داستان کوتاه لبخند، نوشته دی. اچ.لارنس

لارنس (۱۸۸۵-۱۹۳۰)، ازتاثیرگذارترین شاعران ونویسندگان انگلیسی آن دورانباشکوه و سرنوشتساز قرنبیستم است. او را عموما با پسران و عشاق، زنان عاشق، و رمان جنجالی معشوق خانم چترلی، که تا سال ۱۹۶۱ در انگلستان منتشرنشد میشناسند.
تصمیم گرفته بود تمام شب را به ریاضت بیدار بنشیند. در تلگرام فقط آمده بود:”وضعیت اوفیلیا بحرانی.”در این شرایط، احساس میکرد خوابیدن در اتاقکقطار نشان بیخیالیست. برای همین، همچنان کهشب بر پاریس فرومیریخت، در اتاقک درجه یکقطار بیدار نشست.
او البته می بایست بر بالین اوفیلیا میبود، اما اوفیلیا اورا نخواسته بود. به همین خاطر هم در قطار بیدارنشسته بود.
در عمق وجودش باری سیاه و زمخت مثل غدهایآکنده از غم و غصهٔ خالص بر جانش سنگینی میکرد. همیشه زندگی را جدی گرفته بود. اکنون مقهور اینجدیت بود. صورت خوشترکیب، تیره، واصلاحشدهاش میتوانست جای مسیح را بر صلیببگیرد، با ابروهای سیاه و پرپشت که از رنج و بهت خمبرداشته بود.
شب در قطار به جهنمی میمانست. هیچ چیز واقعینبود. دو زن مسن انگلیسی مقابل او مدتها قبل مردهبودند، شاید حتی قبلتر از او. زیرا البته خودش هممرده بود.
سحر، کند و خاکستری بر کوههای پیش رویش ظاهرمیشد و او با چشمهایی که نمیدید تماشا میکرد. در سرش اما این شعر مدام تکرار میشد:
چون سحر آمد غمانگیز و سیاه
سرد از بارانکی بس زودرس
پلکهای خامش او بسته شد
داشت او صبحی دگر
نی به رنگ صبح ما
در صورت تارک دنیا، تغییرناپذیر و رنجکشیدهٔ اوهیچ نشانی از تحقیری که احساس میکرد، آشکارنبود. احساسی که نه فقط در قبال خودش، بلکه درقبال آنچه به قضاوت ذهن نقادش قهقرا و ابتذالنامیده میشد، به او دست میداد.
اکنون در ایتالیا بود. با بیمیلی به مناظر روستاهایخارج از شهر نگاه میکرد. دیگر قابلیت تاثر ازاحساساتش را نداشت و همچنان که دریا ودرختهای زیتون را مینگریست، ردههای بیمیلیرا در خود حس میکرد. اینها همه نوعی فریبشاعرانه بود.
دوباره شب شده بود که به سرای”خواهران آبی”رسید، جایی که اوفیلیا در آن پناه گرفته بود. به اتاقمادر روحانی ارشد راهنماییاش کردند. مادرروحانی از جایش برخاست و در سکوت در حالی کهدر امتداد بینیاش به او نگاه میکرد، برایش تواضعکرد و بعد به فرانسه گفت.
“برایم گفتناش دردناک است. او امروز بعد از ظهرمرد.”
بهتزده سرجایش ایستاده بود، اگرچه چیز زیادیاحساس نمیکرد، اما همچنان از ورای سیمایتارک دنیا، قوی، و خوشترکیباش به هیچ خیرهمانده بود.
مادر روحانی به نرمی دست سفید و زیبایش را رویبازوی او تکیه داد و نگاهش را به بالا و روی صورتاو انداخت.
به آرامی گفت:”شهامت! شهامت، اینطور نیست؟”خودش را عقب کشید. همیشه وقتی زنی اینطوربه او تکیه میداد، وحشتزده میشد. مادر روحانیدر لباس پرحجم خود بسیار زنانه مینمود.
در جواب به انگلیسی گفت:”درسته! میتونمببینمش؟”
مادر روحانی زنگی را به صدا درآورد و خواهریجوان ظاهر شد. صورتی رنگپریده داشت، اما درچشمان بادامیاش نشانی از سادهدلی و شیطنت دیدهمیشد. مادر روحانی زیر لبی او را معرفی کرد و زنجوان هم با متانت به او تواضع کرد. اما ماتیو مانندمردی که به روی سیاهترین بدبختیاش آغوشاستقبال میگشاید، دستش را به طرف او دراز کرد. راهبهٔ جوان دستهای سفیدش را از هم گشود ویکی را با شرم در دست او لغزاند، آرام و رام همچونپرندهای در خواب.
و در اعماق دوزخ بیانتهای غم و غصهاش با خوداندیشید، چه دستهای قشنگی!
وارد راهرویی خوشقواره اما سرد شدند و در اتاقیرا زدند، ماتیو که همچنان در دوزخ دورافتاده اشپرسه میزد، هنوز متوجه حجم لطیف و ظریفلباسهای سیاه زنهایی که به نرمی و با شتاب جلوتراز او حرکت میکردند، بود. در که باز شد، وحشت او را فراگرفت و دورتادور تختی سفید در اتاقی بزرگو معتبر شمعهایی را دید که میسوختند. خواهریکنار شمعها نشسته بود، صورتی تاریک و ابتداییداشت و سرش را که در سربندی سفید پوشانده بوداز روی کتاب دعایش بالا آورد و به او نگاه کرد. آنگاهبرخاست و تواضع کرد. زنی تنومند بود و ماتیومتوجه دستهای چاق و تیرهٔ او بود که تسبیحسیاهش را بر ابریشم آبی و کلفت لباسش و بر سینهاشمیفشرد و میپیچاند.
سه خواهر روحانی در سکوت دور هم جمع شدندو با خشخش لباسهای پرحجم ابریشمی و سیاهخود با حرکتی بسیار زنانه به طرف بالای تختحرکت کردند. مادر روحانی روی تخت خم شد ودر نهایت ظرافت پارچه سفید روی صورت مرده راکنار زد.
ماتیو آرامش زیبا و مردهٔ صورت زنش را دید و ناگهاندر اعماق وجودش چیزی مانند خنده بالا جست، باسرفهٔ کوتاهی سینهاش را صاف کرد و آنگاه رویصورتش لبخندی غریب و شگفت ظاهر شد.
در نور لرزان و گرم شمعها سه خواهر روحانی از زیرنوار سربندشان با چشمهایی آکنده از ترحم به او نگاهمیکردند. به آینهای میماندند. در این شش چشمناگهان برقی از ترس ظاهر شد و بعد با سردرگمیتبدیل شد به تعجب، آنگاه بر سیمای سه راهبه کهمستاصل در نور شمع به او مینگریستند، لبخندیغریب و بیاختیار ظاهر شد. روی هر سه صورتهمان لبخند جدا و متفاوت از هم شکل میگرفت وبه بار مینشست و مثل سه غنچهٔ ظریف گل بازمیشد. بر چهرهٔ رنگپریدهٔ راهبه جوان حالتی تقریباشبیه به درد دیده میشد با مایهای از شعف و شیطنت. اما چهرهٔ تاریک و بالغ خواهر دیگر با لبخندی ناباورانهو دیررس تاب برداشت، لبخندی بینهایت ظریفاز جنس و طبعی کهنه و فراموششده. لبخندیاتروریایی ۱، لطیف و گستاخ و پاسخناپذیر. مادرروحانی که صورتی درشت مثل صورت خود ماتیوداشت با زحمت سعی میکرد لبخند نزند. اماروبهروی او، ماتیو چانهٔ موذی و مضحک خود راآنقدر بالا نگه داشت تا سرانجام او نیز صورتش راپایین انداخت و در همین حال همان لبخند رویصورتش آشکار و آشکاتر شد.
خواهر جوان و رنگپریده در حالی که بدنشمیلرزید، ناگهان صورتش را با آستینش پوشاند. مادر روحانی دست روی شانهٔ دخترک گذاشتو با احساساتی ایتالیایی زمزمه کرد:”طفلکبیچاره، گریه کن، طفلکی!”اما زیر ایناحساسات پوزخندش همچنان برقرار بود. خواهر روحانی درشتاندام ساکن ایستاده بودوتسبیح سیاهش را در مشت گرفته بود، امالبخند آرام و بیصدای او از جایش تکاننمیخورد. ماتیو ناگهان به طرف تخت چرخیدتا ببیند زن مردهاش متوجه او شده یا نه. چرخیدنیاز سر ترس.
اوفیلیا زیبا و ترحمانگیز آرمیده بود با دماغی سر بالا، کوچک، و مرده که از صورتش بیرون زده بود، صورت بچهای یک دنده که در آخرینیک دندگیاش خشکیده بود. لبخند از صورتماتیو پاک شد و جای خود را به حالتی از چهرهٔ یکمصیبتزده داد. اشکی از چشمانش نمیآمد فقطماتش برده بود، بیهیچ معنایی. تنها در صورتشاین معنا عمق میگرفت:”میدانستم که چنینمصیبتی در انتظارم است!”
اوفیلیا بسیار زیبا، بسیار کودکخوی، بسیار باهوش، بسیار یک دنده، بسیار خستهٔ و بسیار مرده بود! و اودر قبال تمام اینها خالی از هر احساسی بود.
ده سال از ادواجشان میگذشت. او خودش همبینقص نبود. نه، نه، به هیچ وجه. اما اوفیلیا همیشهخودرای بود. عاشق او بود و بعد به لجاجت ویک دندگی روی آورده بود و بعد او را ترک کردهبود، ده دوازده بار غمگین شده بود یا بیاعتنا یاعصبانی و ده دوازده بار دوباره نزد او بازگشته بود. بچهای نداشتند و ماتیوی احساساتی همیشه دلشبچه میخواست. از این بابت سخت افسرده بود. حالا دیگر هرگز پیش او بازنمیگشت. این بارسیزدهم بود و تا ابد رفته بود.
اما آیا به راستی همینطور بود. حتی حالا هماحساس میکرد که او با آرنج به پهلویش میکوبدتا وادار به لبخندش کند. قدری به خودش پیچید واخم کرد. قصد نداشت لبخند بزند! چانۀچهارگوشش را محکم بالا گرفت و دندانهایبزرگش را آشکار کرد و نگاهی به پایین روی زنمرده انداخت، مردهای که تا همیشه او رابرمیانگیخت. دلش میخواست به او بگوید:”بازهم لج کردی؟”
او خودش هم آدم بینقصی نبود. و حالا این نقایص خودش بود که فکرش را مشغول میکرد.
ناگهان به طرف آن سه زن چرخید، پشت شمعهامحو شده بودند و حالا با صورتهای قابشده درسربندهای سفیدشان پرسه میزدند، میان او وهیچجا.
چشمهایش برقی زد و دندانهایش را آشکار کرد. غرید:”تقصیرکار منم! من تقصیرکارم!”
مادر روحانی جا خورد و با صدای بلند جواب داد:”ابدا!”و در همین حال دستهایش از هم دور شدو بعد دوباره در تراکم آستینهایش به حرکت درآمدو در هم گره خورد، مثل یک جفت پرنده که به لانهبرگردند.
ماتیو سرش را پایین گرفت، نگاهی به اطراف کرد ومهیای فرار شد. مادر روحانی به نرمی دعای ربانیرا دم گرفت و شروع به تسبیح انداختن کرد. خواهرجوان رنگپریده کمی عقبتر پشت او محو شد. اما چشمان سیاه خواهر سیه چرده و قویقامتهمچنان میدرخشید، مانند ستارههای شوخطبعیکه از بالا بر او بنگرند و او دوباره قلقلکهای لبخندرا در پهلوهایش احساس میکرد.
به آنها گفت:”ببینید! حال من اصلا خوب نیست. بهتره برم.”
با تعجب جا خوردند و حیران ماندند. با سر فروافتادهبه طرف در حرکت کرد. اما همینطور که راهمیرفت، دوباره لبخند بر صورتش ظاهر شد و این ازچشم سیاه خواهر روحانی قویقامت پنهان نماند ودر گوشه چشم براقش به دام افتاد. و او در نهان باخود میاندیشید، کاش میتوانست دستهایگوشتالو و تیرهٔ او را که مانند یک جفت پرنده با طنازیدرهم گره خورده بودند، در دستهایش بگیرد.
اما اصرار داشت تنها به نقایص خودش فکر کند، بهخودش نهیب میزد من تقصیرکارم! و حتی وقتیاین را میگفت، باز احساس میکرد چیزی پهلویشرا قلقلک میدهد و میگوید: لبخند بزن!
زنها که پشت سر او در اتاق جا مانده بودند نگاهیبه یکدیگر انداختند و در یک لحظه دستهایشان درهوا به پرواز درآمدند، مثل شش پرنده که ناگهان ازروی درختی به هوا بپرند و دوباره روی آن بنشینند. مادر روحانی با لحنی ترحمانگیز گفت:”طفلکبیچاره.”
خواهر جوان هم با سادهدلی و حالتی بیخود از خودبه صدا درآمد:”آره، آره، طفلکی.”
و خواهر روحانی سیه چرده هم گفت:”آره، بیچاره.”
مادر روحانی بیصدا به سمت تخت رفت و رویصورت مرده خم شد.
زمزمهکنان گفت:”انگار همه چیزو میدونه، بیچاره، اینجور فکر نمیکنید؟”
سه کلهٔ پوشیده شده در سربندهای سفید با هم خمشدند. و نخستینبار در کنج لبهای اوفیلیا متوجهتابی محو و معنیدار شدند. با حیرت و هیجان به آنخیره ماندند.
خواهر جوان وحشتزده زمزمه کرد:”اونو دیده!”مادر روحانی با ظرافت روبندی ریزبافت را رویصورت سرد او کشید. بعد در حالی که مهرههایتسبیح را با انگشتانشان میچرخاندند، دعایی برایروح او زمزمه کردند. بعد مادر روحانی پایهٔ شمعهارا در شمعدانیها فشرد و آنها را محکم و مستقیمکرد.
خواهر سیهچرده و درشتاندام دوباره با آن کتابمقدس کوچک سرجایش نشست. دو نفر دیگر همبه نرمی به سمت در رفتند و وارد راهروی بزرگ وسفید شدند. با لباسهای تیره و پردهمانندشان به نرمیو آرام مثل دو قوی سیاه که در رودخانهای پیشمیروند، حرکت میکردند که ناگهان ایستادند. قامتمردی توجهشان را به خود جلب کرد. تنها و درماندهبا پالتویی غمانگیز در انتهای آن راهروی سرد پرسهمیزد.مادر روحانی ظاهری حاکی از شتاب و عجلهبه گامهایش داد و جلو رفت.
ماتیو قامت پرحجمشان را دید که به او نزدیکمیشدند، با صورتهای قاب شده و دستهایناپدید. خواهر جوان کمی عقبتر از مادر روحانیدر حرکت بود.
“منو ببخشید مادر!”طوری صحبت میکرد انگاردر خیابان به آنها برخورده باشد.
“کلاهمرو جا گذاشتم، نمیدونم کجا…”
دستش را به نشان نومیدی و استیصال در هوا بهچرخش درآورد، و هیچگاه انسان این همه خالی ازلبخند نبود.
(۱). airutE سرزمینیباستانی شامل توسکانی وبخشی از اومبریای کنونیدر غرب ایتالیا
