماند (یا پیلهای و یا تار عنکبوتی) که ساکنانش رفتهاند. اثری از خود آنها باقی نیست، بلکه فقط ردشان برجامانده است. گردویی که فقط پوستهاش را در دست داریم.
درست که نوشتن یعنی تبدیل طلای نویسنده به سرب توسط خواننده امّا عکس این هم کاملا صادق است. یعنی نوشتههایی در زمانی فقط یک دستنوشت ساده بود امروز بسیاریشان به ورق زر تبدیل شدهاند. هر برگ از دستنوشتهای والری را چهارصد یورومیخرند. همان کاغذهایی که زمانی والری راحت و خونسرد میانداخت در سطل آشغال. زبالههایی که به طلا تبدیل شدند حکایت غم و شادی روزگار است، معمولا البته در غیاب نویسنده. زمانی که خودش حیات داشت کسی حاضر نبود پول چندانی بابتشان بدهد.
به سطل کاغذ باطلههای نویسنده به مثابه موجودی امانتدار هم میتوانیم نگاه کنیم. بعضی سطلها نسبت به صاحبانشان خیلی وفادارند و حتی از نوشتههایی که نویسندههایشان با بیمهری دورریختهاند مواظبت میکنند تا به دست اهلش تحویل دهند. متأسفانه تعداد این سطلهای وفادار چندان زیاد نیست. یکیشان سطل کاغذباطلههای ویرجینیا و ولف بود. او در یک صبح پاییزی، جمعه بیست وهشتم مارس 1941 پس از آنکه نامهٔ خداحافظی را برای همسرش لئونارد نوشت برای «تمام کردن کار آخر» رفت به طرف رودخانهٔ Ouse، درحالیکه جیبهای پالتواش را پر از سنگ کرده بود و همینطور در اتاق کارش در ساسکس روی میز انباشته از دستنوشتههای پراکندهٔ او و صفحات تایپ شده بود. همچنین آخرین نوشتهاش خانم تریل (Mrs.Thrale) را که ویرایشهایی روی آن انجام داده بود انداخته بود در سطل آشغال. لئوناردوولف آن را از تویسطل نجات داد (در حقیقت سطل نوشته را به لئونارد تحویل داد) وبازیافت کرد.
برخی سطلها حکم صندوق امانات بانکها را دارند که مرد ماشیاء قیمتیشان را در آن امانت میگذارند. والاس استیونس میگفت سطل کاغذ باطلههای من یک پوشه است که رویش نوشتهام: «نوشتههای امانتی». چیزهایی که فعلا ناقصاند و من به جای اینکه پارهشان کنم و یا بیندازمشان در سطل آشغال میگذارمشان در این پوشه. در صندوق امانت بانکام. این پوشه برای من حکم بانک مرکزی را دارد. نوشتهها فعلا به امانت میمانند تا روزی دوباره بیایم سراغشان و اسکناسهایم را بردارم.
از این «صندوق امانات خانگی» باز هم هست و جز استیونس نویسندههای دیگری هم داشتهاند (و حتما هنوز هم دارند). نمونهاش مارکز. او در نیمهٔ دههٔ هفتاد که از کار نوشتن پاییز پدر سالار فارغ شده بود احساس تخلیه میکرد، از همان حالتها که همینگوی میگفت. «وقتی کار تمام میشود احساس خالی بودن میکنی، تخلیۀ همراه با ارضا. درست مثل وقتی که با کسی که عاشقش هستی معاشقه کردهای.» شاد و فارغ البال با خانوادهاش اروپا را میگشت. دریک دفترچهٔ مشق، شصت و چهار طرح نوشت تا بعدا داستانهایشانرا بنویسد. دو تا از آنها را نوشت و انتشار داد و نیرویاش تمام شد. بعد دفترچه را گم کرد. با زحمت زیاد سی تا از آن شصت و چهار طرح را بازنویسی کرد. بعد دوازدهتاشان را دور ریخت (انداخت در سطل آشغال و ظاهرا نشانی از آنها باقی نماند). باقیماند هیجده تا. ازاینها ششتا را برای فیلم و تلویزیون به فیلمنامه تبدیل کرد. شش طرح را هم در ستونی که در روزنامه در اختیارش بود استفاده کرد. شش تای باقیمانده را میخواست به داستان تبدیل کند امّا هرچه کرد خورد به در بسته. خسته و درمانده شد. داستانها تن در نمیدادند. اوهم پارهشان کرد و ریخت در سطل کاغذهای باطله. «های، راحت شدم. شرّشان را کم کردند.» گاهی چه آرامشبخش (و مفرّ خوبی) هستند سطلهای کاغذهای باطله. بیخود نیست که آیزاک باشویس سینگر گفت: «سطل آشغال بزرگترین دوست نویسنده است».