داستان کوتاه پسرک بیچاره، نوشته دینو بوتزاتی

ترجمه لیلی گلستان
دینو بوتزاتی را خوب خواندهام.نمیدانم، شاید تمام کتابهایش را. مضمون و ساختار قصههایش را دوست دارم. چند قصه از او ترجمه کردم که همه در مجلهٔ تماشا به سردبیری ایرج گرگین درآمدند. این یکی را بیش از باقی دوست داشتم، قصهٔ سادهای که در آخر، فقط با یک جمله تبدیل به تاریخی هولناک میشود. تاریخ چاپش را دقیق نمیدانم، به احتمالی حدود سالهای حدود 50-52 است.
مثل همیشه، خانم کلارا پسرک پنج سالهاش را برای گردش به پارک عمومی کنار رودخانه برد. ساعت در حدود سه بعد از ظهر بود، هوا نه قشنگ بود و نه زشت، آفتاب قایم موشکبازی میکرد و گه گاه هم بادی از طرف رودخانه میوزید.
نمیشد گفت که پسرک زیباست، به عکس قیافهٔ قابل ترحم و لاغر و رنج کشیدهای داشت، رنگش پریده بود و به سبزی میزد.به همین دلیل پسرهای هم سناش او را به بازی نمی گرفتند و «کاهو» صدایش میزدند. غالبا بچههایی که صورت رنگ پریده دارند، دارای چشمهای سیاه و درشتی هستند که در پریدگی رنگ صورتشان میدرخشند و به قیافهشان شخصیت میدهد، ولی دولفی کوچک چشمهای ریز و بیحالتی داشت و نگاهش هم خالی از هر گیرایی و جذبهای بود.
آن روز کوچولوی ما که اسمش دولفی بود یک تفنگ نو و براق داشت که گلولههایی هم گهگاه از آن پرتاب میکرد، البته نه گلولههای واقعی! ولی بههرحال تفنگش یک تفنگ نو و قشنگ بود. او هیچوقت با بچهها بازی نمیکرد، چون اغلب آنها به او محل نمیگذاشتند. به همین دلیل ترجیح داد که در گوشهای، ساکت بنشیند، حتی با تفنگ خودش هم بازی نمیکرد. حیوانات وقتی تنها باشند قادرند سر خودشان را با چیزی گرم کنند، ولی آدمیزاد به تنهایی نمیتواند سرگرم شود و احساس ناراحتی و رنج میکند.
بگذریم، در آن روز هر وقت بچهها از کنار دولفی میگذشتند، او تفنگش را بلند میکرد و به طرف آنها نشانه میرفت. البته این حرکت او تهدیدی را به بچهها نمیرساند، بلکه قصد او از این حرکت، دعوت از بچهها به بازی کردن بود. انگار بخواهد بگوید: «ببینید، امروز من یک تفنگ دارم، پس چرا از من نمیخواهید که با شما بازی کنم؟». بچههایی که در پارک پراکنده بودند، همه متوجه تفنگ دولفی شدند. تفنگ دولفی اسباببازی خیلی ارزان قیمتی بود، اما نو بود و شکلش هم با تفنگهایی که بچهها داشتند فرق میکرد و همین باعث شد که کنجکاوری و علاقهٔ آنها را به این اسباببازی جلب کند. یکی از آنها گفت؟: «آهای بچهها، امروز کاهو و تفنگش را دیدید؟» یکی دیگر گفت: «کاهو امروز تفنگ آورده تا ما مجبور شویم با او بازی کنیم، ولی ما با او بازی نخواهیم کرد. طفلکی حتی نمیداند چه طوری با تفنگش بازی کند. کاهو یک خوک درست و حسابی است و تفنگش هم چیز مزخرفی است». سومی گفت: «با تفنگشبازی نمیکند، چون از ما میترسد». کسی که اول حرف دولفی را پیش کشیده بود گفت: «شاید، بههرحال هرچه هست، نفرتآور است.».
خانم کلارا روی نیمکت نشسته بود و بافتنی میبافت، خورشید هم میتابید و پسر کوچکش هم با صورت احمقانهاش، ناامید کنار پای او روی زمین نشسته بود.
پسرک جرأت نمیکرد با تفنگش در پارک بگردد و الکی با آنور میرفت و زیر و رویش را نگاه میکرد. ساعت حدود سه بود و روی شاخههای انبوه درختهای پارک، پرندگان سر و صدای قشنگی به راه انداخته بودند، شاید نزدیک شدن غروب را خبرمیدادند.
خانم کلارا بیآنکه چشم از میلهای بافتنیاش بردارد، برای تشویق پسرش گفت: «آه دولفی جان، بدو برو بازی کن جانم».
-بازی با کی؟
-خب معلوم است دیگر، با پسرهای هم قدت. شما همگی با هم دوست هستید، مگرنه؟
دولفی گفت: «نه، ما باهم دوست نیستیم، هر وقت میروم با آنها بازی کنم، محلم نمیگذارند.»
-این حرف را میزنی چون آنها به تو میگویند کاهو؟
-من دلم نمیخواهد که آنها به من بگویند کاهو.
-ولی من که فکر میکنم کاهو اسم خیلی قشنگی هست و اگر جای تو بودم، به این دلیل به این کوچکی عصبانی نمیشدم.
-من نمیخواهم که به من کاهو بگویند.
بچهها داشتند به عادت همیشگیشان جنگ بازی میکردند. دولفی حتی یک بار هم سعی کرد که برود با آنها بازی کند، ولی تا به نزدیکی آنها رسید، پسرها شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن و او را کاهو صدا کردن. اغلب بچهها سفید و موطلایی بودند و فقط او بود که موهای قهوهای داشت. یک دسته از موهایش هم به شکل ویرگول روی پیشانیاش افتاده بود. بچهها پاهای قوی و محکم داشتند و او برعکس پاهایش دراز و لاغر به شکل نیلبک بود!. بچهها مثل خرگوش میدویدند و از موانع با چابکی میپریدند، ولی او اگر هم با تمام قدرتش میدوید باز نمیتوانست به آنها برسد. آنها تفنگ و شمشیر و قلا سنگ و کمان و کلاه خود داشتند و حتی پسر مهندس وایس یک زره براق هم داشت. درست مثل زره سربازان سوارهنظام.
بچهها که همه تقریبا همسن او بودند، حرفهای خیلی خیلی بد و فحشهای خیلی خیلی رکیک بلد بودند، ولی او حتی جرأت نمیکرد از آن حرفها بزند. آنها قوی بودند او خیلی خیلی ضعیف بود. ولی این بار او دست خالی نیامده بود. بلکه یک تفنگ نو و براق داشت. بالاخره پسرها بعد از شور و مشورت فراوان به طرف او آمدند. ماکس پسر مهندس وایس گفت: «به به، چه تفنگ قشنگی داری، بده ببینم». دولفی بدون آنکه تفنگ را ول کند، گذاشت تا آنها خوب تماشایش کنند. ماکس مثل یک اسلحهشناس خبره گفت: «هوم، بدک نیست». ماکس یک تفنگ با بند به شانهاش آویزان کرده بود که البته قیمتش تقریبا بیست برابر تفنگ دولفی بود. دولفی با شنیدن حرف ماکس خودش را گرفت. ماکس چشمهایش را موذیانه به زیر انداخت و گفت: «با این تفنگ، تو هم میتوانی در بازی ما شرکت کنی». سومی گفت: «آره، حتما. تو با این تفنگت میتوانی رئیس ما بشوی». و دولفی با خوشحالی آنها را نگاه کرد. هنوز آنها کاهو صدایش نکرده بودند، و یواش یواش ترسش ریخت. آنها نقشه و شکل بازی را برایش تعریف کردند و یادش دادند که بازی آن روز چهجوری است.
ارتش ژنرال ماکس باید کوهها را تصرف میکرد و ارتش ژنرال والتر وظیفه داشت که از گذرگاه نگاهداری کند و نگذارد ارتش دشنم کوهها را به تصرف درآورد. کوهها در حقیقت دو تل خاک بودند که بوتهها و نهالهای کوچکی روی آنها سبز شده بود و گذرگاه هم راه باریک شیبداری بود که در دو طرف آن درختهای بزرگی کاشته بودند.
اسلحهٔ والتر را به دولفی دادند و به نشان کاپیتانی مفتخرش کردند. دو ارتش هریک به سوی رفت تا نقشهٔ جنگ را در خفا بکشند و قرار و مدارها را بگذارند.
دولفی برای اولین بار حس کرد که بچهها او را جدی گرفتهاند. والتر مسئولیت بسیار بزرگی را به او محول کرده بود. یعنی دولفی باید دستور حمله را میداد. آنها به عنوان اسکورت دو پسر کوچولوی مسلح هم دادند. و این سه نفر مأمور شدند از گذرگاه بازدید کنند و خوب جوانب کار را وارسی کنند. ژنرال والتر و باقی بچهها به او دائم لبخند میزدند و حتی در این کار اغراق هم میکردند. بعد دولفی به طرف گذرگاه کوچک که با شیب تندی پایین میرفت حرکت کرد. واضح بود که ارتش ماکس در پشت درختها به کمین ایستاده، ولی او هرچه نگاه کرد کسی را ندید. والتر گفت: «آهای کاپیتان دولفی، تا هنوز دیگران برای حمله حاضر نشدهاند، تو برو حمله را شروع کن، برو تا کار را یکسره کنیم. بدو، تند بدو، بدو تا چیزی نشده…».
دولفی برگشت و والتر را با باقی ارتشش دید که ایستادهاند و دارند به او لبخند عجیبی میزنند. یک لحظه تردید کرد و گفت: یعنی چه شده؟». ژنرال گفت: «هیچی کاپیتان، برو حمله را شروع کن». در همان موقف دولفی احساس کرد در آن طرف رودخانهٔ نامریی و خیالی صدای دستهٔ موزیک ارتش به گوش میرسد. صدا چنان با شکوه بو که قلب دولفی را که تفنگ احمقانهاش را محکم در دستهایش میفشرد، به لرزه درآورد و ناگهان فریاد زد: «بچه ها! حمله!». و چنان این فریاد از دهانش درآمد که هرگز فکر نمیکرد بتواند در حالی عادی چنین فریاد بلندی بکشد. و شروع کرد به دویدن در سراشیبی تند گذرگاه. در همین موقع صدای قهقههٔ موذیانهای را از پشت سرش شنید، اما دیگر نشد که بگردد و پشت سرش را نگاه کند، چون ناگهان خودش را حدود ده سانتیمتر از زمین بالاتر دید و در هوا معلق ماند. آنها با طناب جلوی راه او را بسته بودند و او هم محکم با دماغ به زمین خورد و تفنگش از دستش افتاد و ناگهان به جای صدای خوش شیپورها و دستهٔ ارکستر، صدای فریاد و هلهلهٔ بچهها را شنید. سعی کرد خودش را خلاص کند، ولی نتوانست و بمباران گل و لای بچهها به سوی او شروع شد. تا امد بلند شود، یکی از بچهها به گوشش زد و او دوباره محکم به زمین افتاد. همه به سرو کلهاش پریدند و شروع کردند به زدن او. حتی ژنرال والتر و سربازان ارتش خودش هم او را میزدند: «آهای کاهو، نوشجان کن، بخور، حسابی بخور، کاهو، کاهو!». و بعد حس کرد همه فرار کردهاند و صدای شیپوری هم که از طرف رودخانهٔ خیلیاش میآمد، خاموش شد. و فقط صدای گریهٔ خودش را میشنید. اطرافش را نگاه کرد تا شاید تفنگش را ببیند، ولی وقتی آن را دید، متوجه شد که از تفنگ جز مشتی آهن پاره چیزی باقی نمانده است. دیگر آن تفنگ به درد هیچ کاری نمیخورد. با دماغ خون آلود و زانوهای خراشیده و سراپای گلآلود، آهن پاره را برداشت و راه افتاد تا مامانش را پیدا کند. مامان دولفی وقتی او را دید گفت: «وای دولفی چه به سر خودت آوردی؟. او نپرسید دیگران چه به سرت آوردهاند، بلکه پرسید خود به سر خودت چه آوردهای.مادرش زن خانهداری بود که حالا لباسهای شسته و اتو کشیدهاش را، پاره و چرک و کثیف میدید. بعد مادر نگران شد و به فکر فرو رفت. «این بچهٔ کوچک من وقت بزرگ شد، حتما خیلی بدبخت و بیچاره میشود». «چه سرنوشت شومی انتظارش را میکشد؟». «چرا بچهام یکی از این بچههای موطلایی و قوی و زرنگ نشده؟». «چرا دولفی این قدر ضعیف و کوچک مانده؟». «چرا همیشه رنگ پریده است، چرا هیچ کس از او خوشش نمیآید، چرا در رگهایش خون نیست، چرا میگذارد دیگران هر بلایی که میخواهند به سرش بیاورند؟». سعی کرد پسرش را در پانزده یا بیست سالگی در نظر بیاورد. سعی کرد دولفی را در لباس سربازی و در حال اداره کردن مغازهٔ بزرگ و قشنگی زیبایی است در نظر بیاورد. ولی موفق نشد که نشد!. فقط توانست در نظر بیاورد که دولفی قلم به دست روی کاغذ بزرگی خم شده، روی میز تحریر مدرسه، روی میز گرد و خاک گرفته و کهنهٔ یک اداره یا روی میزی در خانه. فقط توانست او را در قالب یک کارمند دون پایهٔ اداره به نظر آورد. در قالب یک مرد کوچک و تکیده و ترسو.
خانم جوان و شیک پوشی که با مامان دولفی مشغول صحبت بود با دیدن قیافهٔ دولفی گفت: «وای، بچهٔ بیچارهٔ من، طفلکی.» و صورت گلآلود دولفی را نوازش کرد. پسرک سرش را برای تشکر بلند کرد و لبخندی زورکی زد و ناگهان یک لحظهٔ کوتاه، برقی در چشمانش درخشید که صورت رنگ پریدهاش را روشن کرد. تنهایی و بدبختی یک انسان بیگناه را میشد در صورتش دید. و همینطور میل به کمی محبت، دلجویی و توجه و نرمش. بچهای بود کوچک و بدبخت که سر از هیچکاری درنمیآورد و فقط طالب کمی محبت بود.
خانم کلارا بازوان دولفی را با خشم کشید و گفت: «بیا برویم خانه تا لباس هایت را عوض کنم و پسرک شروع کرد به زار زار گریه کردن. از ته دل گریه میکرد و چینی که بر اثر گریه دور دهانش به وجود میآمد او را از همیشه زشتتر کرده بود.
خانم شیکپوش گفت: «اوه این بچهها به خاطر چه چیزهای کوچکی گریه میکنند. حالا نمیخواهد خودتان را خیلی ناراحت کنید. خداحافظ خانم هیتلر».