کتاب زمین پرتبوتاب – Fever Pitch – نوشتهٔ نیک هوریبای
نیک هوریبان
کتاب زمین پرتبوتاب ]Fever Pitch[نوشتهٔ نیک هوریبای یک «کالت» تمام عیار شده و چاپ دائمی آن طی یک دههٔ گذشته آن را در صف کتابهای محبوب اروپا قرار داده. قلم ساده و پر کشش هورنبای در وجه ادبی خیلیها را پیخود کشیده (و او را هم به دانشگاههای انگلیس و آمریکا برده). او در این کتاب نگاهی متفاوت به فوتبال انداخته (که براساس آن فیلمی ساخته شده و کالین فرت در آن نقش اول را بازی کرده). کتاب او در مورد یک طرفدار وفادار و شیفتهٔ آرسنال است، اما راوی زندگی است و به اعترافاتی میماند که آینهای پیش روی خواننده میگذارد و او را در اندیشهٔ شناخت دوبارهٔ خویش فرومیبرد.
حمید رضا صدر
وقتی با مرگ آشنا شدم
کریستال پالاس-لیورپول/اکتبر 1972
…چیزها از فوتبال آموختم، خیلی نکتهها. اکثر اطلاعاتم در مورد مکانهای مختلف بریتانیا را نه در مدرسه، بلکه طی سفرهایم برای تماشای مسابقات فوتبال به دست آوردم. با فوتبال، ارزش وقت و زمان را دریافتم. با فوتبال، ادارهٔ شرایط را آموختم و با فوتبال یاد گرفتم بیقید و شرط عضوی از جمع باشم…
برای اولینبار با دوستم فراگ، به سلهرست پارک [استادیوم باشگاه کریستال پالاس در لندن] رفته بودیم. همان شبی که برای اولینبار-و تا امروز برای آخرین بار -با یک جسد روبهرو شدم.
پس از پایان دیدار به سوی ایستگاه راهآهن میرفتیم که با مردی درازکش وسط خیابان روبهرو شدیم. یبارانی بلند رویش انداخته بودند، اما شال آبی و ارغوانی مخصوص تیم کریستال پالاس را دور گردنش میدیدیم. فراگ از مرد جوانتری که روی او خم شده بود پرسید: حالش خوبه؟ مرد سری تکان داد و گفت «نه، مرده. پشت سرش راه میرفتم که افتاد زمین.»
رنگ چهرهٔ مرد مرده. خاکستری شده بود و تنش به صورت غیر قابل توصیفی بیحرکت بود.
فراگ پرسید: «این بلا رو کی سرش آورد؟ طرفداران لیورپول؟!»
مرد جوان مثل کسی که حوصلهاش سر رفته، فریاد زد «نه، حملهٔ قلبی کرد. برید گمشید پر حرفهای کوچولو» و ما رفتیم و گم شدیم.
اما آن صحنه رهایم نکرد. آن یگانه تصویر مرگ هنوز به ذهنم هجوم میآورد. شال تیم کریستال پالاس عنصر ظاهرا پیش پاافتادهای بود، ولی به او تعلق داشت. فقط به او. زمان مرگ او (پس از پایان دیدار تیم محبوبش، آن هم وسط فصل). غریبهای که روی جسدش خم شده بود و میگذاشت و میرفت و البته دو جوان بیخیال مثل من و فراگ که اهمیت آن تراژدی را حس نمیکردیم. همه و همه مرگش را متفاوت میکردند.
حالا اعتراف میکنم نگران هستم مبادا وسط [فوتبال] در تنگاتنگ رقابتها بمیرم. امیدوارم زمانی بین ماه مه و ماه اوت [که مسابقات فوتبال تعطیل شده] جان بدهم، میترسم شب پیش از آنجام دیدار نهایی در استادیوم ویمبلی بمیرم. میترسم بعد از دیدار مرحلهٔ رفت یک بازی اروپایی یا در جریان تقلای تیمم برای پرهیز از سقوط به دستهٔ پایینتر یا تلاش فراوان برای به چنگآوردن عنوان قهرمانی جان بدهم. میترسم پس از مرگ، هرگز در نیابم سرانجام تیم محبوبم چه شده.
آنطور که فراگ آن شب در طول راه گفت، مرد مردهٔ وسط خیابان هرگز نمیفهمید کریستال پالاس در آن فصل در دستهٔ اول باقی میماند. بعدها درنمییافت تیمش طی بیست سال بعد چندبار به دستهٔ بالاتر میرود و دوباره سقوط میکند، نمیدانست پالاس سرانجام به دیدار نهایی جام حذفی راه مییابد. نمیدید رنگ پیراهن پالاس چندبار عوض میشود و برای مدتی نام کمپانی «ویرجین» به عنوان تبلیغ روی آن میرود. زندگی پالاس ادامه مییافت و او بیرون استادیوم، وسط خیابان مرده بود.
حالا که به مرگ میاندیشم، ای کاش وسط فصل نمیرم و خوشحال میشوم پس از مرگ جسدم را بسوزانند و خاکسترش را در زمین هایبری [استادیوم باشگاه آرسنال] بپاشند (هرچند میدانم محدودیتهایی در این زمینه وجود دارد و پس از آنکه دهها بیوه خاکستر شوهرانشان را در هایبری پخش کردند، مسئولان چمن استادیوم دریافتند ادامهٔ این کار چمن را نابود خواهد کرد).
نمیخواهم در پایان یک دیدار بمیرم. مثل جک استین [مربی معروف اسکاتلندی] که ثانیههایی پس از پیروزی اسکاتلند بر ولز و راهیابی به رقابتهای جام جهانی سکته کرد و مرد، یا مثل دوست پدرم که چند سال پیش پس از سوت پایان دیدار سلتیک و رنجرز جان سپرد.
حالا هم خیلیها در برخورد با من، اول با یکی دو جمله نتایج دیدارهای آرسنال را میپرسند. گویی فوتبال بیش از خانواده، کار و همه چیز برایمان اهمیت دارد. دیوانه بازیهای ما در این زمینه هرگونه مصالحهای را از بین برده. همهٔ اینها را میدانم، با این وصف میخواهم نام پسرانم را لیام، چارلز، جرج و مایکل توماس [نام اول برخی از بازیکنان معروف آرسنال] بگذارم.
میدانم همهٔ اینها بیش از حد غلیظ و ادایی به نظر میرسند. اما فوتبال رهایمان نمیکند، حتی در مرگ. میخواهم تصور کنم روحم پس از مرگ اطراف هایبری پرواز میکند و شنبهها، بازیهای تیم اصلی آرسنال و یکشنبه دیدارهای تیم دوم آن را میبیند. میخواهم فکر کنم بچهها و نوههایم طرفدار آرسنال شدهاند و من مسابقاتی را تماشا میکنم که آنها تماشا میکنند. قبول کنید انگارهٔ بدی برای ابدی شدن نیست.
بله ترجیح میدهم خاکسترم را در سکوهای شرقی هایبری بپاشند تا مثلا وسط دریای آتلانتیک یا در دل کوهستانی بلند و مرتفع.
وقتی تنهایم گذشت و رفت
آرسنال-داربی/31 مارس 1973
دفتر خاطراتی مربوط به فوتبال نداشتم و بیتردید هزاران نکته را هم فراموش کردهام، اما همه چیز را با دیدارهای آرسنال به یاد مآورم و رخدادهای مهم زندگیام در سایهٔ حوادث فوتبال قرار دارند.
اگر بپرسند کی برای اولینبار در یک عروسی، ساقدوش شدی؟ میگویم«همان روزی که در مرحلهٔ سوم جام حذفی یک بر صفر مقابل تاتنهام شکست خوردیم. باد تندی میآمد و از رادیو اتومبیل در پارکینگی در کورنیش شنیدم پت جنینگز [دروازبان آرسنال] با اشتباهش یک گل به تاتنهام هدیه کرده.
اگر بپرسند کی برای اولین بار قلبت در مراودهٔ عاشقانهای به شدت شکست؟ میگویم «یک روز پس از تساوی با کاونتری در سال 1981».
شاید به یاد سپردن این خاطرات قابل درک باشد، اما چیزی را که نمیتوانم توضیح دهم این است چرا خیلی چیزهای دیگر فوتبال را به خاطر سپردهام.بارها وقتی کسی که میداند طرفدار آرسنال هستم به من میگوید: «بله سال 1976 در هایبری بودم و آرسنال 5 بر 2 نیوکاسل را شکست داد»، نمیتوانم نگویم: «اما نتیجهٔ آن بازی 5 بر 3 بود نه 5 بر 2». واقعا چرا نمیتوانم فقط لبخند مؤدبانهای بزنم و بگویم «بله بازی خوبی بود؟»
میدانم چگونه با این اشارههایمان آدمهای غیر قابل تحملی به نظر میرسیم، اما کاری هم از دستمان برنمیآید. همین جزئیات بخشی از زندگیمان را ساختهاند. اشتباه جنینگز در برابر تاتنهام اهمیت ازدواج دوستم استیو را نداشت، ولی این دو واقعه باهم گره خوردهاند و یک روز فراموش نشدنی را ساختهاند.
ما فوتبالیها معمولا حافظهای قوی داریم که شاید خلاقانهتر از آدمهای معمولی باشد. منظورم نوعی حافظهٔ سینمایی بصری است؛ لباب از جامپ کات و تقسیم شدن صحنهها به دو قسمت.
واقعا چه کسی جز عاشق فوتبال میتواند از دست دادن توپ توسط دروازهبان تیمش را در زمین خیس و گلزدهای را سه هزار مایل آن طرفتر وسط مراسم عروسی بهترین دوستش توأمان به یاد آورد؟
دلمشغولیهای معمولی به سرعت ذهن وابستهاند. این سرعت ذهن است که به من اجازه میدهد به یاد آورم کی بزرگ شدم. درست روز شنبه سیام نوامبر 1972 بود. وقتی پدرم مرا به لندن برد و برایم لباسهای نو خرید؛ یک پیراهن سیاه، یک بارانی سیاه و یک جفت کفش سیاه بلند. آن روز را به یاد دارم، چرا که شنبهاش آرسنال در هایبری برابر لیدز بازی کرد و 2 بر 1 پیروز شد. آن روز با لباسها و کفش نو به استادیوم رفتم و احساس خوب و متفاوتی داشتم. موهایم را مطابق مد روز اصلاح کرده بودم (قرار بود شبیه راد استیوارت شده باشم) و فکر میکردم همه نگاهم میکنند.
دیدار آرسنال و داربی کانتی برایم مهم بود…اگر آنها را شکست میدادیم امکان به چنگ آوردن قهرمانی وجود داشت. آن فصل قهرمانی را فقط با سه امتیاز اختلاف از دست دادیم و میتوانستیم آن فاصله را با پیروزی برابر داربی کم کنم. روز پیش از بازی برای داربی، کارول بلکبرن دختری که به او علاقه داشتم ترکم کرد و رفت. دختر زیبایی بود، با موهایی بلند و چشمانی شبیه چشمان الیویا نیوتن جان. زیباییاش آنقدر بود که در تمام مدت دوستیمان برابرش دلشوره داشته باشم و خاموش بمانم و وقتی مرا تنها گذاشت و رفت تعجب نکنم.
در سراسر دیدار آرسنال و داربی عصبی بودم. نه برای آنچه که در برابرم میگذشت، بلکه به این دلیل که برای اولین بار طی پنج سال تماشای بازیهای آرسنال، رقابت جاری در میدان مفهومی برایم نمییافت. آن دیدار را یک بر صفر باختیم و شانس به دست آوردن قهرمانی را از دست دادیم. وقتی پس از قبول گل آنها، برای باز کردن دروازه تلاش میکردیم، میدانستم گل تساویبخش را به ثمر نمیرسانیم. میدانستم اگر پنالتی هم به ما هدیه کنند توانایی گل کردنش را نداریم، با احساسی که داشتم چگونه میتوانستیم ببریم یا به تساوی دست یابیم؟ فوتبال بار دیگر استعارهٔ زندگی میشد.
از شکست برابر داربی غصه خوردم، اما نه آنقدر که کارول بلکبرن مرا ول کرد و رفت. آنچه بیش از همه چیز غصه دارم کرد-و این غصه بعدها به سراغم آمد-فاصلهای بود که بین من و آرسنال افتاد. پیش از آن در سالهای 1968 تا 1973 لحظات دلپذیر زندگیام، روزهای شنبه با رفتن به هایبری رقم میخورد. لحظاتی که خیلی چیزها را با آرسنال دوره کردم: درد شکست را (ویمبلی 68 و 72)، شادی بیحصر را (بردن دو جام در یک سال)، بلند پروازی را (نیمه نهایی جام باشگاههای اروپا در برابر آژاکس)، شیفتگی را (چارلی جرج) و ملال را (حقیقتا اکثر آن شنبهها).
کارول بلکبرن، همان دختر زیبای مو بلند طعم نوع زندگی از زندگی را به من چشاند. پس از رفتنش دریافتم بلاهایی سر من میآید که ظاهرا سر باشگاه محبوبم نمیآید، ولی سرنوشت من و باشگاهم به هم گره خورده، برای همیشه