متن یک مصاحبه جالب با جان فورد

جوزف مک براید
ترجمه: حمید رضا منتظری
من که میدانستم جان فورد چقدر از مصاحبهکنندهها متنفر است، تصمیم گرفتم که برای نزدیک شدن به او، نقش یک ایرلندی اصیل را بازی کنم. نامهام بیجواب ماند، برای همین هم به دفترش در بورلی هیلز سرزدم. وقتی داشتم با منشیاش صحبت میکردم، خود فورد وارد شد. به او گفتم که من و مایکل ویلمینگتون داریم راجعبه او کتابی مینویسیم. با غرغر گفت: «خدای من! برای چی؟ چه موضوع بنجلی انتخاب کردهاید.» نامهام را پیدا کرد و گفت یک ماهی هست که نامههایش را ندیده است. به آخر اسمم ẓCounty MayoẒ را هم اضافه کرده بودم، و فورد این دو کلمه را به صدای بلند خواند و سیلاب آخر را با لهجهٔ ایرلندی ادا کرد. صمیمیتر شد و به همکارانش گفت که من مال منطقهٔ اطراف زادگاهش هستم، گالوی، و اینکه همسرش هم یک مک براید است و شاید اصلا فامیل هم از آب درآمدیم.
بعد جملهٔ اصلی را شروع کردم و گفتم یکی از اجداد من بعد از ترک خدمت در ارتش بریتانیا به آمریکا آمده است. و وقتی که فورد هم از جدش گفت که ارتش بریتانیا را ترک کرده و به آمریکا آمده، فهمیدم که موفق شدهام-هرچند که شیرینکاریام چندان چشمگیر هم نبود (از یک ولزی بیش از این هم نمیتوان انتظار داشت). معلوم شد که جد فورد سی سال زودتر از جد من، و طی جنگهای استقلال، به آمریکا رسیده و جرج واشنگتن شخصا برایش نامه نوشته، که حالا جزو اموال جان فورد است. میخواستم اینرا بگویم که با اسپنسر تریسی و پت اوبراین همکلاسی بودهام، که فورد دوباره-و اینبار با لحن شوخی- گفت که زندگی چرندی داشته است. من یک چیز گفتم راجع به اینکه فیلمهای خیلی زیادی ساخته، و او گفت که چون «پسزمینهٔ نژادی اصیلی» دارم، میتوانم با او مصاحبه کنم، و بعد اضافه کرد: «وگرنه بهت میگم که بروی به جهنم.»
و ظاهرا راست هم میگفت، چون وقتی وارد اتاقش شدیم، گفت: «این مسلما آخرین مصاحبهٔ منه.» حرف زدن با فورد مثل این بود که برای جویدن تنباکو و خوردن چای توی فنجان حلبی، با یکی از «برادران ارپ» کنار دلیجان چمباتمه زده باشی. دفترش فوق العاده شلوغ و پرسروصدا بود. آدمها با عجله میآمدند و میرفتند، تلفنها زنگ میزدند، و مدام نامههایی را به دستش میدادند-یعنی درست عکس آرامشی که در خانهٔ رنوار (که قرار بود همان روز به دیدنش بروم) حکمفرما بود. آن همه شلوغی و هیاهو حالتی مالیخولیایی داشت؛ آن هم در دفتر کارگردانی که تقریبا پنج سال بود که نتوانسته بود فیلمی بسازد. آن کارگردان سرکش و لجوج کفش تنیس و شلوار سفید و گشاد به پا داشت، و پیراهنی آبی که شکمش از میان دکمههایش بیرون زده بود. چشمبندش روی چشم چپش قرار داشت و موهای سفیدش ژولیده و پریشان بود. چشم سالمش مثل چشم اژدها به آدم دوخته میشد-البته وقتی نگاهت میکرد، که معنایش این بود که یک چیزی تحریکش کرده است. کشویی را کشید و سیگاری تعارف کرد. تکههای سیگارش را به سطل آشغال کنار میزش تف کرد، و وقتی خواست قرض بخورد، زبانش را بیرون آورد و بعد، به حالت انزجار سرش را تکان داد.
در طرز برخورد آن دو کارگردان پیر با میهمانشان، تضادی آشکار وجود داشت. رنوار روی صندلیای نشست که نصف طول اتاق با من فاصله داشت، ولی با صمیمیتی فوق العاده صحبت میکرد. فورد مرا مجبور کرد که کنارش بنشینم، ولی با دود سیگار و طفره رفتنها و خود را به نادانی زدنهایش بینمان دیواری کشید. پیدا کردن دو نفر که رفتارهایشان اینقدر متفاوت باشد، کار آسانی نیست. رنوار مردی مؤدب و کمی گوشهگیر، و یکی از ساکنان به کمال رسیدهٔ معبد بزرگان سینماست. او که همراه با همسرش-دیدو-مرا به حضور پذیرفته بود، از من خواست که از ضبط صوت استفاده نکنم. یکی به این دلیل که ترجیح میداد گفتگویمان بیشتر یک مکالمه باشد تا بحث و جدل؛ و یکی هم برای اینکه درگیر نوشتن فیلمنامهای بود، و انتشار یک مصاحبه ممکن بود محتوای داستانش را پیشاپیش لو بدهد. حس میکردم راهبی تازهکارم که در محضر دالایی لاما نشسته است.
ازش پرسیدم: «از هرجومرج خوشتان میآید، مگرنه؟» و جواب داد: «البته.» از پروژهاش برای «ژانمورو»-ژولین و عشقش-سؤال کردم و او با لبخندی هوشمندانه گفت «او زودتر از آنکه بتواند متولد شود، مرد.» ظاهرا خیلی تحت تأثیر شور و شوق من برای بودوی از آب نجات یافته قرار گرفت، بخصوص وقتی به آن صحنهای اشاره کردم که بودو برای واکس زدن کفشش تمام آشپزخانه را به هم میریزد. در جوابم گفت: «لابد آدم هم بهشت را همینجوری به هم ریخته، نه؟» ما راجعبه کارگردانی، بازیگری، فیلمنامهنویسی، نقاشی، دوران جوانی، پیری و سیاست صحبت کردیم؛ راجعبه همه چیز.
ولی از آن طرف، فورد حسابی مرا ترساند. البته از قبل میدانستم که چه کار سختی را درپیش گرفتهام.میدانستم که در پس آن ژست کابویی، مرد زیرک و آگاه در کمین نشسته تا به هر نوع حماقت من بتازد. تازه موهایم را کوتاه کرده بودم، ولی این هم کمکی به من نکرد. سنگینی گوش فورد باعث شده بود تا مصاحبه به یک کمدی پوچ تبدیل شود. مرا وادار کرد که سؤالها را بارها برایش فریاد بکشم (این گوشم دیگر هیچی نمیشنود)، یا حتی برای اینکه متوجه شود، کلمات را برایش هجی کنم. آدم شک میکند که شاید فورد از این سنگینی گوش لذت میبرد، چون اینجوری میتواند وانمود کند که سؤالهای ناخوشایند را نشنیده است؛ بخصوص که از روی احتیاط مرا سمت گوش سنگینش نشانده بود. من فهرست بلندبالایی از سؤالهایم تهیه کرده بودم-سؤالهایی حساب شده برای از بین بردن نکات مبهم مصاحبههای قبلی-ولی وقتی با کجخلقی میگفت «نمیدانم». شروع کردم به عقبنشینی کردن به سؤالهایی که قبلا پرسیده شده بودند.
من به بیحوصلگیاش احترام میگذاشتم. فورد دوست دارد که کارگردانی را صرفا «شغلی برای گذران زندگی» بداند. او هم مثل قهرمانان فیلمهایش فکر میکند که پافشاری روی اهمیت کارش ممکن است به معنای خیانت در امانت باشد. او همیشه خودش را یک یاغی دانسته، و حتی امروز، با وجود تمام افتخارات هنری و دریافت درجهٔ دریاسالاری نیروی دریایی آمریکا، به قول ولز سنگینترین وظایف روی شانههایش هم برایش مثل اپل لباس میمانند. از این گذشته، فورد خودش را عادت داده که از طریق تصاویر با دیگران ارتباط برقرار کند، و توضیح دادن تصاویر همانقدر احمقانه است که توضیح دادن یک جوک. ولی قضاوت کردن راجعبه ظاهر فورد و اینکه فیلمهایش را آثار یک مبتدی با «قریحهای شاعرانه» بدانیم، اشتباه بزرگیست. او مرد فوق العاده پیچیدهایست که خودش را به سادگی و صراحت بیان میکند.
طرز برخورد حساب شدهٔ فورد با من، کاملا نشان میداد که چه کسی جریان مصاحبه را هدایت میکند. هرچند که او داستانسرایی را دوست دارد، و گوش کردن به صدای آهنگین و غنی او موقع تعریف کردن داستانهایش، لذتبخش بود. هنوز هم لهجهٔ غلیظ نیوانگلندیاش را حفظ کرده است. ولی با دیدن فورد به این فکر نمیافتید که او در گذشته زندگی میکند؛ حتی وانمود میکند که موضوع بعضی فیلمهایش را هم به یاد ندارد (همکارانش میگویند تکتکنماها را در ذهن دارد). متأسفانه، پرشورترین پاسخ وقتی بود که از آینده حرف زدیم از پروژهٔ جنگی دوستداشتنیاش، صبح آوریل، که پول ساختنش را ندارد، و این مایهٔ شرمندگی همهٔ سینماست.
*جوزف مکبراید: شنیدهام که مدتی را در ویتنام بودهاید.
*فورد: پارسال آنجا بودم تا برای وزارت دفاع فیلمی دربارهٔ ویتنامی کردن ویتنام بسازم، کاری که خود ویتنامیها دارند برای تحول کشور و کنترل اوضاع میکنند. بیشتر سیر و سیاحت بود، در ضمن روی فیلمی که داشتند میساختند نظارت کردم. مدتی آنجا ماندم. خیلی جالب بود.
فیلم اکران هم شده؟
*نه هنوز داریم تدوینش میکنیم.
*واقعا خودتان کارگردانی کردید؟
*فقط نظارت کردم. چیزی برای کارگردانی نبود. میرفتم آنجا و میگفتم «نمای خوبی میشه، چطوره بگیریم…» بعد میرفتم توی جنگل…خیل خوش میگذشت. رفتم آنجا نشان افتخار نوهام دانیل را بهش دادم، پسر پسرم. یک ستارهٔ نقرهای گرفت و چند تا قلب ارغوانی. حالا قلب ارغوانی چندان مهم نبود، از آنها زیاد توی خانوادهمان داریم، ولی نشان ستارهٔ نقرهای برای آن پسر افتخار بزرگی بود.
*بعد از هفت زن این تنها فیلمی است که ساختهاید؟
*نه، دارم یک مستند میسازم، تازه تمامش کردهام، راجع به یک دوست نزدیکم. تیمسار چستیپالر، که پرافتخارترین افسر نیروی دریایی تاریخ آمریکاست. یک فیلم سه حلقهای راجع به زندگیاش برای تلویزیون ساختم.
*برای کدام کمپانی؟
*یک شرکت خصوصی. حامی مالی نداشتیم. هنوز سرمایهگذاری نشده.
*اسم فیلم چیست؟
*نمیدانم. جواب احمقانهایست، ولی نمیدانم اسم لعنتیاش چه بود، دارم سعی میکنم به یاد بیاورم. اسمش بود چستی، یا بزرگداشت…نمیدانم چیچی.
*تویش چه چیزی هست؟
*مصاحبه با دوستانش، فیلمهای خبری، و خلاصه زندگیاش را از جنگ جهانی اول تا نیکاراگوئه و تا هیتی و بعد تا جنگ جهانی دوم و جنگ کره دنبال میکنیم. توی کره مدتی همراهش بودم. توی یک چادر بودیم و دوستان صمیمی به حساب میآمدیم، برای همین هم از من خواستند این فیلم را بسازم و من هم ساختمش.
*با چه کسانی مصاحبه کردید؟
*خب، ببینم کسی که تو بشناسی…خیلی از آنها را فراموش کردهام، افسرهای نیروی دریایی…یادم نمیماند. راوی فیلم جان وین بود که از دوستان خوب چستی بود.
*از نتیجهٔ کار راضی هستید؟ باید خیلی کوتاه باشد، مگر نه؟
*خب، راستش را بخواهی، زیاد هم هست. مجبور بودیم یک کمی آبوتابش بدهیم. سه چهارم اولش خوب شده، بعدش دیگر اضافیست. پایانش خوب شده. خیلی ازش راضیام، بله.
*صبح آوریل چطور؟ داستان انقلابی جنگ؟ از آنچه خبر؟
*خب، هنوز ادامه دارد. هیچ کمپانیای نمیخواهد رویش کار کند. فیلمنامهٔ فوق العادهای دارد. بهترین فیلمنامهایست که تا به حال خواندهام.
*راجعبه یک پسر جوان است، مگرنه؟
*یک پسر و یک مرد، یک پسر و پدرش. مادرش. درواقع، قصهٔ جنگی نیست، روی شخصیتها دور میزند. تنها شخصیت تاریخیاش پلرور است.
*جرج واشنگتن نیست؟
*نه، آنموقع هنوز گمنام بود.
*مثل اینکه یک وقتی گفته بودید که فرانک کاپرا همیشه میخواست فیلمی راجعبه جرج واشنگتن بسازد و نتوانست.
*آره، داستان فوق العادهای راجعبه درهء فورگ داشت، ولی هیچکس نمیخواست با او همکاری کند.
*چرا؟
*آدمهای بیسواد و عوضی زیادند.
*فکر میکردند فروش نمیکند؟
*نه، میگفتند کی به جرج واشنگتن اهمیت میدهد؟ خودم شنیدم که تهیهکنندهای اینرا بهش میگفت. من میگویم «خود من یکیاش، و میدانم که میلیونها نفر دیگر هم هستند» و آنها میگویند این دیگر بیات شده، دیگر کسی به انقلاب آمریکا علاقهمند نیست. میگفتم اصلا تاریخ انقلاب آمریکا را خواندهاید؟ میگفتند معلومه که نه، کارهای مهمتری داریم. میگویم مگر اینها را توی مدرسه، کلاس ششم یادتان ندادهاند؟ و میگویند منظورت چیه؟ من تا کلاس هشتم خواندهام.
*فکر میکنی شانسی باشد که بگذارند شما بسازیدش؟
*خیلی کم.
*میتوانم راجعبه هفت زن سؤال کنم؟
*البته، بپرس. این یکی از فیلمهای مورد علاقهام هست.
*از اینکه تماشاگران آمریکایی زیاد ازش استقبال نکردند، تعجب کردید؟
*اوم-اوم…از درکشان بالاتر بود.
*پس با علم به اینکه تماشاگران آمریکایی خوششان نمیآید، آنرا ساختید.
*نه، اصلا برایم مهم نبود که خوش شان بیاید یا نه. به نظرم داستان قشنگی بود و فیلمنامهٔ خوبی هم داشت، برای همین هم ساختمش.
*بعضیها معتقدند که مردی که لیبرتی والانس را کشت چکیدهٔ دیدگاه شما نسبت به غرب است.
*نمیدانم.
*پاییز قبیلهٔ شاین یکجوری سوارنظام را زیر سؤال میبرد، مگرنه؟
*خب، همهٔ افراد سوارنظام آمریکایی نبودند، میدانید. اشتباهات زیادی هم داشتند. خود کاستر هم ارتش احمق و عوضیای داشت.
*شنیدهام جان وین هم دوست نداشته در فیلم قلعهٔ آپاچی بازی کند، چون معتقد بوده که کاستر مایهٔ ننگ سوارنظام است.
*اه، اینها همهاش مزخرفه. فکر نکنم اصلا هیچوقت چیزی راجعبه کاستر شنیده باشم.
*وقتی شما کارتان را با جان وین شروع کردید، یک بازیگر غریزی بود.
*اوم-اوم. هنوز هم هست.
*با یک کسی مثل او، بعد از آنکه ده بیست تا فیلم باهم کار کردهاید، چقدر باید حرف بزنید؟ یعنی لازم است که نقش را کاملا برایش توضیح دهید.
*آنها فیلمنامه را میخوانند، میدانند چه میخواهم، میآیند سرصحنه و میگویند باید چکار کنیم؟ و من بهشان میگویم و انجامش میدهند، و معمولا در همان برداشت اول.
*راجعبه اینکه وین بعد از این همه سال بالاخره جایزهٔ اسکار گرفت، چه فکر میکنید؟
*فکر نمیکنی سؤال بیفایده باشد؟
*فیلم True Grit را دیدید؟
*اوم-اوم. خیلی خوشحال شدم که جایزه را گرفت. رفتم بیرون و خوشحالی کردم، همه جا را برایش آذین بستم و از این کارها. ترا به خدا دست بردار «مک»، اینچه سؤالهای احمقانهایه. آن هم برای کسی که اهل باشد، یا اجدادش اهل آنجا باشند…مردم آنجا به زیرکی و هوششان معروفند. ما نژاد زیرک و باهوش و بیچارهای هستیم. و تا دلت بخواهد سربلند. نگو ẓCounty MayoẒ، بگو «County Mayo، خدایا به دادمان برس».
*چرا وقتی کارگردانی را شروع کردید، فقط وسترن میساختید؟
*چون خوب پول میدادند. هنوز هم دوست دارم وسترن بسازم. اگر داستانی به دستم برسد، همین الان راه میافتم و شروع میکنم، ولی لعنتی، هیچ خبری نیست. هفتهای دو سه تا فیلمنامه برایم میآورند، ولی همهشان بازسازی یا بازنویسی فیلمهایی هستند که قبلا ساختهام.یا پر از کثافتکاری و مسائل جنسی هستند، و این خلاف طبیعت من، اعتقادات مذهبیام و تمایل ذاتی من است که چنین کاری بکنم.
*قبل از شرو فیلمبرداری نماها را طراحی میکنید؟
*نه.
*پس چه جوری راجعبه شکل هر نما تصمیم میگیرید؟
*میروم سرصحنه و نگاهش میکنم. اینکار از روی غریزه میکنم.
*چندان علاقهای به حرکت دوربین ندارید، اینطور نیست؟
*چرا؛ برای اینکه تماشاگر را از فیلم جدا میکند. یادشان میآورد که «این فیلمه. واقعی نیست.» دوست دارم تماشاگر باور کند که همه چیز واقعیست. دوست ندارم حواس تماشاگر به دوربین پرت شود. حرکت دوربین اذیتشان میکند.
*در خیلی از فیلمهایتان به این نکته اشاره میکنید که «این ماجرا واقعیست». یا اینجور شروع میکنید که این «وایات ارپ» واقعیست. این «آبراهام لینکلن» واقعیست.
*سعی میکنم.
*هنوز هم روی O.S.S کار میکنید؟ راجعبه بیل دونوان وحشی ]will Bill Donovan[؟
*آره.
*چطور پیش میرود؟
*زیاد خوب نیست. اینجا پیدا کردن نویسنده کار سختیست، میدانی؟ منظورم این است که من اینجا هیچ نویسندهای نمیشناسم.
*آیا پروژهٔ دیگری هست که بخواهید بسازید؟
*نه.
*ببخشید که سؤالهای احمقانهای پرسیدم.
*خب، موضوع این نیست، ولی همهتان همان سؤالهای تکراری را میپرسید. و من دیگر از اینکه تلاش کنم جوابشان را پیدا کنم، خسته شدهام.من فقط یک کارگردان سابق کلهشق و پرکارم و دارم سعی میکنم به طرز آبرومندانهای بازنشسته شوم.
*پس دوست ندارید که ازتان راجعبه فیلمهای قدیمیتان بپرسند؟
*نه، فراموششان کردهام، نمیدانم راجعبه چه بودهاند. فقط دارم سعی میکنم بقیهٔ عمرم را در آرامش و با راحتی بگذرانم. پس میخواهم بهت بگویم au revoir [خداحافظ به زبان فرانسه]، خدا نگهدارت باشد، راهنمای County Mayo …
* Erin gu bragh.
* County Mayo gu bragh