هشت و نیم فدریکو فلینی چگونه ساخته شد؟
«از اول میدانستم که این فیلم قرار است با رهایی کامل دیده شود و احساس شود…این که هیچچیز دربارهٔ فیلم ندانیم و باز کاملا خودمان را به آن بسپاریم، به نظرم کاملترین راه بلعیدن این نوع داستان است.»
فدریکو فلینی
*در یک «اعتراف عمومی» که در سالن اجتماعات مرکز سینمایی تجربی در مارس 1963 تحقق یافت، یک دختر دانشجوی بازیگری از فلینی پرسید برخی منتقدان انتقاد کردهاند که هشت و نیم زیادی اتوبیوگرافیک است. فلینی جواب داد: «برای من سخت است مرزهای دقیقی برای هشت و نیم قائل شوم، منظورم این است که مشخص کنم که کجا عناصر شخصیتی آغاز میشوند و تمام میشوند و کجا طراحی شخصیتی آغاز میشود. این مرزیست که دوست ندارم مشخص باشد، و دوست ندارم این مرز را قائل شوم، و حتی نیازی هم به آن نمیبینم. وقتی مرا به اتوبیوگرافیک بودن متهم میکنند، نمیدانم چه بگویم. فقط میدانم قصدم این بود که از زندگی فیلمسازی حرف بزنم که از نظر روانی تحت فشار است، در حالت پریشانیست. از چهکس دیگری میتوانستم حرف بزنم؟ به نظرم آشکار است که در مواجهه با چنین مضمونی-منظورم صادقانهترین و عنانگسیختهترین نوع پریشانیست- هرچه فیلم اتوبیوگرافیکتر شود، عینیتر میشود. در نتیجه نمیتوانم درست معنای این اتهام را بفهم، با توجه به این حقیقت که فیلم یک اعتراف صادقانه- صادقانهترین اعتراف-بود، مردی که در مواجهه با تصنع و فریب خودش را در موقعیتی روبهروی دیگران قرار میدهد که داستانی را تعریف کند که بتواند ارتباط برقرار کند.»
این اعتراف به شدت صادقانه بوده که او آن را حتی به پیش از زندگی شیرین نسبت میدهد: «مدتها، به نظرم از هنگام ساخت شبهای کابیریا، میخواستم تصویر چندوجهی یک مرد را شکل بدهم، داستانی که در دو سطح واقعیت رویا و واقعیت تخیل جای بگیرد، و زمان-گذشته، حال، آینده-مدام باهم تداخل داشته باشند. داستانی کاملا معاصر، اما نه داستان را پیدا کردم، نه شخصیت را، اول میخواستم او را وکیل در نظر بگیرم، اما حقیقت این است که وکلا را خیلی کم میشناسم. و حتی وقتی داستان، شکل هشت و نیم را پیدا کرد، هنوز در مورد شخصیت اصلی فیلم تردید داشتم. واقعا فکر میکردم نیازی به هویت خاص او (به تصویر صفحه مراجعه شود) نیست، چون شغلش هرچه بود، دلم میخواست داستان یک مرد را بگویم، داستان درون آشفته، چیزی به شدت عینی. و درست به دلیل همین عینی بودن دست آخر به شکل تناقضآمیزی، تصمیم گرفتم بر حجب و حیا و شرمم غلبه کنم و کاری را بکنم که به نظرم بهترین راه حل بود:
دربارهٔ یک کارگردان فیلم حرف بزنم، دربارهٔ کسی که میشد خودم باشم.»
شکلی نیست که فلینی ایدهٔ هشت و نیم را به پیش از زندگی شیرین (که در سال 1960 به نمایش درآمد) نسبت میدهد. اما با توجه به چیزهایی که اکنون میدانیم، فلینی نمیتوانست پیش از آشنایی با ارنست برنهارد شاهکارش را بسازد، و این آشنایی بعد از زندگی شیرین اتفاق افتاد.
اولین کسیکه نام این شاگرد معظم کارل گوستاو یونگ را به فلینی متذکر شد، ویتوریو دسهتای مستندساز بود. هنگامی که دسهتا وارد دفاتر خیابان دلاکروچهٔ رم شد، به قول تولیو کزیچ، پیامآور سرنوشت بود:
«شماره تلفنی که دسهتا به فلینی داده بود تا مدتها در جیب فلینی ماند، تا این که او یک روز تصمیم گرفت به او زنگ بزند، فکر میکرد که دارد به زنی به نام ماریا (نامی که اسطورهشناسان میتوانند معانی مختلف آسمانی و غیره برایش بتراشند) زنگ میزند. اما به جای ماریا، ارنست برنهارد گوشی را برداشت، که ابدا تعجب نکرد و با همان چند کلام اول به فلینی علاقهمند شد.»
رابطهٔ فلینی با کسیکه در«راه رفتن در هزارتوی روان انسان» به او کمک کرد، اینگونه آغاز شد. برنهارد که بیشک از بزرگترین چهرههای این قرن به حساب میآید، در سال 1896 در برلین در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. او و همسرش، دورا، در سال 1936 در حرکتی غیرمنطقی به ایتالیا پناهنده شدند. این حرکت نشأت گرفته از خوابی بود که برنهارد در شب یازدهم اکتبر 1935 دیده بود، که نه خودش و نه یونگ قادر به تفسیرش نبودند: «در غاری عمیق و زیرزمینی بودم و میکوشیدم در جادهای باریک و گلآلود از شیب خودم را بالا بکشم. […] ناگهان رستهای از سربازان دشمن از غار عبور کردند. من از آخرین سرباز، یک ایتالیایی با چهرهٔ هندی، پرسیدم چیزی برای خوردن دارد به من بدهد؟ گفتم که سه روز و سه شب است که هیچچیز نخوردهام.او از جیب کتش تکه نانی درآورد و داد به من. از او پرسیدم تصادفا همراهش شیر ندارد؟-که آن را ترجیح میدادم. او از جیب کتش یک بطری کوچک شیر درآورد و داد به من، و من نوشیدم».
برنهارد معنای رویایش را بعدها فهمید. چون طبق قوانین نژادپرستانهٔ حکومت فاشیست، در سال 1940 او را به اردوگاهی در کالابریا فرستادند. اما با وساطت جوزپه توچی، یک شرقشناس بزرگ، دارای کرسی مذهب و فلسفه هند و شرق دور، برنهارد توانست به خانهاش در رم باز گردد.
برنهارد چند ماه پیش از مرگش، رویایش را اینطور تفسیر کرد: «کوشیده بودم به والدینم که به پاریس رفته بودند کمک کنم، ولی نتوانستم از مخفیگاهم در رم یا از اردوگاه برای آنها کاری بکنم. این فکر که مادر تصور کرده باشد که فراموشش کردهام، به شدت آزارم میداد. او هیچ خبری از من نداشت. پدرم را به لهستان برده بودند و آنجا در اتاق گاز کشته شد؛ مادرم از فرط استیصال خودش را در پاریس کشت. این که به جای فرستاده شدن به لهستان، آزادم کردند به خانه باز گردم، به خاطر استاد مشهور ایتالیایی هندی، توچی بود، که از برخی بیماران دربارهٔ من شنیده بود و برای آزادی من وساطت کرد. رویا خیلی واضح حرف زده بود: یک ایتالیایی با چهرهٔ هندی.»
برنهارد پس از جنگ به مطالعات روانشناسانهاش بازگشت، گروهی از استادان را گرد آورد که بعدها تقریبا تمام روانشناسان ایتالیایی را آموزش دادند.
برنهارد بیمارانش را تشویق میکرد که خودشان را رها کنند، تسلیم شوند، پیامی که فلسفهٔ اصلی تدریس و درماناش را تشکیل میداد. در نتیجه، به اعتقاد او کتاب یسوئی فرانسوی، ژان پییر دوکاساد، تسلیم شدن به مشیت الهی را بسیار مهم تلقی میکرد. او این کتاب را در مجموعه کتابهای «روان و وجدان» در مقام ویراستار منتشر کرد::
«مذهب او ترکیبی بود از دین یهود، مسیحیت، و بودیسم، و طراحیاش چنان بود که همه را تکان داد.»
در سال 1977، هنگامی که آلدو کاروتنوتو کتاب یونگ و فرهنگ ایتالیایی را منتشر کرد، با این که هنوز جوان بود، ولی روانکاو تأثیرگذاری به حساب میآمد. در یکی از فصلهای کتاب، او تصویر روشنگرانهای از فدریکو فلینی ارائه داده که برای فهم ارزش خود تحلیلگری هشت و نیم کمک میکرد.
کارتنوتو مینویسد: «فلینی و من دربارهٔ رابطهٔ او برنهارد مفصل صحبت کردیم. آشنایی با برنهارد در زندگی فلینی اتفاق بسیار مهمی بود. ملاقات آنها در زمانی واقعا استثنایی رخ داد. در واقع خیلی چیزها دست به دست هم داده بود تا این ملاقات اتفاق بیفتد. ملاقاتی ساده، اما غیر منتظره. فلینی حالش خوب نبود. خوب نمیتوانست کسالتش را توضیح بدهد؛ احساسش حالت اگزیستانسیالیستی داشت و صرفا عصبی نبود. حوالی سالهای 06-16 بود، درست بعد از زندگی شیرین. یکسری تجربههای شبهعرفانی در کودکی از سر گذرانده بود که آن موقع فکر میکرد طبیعی بوده-و شاید هم طبیعی بود. فلینی معتقد بود این لحظات برای هرکسی پیش میآید، اما مردم آنها را در ذهنشان دفن میکنند، میگذراندشان توی حصارهای محکمی که فراموش شوند. اما فلینی آنها را به یاد میآورد. در نتیجهٔ تنشهای عصبی، یا به شکل خود به خودی، این پدیدههای غریب در سی و سه چهار سالگی دوباره زندگی فلینی ظاهر شدند. تجربههایی که دقیقا در قلمرو حوادث روزمره نمیگنجیدند، و او را به خواندن کتابهایی دربارهٔ سحر و جادو کشاندند. در واقع، با خواندن متنهای نادری دربارهٔ پیشگویان و تردستها، کنجکاوی بیحد و حصر او شکلی طبیعی پیدا میکرد، یکجور راحت بودن نسبت به این پدیده، بعدتر، شغل فلینی و شیوهٔ زندگیاش در قلمرو خیال، ظرفیت بالقوهٔ او را برای خیالبافی افزایش داد. این قضیه او را به مرزی فوق العاده از حساسیت رساند. از یکسو، وسوسه میشد خودش را تسلیم کند و از سوی دیگر دلش میخواست از این خطر دوری کند. واقعا ترسیده بود. اگر بهخاطر این ترس نبود، شاید حتی در مواجهه با این پدیدهٔ جذاب، اما کاملا ناشناخته، پیشتر هم میرفت. در عوض، ترسی واقعی او را به عقب میراند که در کنترلش نبود.
یک روز، پس از مواجهه با همین پدیده، که هم از آن خوشش میآمد و هم ازش میترسید، یکی از همکارانش که با او صمیمی بود، آمد به دیدنش. فلینی مدتی بود او را ندیده بود. آن همکار بیهوده کوشید برای اتمام فیلمی که به دلیل کمبود بودجه ناتمام مانده بود، کمکش کند. فلینی مطمئن بود که دسهتا از او دلخور است، اما دسهتا برعکس، به خانهٔ فلینی رفته بود تا بگوید میخواهد مستندش را تمام کند. و از کمک او تشکر کرد. دسهتا ناگهان از فلینی پرسید:
«دکتر برنهارد را میشناسی؟» فلینی جواب داد که نمیشناسد. دسهتا گفت: «او آدم فوق العادهایست. یک روانکاو است. خیلی به من لطف دارد. چند وقت پیش راجع به تو باهم حرف میزدیم، راجع به فیلم جاده. چرا بهاش زنگ نمیزنی؟» همهٔ اینها کاملا تصادفی بود، چون روحیایست. شماره تلفن دکتر را به فلینی داد، و فلینی از سر ادب آن را گرفت، ولی قصد نداشت از آن استفاده کند، چون سابقهٔ مراجعه به روانکاو را داشت، که چندان مثبت نبود. جیبهای فلینی همیشه پر بود از تکه کاغذهایی که رویش چیزهایی مختلفی را نوشته بود، و یک روز این تکه کاغذ را در جیبش پیدا کرد که رویش فقط یک شماره تلفن نوشته بود. فکر کرد شمارهٔ زنیست که تازه باهاش آشنا شده بود، با احتیاط زنگ زد، چون دلش نمیخواست طرف مقابل بفهمد که او نمیداند به کی زنگ زده. وقتی صدای آرام و بم مردی را شنید که گفت «الو»، فلینی پرسید:
«ماریا هست؟» برنهارد با لهجهٔ آلمانی مخصوصاش گفت:
«نه، ببخشید، اینجا ماریا نداریم.» فلینی پرسید: «شما کی هستید؟» جواب آمد: «پروفسور برنهارد.»«آه، ببخشید پروفسور…راستش…من فلینیام». «آه، بله، حالتان چهطور است؟ چه کار میتوانم برایتان بکنم؟» سکوتی طولانی شد و بعد، فلینی برای چیره شدن بر شرمندگیاش یکدفعه گفت: «باید باهاتان صحبت کنم.» اما این حقیقت نداشت. فقط نمیتوانست چهطور این گفتوگوی تلفنی را که به قصد دیگری شروع شده بود، خاتمه دهد.
و پس از آن فلینی رفت، به دیدن برنهارد. مردی که آمد دم در، شبیه استادان شرقی بود. فلینی همهچیز خانهٔ او را پسندید: راهروی باریکی که شبیه هزارتوهای پارکهای بازی بود، سکوتی که در استریوی دکتر حاکم بود. آنجا میتوانست به لحاظ روانی نفس بکشد. نشستند روبهروی هم. برنهارد لبخند زد: «میخواهید دربارهٔ چی با من حرف بزنید؟» فلینی جواب داد: «من حرفی ندارم. حس میکنم جلوی آدمی هستم که با آرامش شدیدش الهامبخش من است.» برنهارد پرسید: «میدانید من چه کار میکنم؟ کی هستم؟» فلینی جواب داد: «بله، روانکاوید.» و بعد راجع به جاده حرف زد: در پایان، فلینی پرسید که میتواند دوباره به دیدن او بیاید؟ و برنهارد گفت: «البته، هر موقع که خواستید.»
اما فلینی مدتها به او زنگ نزد، چون میگفت دلش نمیخواست با تشویشاش از نو روبهرو شود. و بعد یک روز، بیشتر به دلیل اشتیاق برای دیدن برنهارد تا مشکلات روانیاش، به او زنگ زد. برنهارد در جا او را شناخت و یکساعت و نیم بعد به او وقت داد.
از آن به بعد، فلینی هر هفته به دیدن او میرفت. هنگامی که فلینی بحث را به پدیدههای فراوانشناختی میکشاند، برنهارد با علاقه گوش میکرد و با لبخند میگفت: «البته میدانی که، همهٔ اینها را باید با دید روانشناختی بررسی کرد.» و فلینی که کمی سرخورده میشد، ترجیح میداد همچنان پرسپکتیو نگاهش عرفانی باشد.
اما در ادامه، فلینی واقعا حس کرد که برنهارد برایش مناسبترین آدم است. همان دوست و استادی که مورد نیاز اوست. رابطهای را بنا کردند که بر دوستی و اعتماد کامل متکی بود. تا حدی که میتوان گفت هم از نظر بحث اگزیستانسیالیستی و ایدئولوژیک، و هم از نظر روایی، هشت و نیم و جولیتای ارواح از همین دوستی نشأت گرفت. حتی اگر فلینی آن موقع این داستان را طراحی کرده بود، آشنایی با برنهارد و نوشتههای یونگ، جنبههایی از داستانها را روشنی بخشید که پیشتر توجهش به آنها جلب نشده بود. فلینی خوابی را به یاد میآورد که اندکی پیش از مرگ برنهارد دیده بود. خواب دیده بود برنهارد مرده و او برای ادای تسلیت به دفتر او رفته. در خانهٔ استاد محبوباش را زده و سر و کلهٔ جوان سوگوار و بیتفاوت پیدا شده. جوان از راهرو راهنماییاش کرده به استودیو، که در آن برنهارد روی زمین دراز کشیده بود، مرده بوده، مثل مومیاییها. در ادامهٔ رویا، تصویر جسد ناپدید شده و فلینی حس کرده که دستهای برنهارد مچ دست او را فشار میدهد، انگار به او میگفته که نمرده، و با این که نامرئی شده، همچنان با او در ارتباط است. پریشان از خواب پریده، شک داشته خواب را برای برنهارد تعریف کند یا نه. تلفن زده ببیند برنهارد هست یا نه. و بعد به دیدنش رفته. بیپروا رویایش را برای او تعریف کرده. برنهارد ناراحت نشده، ولی حالت جدی به خود گرفته و هیچ نگفته. مدتی گذشته. فلینی به سر کار برگشته، و حتی چند باری با برنهارد شام خوردهاند. فیلینی در حال فیلمبرداری جولیتای ارواح بوده و میخواسته فیلم را به او نشان دهد؛ برنهارد گفته که خیلی دلش میخواهد فیلم را ببیند. یک روز فلینی سر فیلم بوده، دوستی زنگ زده و گفته برنهارد مرده. او در جا کار را تعطیل کرده و به خانهٔ برنهارد رفته، فقط برای آنکه ببیند آن جوان توی رویا در را باز میکند یا نه. وقتی جوان در را باز کرده، فلینی خیلی ناراحت شده جوان او را از راهرو برده تا دفتر کار، و او را با برنهارد تنها گذاشته. فلینی که خیال میکرده الان قسمت دوم رویا هم به تحقق میپیوندد، چنان ترسیده که از برنهارد خواهش کرده تکان نخورده و دستش را نگیرد. شک داشته که برنهارد واقعا مرده باشد. بعد از آن، باز هم خواب برنهارد را دیده، منتها همیشه در حالت خوشحال و دلقکوار، در حالتی غیر منتظره. رابطهٔ آن دو بیشک از مهمترین تجربههای زندگی فلینی بوده. برنهارد با دیدی بسیار واقعی، پدر فلینی محسوب میشده.»
بنابراین، برنهارد بدل شده به پدر فلینی، کسیکه پشتیبانی درونی لازم را برای ساخت شاهکارش فراهم کرد. هشت و نیم، همچون همهٔ شاهکارها، هنگام نمایش عمومی هم عشق و علاقه فراوانی را برانگیخت، هم عمیقا مورد (به تصویر صفحه مراجعه شود) نفرت قرار گرفت. با نفوذترین نقد را دربارهاش ماریو وردونه نوشت: «با این که اغلب، آثار او را به اغراق و تصنع متهم میکنند، در این اثر اتوبیوگرافیک، با لحظاتی از واقعیت روبهرو میشویم که پیشتر هرگز ندیدهایم. فلینی میکوشد به دورن خودش نگاه کند: روند خلاقیت خودش را زیر دستگاه اشعهٔ ایکس قرار میدهد و خودش را به لحاظ روانی تحلیل میکند. او احساسات درونیاش را تعالی میبخشد تا خودش را خلاص کند. او داستان سرگیجهٔ وجودش را باز میگوید، که پس از هر کوشش خلاقهای او را گرفتار میکرده، و راهش را طوری سد میکرده که بایستی«از راه هوا» به «مارینباد» خود بگریزد، چون راه گریز دیگری وجود ندارد. فیلم با مهارت تمام به شکل بداهه کار شده، حتی اگر نظم بخشیدن به آن به لحاظ منطقی و روانشناختی کار آسانی نبوده باشد. نظم بخشیدن به کار بداهه در هیچ هنری به اندازهٔ سینما دشوار نیست. به خصوص در چنین فیلمی. فلینی در این فیلم صحنههایی را تدارک دیده که وضعیت روانی خودش را به نمایش بگذارد. این فیلم به دشوارترین نمایش مهارتهای کارگردان بدل شده. مثل مجموعهای از شیرینکارهایی که آکروباتبازی بالای سر جمعیت روی طناب انجام میدهد، حرکاتش به ظاهر چابک است و نرم، در حالتی موزون، و حرکاتی انجام میدهد که مدام خطرناکتر و شگفتانگیزتر میشود و در عین حال، در معرض سقوط و نابودیست. اما آکروباتباز خوب میداند هر پشتک را چهطور در موقع مناسباش بزند. برای جماعتی که این نمایش منحصربهفرد، غافلگیرکننده، پرهیجان و اضطرابآور را تماشا میکنند، در پایان هیچ کاری باقی نمیماند جز آنکه تشویق کنند. تمرین با موفقیت به اتمام رسیده.»
همه میدانند که فیلم، داستان کارگردان مشهوری را تعریف میکند که نمیتواند فیلم تازهاش را آغاز کند، چون کابوسها، خاطرههای کودکی، و احساس گناه وجودش را فراگرفته. اما، در پایان، فیلم در فضای جذاب سیرک مانندی آغاز میشود.
این قضیه ناگزیر است، چون فلینی با پیروی از تعلیمات برنهارد، نمیتوانسته کار دیگری بکند جزو این که بگذارد فیلم آغاز شود، خودش گفته: «به توصیف آشفتگی فقط وقتی علاقه نشان میدهم که راهی باشد برای بیرون آمدن از آشفتگی؛ در غیر این صورت، حس خواهم کرد که مسیر خودم را به شکل فریبندهای باریک کردهام.شاید این از محدودیت من است، اما در عین حال، این نوعی آزمایش دیرپایی هنرمند است. فکر نکنم فیلم میتوانست بدون این پایان به وجود بیاید و ساخته شود.»
به عنوان دستاوردی باشکوه در تاریخ سینما، فصل پایانی هشت و نیم (ناگزیر) نمایانگر همان شور و شعفیست که طی هفتهها فیلمبرداری فیلم سر صحنه حاکم بود؛ همان وسوسهٔ پویایی که مؤلف با بازنگری درون خودش کشف کرد. همهٔ کسانی که در ساخت هشت و نیم مشارکت کرد. همهٔ کسانی که در ساخت هشت و نیم مشارکت داشتهاند، این فضای جادویی را به یاد دارند، که تاتزیو کرده. او گفته: «حس میکردم شخصیت اصلی فیلم خود فلینیست،» احساس او، به شکلی کاملا شهودی، از توانایی طبیعی او در حس کردن حالات روانی نشأت گرفته.
این توانایی او را قادر ساخته که به نوعی وقایع را پیشبینی کند و سوژههایش را از میان انواع و اقسام حالات به صمیمیترین شکلی بیرون بکشد. عکاس سر آن صحنهٔ جادویی، آخرین بخش پازلی فرخنده بود از آدمها و وقایع، که این فیلم افسانهای قرن بیستم را شکل دادهاند، هشت و نیم.*