حنیف قریشی: بیوگرافی و متن یک داستان کوتاه

ترجمهٔ جعفر مدرس صادقی
حنیف قریشی (Hanif Kureishi) که در سال 1954 در انگلستان متولد شده است (پدرش پاکستانی بود و مادرش انگلیسی)، کار خودش را با نمایشنامهنویسی شروع کرد. اوّلین نمایشنامهاش- Soaking the Heat -در سال 1976 اجرا شد و نمایشنامههای بعدی- The King and Me و The Mother Country -در 1979 و 1980. فیلمی که براساس اوّلین فیلمنامهای که نوشت ساخته شد- My Beautiful Laundrette -اسم او را بر سر زبانها انداخت. این فیلم در سال 1985 به نمایش درآمد و فیلمنامهاش از طرف انجمن منتقدین فیلم نیویورک جایزهٔ اوّل را برد و حتا نامزد دریافت جایزهٔ اسکار بهترین فیلمنامه هم شد. فیلم دیگری که براساس فیلمنامهٔ بعدی حنیف قریشی ساخته شد به اندازهٔ فیلم اوّلی نگرفت:
Sammy and Rosie Get Laid 1988. تازه در سال 1990 بود که اوّلین رمانش را منتشر کرد: The Buddha of Suburbia که برندهٔ جایزهٔ ویتبرد (Whitbread) برای بهترین رمان اوّل شد. در سال 1991 براساس فیلمنامهای از خودش فیلمی ساخت به نام.London Kills Me دو سال بعد، فیلمی از اوّلین رمان خودش در چهار قسمت برای تلویزیون بیبیسی ساخت. اجرایی که از «ننه دلاور» برشت به روی صحنه برد در سال 1993 با استقبال روبهرو شد و در چندین شهر انگلستان به اجرا درآمد. دومین رمانش- The Black Album -در سال 1995 منتشر شد و اوّلین مجموعهٔ داستان کوتاهش-
Love in a Blue Time -در 1997. سومین رمانش- Intimacy -در 1998 درآمد. (ترجمهٔ این رمان به همت خانم نیکی کریمی با عکس تمام صفحهای از مترجم به «یادداشت» عمیق و پیچیدهای به قلم ایشان-که علاوه بر اطلاعات و معلوماتی که دربارهٔ تاریخ مطالعهٔ این کتاب توسط ایشان به دست میدهد با نقل قطعه شعری از فروغ فرخزاد همراه است-به تازگی منتشر شده است: نزدیکی، حنیف قریشی، ترجمهٔ نیکی کریمی. انتشارات توفیق آفرین، تهران،1383.) دومین مجموعهٔ داستانهای کوتاه حنیف قریشی- Midnight All Day -در 1999 منتشر شد و سومی که در واقع داستان بلندی بود همراه با هفت داستان دیگر- The Body – در 2002. (داستان بلندی که نام خودش را به این مجموعه داده بود اخیرا به صورت جداگانه منتشر شده است.) Gabriel,s Gift (2001) و ẓMotherẒ (2003)
تازهترین کتابهای این نویسندهاند. مجموعهٔ مقالات او هم
(Dreaming and Scheming:Reflections on Writing and Politics) در سال 2002 منتشر شد.
هیچیک از کتابهای حنیف قریشی به اندازهٔ Intimacy (که براساس آن فیلمی هم در سال 2001 به کارگردانی پاتریس شرو ساخته شد) سروصدا راه نینداخت. Intimacy بلافاصله بعد از انتشار واکنشهای مختلفی برانگیخت. برخی از منتقدان به خاطر سادگی و صداقتی که در روایت داستان به کار رفته است-حکایت مردی که در آستانهٔ ترک کردن همسر و دو فرزندنش دارد ماجرای خودش را تعریف میکند-نویسنده را ستودند و بسیاری دیگر آن را یک داستان یک بعدی و به شدت اتوبیوگرافیک دانستند و به نویسنده ایراد گرفتند که در نهایت خودخواهی زندگی شخصی خودش را دستمایهٔ نوشتن «داستانی قرار داده است که فقط به این منظور نوشته شده تا خود راوی را تبرئه و زن او را محکوم کند. لاراکامینگ در مقالهای دربارهٔ این کتاب که در روزنامهٔ «گاردین» به چاپ رسید (9 می 1998) نویسنده را به تنبلی محکوم کرد و آن را یک گزارش احوال شخصی دانست. بههرحال، حنیف قریشی از آن دسته از نویسندگانیست که تلاش چندانی برای ردگم کردن به خرج نمیدهند. پدر و مادر راوی در داستان Intimacy فرق چندانی با در و مادر راوی در داستانی که ترجمهاش را در این صفحات میخوانید ندارند و مشخصات هر دو پدر و مشخصاتی که نویسنده از پدر واقعی خودش میدهد کاملا تطبیق میکند. این داستان- Long Ago Yesterdey -در شمارهٔ 8 مارچ 2004 هفتهنامهٔ «نیویورک» چاپ شده است. و آنچه نویسنده دربارهٔ «نوشتن» و دلبستگی پدر واقعی به این مقوله نوشته است ترجمهٔ بخشیست از مقالهای به نام Something Given در سایت خودش.
عصر یکی از روزهایی که تازه پنجاه سالم تمام شده بود، در کافهای را که فاصلهٔ چندانی با خانهٔ زمان کودکیام نداشت باز کردم و رفتم تو. پدرم توی کافه بود. ایستاده بود دم بار. از سر کار برمیگشت، از ادارهاش که در لندن بود. نشناخت من کیام، اما من از دینش خیلی شاد و حتا ذوق زده شدم، بیشتر به این دلیل که ده سال بود مرده بود. مادرم پنج سال پیش مرده بود.
رفتم جلو و گفتم «عصر به خیر. از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.»
جواب داد «عصر شما هم به خیر.»
گفتم «این کافه از اون جاهایییه که هیچ وقت عوض نمیشه.»
گفت «ما هم دوست داریم همینطور باشه که هست.»
یک مشروب سفارش دادم-که خیلی میچسبید.
نگاهی انداختم به تاریخ روی روزنامهٔ باز شدهای که آن بغل بود و حساب کردم که پدر از قرار معلوم کمی سن و سالش بالاتر از من بود. حدود پنجاه و یک. ما تقریبا هم سن و سال هم بودیم-یا معاصر هم-و مثل این که همیشه همینجور بودیم.
داشت با مردی که روی چارپایهای کنار دستش نشسته بود حرف میزد و دختری هم که پشت بار بود داشت پابهپای آن دوتا بیاختیار میخندید. من پدر را بهتر از هرکس دیگری میشناختم، یا خودم اینطور خیال میکردم، و خیلی هوس کرده بودم بغلش کنم یا دستکم، مثل قدیم، دستهاش را ببوسم. اما جلوی خودم را گرفتم و فقط نگاهش میکردم که دمبار و کنار مردی که حالا شناختمش که پدر یکی از همکلاسیهای من بود، قیافهٔ خیلی راحت و بیخیالی داشت. وقتی کنار دستشان ایستادم، هیچ کدامشان اعتراضی نکرد.
من هم، مثل خیلی از آدمهای دیگر، با مردهها روابط خیلی حسنهای دارم. خیلی وقتها خواب پدر و مادرم را میدیدم و خواب خانهای را که توش بزرگ شده بودم، با این که توی این خوابها همیشه همهچی گنگ و مبهم بود. البته هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که روزی من و پدرم به این ترتیب همدیگر را ببینیم و باهم حرف بزنیم.
این اواخر بهطور عجیبی نسبت به خودم احساس غریبگی میکردم. پنجاه سالگی برای من ضربهٔ مهلکی بود و یکجور احساس بیهودگی و هدر رفتگی به من دست داد. با این که نمیتوانستم گلهٔ چندانی از روزگار داشته باشم: تهیهکنندهٔ تئاتر و سینما بودم، یک خانه در لندن داشتم، یکی در نیویورک و یکی در برزیل. اما بههرحال گلهٔ خودم را میکردم. خودم خوب میدانستم که دچار اختلالات روانی مختلفی بودم که تاب و توانم را گرفته بودند، اما هنوز از پا نینداخته بودندم.
دوشنبه روزی بود که من پدر را دیدم. آخر هفته را با دوستهای خودم گذرانده بودم، توی خانهٔ زیبایی که بیرون شهر داشتند و با مهمانهای نازنینی که دعوت کرده بودند، و چه تابلوهای قشنگی تماشا کرده بودیم و چه غذاهای خوشمزهای نوش جان کرده بودیم. خبرهای جنگ عراق که تازه شروع شده بود پشت سر هم از تلویزیون پخش میشد. بیست نفری میشدیم، پیر و جوان، روی کاناپههای نرم و راحت لم داده بودیم، شامپاین میخوردیم و شر و ور میگفتیم و میخندیدیم، تا این که تصویر هزاران بمبی که روی سر الاغهایی که به گاری بسته بودند و روی سر آدمها و روی سر آلونکهای گلی میافتاد حال همهٔ آنهایی را که توی آن خانه بودند خراب کرد. همهٔ ما خوب میدانستیم که این یک حس انزجار عمومی بود و تونی بلر که بعد از سالها در اپوزیسیون بودن امیدی به او بسته بودیم، حالا تبدیل شده بود به بیاعتبارترین و منفورترین سیاستمدار از آنتونی ایدن به بعد. ما در یک دوران پر از دروغ، تزویر و بیگانگی زندگی میکردیم. این احساس خیلی سنگینی بود و زندگی ما در مقابل این چیزها بدجوری ناچیز و بیمقدار جلوه میکرد.
بلافاصله بعد از ناهار، از خانهٔ دوستم آمدم بیرون و با تاکسی خودم را رساندم به ایستگاه راهآهن و تازه آنجا بود که یادم افتاد که یک تکه کاغذ تا شدهای را که داشتم باش بازی میکردم توی خانهٔ دوستم جا گذاشتهام.یادم بود که توی کتابخانه جا گذاشته بودمش و آنجا داشتم مطلبی دربارهٔ موضوع خواب کردن در داستانهای موپاسان میخواندم و تجربههای دیکنز با هیپنوتیزم که در مورد زن یکی از دوستهاش دردسرهای زیادی برای او درست کرده بود. با همان تاکسی برگشتم و یکراست رفتم توی همان اتاق که کاغذم را بردارم. اما آنکه جارو میزد تازه از کارش فارغ شده بود. صاحبخانه از من پرسید دلم میخواهد توی کیسهٔ جارو را هم بگردم؟ آن دوتا نگاهی انداختند به همدیگر و لبخند زدند. با این همه، من به دلیل وسواسی که به خرج داده بودم، خودم را قهرمان این ماجرا میدانستم. این اصطلاحی بود که پزشک معالج من به کار میبرد. خوشبختانه همین فردا قرار بود دکتر نازنینم را ببینم.
بعد از سرخوردگیام بابت آن تکه کاغذ، برگشتم به ایستگاه و سوار قطار شدم. تا اینجا با ماشین آمده بودم و به این دلیل تازه فهمیدم که قطار از ایستگاهی که به خانهٔ زمانی کودکیام خیلی نزدیک بود میگذشت و آنجا توقف داشت. به محوّطهٔ ایستگاه که رسیدیم، سخت رفته بودم توی بحر چیزهایی که خوب یادم بود، حتا قیافههای آشنا به چشمم خورد، با این که سی سالی بود که از این حوالی رفته بودم. اما باران شدیدی میبارید و چیز چندان واضح و روشنی معلوم نبود. بعد، درست همان وقتی که قطار داشت راه میافتاد، کیفم را برداشتم و پریدم پایین، رفتم توی خیابان پشت ایستگاه و هیچ نمیدانستم که کجا دارم میروم.
نزدیک ایستگاه، یک مغازهٔ صفحهفروشی کوچولو بود، یک کتافروشی بود، جایی که لباس جین میفروختند و چند تا کافه که وقتی پسر جوانی بودم با یکی از اهالی حل که از من خوشش میآمد آنجاها رفته بودم و این اوّلین نفری بود که من باش دوست شده بودم. او بلافاصله فهمید که با کی طرف است. قهرمان او ژان کوکتو بود. ما دربارهٔ ادبیّات فرانسه و اسکار وایلد و موسیقی پاپ بحث میکردیم و بعد قرصهای اسپید میانداختیم بالا، توی دستشویی ایستگاه سر و صورتمان را برق میانداختیم و قطار میگرفتیم برای شهر. با دوست دیگری که مثل جیمی هندریکس لباس میپوشید، همه نمایشهایی را که روی صحنه بود تماشا میکردیم. بعد، من کاری توی ادارهٔ پست وستاند پیدا کردم. بعد، دستیار صحنه شدم، کنترلچی شدم، دستیار لباس شدم، حتا کارگردان هم شدم، تا این که آخر سر «شغل» خودم را پیدا کردم و شدم تهیهکننده. از پدرم اسمش را پرسیدم و این که کجا کار میکند. معلوم است که هیچ کس به اندازهٔ من قلق پدر توی دستش نبود. طولی نکشید که به من بیشتر از آن یکی علاقهمند شد. با این همه، هنوز ترسم نریخته بود. ما شباهتی به هم نداشتیم؟ مطمئن نبودم. هم لباس و هم داندانهایی که تازگی گذاشته بودم از مال او گرانقیمتتر بود و هیکلم گندهتر بود و قد بلندتر بودم، یک سرو گردن بلندتر از او بودم. ورزش روزانهام هیچ وقت ترک نمیشود. اما موهام دارد سفید میشود. موهام را رنگ نمیکنم. موهای پدر هنوز بیشترش مشکی بود.
پدرم تمام عمر حسابدار بود و پانزده سال بود که توی یک اداره کار میکرد. داشت به من میگفت که دو تا پسر دارد: دنیس که توی نیروی هوایی بود من-بیلی. چند ماه پیش، من رفته بودم دانشگاه و آنجا از قرار معلوم اوضاع و احوالم خوبد بود. «در انتظار گودو» یی که با بازیگرهای زن روی صحنه برده بودم-به قول پدر، «یک نمایش به شدت کسالت بار»-خیلی گل کرده بود. نوک زبانم بود که بگویم «بابا، ولی من کار گردانیش نکردم، من فقط تهیهکننده بودم.»
من خودم را به اسم پیتر به پدر معرفی کرده بودم و این اسمی بود که گاهی وقتها که با آدمهای ناشناس سروکله میزدم به خودم میبستم و با این اسم شخصیت دیگری به خودم میگرفتم. اما هیچ احتیاجی به این شخصیت دیگر نبود. پدرم میپرسید اهل کجا هستم و چه کارها میکنم، اما هر وقت که میآمدم جواب بدهم، با یک مشت حرفهای پندآمیز و اظهارنظرهای مختلف توی حرفم میدوید.
پدرم گفت دلش میخواهد بنشیند روی صندلی، چونکه سیاتیک دوباره دارد اذیتش میکند، و دوتایی رفتیم سر میزی نشستیم. نگاهی به دختری که پشت بار بود انداخت و گفت «خوشگله؟ نه؟»
گفتم «موهای خوشگلی داره. متأسفانه لباسی که پوشیده اصلا بهش نمیاد.»
«به لباسش چه کار داری؟»
این یک جنبهای از شخصیّت پدرم بود که هیچ وقت ندیده بودم. بهش نمیآمد. هیچ وقت ندیده بودم وقتی که از سرکار برمیگردد برود کافه. همیشه یکراست میآمد خانه. و از وقتی که دنیس رفته بود، سر شبها پدرم فقط شده بود مال خودم. هر روز عصر، توی ایستگاه اتوبوس منتظرش میماندم تا وقتی که از راه میرسد کیفش را از دستش بگیرم. به خانه که میرسیدیم، تا داشت لباسش را عوض میکرد، یک فنجان چای میگذاشتم دم دستش.
حالا دختر پشت بار آمد این طرف تا لیوانهای ما را بردارد و زیر سیگاریها را خالی کند. همینکه خم شد روی میز، پدر دستش را گذاشت پشت زانوی دختر و برد بالا و باز هم بالاتر و همانجا نگه داشت و آنقدر نگه داشت تا دختر خودش را کنار کشید و اول مثل این که باورش نمیآمد. زل زد توی چشمهای پدر و بعد جیغش درآمد که از این کافه متنفر است و از تمام مردهایی که توی این کافهاند متنفر است و خودت گورتو گم میکنی یا این که صاحب کافه را خبر کنم تا خودش با یک اردنگی بیندازدت بیرون؟
سروکلهٔ صاحب کافه هم راستی راستی پیدا شد. لیوان پدر را از دم دستش کنار کشید و مشتش را برد بالا. پدر دوید به طرف در و کیفش جا ماند. من هیچ وقت ندیده بودم که پدر بدون کیفش برود سر کار و هیچ وقت هم یادم نمیامد که کیفش را جایی جا گذاشته باشد. من و برادرم همیشه میگفتیم میبینی؟ مثل این که این کیف به این کف دست سنجاق شده باشد! بیرون کافه، همانطور که پدر داشت خودش را میتکاند، کیف را گذاشتم توی دستش.
گفت «متشکرم. نباید این کارو میکردم. اما یکبار، فقط یکبار، باید این کارو میکردم. فکر میکنم دیگه هیچ وقت به کسی دست درازی نکنم.» پرسید «خب، شما از کدوم طرف میرین؟»
گفتم «چند قدمی با شما همراهی میکنم. کیف من سنگین نیست. من فقط داشتم از اینجا رد میشدم. باید یه قطار بگیرم برای لندن، اما هیچ عجلهای ندارم.»
گفت «دلتون میخواد بیایید خونهٔ من، یه لبی تر کنید؟»
پدر و مادر من زندگی روی حسابی داشتند، با مقررّات خیلی دقیق و سخت. و حالا چی شده بود که او داشت غریبهای را به خانهاش دعوت میکرد؟ من همیشه تنها دوست او بودم. سر ما همیشه فقط به خودمان گرم بود.
«واقعا؟»
گفت «البته. بیایید بریم!»
سر و صدا و تاریکی شب و شرشر باران غوغا میکرد و تا فقط جلوی پاهات را میتوانستی ببینی. اما هر دوی ما راه را بلد بودیم. پدر آهسته راه میرفت و دهانش را باز گذاشته بود تا هوای بیشتری بدهد تو. سر خوش و روبهراه بود. شاید به خاطر کاری که توی کافه کرده بود، شاید هم به خاطر همصحبتی با من بود که سر حال آمده بود. اما وقتی که پیچیدیم توی خیابان تر و تمیزی که خیلی به نظرم آشنا میآمد، خیابانی که با کمال تعجب دیدم در همهٔ مدّتی که من آنجا نبودم هیچ تغییری نکرده بود، سرمای شدیدی توی تمام بدنم دوید. توی خوابهایی که این اواخر میدیدم که مثل گچبریهایی بودند که توی روشنایی شدید رنگ و رویی نداشتند، این خیابان حومهٔ شهر زیر نور زرد چراغهای کنار خیابان تیرگی غمانگیزی داشت و مثل این که در میان انبوهی از گلهای سفیدی که بوی خفهکننده و مرگآوری پراکنده میکردند مدفون شده بود. اما حالا دیگر مجالی برای پا پس کشیدن نمانده بود. رفتیم توی خانه و پدر در اتاق نشیمن را باز کرد. چشمهام را بستم و باز کردم. و این هم مادرم که نشسته بود روی صندلی گندهٔ خودش، پاهاش را جمع کرده بود توی شکمش و داشتی بافتنی میبافت. یک جعبه شکلات باز هم روی میز کوچکی بغل دستش بود و با نوک انگشتهاش داشت کاغذ یکی از آنها را باز میکرد.
پدر رفت پیراهن و شلوار خانهاش را بپوشد. این که مهمان داشت و یک نفر دیگر، یک غریبه، آنجا بود، هی تغییری در روال معمول زندگیاش نمیداد، روالی که هیچ چیز دیگری بیرون از محدودهاش وجود نداشت.
من سر جای همیشگیام، درست پشت سر صندلی مادرم، ایستادم. از همان جا، بیآنکه با زرزدنهای اضافی و یا با به رخ کشیدن قیافهٔ خودم عیش او را منغص کرده باشم، برای او تعریف کردم که من و پدر توی کافه همدیگر را دیدهایم و او از من دعوت کرده است که بیایم اینجا و لبی تر کنم.
مادرم گفت «فکر نمیکنم چیزی توی بساطمون پیدا کنی. مگر این که از کریسمس چیزی باقی مونده باشه. مشروب خراببشو نیست. هست؟»
«آره، خب. خراببشو نیست.»
گفت «حالا فعلا ساکت! دارم فیلم تماشا میکنم. شما سریال تماشا نمیکنید؟» «نه زیاد.»
شاید آن سفیدی شوم خوابهایی که میدیدم مال سفیدی همین بافتنیها و قلاببافیهای مادرم بود: پشتیها، دستکشها، روبالشیها. هیچ چیزی توی این خانه نبود که یکی از قلاببافیهای مادرم روش نباشد. حتا وقتی که مرد بزرگی شده بودم، هر وقت میخواستم برای خودم دستکش بخرم، فکر میکردم کهای کاش میتوانستم یکی از دستکشهایی را که مادرم میبافت دستم کنم.
توی آشپزخانه، برای خودم و پدر چای دم کردم. مادر شام پدر را گذاشته بود روی اجاق: سوسیس و قارچ با نخود که حالا دیگر خشک شده بود وجداجدا، روی یک بشقاب بزرگ ترکدار. مادر از من پرسیده بود که من هم چیزی میخورم یا نه، اما من اینجا چهطور میتوانستم چیزی بخورم؟
همانطور که منتظر بودم آب کتری جوش بیاید، ظرفها را توی ظرفشویی رو به باغ شستم. بعد، فنجای چای و غذای پدرم را بردم توی اتاق کارش، اتاقی که قبلا اتاق نشیمن خانوادگی بود. با دستی که آزاد بود، کتابهایی را که روی میز تلنبار شده بود کنار زدم تا جایی برای بشقاب باز شود.
وقتی که مشقهام را تمام میکردم، پدر دوست داشت که من بروم سراغ رادیو و ایستگاههایی را که میشد چیزی از توش برای پدرم ضبط کرد پیدا کنم. اگر بخت یاریام میکرد، پدرم چیزی برای من میخواند، یا دربارهٔ زندگی هنرمندهایی که خاطرخواهشان بود حرف میزد.آنها انیس و مونس همیشگیاش بودند. زندگیهای آنها عبرتانگیز بود، اما فقط یک احمق تلاش میکرد ادای آنها را دربیاورد. توی این فاصله، من دستم را میکردم زیر پیراهن خانهاش و پشتش را قلقلک میدادم یا سرش را میخاراندم یا دستهاش را میمالیدم، تا این که چشمهاش را به علامت تشکر میچرخاند به طرفم.
پدر که حالا لباس خوابش را پوشیده بود، نشست به خوردن و شروع کرد به تعریف کردن این مطلب که دارد یک برنامهٔ پنج سالهٔ کتاب خواندن را شروع میکند. فعلا داشت روی «جنگ و صلح» کار میکرد. بعد، نوبت میرسید به «در جستوجوی زمانهای از دست رفته» و بعد، «میدل مارچ»، همهٔ نوشتههای دیکنز، هومر، چوسر و همینطور تا آخر. برای هر نویسندهای که میخواند یک کتابچهٔ جداگانه میگذاشت کنار.
گفت «با این شیوه، هر چیزی را که توی ادبیات وجود داره یاد میگیری. هیچ وقت هم دلبستگیت تموم نمیشه، برای این که هم موسیقی توی این کتابها پیدا میکنی، هم نقاشی و در واقع همهٔ تاریخ بشری را توی این کتابها پیدا میکنی…»
با این حرفها به یاد زمانی افتادم که توی مسابقهٔ مقالهنویسی مدرسه، چیزی که دربارهٔ موضوع وقت تلف کردن نوشته بودم جایزهٔ اول را برد. این انشایی که نوشته بودم دربارهٔ این نبود که آدم چهگونه باید وقت خودش را به بطالت بگذراند، که اگر اینطور بود شاید چیز مفید و به دردبخوری از آب درمیآمد، بل که دربارهٔ این بود که چهگونه میتوان با پرکردن همهٔ لحظات زندگی به دستاوردهای بزرگی رسید! پدر الگوی من بود. او حتا توی حمام هم کتاب میخواند، و همانطور که کتاب به دست توی وان لم داده بود، کار من این بود که پاها و پشت و موهای سرش را لیف و صابون بزنم. حمام کردنش که تمام میشد، با یک حولهٔ گرم و آماده منتظرش ایستاده بودم. دویدم توی حرفش. «تو امروز عصر حتما میخواستی با اون خانمه بیشتر آشنا بشی. نه؟»
«چی گفتی؟ اینجا چهقدر ساکته! موافقی یک کمی به موسیقی گوش بدیم؟»
حق با او بود. خود شهر و جاهای دور از شهر هیچ وقت به ساکتی حومهٔ شهر نبود -سکوتی مثل این که همه نفسها را توی سینه حبس کرده باشند.
پدر داشت صفحهای را میگذاشت که از کتابخانه امانت گرفته بود. «حتما اینو میشناسی. اما شرط میبندم نه به اندازهٔ کافی.»
سمفونی پنج بتهوون برای موسیقی متن انتخاب عجیبی بود. اما دلم نمیآمد توی ذوقش بزنم. بدون شور و شعفی که او به خرج میداد، زندگی من هیچ وقت با موسیقی پرنمیشد. مادرم زمانی پیانیست کلیسا بوده بود و ما را میبرد و به تماشای باله، معمولا «فندقشکن» یا هر وقت گروه بالهٔ بولشویی میآمد لندن، بالههای بولشویی. مادر و پدر گاهی وقتها دوتایی میرفتند مجلس رقص. هر وقت داشتند لباس میپوشیدند که بروند مجلس رقص، از تماشاکردنشان خیلی کیف میکردم. توی این لحظهها، فکرهای مشعشعی به سرم میزد که هر کدامشان برای معنیدادن به یک زندگی کامل کافی بود. پدر گفت «تو فکر میکنی من دوباره بتونم برم توی اون کافه؟»
«اگر معذرتخواهی بکنی، بله.»
«بهتره یک چند هفتهای نرم. نمیدونم یه دفه چهم شد. اون زن یهودی که نبود؟ هان؟» «چه میدونم.»
«معمولا خوشحال میشد که از درد و مرضهای خودم براش حرف بزنم. توی این دوره و زمونه، کی حوصلهٔ شنیدن این حرفها را داره؟»
«کجات درد میکنه؟»
«تا ایستگاه که پیاده میرم و برمیگردم، بعضی وقتها از پا میافتم. مجبورم یه جایی بایستم و به یه چیزی تکیه بدم.»
گفتم «من از ماساژ یه چیزهایی سرم میشه.»
«عجب!» پاهایش را بلند کرد و گذاشت روی پاهای من. شروع کردم به مالیدن زانوهایش و ساق پاهاش. حالا دیگر به من نگاه نمیکرد. گفت «دستهای خیلی پرزوری داری. لولهکشی که نیستی؟ هان؟»
«گفتم که چه کارهام.سالن تئاتر دارم و حالا هم دارم یه مؤسسهٔ آموزشی راه میندازم، یه استودیو برای جوانان.»
زیر لب گفت «تو هرمویی؟»
«آره، خب. هیچ وقت نشده که از هیچ مردی بدم بیاد. تو چهطور؟»
«مخنث؟ تا حالا باید فهمیده باشی که چه جوریام.اما از دلبستگیام به جنس لطیف هم زیاد خیری ندیدم.»
«هیچ وقت به زنت خیانت نکردی؟»
«من همیشه زنها را دوست داشتم.»
پرسیدم «اونا هم تو را دوست دارن؟»
«منشیهای اداره میونهشون با من خوبه. نه این که بتونی هر کاری که دلت میخواهد باهاشون بکنی. با حرفهییهاش هم پولشو ندارم که طرف بشم.»
«چند وقت به چند وقت میری کافه؟»
«از سر کار که برمیگردم، یه سری میزنم. آخه بیلی من از پیش ما رفته.»
«برای همیشه؟»
«دانشکدهش که تموم بشه، برمیگرده پیش خودم. من به تو قول میدم. این موقع شب که میشد، همیشه باش حرف میزدم. خیلی چیزها هست که میتونی تو کلهٔ یه بچه فروکنی، بدون این که خودش بفهمه. زن من دیگه حرفی نداره که به من بزنه. دیگه دوست نداره هیچ لطفی در حق من بکنه.»
«از نظر جنسی؟!
«شاید هیکلش به نظرت کنده بیاد، اما خودش از این هم کندهتره. تو رختخواب له و لوردهم میکنه. اما راستشو بخوای، هژده ساله که دیگه هیچ خبری نیست.»
«از وقتی که بیلی به دنیا اومد؟»
همانطور که خودش را زیر دستهای من شل میکرد گفت «هیچ وقت هیچ شور و شعفی برای این کار نداشت. حالا که دیگه بیتفاوت شده…یخ بسته…میشه گفت مرده.»
گفتم «مردم بیشتر از هر چیزی از احساسات خودشون میترسند. ولی تو را به محرومیّت تلخی دچار کرد.»
سرش را تکان داد. «شماها که عین خیالتون نیست. تو دستشوییها شلوار همدیگه را میکشید پایین و…»
«مردم دوست دارند اینجوری فکر کنند. اما من خودم پنج ساله که تنها زندگی میکنم.»
گفت «خداخدا میکنم که اون زودتر از من بمیرد، تا من لا اقل یه فرصتی داشته باشم…ما آدمهای معمولی این وضعیّت تخمی را فقط به خاطر بچههامون تحمل میکنیم، اما شماها هیچ وقت به این روز نمیافتید.»
«حق با توئه.»
به عکسهای من و برادرم اشاره کرد. «بدون این بچهها، هیچ چیزی برای من وجود نداره. خندهداره که سعی کنی فقط برای خودت زندگی کنی.»
«خیال کردی این چیزا سرم نمیشه؟ مگه این که یکی را پیدا کنی که بشه به خاطرش زندگی کرد.»
گفت «امیدوارم پیدا کنی. اما اون یکی هیچ وقت مثل خودت نمیشه.»
اگر با خدشهدار شدن وفاداری عشق به خطر بیفتد، همیشه این وجود تسلّیبخش
56 هفت, تیر 1383 – شماره 12
بچههاست که به داد آدم میرسد. من دوست دختر پدرم بودم، غلام پدر بودم، پرستندهٔ پدر بودم. ایمان من بود که او را زنده نگه داشته بود. باعث و بانی این کیش شخصیّت کسی نبود به جز خود او، و من و برادرم آینههای او بودیم.
حالا مادر در را باز کرد-نه آنقدر باز که بتواند ما را ببیند یا ما او را ببنیم-و اعلام کرد که دارد میرود بخوابد.
من گفتم «شب به خیر.»
چیزی که پدر درباره بچهها میگفت کاملا درست بود. اما چه کاری از دست من برمیآمد؟ من با پول خودم یک کارخانهٔ قدیمی خریده بودم و تبدیلش کرده بودم به یک استودیوی تئاتر، جایی که جوانترها بتوانند با هنرمندهای جا افتاده همکاری کنند. بیشتر وقتم توی این ساختمان تلف میشد و من هم ناچار دفترم را برده بودم آنجا. از اینجا قرار بود بروم همانجا، بنشینم توی دفترم و ببینم کی میآید سراغم و چه کاری از دست من ساخته است-اگر کاری ساخته باشد. همانطور که داشتم پا به سن میگذاشتم، کمکم داشتم خودم را از همهٔ آن چیزهایی که دور و برخودم انباشته کرده بودم خلاص میکردم. یکی از کتابهای مورد علاقهٔ پدرم «هر کسی چهقدر زمین لازم دارد» تولستوی بود.
گفتم «چه بچه داشته باشی و چه نداشتی باشی، مرد که هستی. یه چیزهایی لازم داری که بچهها نمیتونند تأمین کنند.»
گفت «توی این خیابون، هر کسی سرشو با یه چیزی گرم میکنه.»
«زنها چه کار میکنند؟»
«دوخت و دوز میکنند، یا از اینجور کارها. هیچ لحظهای نیست که بیخودی هدر بره. پسر من یه مقالهٔ خیلی قشنگی نوشته دربارهٔ استفاده از وقت.»
چایش را سر کشید. صدای سمفونی بتهوون که از سر شروع شده بود، درباره رفت بالا. پیدا بود از این که گذاشته است من پاهاش را بمالم پشیمان نیست. چونکه دیدم دلش نمیخواهد تمامش کنم، خواهش کردم روی زمین دراز بکشد. با شور و شوقی که مخصوص خودش بود، لباس خوابش را درآورد. همه جای بدنش را مشت و مال دادم و همانطور که مشغول بودم، زیر لب «پدرپدر» میکردم. وقتی که رضایت داد و از سر جاش پا شد، من با لباس خوابش که گذاشته بودمش روی رادیاتور تا گردم شود، ایستاده بودم منتظر.
دیر وقت بود، اما نه آنقدر دیر وقت که نشود رفت. هیچ وقتی برای راهافتادن از حومهٔ شهر دیر وقت نیست، اما پدر از من دعوت کرد که شب بمانم. گفتم باشه، با این که اصلا فکرش را هم نمیکردم که به من بگوید بروم توی اتاق قدیمی خودم و روی تخت خودم بخوابم.
با من از پلّهها آمد بالا و من رفتم تو و دیدم دارم روی تلّی از جلد صفحه، مجلّه، لباس و کتابهایی که کف اتاق ولو بود راه میروم. بیشتر از همه، از دیدن پیانوی خودم خوشحال شدم. من هنوز هم میتوانم کمی پیانو بزنم. اما عشق اصلی من ساختن آهنگهایی بود که با خط خرچنگ و قورباغه توی دفترچههای نتی که بالای سر پیانو بود مینوشتم و حالا دیگر از هیچ کدامشان چیزی سر درنمیآوردم. وقتی که رفتم توی کار تئاتر، آهنگهایی را که ساخته بودم به هیچ کس نشان ندادم. و آخر سر به این نتیجه رسیدم که همهٔ آن کارها چیزی به جز وقت تلف کردن نبوده است.
همانطور که آنجا ایستاده بودم و داشتم به خودم میلرزیدم، دیدم چارهای ندارم که راستش را به خودم بگویم: راز من این نبود که من خودم را جدّی نگرفته بودم، بل که این بود که من دلم میخواست هنرمند باشم، نه فقط یک تهیهکننده. اگر دست خودم بود، همهٔ تقصیرها را به گردن پدر و مادرمیانداختم: آنها خودشان را تماشاچیهایی میدانستند که بیرون گود بودند. اما این خود من بودم که جگرش را نداشتم بروم توی گود-جگر شکست، موفقیّت، درگیر شدن با تلاشهای دیوانهوار و خامی که معلوم نبود به کجا منجر خواهد شد. من از همان اوّل اوّل یک خدمتگزار بودم، اوّل برای پدر و بعد برای دیگران-هنرمندهایی که حمایتشان میکردم-و چهطور میتوانستم تصوّر کنم که همین برای من کافی باشد؟
تختم باریک بود. صدای خروپف پدرم را از توی اتاقی که سقف نازکش درست زیر پای من بود و میشنیدم و صدای از این دنده به آن دنده شدنش را روی تخت. راستش، هیچ وقت صدای عشقبازی آن دوتا به گوشم نخورده بود. آنها کمکم بین خودشان به این توافق ضمنی رسیده بودند که عشق جسانی چیز خیلی خندهداریست. چرا باید آدمها با اعضای بدنشان چنین حرکتهای شنیعی صورت بدهند؟
صدای مادرم را هم میشنیدم. خروپف نمیکرد، اما مثل این که داشت برای انگلستان آه میکشید. پا شدم رفتم بالای پلّهها ایستادم. توی نور چراغ آشپزخانه، میدیدمش که داشت با لباس خانهاش، با جورابهایی که سر زانوهاش تا خورده بود، توی هال لکّ و لککنان را میرفت و توی اتاقها یکییکی سرک میکشید، و همانطور که را میرفت، دستهایش را تکانتکان میداد و با ارواحی که توی کلهاش قیل و قال غریبی راه انداخته بودند پچپچه میکرد.
مکثی کرد تا دستهای آماس کردهاش را خوب بخاراند. در طول روز، به خاطر این «اکزما» یی که داشت پیراهن آستین بلند میپوشید. حالا تکههای سفید پوستش را که میافتاد روی فرش تماشا میکردم و به نظرم میآمدکه انگار داشت خودش را ذرّه ذرّه تبدیل میکرد به ذرّههای گردوخاک و این تکّهپارههای بدنش بود که داشت با پاهای نوکتیزی که عین پاهای رقصندهها بود پخش و پلا میکردشان.
بچه که بودم، حتا وقتی که مرد بزرگی شده بودم، هیچ وقت در چنین حالتی به مادرم نزدیک نمیشدم. او همیشه دوست داشت همه بدانند که حوصلهٔ سروصداها و ناز و اداهای دوتا پسر بچه را ندارد. طبیعی بود که نمیتوانست آرزو کند که ما بمیریم. این بود که خودش مرد، و آن هم از تو.
یکبار، پزشک معالجم از من پرسید هیچ وقت شده بود من و پدرم پیش هم باشیم و باهم حرف نزنیم؟ فکر میکنم بهتر بود به جای این سؤال از من میپرسید هیچ وقت شده بود من و مادرم پیش هم باشیم و من برای این که حواس او را از خودش پرت کنم، مدام دربارهٔ اتفاقاتی که برای خودم افتاده است پرچانگی نکنم؟ حالا جرئتی به خودم دادم و از پلهها رفتم پایین، و همانطور که میرفتم پایین، چشم از او برنمیداشتم. او مثل یک موسیقی خیلی غریب بود که نمیخواستی زیادی بهش نزدیک بشوی. اما مثل همان معاملهای که با چنین موسیقی غریبی باید کرد، تلاشی به خرج نمیدادم که او را بفهمم، فقط کنار او میماندم و صبرمیکردم تا روی خوشی به من نشان بدهد.
کنارش ایستاده بودم و از همانطور که سرش را پایین گرفته بود، از گوشهٔ چشم نگاهی به من انداخت.
گفتم «چای بریزم برات؟» و او حتا سرش را تکان داد.
یکبار، توی یکی از همین راه رفتنهای شبانهاش، دید که من پای یکی از برنامههای آخر شب تلویزیون نشستهام و دارم با خودم ور میروم. یکدار و دستهٔ پسرانه بود، یا برنامهای از دیوید بویی. گفت «میدونم چه مرگته.» نمیخواست شماتتم کند. فقط مثل این که یک متّحد قدیمی از دست رفته باشد.
یک فنجان چای ریختم با لیمو و دادم دستش. همانطور که ایستاده داشت چای را سر میکشید، کنار دستش ایستادم، سرم را خم کردم و همانطور که انگار چیزی از درون داشت تمام وجودش را تکان میداد، تلاش کردم ببینم که چی داشت میدید و چی داشت حس میکرد. پیدا بود که هیچ کاری برای معالجهٔ او از دست من ساخته نیست. فقط شاید به این ترتیب دیوانگی او کمتر به وحشتم میانداخت.
پدرم توی تخت خوابش هنوز داشت خروپوف میکرد. دوست نداشت که من پیش مادرم باشم. دوست داشت پسرهاش مال خودش باشند تا آنها را جادو کند و دلش نمیخواست توی این معامله با کسی شریک باشد.
مادر ته فنجان را داشت بالا میآورد و حالا دیگر طاقتش تاق شده بود: کارهای خیلی مهمّی داشت که باید میکرد-از این سر خانه به آن سر رفتن، پچپچه کردن، خودش را خاراندن-و وقتش داشت تلف میشد. بیشتر از این نمیتوانستم معطّل نگهش دارم. توی صندلی مادرم، توی اتاق دم در، خوابم برد.
وقتی که از خواب بیدار شدم، پدرم و مادرم داشتند صبحانه میخوردند. پدرم کت و شلوارش را پوشیده بود و مادرم با همان لباسی بود که وقتی توی سوپرمارکت کار میکرد میپوشید. من زود لباس پوشیدم تا خودم را به پدر برسانم که تا ایستگاه را پیاده میرفت. باران بند آمده بود.
پرسیدم امروز چه کار میکند، اما بیشتر توی این فکر بودم که خودم میخواهم چه کار کنم. من همانطور که پزشک معالجم همیشه دوست داشتم یادآوری کند، زیر سایهٔ ساعت زندگی میکردم. دلم میخواست بروم استودیو و با بچهها حرف بزنم، دلم میخواست غذای خوبی بخورم و عشق و حال کنم، دلم میخواست بروم تئاتر، بروم سالن رقص، و دوباره عشق و حال کنم. من نمیتوانستم مثل آن دوتا باشم.
توی ایستگاه لندن، من و پدرم از هم جدا شدیم. قول دادم که هر وقت گذارم به این طرفها بیفتد، سری به او خواهم زد.اما هیچ نمیدانستم که دوباره کی گذارم به این طرفها میافتاد.