کاترین هپبرن: متن نوشته قدیمی حمید رضا صدر در مورد این هنرپیشه نامدار سینما

به سینمای کلاسیک تعلق داشت. اما امروزیترین زنی بود که میشناختیم. الگویی که در سالهای جوانیاش از زن شهری اهل کار و فعالیت ارائه داد، هنوز هم غیرسنتی و نو است. رگههای بیقراری، ستیزهجویی و استقلالطلبی او برای نسلهای بعد باقی ماند. از جین فانداوونسا ردگریو تافی داناوی و دایان کیتن، و از میشل فایفر و سیگورنی ویور تا جولیا رابرتز همه وامدار او بودند و هستند.
تصویر سینمایی او شبیه زندگی خصوصیاش بود. همیشه نق زد و سر همه فریاد کشید، و آن را چنانکه خواست شکل داد و جلو برد، مثل گرتاگاربو، میوست و بتی دیویس. از درگیری با مدیران استودیو و کارگردانهای صاحبنام ابایی نداشت و قصههای شنیدنی خودش را ساخت. وقتی برخی نشریات او را در دههٔ 1930«سم گیشه» خواندند. به آنها پوزخند زد و پاسخشان را با فیلمهای موفق داد. میتوانستیم او را در این جمله تعریف کنیم: «زنی بود که اهمیت نمیداد دوستش بدارند یا نه»، سرش درد میکرد برای دردسر.
آهنگ تند حرکات، جملههای سریع و مبازهجویی سالهای جوانیاش یگانه بود. چهرهٔ مغرورش چنان بود که تندبادی آن را نمیلرزاند. بینی برآمدهاش شور پر کردن سینه از اکسیژن بود، و برق دندانهایش خبر از به نیش کشیدن سیبهای تازه برای حفظ سلامتی میداد.
هپبرن فیلمهای اولیه برای یافتن جایگاهی در اجتماع جنگید. در زنان کوچک (1933)، بر اساس قصهٔ لوییزای اسکات، با سرافراشتهای گفت: «…دنیا به من بنگر، جومارچ هستم و بسیار خوشحال» و به قواعد قرن نزودهمی پشت کرد. در آلیس آدامز (1935) نقش قهرمان قصهٔ پوث تارکینگتن-برندهٔ جایزهٔ پولیتزر-را بازی کرد. حکایت دختر شیرین، پرکار و زرنگی که جوانان متمول شهر تحویلش نمیگرفتند. حدیث زن امروزی برای یافتن جایگاه نویی در جامعه بود. گاهی در طول فیلم غصهٔ فقر خانوادهاش را خورد، اما بیش از همه دوید و جان کند تا جلود برود. همانقدر که حرف میزد اهل عمل هم بود. در صحنهای که یکه و تنها در گوشهٔ مجلس بزرگی نشسته بود و همه بیاعتنا به او پایکوبی میکردند، اعتماد به نفس آمیخته به خودشیفتگیاش را میدیدیم. چنان لبخند میزد که انگار محبوبی کنارش ایستاده و با شیفتگی نگاهش میکند. چشمان خیره شده به بالا، حرکت سر به اطراف و حالت شل بدنش ترکیب کاملی از غرور جوانی بود و نشانی از یأس نداشت.
در صحنهای از آلیس آدامز با فرد مک مورای متمول راه میرفت. به او گفته بود خانوادهٔ پولداری هستند. اما وقتی در طول راه به خانهاش نزدیک شدند باید با تمهیدی توجه او را از ورود به خانه منحرف کند. بنابراین به توصیف تکهای از آثار شکسپیر پرداخت تا سر مک مورای گرم شود و آرام آرام از آنجا دور شوند. در آن لحظهها چیزی هپبرنی در او، فقط متعلق به او، موج میزد.نگاهش موشکافانه با فراستی عمیق. نه فقط باهوشترین، بلکه روشنفکرترین زنی بود که روی پرده میدیدیم. عنوان زن سال (1941) به او اشاره میکرد. روزنامهنگار موفقی که بدون ادای متظاهرانه به زبان فرانسه و روسی حرف میزد و کتابخانهاش پر از کتابهای مختلف بود. در دندهٔ آدم (1949) به نقش یک وکیل شهری را به جنجال میکشید و اصول قانون را زیر سؤال میبرد. بعد در پشت میزنشین متخصص کامپیوتر بود و کارشناس متبحری به شمار میرفت. تا امروز، با کمال شرمندگی زنی به روشنفکری او بر پرده ندیدهایم.
عصر طلایی او دههٔ 1940 بود. در قصهٔ فیلادلفیا (1941) نقش تریسی لرد، این زن متمول، متکبر و لجباز را با شناخت کاملی از دختر نیوانگلندی آریستو کرات-خودش- بازی کرد و قریحهٔ فراوانش را در زمینهٔ طنز و کمدی نشان داد. رفتارش خودخواهانه بود، با این وصف به بازی گرفتن جیمز استیوارت و کری گرانت تحسینآور بود! ترکیب اثیری از زنی به شمار میرفت که به تکبرش میبالید و از آن لذت میبرد. توصیف استوارت از او «…تو دختر طلایی هستی و نوری در درونت جاری است» ستایش از زن امروزی بود که مردها نیش و طعنههایش را به جان میخریدند.
اگر تصویر مادرانه را به لیلیان گیش، صلابت زنانه را به بتی دیویس، و راز و رمز زنانه را به گرتاگاربو نسبت میدادند، هپبرن نمونهٔ والای برابری زن با مرد بود. نقش زنان مختلفی را بازی کرد که برخی از آنها واقع بین بودند، و برخی رؤیاپرداز؛ گاهی بیتفاوت بود و گاهی شیفته، اما یک چیز برایش مسلم بود: مردان مقابلش نمیتوانستند مردسالار و شوونیست باشند. نشان میداد استعداد و قریحهٔ زن کمتر از مرد نیست.
رسوخش به دنیای مردانه فقط از آن خودش بود. در زن سال برای اولین بار کنار اسپنسر تریسی به تماشای مسابقهٔ بیس بال رفت و میان مردان بددهن استادیوم نشست. کلاه بزرگ و سفیدش در تقابل کامل با کلاه کوچک و تیرهٔ مردان اطرافش بود. ابایی نداشت آن کلاه جلوی چشم مرد دشنام گوی پشت سرش را بگیرد، یا با پرسشهای سادهای در مورد قوانین اولیهٔ بیس بال در اوج مسابقه، تمرکز همهٔ آن مردان ضد زن را به هم زند. نرمش حیرتانگیز او را در انتهای مسابقه میدیدیم. جایی که مثل همهٔ آنها به هیجان میآمد، فریاد میزد و هورا میکشید تا نشان دهد تعصب ورزشی به سیاق مردان فضیلتی ندارد.
از معدود زنانی بود که به زبان خود مردها، آنها را زیر سؤال میبرد. در افریکن کویین (1951) پاسخ نیشهای بسیار تند هامفری بوگارت به خود را با به آب سپردن همهٔ بطریهای الکل او به رودخانه داد، و در دندهٔ آدم زن ورزشکار غولپیکری را به سالن دادگاه کشاند تا اسپنسر تریسی را روی دست بالا برده و نشان دهد قدرت جسمی زن هم کم تر از مرد نیست. در زندگی واقعیاش هم یک قهرمان ورزشی بود و نقش زن ورزشکار پت و مایک (1952) را در 45 سالگیاش بازی کرد. صحنهای که تریسی را از چنگ سه مرد مهاجم رهایی بخشید، سرشار از طنز بود، اما قدرت زن را در برابر مرد به نمایش میگذاشت. برای همین هم او را گاه و بیگاه زنی با کیفیات مردانه خواندند (که قاعدتا توصیف توهینآمیزی برای زن به شمار میرود). وقتی در صحنههایی از سیلویا اسکارلت (1936) جامهٔ مردانه پوشید، از او به عنوان کسی که نقش مردها را بهتر بازی میکند یاد کردند! بههرحال بیش از همهٔ بازیگران زن شلوار میپوشید و مثل مردها راه میرفت. جملهٔ تریسی در پت و مایک خطاب به او «…دوست دارم زن، زن بمونه و مرد، مرد» جمعبندی دیدگاه مردانهای بود که تحمل شکوفایی قدرت زن را نداشت.
او و تریسی ترکیب دست نیافتنی از رفاقت و رقابت زن و مرد، و عشق و نفرت آنها ساختند. ثمرهٔ 9 فیلمی که باهم بازی کردند (زن سال، نگهبان شعله، بدون عشق، دریای چمن، ایالات متحده، دندهٔ آدم، پت و مایک، پشت میز نشین. حدس بزن چه کسی برای شام میآید؟) مکاشفهای در مجادلهٔ دیر آشنای زن و مرد در باب فاصلهٔ دو جنس، و نزدیکی و دوری آنها به زبانی ساده و امروزی بود. حتی تفاوت ظاهری آن دو- هپبرن لاغر و استخوانی و تریسی استخوان ترکانده و جاافتاده، هپبرن عجول همیشه در حال حرکت و تریسی آرام و ساکن-هم به توازنی که یک زوج بدان نیاز داشت میانجامید. به این که میتوانی خودت بمانی و زوجت را هم دوست بداری، میتوانی کوتاه نیایی ولی عاشق قلمداد شوی…و همهٔ اینها به یمن شخصیت روزآمد هپبرن، کیفیت ویژهای یافتند. به مدد ستایش و تکریم از زن حرفهای که اگر پایش میافتاد عشق را هم فدای کارش میکرد. فقط او بود که شب ازدواجش با تریسی در زن سال پشت ماشین تایپاش مینشست تا مقالهاش را کامل کند. او بود که میتوانست درست کردن یک نیمروی ساده را به خرابکاری بزرگی بدل کند و کاریکاتوری از زنان خانهدار باشد.
پرسشهایی که با رقابت او و تریسی در فیلم بسیار مدرن دندهٔ آدم مطرح شد، هنوز هم جدلانگیز است. به نقش یک وکیل مجرب در برابر تریسی به عنوان نمایندهٔ دادستان دفاع از زنی را به عهده گرفت که با تپانچه به شوهر خیانت پیشهاش حمله کرده بود و سؤال کرد: «…آیا احساس زن نسبت به مالکیت مردش مشابه احساس مرد نسبت به او نیست؟ آیا قانون به احساس زن و مرد یکسان مینگرد؟» و سرانجام «آیا زن و مرد میتوانند در عرصهٔ کار باهم بجنگند و در خانه عاشق هم بمانند؟» مراودهٔ هپبرن و تریسی ریشخندی به معادلهٔ زن ضعیف/ مرد قوی، زن تابع/شوهر حاکم بود. به همین دلیل او را بهندرت در نقش مادر-سنتیترین شخصیت زن-یافتیم. اگر او و تریسی مثل حدس بزن چه کسی برای شام میآید؟ (1967) دختری داشتند، آن دختر از دانشگاه با شوهر سیاهپوستی به خانه بازمیگشت تا جامعهٔ سپید و نژادپرست را میخکوب کند. هرچه باشد او دختر هپبرن بود.
اما هپبرن نشان میداد زن آزادمنش چگونه تاوان دریادلی و استقلالش را میپردازد. وقتی از دههٔ 1950 به بعدنقش پیر دخترها را بازی کرد-و نخواست به مدد آرایش غلیظ جوان و زیبا بماند-دریافتیم شمارش روزهای تنهایی رایاد گرفته. نقشهای این دورهاش تأثیرگذارترین تصویر سینمایی از زن پا به سن گذاشتهٔ بدون مرد را ساختند. به نقش میسیونر مذهبی افریکن کویین در آفریقا، زخمپذیری و حساسیتهای زن بدون مرد را میدیدیم. کنار بوگارت در آن قایق فکسنی نشست تا طعم عشق را در روزهای پا به سن گذاشتگی بچشد. بهندرت فیلمی دیدیم که تا این حد شیرینی عشق مسنها را به نمایش گذاشته باشد. کشف عشق برای هر دو چنان قدرتی داشت که رگبار حملهٔ نازیها و امواج و خروشان رودخانه را کوچک کند.
هپبرن برای نجات محبوبش که به بستر بیماری غلتیده بود، دست به آسمان برداشت و دعا کرد، و ابرها به خروش درآمدند و با باران سیلآسایی پاسخ ندای دلش را دادند. بازی گرم، پر شور و لبالب از احساسش در باران ساز (1956) به نقش لیزی پا به سن گذاشته که با پدر و دو برادرش زنگی میکرد و پی شوهر میگشت، نقطه مقابل روزهای جوانیاش بود. وقتی پدرش ملاقات او و کلانتر شهر را مهیا ساخت برخلاف گذشته سعی کرد هوش خود را از کلانتر پنهان کند! میدانست مردها هرگز حوصلهٔ زن باهوش را ندارند. به پدرش میگفت: «…غرور؟ خیلی وقتها پیش آن را کنار گذاشتهام و حالا میخواهم یک زن باشم. میخواهم مردی را خوشحال کنم بدون آنکه او به من بگوید متشکرم». حالا برت لنکستر به نقش یک شیاد رؤیابین بود که امید را به او بازمیگرداند و نهیب میزد «… تو یه زنی، اینو باور کن».
با این وصف جان سختی روزهای سالمندیاش هم فصل نامتعارفی میشد.96 سال زنده بود و بیش از شش دهه فعالیت کرد. برای شیفتگان اسکار، رکورد دوازده بار نامزدی دریافت اینجایزه را به جای گذاشت و چهار بار آن را به چنگ آورد. سه اسکارش را پس از شصت سالگی به دست آورد تا نشان دهد پیر شدن بازیگر زن مترادف با تمام شدنش نیست. آنچه که خیلیها مثل جین فاندا و نسا ردگریو سعی کردند آن را تکرار کنند و مریل استریپ سعی میکند بدان جامهٔ عمل بپوشاند. همهٔ آنها دریافتند زنی مثل هپبرن بودن تا چه حد دشوار است.
او در سفر طولانی روز به درون شب (1962) براساس اثری از یوجین اونیل، نقش مادر معتادی را بازی کرد. در صحنهٔ تراژیک نهایی از بالای پلهها با جامهٔ کهنه شدهٔ عروسیاش بسان افلیا پایین میآمد و میگفت: «…دنبال چه هستم؟ نمیدانم. دنبال چیزی هستم که گم کردهام، عشق از کف رفتهام». او پی زنانگیاش میگشت، دنبال خودش. نمیتوانست کسی را مقصر قلمداد کند. بزرگترین دشمن او خودش بود. زنی که سازگاری با معیارهای مردانه را نمیآموخت، و راز حیاتش در این مبارزه نهفته بود.