داستان کوتاه گوسفندهای سیاه، نوشته هاینریش بل

هاینریش بل. نویسندهٔ مشهور آلمانی، برندهٔ نوبل ادبیات، در ایران به لطف چند مترجم برجسته. چهرهٔ شناخته شدهایست و اغلب آثارش (با کیفیتهای متفاوت) به فارسی برگردانده شده. از ماهها پیش دلمان میخواست دربارهٔ چند نویسندهٔ مشهور از جمله بل، به سنت سال گذشته. «نگاه ماه» تدارک ببینیم. یک داستان کوتاه از آلمانی ترجمه شد و در انتظار آمده شدن مطالب دیگر ماندیم. اما نوشتن دربارهٔ آثار نویسنده چون بل آسان نیست. و در گیرودار موضوعهای روز. فرصت بازخوانی آثار او و یادداشت برداشتن و نوشتن برای منتقدان دوروبر فراهم نشد. دست آخر تصمیم گرفتیم این پرونده را با همان داستان. مقالهٔ کوتاهی از بُل، معرفی یکی از ترجمههای درخشان اثار بُل. و یک نقد بر شاهکار مسلم این نویسنده-سیمای زنی در میان جمع-ببندیم. امیدواریم باز فرصت پرداختن به آثار بُل فراهم شود.
گوسنفدهای سیاه
هاینریش بل
ترجمهٔ هلن افجهای
ظاهرا من انتخاب شدهام تا مراقب باشم. زنجیرهٔ گوسفندهای سیاه در نسل من گسسته نشود. کسی میبایست «آن» باشد و من «آن» هستم. هیچ کس در مورد من اصلا فکرش را هم نمیکرد، اما چیزی را نمیتوان تغییر داد: من «آن» هستم. آدمهای عاقل خانوادهٔ ما معتقدند تأثیری که عمو اتو روی من گذاشته. تأثیر خوبی نبوده. عمو اتو گوسفند سیاه نسل قبل و پدر تعمیدی من بود. کسی میبایست «آن» باشد و او «آن» بود. بدیهی است قبل از آنکه معلوم شود چیزی از آب درنمیآید، به عنوان پدر تعمیدی انتخاب شده بود، و همینطور من، من را پدر تعمیدی پسر کوچکی کردند که حالا، از وقتی که من را سیاه میدانند، با ترس از من دورش نگه میدارند. در واقع باید از ما ممنون باشند، چون خانوادهای که گوسفند سیاه ندارد، خانوادهٔ شاخصی نیست.
دوستی من با عمو اتو زود شروع شد. او اغلب به خانهٔ ما میآمد، انواع شیرینیها را همراه خودش میآورد، و همان طور که پدرم به درستی معتقد بود، حرف میزد، حرف میزد و در نهایت موفق میشد پول قرض بگیرد.
عمو اتو از همه چیز سر درمیآورد؛ هیچ رشتهای پیدا نمیشد که او واقعا در آن تبحر نداشته باشد: جامعهشناسی، ادبیات، موسیقی، معماری، همه چیز؛ و واقعا همه چیز میدانست. حتی اهل فن با کمال میل با او صحبت میکردند، او را جالب، باهوش و فوق العاده دوست داشتنی میدانستند. تا این که شوک پول قرض کردن بعد از آن، آنان را به هوش میآورد، چون کاری نفرتانگیز بود؛ او نه فقط نزد خویشاوندان از کوره درمیرفت، بلکه همیشه هر جایی که فکر میکرد به نفعش است، دامهای حیلهگرانهاش را میگستراند.
همه معتقد بودند که او این توانایی را دارد که معلوماتش را «به پول بدل کند»-در نسل قبل اینطور از آن اسم میبردند، اما او معلوماتش را به پول بدل نمیکرد، اعصاب خویشاوندان را به پول بدل میکرد. این که چه طور موفق میشد روی دیگران طوری تأثیر بگذارد که امروز امکانپذیر نیست، به صورت راز باقی ماند. اما او این کار را انجام میداد. بهطور مرتب. بیرحمانه. فکر میکنم نمیتوانست از هیچ فرصتی چشمپوشی کند. حرفهای او چنان جذاب بود، چنان آکنده از شوری واقعی، دقیقا سنجیده، با بذلهگویی فوق العاده، برای دوستانش مفرح، بیش از آنکه بتوان تصور کرد میتوانست در مورد هر چیزی صحبت کند، اگر او…! اما او این کار را انجام میداد. گرچه هیچ وقت بچهای نداشت، میدانست چه طور از نوزاد مراقبت میکنند، زنها را درگیر بحثهای فوق العاده جذابی دربارهٔ رژیم غذایی برای بیماریهای معینی میکرد، انواع گردها را توصیه میکرد، دستور پمادهایی را روی کاغذ مینوشت، کمیت و کیفیت نوشیدنیهایشان را تعیین میکرد. بله، میدانست که چه طور باید توجهشان را جلب کرد: اگر بچهای را که جیغ میکشید به او میسپردند، فورا آرام مگرفت. چیزی جادویی از او ساطع میشد. درست به همان خوبی که سمفونی هم بتهوون را تجزیه و تحلیل میکرد، نوشتههای رسمی حقوقی مینوشت، شمارهٔ قوانین را که حرفشان به میان میآمد از برمیگفت…اما بحث هر جا و بر سر هر چیزی که بود، وقتی به پایان نزدیک میشد و بیرحمانه وقت خداحافظی فرا میرسید، اغلب در راهرو، وقتی در داشت بسته میشد، سر رنگ پریدهاش را با آن چشمان سیاه سرزندهاش یک بار دیگر میآورد تو و انگار چیز بیاهمیتی باشد، در میان ترس خانوادهٔ منتظر، به پدر خانواده میگفت: «راستی نمیتونی به من…؟»
مبلغی که درخواست میکرد، بین یک تا پنجاه مارک در نوسان بود. پنجاه مارک حد اکثرش بود. طی دهها سال قانون نانوشتهای برای خود وضع کرده بود که هیچ گاه اجازه نداشت بیش از آن مطالبه کند. اضافه میکرد: «کوتاهمدت!»، کوتاهمدت واژهء مورد علاقهٔ او بود. بعد برمیگشت، یک بار دیگر کلاهش را به قلاب جارختی آویزان میکرد، شالش را دور گردنش میپیچید و بنا میکرد به توضیح دادن که آن پول را برای چه نیاز دارد. همیشه نقشههایی داشت، نقشههایی که حرف نداشت، هیچ وقت مستقیما پول را برای خودش لازم نداشت، بلکه همیشه فقط به آن نیاز داشت تا در نهایت دلیل محکمی برای موجودیت خودش ارائه دهد. نقشههای او از یک دکهٔ لیموناد فروشی که امیدوار بود از آن درآمدی ثابت و مستمر داشته باشد، تا پیریزی یک حزب سیاسی که اروپا را از انحطاط مصمون نگه دارد، در نوسان بود.
عبارت «راستی، میتونی به من…» در خانوادهٔ ما کلام ترسناکی شده بود، خانمها، عمه، عمه بزرگها و حتی خواهرزادهها و برادرزادهها بودند که با شنیدن واژهٔ «کوتاهمدت» تقریبا از حال میرفتند.
بعد عمو اتو-قبول دارم که وقتی به سرعت از پلهها پایین میرفت، کاملا خوشبخت بود-به اولین میخانه میرفت تا دربارهٔ نقشههایش فکر کند. با یک مشروب قوی یا سه بطر شراب، تمام نقشهها از سرش بیرون میرفت. بسته به این که مبلغی که با زرنگی به دست آورده بود، چه قدر بود.
بیش از این نمیخواهم مخفی کنم که او الکلی بود. الکلی بود، گرچه هیچ گاه کسی او را مست ندیده بود. علاوه بر آن، ظاهرا تمایل داشت که تنها بنوشد. مشروب تعارف کردن به او برای گریز از قرض گرفتناش، کاملا بیفایده بود. یک بشکه پر شراب او را از آن بازنمیداشت که موقع خداحافظی، در آخرین لحظه، سرش را بار دیگر از در تو بیاورد و بپرسد: «در ضمن، نمیتوانی کوتاهمدت به من…؟»
اما بدترین خصلتش را تا به حال مخفی نگه داشتهام: گاهی اوقات پول را برمیگرداند. به نظر میرسید گاهی اوقات از طریقی پول هم درمیآورد؛ گمان میکنم به عنوان حقوقدان جزء سابق گاه و بیگاه مشاورهٔ حقوقی انجام میداد. بعد میآمد. اسکناسی از جیبش بیرون میکشید، با علاقهای جانگداز آن را صاف میکرد و میگفت: «نهایت محبتت بود که به من کمک کردی، این هم آن پنج تا!» سپس فوری دور میشد و بعد از حد اکثر دو روز باز میآمد تا مبلغی را تقاضا کند که کمی بیش از مبلغ پس داده شده بود. این راز او باقی ماند که چه طور توانست تقریبا تا شصت سالگی، بدون آن چیزی که ما عادت کردهایم شغلی درست و حسابی بنامیم، دوام بیاورد. و او ابدا در اثر بیماریای نمرد که میتوانست به خاطر میگساری به آن دچار شده باشد. سالم بود، قلبش فوق العاده کار میکرد، و خوابش درست مثل خواب نوزادی تندرست بود که خوب شیرش را مک زده و با خیال کاملا راحت از بابت وعدهٔ غذای بعدیاش خوابیده. نه، او بسیار ناگهانی مرد: سانحهای غمانگیز به زندگیاش پایان داد، و آنچه بس از مرگ بر سرش آمد، اسرارآمیزترین نکته در مورد او باقی ماند.
همان طور که گفتم، عمو اتو در اثر سانحهای غمانگیز مرد. کامیون یدککشی با سه واگن یدک او را زیر گرفت، درست در میان شلوغی شهر، و شانس آورد که مردی شرافتمند او را از روی زمین بلند کرد، به پلیس تحویل داد و خانواده را خبر کرد. درون جیبش کیف پولی بود حاوی یک مدال مریم مقدس، یک بلیت دو بار سوراخ شده و بیست و چهار هزار مارک پول نقد. همچنین فتوکپی قبض رسید که میبایست تأییدی باشد برای برنده شدن او در لاتاری، و او نمیتوانست برای مدتی بیش از یک دقیقه، شاید هم کمتر، پول را تصاحب کرده باشد، چون کامیون باری او را در فاصلهای کمتر از پنجاه متر از دفتر دریافت لاتاری زیر گرفته بود. آنچه در پی آمد، برای خانواده خجالتآور بود. در اتاق او فقر حکمفرما بود: میز، صندلی، تخت و کمد، چند تایی کتاب و یک دفتر یادداشت بزرگ و در این دفتر یادداشت، فهرست دقیقی بود از کسانی که از آنها پول دریافت کرده بود، به ضمیمهٔ یادداشتی کتبی از قرضگیری شب قبل که چهار مارک برای او به همراه داشته. از آن گذشته، وصیتنامهای بسیار کوتاه که من را به عنوان وارث خود تعیین کرده بود.
پدرم به عنوان مجری وصیت مامور بود که مبلغ بدهی را بپردازد. در واقع فهرست طلبکاران عمو اتو یک چهارم دفتر را بهطور کامل پر کرده بود، و اولین نوشته به سالی برمیگشت که کارش را به عنوان حقوقدان جزء در دادگاه رها کرده بود و ناگهان به نقشههای دیگری پرداخته بود
که فکر کردن به آنها از لحاظ زمان و پول برایش به یک اندازه هزینه داشت. بدهی او روی هم رفته تقریبا بالغ در پانزده هزار مارک بود، و تعداد طلبکارانش بیش از هفتصد نفر، که از بازرس تراموایی که به او سی فنیگ برای بلیتی چند مسیره قرض داده بود شروع میشد، تا پدرم که در مجموع دو هزار مارک پس گرفته بود، چون لا بد قرض گرفتن از او آسانترین راه مورد پسند عمو اتو بود.
عجیب آنکه درست در روز خاکسپاری به سن بلوغ رسیدم. بنابراین مجاز بودم ارثیهای بالغ بر ده هزار مارک را تصاحب کنم، و بدون معطی تحصیلاتم را که تازه شروع شده بود نیمه کاره رها کردم، تا به نقشههای دیگری بپردازم. با وجود گریه و زاری پدر و مادرم از خانه اسبابکشی کردم تا به اتاق عمو اتو نقل مکان کنم. آنجا برایم خیلی جذاب بود، و هنوز هم در آنجا زندگی میکنم، گرچه موهایم خیلی وقت است که بنا کرده به ریختن. اثاثیه نه زیاد شده و نه کم. امروز میدانم که خیلی کارها را به اشتباه شروع کردم، تلاش برای موسیقیدان شدن بیفایده بود، همینطور برای آهنگساز شدن، من هیچ استعدادی در این مورد ندارم. امروز این را میدانم، اما این تجربه را [به قیمت] سه سال تحصیل بینتیجه، و یقینا کسب شهرت به عنوان آدمی عاطل و باطل، به دست آوردم، از آن گذشته تمام ارثیه برای این کار از بین رفت، اما این مربوط به مدتها قبل میشود.
دیگر ترتیب نقشههایم را نمیدانم، تعدادشان خیلی زیاد بود. از آن گذشته مهلتی که من نیاز داشتم تا به بیهودگیشان پیببرم. مرتب کوتاهتر میشد. بالاخره یک نقشه سه روز تمام دوام آورد، طول عمری که به خودی خود برای یک نقشه بسیار کوتاه است. عمر نقشههای من آن قدر سریع رو به زوال میگذاشت که در پایان فقط افکاری گذرا مانند جرقه بودن که یک بار هم نمیتوانستم آنها را برای کسی توضیح بدهم، چون برای خودم هم روشن نبودند. وقتی خوب فکر میکنم که دستکم سه ماه خودم را به قیافهشناسی مشغول کرده بودم، تا بالاخره در یک بعدازظهر واحد تصمیم گرفتم نقاش، باغبان، مکانیک و ملوان شوم، و این که با این فکر به خواب رفتم که برای معلم شدنزاده شدهام، و با این اعتقاد راسخ از خواب بیدار شدم که [شغلی که برای آنزاده شدهام] کار در ادارهٔ گمرک است، دقیقا من باری چه کاری…!
خلاصه کنم، من نه مهربانی عمو اتو را داشتم، و نه پشتکار نسبتا زیاد او را، از آن گذشته سخنرانی خوبی نیستم، بیحرف کنار مردم مینشینم، حوصلهشان را سر میبرم و قصدم را برای گرفتن پول از آنها چنان بیمقدمه در سکوت مطرح میکنم، که به نظرشان اخاذی میآید. فقط در کنار بچهها برتری خودم را خوب حفظ میکنم. به نظر میرسد حد اقل این خصیصه را به عنوان چیزی مثبت از عمو اتو به ارث برده باشم. نوزادان به محض این که در آغوش من قرار میگیرند، آرام میشوند، و وقتی نگاهشان به من میافتد میخندند، تا میتوانند میخندند، گرچه میگویند که چهرهٔ من مردم را میترساند. آدمهای مغرض به من توصیه کردند به عنوان اولین نمایندهٔ مرد، شعبههای مهد کودک تأسیس کنم و با تحقق بخشیدن به این نقشهها سیاست برنامهای بیپایانم را خاتمه دهم. اما من این کار را نمیکنم. گمان میکنم آنچه ما را بیاعتبار میکند آن است که؛ نتوانیم استعدادهای واقعی خودمان را به پول تبدیل کنیم-یا آنطور که امروزه میگویند: «حرفهای از آن بهرهبرداری کنیم».
در هر صورت یک چیز مسلم است: از آنجایی که من یک گوسفند سیاه هستم-و خودم به هیچ وجه معتقد نیستم که باشم-اما اگر باشم، در این صورت نمایندهٔ نوع دیگری غیر از عمو اتو هستم: من راحتی او را ندارم. جذابیت او را هم، و از آن گذشته بدهیها تحت فشارم میگذارند. درحالیکه ظاهرا او را آزار نمیدادند. و من کار وحشتناکی کردم: تسلیم شدم-تقاضای کار کردم. به خانواده عجز و لابه کردم که به من کمک کنند، شغلی برایم دست و پا کنند، از روابطشان استفاده کنند تا یک بار، لا اقل یک بار، حقوق ثابتی را در مقابل کاری مشخص برایم تضمین کنند. و آنها موفق شدند. بعد از این که از خواهش و تمنا دست برداشتم، تقاضاهایم را به صورت کتبی و شفاهی مطرح کردم، فورا، ملتمسانه. ترسیده بودم. وقتی آنها [قضیه را] جدی گرفتند و آن را عملی کردند. کاری کردم که تا به حال هیچ گوسفند سیاهی نکرده بود: عقب نکشیدم، آنها را سر جایشان نگذاشتم، بلکه شغلی را که بالاخره برایم پیدا کرده بودند قبول کردم. من چیزی را قربانی کردم، چیزی را که هرگز نباید قربانی میکردم؛ آزادیام را!
هر غروب وقتی خسته به خانه میآمدم، عصبانی میشدم که دوباره روز دیگری اززندگیام سپری شده، که برایم چیزی به همراه نداشت به جز خستگی، عصبانیت و آن اندازه پول که لازم بود تا باز هم بتوانم کار کنم؛ اگر اصلا بتوان این مشغولیت را کار نامید: صورتحسابها را برحسب حروف الفبا مرتب کردن، آنها را سوراخ کردن و در پوشهای کاملا نو چپاندن، جایی که این تقدیر را که هرگز پرداخت نشوند با شکیبایی تحمل کنند؛ یا نوشتن نامههایی تبلیغاتی که بینتیجه به این طرف و آن طرف سفر میکنند و فقط بار زائدی برای نامهرسان هستند؛ گاهی اوقات نوشتن صورتحسابهایی هم هست که حتی گاهی نقدا پرداخت میشوند. باید با نمایندگان تجاری گفتوگو کنم که بیهوده به خودشان زحمت میدهند تا آشغالهایی را که رئیسمان تولید کرده به کسی قالب کنند. رئیس ما، این احمق بیآرام و قرار، که هرگز وقت ندارد و هیچ کار هم انجام نمیدهد، و ساعتهای باارزش روز را با پشتکار وراجی میکند-موجودی که به طرز کشندهای بیمعناست-جرأت ندارد به میزان بدهیهایش اعتراف کند، با بلوف پشت بلوف کارش را پیش میبرد، آکروباتی بادکتکی که شروع به بادکردن تنها باد کتک کرده، درحالیکه بقیه همین حالا ترکیدهاند: باقی، یک تکه لاستیک نفرتانگیز میماند تا یک ثانیه قبل هنوز جلایی داشت، زنده بود و پر.
ادارهٔ ما درست کنار کارخانه قرار داشت، جایی که دوازده کارگر مبلمانی را تولید میکردند که آدم میخرد تا تمام عمرش از آن عصبانی باشد، چون نمیتواند تصمیم بگیرد که آنها را بعد از سه روز خرد و تبدیل به هیزم کند: میز مخصوص سیگار کشیدن، میز خیاطی، کمدهای کشودار بسیار کوچک، صندلیهای کوکی که با قلممو هنرمندانه تزئین شدهاند و زیر وزن بچههای سه ساله درهم میشکنند، پایههای کوچک برای گلدانهای تزئینی و گلدانهای گلی، خرتوپرتهای بیارزشی که ظاهرا هستیشان را مدیون هنر یک نجار هستند، درحالیکه در واقعیت فقط یک نقاش بد با رنگهایی که به عنوان روغن جلا توزیع میشوند، زیبایی کاذبی به آنها میبخشد تا توجیهکنندهٔ قیمتشان باشد.
به این ترتیب روزهایم را یکی پس از دیگری-نزدیک به چهار روز-در ادارهٔ این آدم کند ذهن گذراندم که خودش را خیلی جدی میگرفت، و علاوه بر آن خودش را هنرمند میدانست، زیرا گاهگاهی-در طول مدتی که آنجا بودم فقط یک بار اتفاق افتاد-آدم او را پشت میز نقشهکشی میدید، مشغول با مداد رنگی و کاغذ، و طراحی چیزی ناپدیدار، یک جای گل یا یک بار خانگی، دردسر دیگری برای نسلها.
او متوجه بیهودگی کشندهٔ لوازمش نبود. وقتی چنان چیزی را طراحی میکرد-همان طور که گفتم زمانی که پیش او کار میکردم، فقط یک بار اتفاق افتاد-به سرعت با ماشینش آنجا را ترک میکرد تا استراحت کوتاه خلاقانهای بکند که برایش حدود هشت روز طول میکشید، درحالیکه فقط یک ربع ساعت کار کرده بود. طراحی، استادکار را از این که آن را روی میز کارش قرار دهد منزجر میکرد، با اخم آن را بررسی میکرد، بعد موجودی چوب را وارسی میکرد تا تولید را شروع کند. بعد تمام روز میدیدم چطور پشت پنجرهٔ غبار گرفتهٔ کارگاه-او کارخانه مینامیدش- آفرینشهای جدید روی هم تلنبار میشوند: تختههای دیوار کوب با میزهای کوچک زیر رادیو که ارزش چسبی را هم که برایشان تلف میکردند نداشتند.
تنها چیزهای به دردبخور آنهایی بودند که کارگران، وقتی غیبت رئیس برای چند روزی تضمین شده بود، بدون اطلاع او میساختند: عسلیهای کوچک یا جعبههای جواهرات با استحکام و سادگی مسرت بخشتر، شاید نوادهها باز هم روی آن بالا و پایین بپرند یا خرت و پرتهایشان را درون آنها نگه دارند؛ جارختیهای قابل استفاده که لباسهای بعضی نسلها هنوز بر رویشان در اهتزاز باشد و.به این ترتیب چیزهای آرامبخش و سودمند بهطور غیر مجاز ساخته میشدند.
اما شخصیت واقعا با ابهتی که در طول این میان پردهء کار حرفهای با او برخورد کردم. بازرس تراموا بود که با گازانبر منگهایاش بیاعتباری آن روز را برایم مهر میکرد؛ او این تکه کاغذ ناچیز، بلیت هفتگی ام را، بالا میگرفت، آن را به طرف باز پوزهء گازانبرش هل میداد و یک جوهر ناپیدای روان، دو سانتیمتر پیوسته روی آن، یک روز از زندگی من را از اعتبار ساقط میکرد. روزی با ارزش که برای من فقط خستگی به همراه داشت، عصبانیت و آن قدر پول که برای دوباره رفتن بر سر این کار بیهوده لازم بود. با قدی خداداد، این مرد در اونیفرم سادهٔ قطار شهری بود که هر شب میتوانست هزاران روز بشری را باطل اعلام کند.
هنوزه هم عصبانی هستم که قبل از آنکه تقریبا مجبور شوم رئیسم را ترک کنم، او را ترک نکردم، که قبل از آنکه تقریبا مجبور شوم دست از همکاری با او بکشم، این کار را نکردم: بعد یک روز خانم صاحب خانهام آدمی با چهرهای خصمانه را به ادارهٔ من راهنمایی کرد، که خودش را مأمور دریافت لاتاری معرفی کرد و برایم توضیح داد که صاحب ثروتی بالغ بر 50000 مارک شدهم، به شرطی که فلان و فلان باشم و بلیت لاتاری بخصوصی را در اختیار داشته باشم. خب، من فلان و فلان بودم، و آن بلیت لاتاری به خصوص را در اختیار داشتم فورا آنجا را ترک کردم، بدون این که از کارم استعفا دهم، به گردن گرفتم که صورتحسابها را، سوراخ نشده و مرتب نشده، سر جایشان باقی بگذارم، و برایم کاری دیگری باقی نماند جز آنکه به خانه بروم، پول را تحویل بگیرم و از طریق رسانندهٔ پول خویشاوندان را از وضعیت جدید خبردار کنم.
ظاهرا انتظار میرفت که من زود بمیرم یا قربانی پیشامد ناگواری شوم. اما فعلا به نظر میرسد ماشینی برگزیده نشده تا از زندگی محرومم کند، و قلبم کاملا سالم است، گرچه من هم مشروب را پس نمیزنم. به این ترتیب پس از پرداخت بدهیهایم صاحب ثروتی بالغ بر سیهزار مارک هستم. بدون مالیات. دایی محبوی هستم که ناگهان دوباره به فرزند خواندهاش دسترسی دارد. اصولا بچهها دوستم دارند، و من الان اجازه دارم با آنها بازی کنم، برایشان توپ بخرم، بستنی مهانشان کنم، بستنی با خامه، اجازه دارم دستههای بسیار بزرگ بادکت بخرم، تابهای قایقی و چرخ و فلکها را پر از جمعیت شاد بکنم.
از آنجایی که خواهرم برای پسرش، فرزند خواندهٔ من، بلافاصله یک بلیت لاتاری خریده، اکنون من مشغول سبک و سنگین کردن و ساعتها فکر کردن به این هستم که در این نسلی که در حال رشد است چه کسی جانشین من میشود؛ کدام یک از این بچههای شاداب، بازیگوش و زیبایی که برادران و خواهران من به دنیا آوردهاند، گوسفند سیاه نسل بعدی خواهد شد؟ چون ما خانوادهای شاخص هستیم و خواهیم بود. چه کسی شجاعتش را دارد که تا زمانی که دست میکشد، شجاع باشد؟ چه کسی میخواهد ناگهان به نقشههای دیگر بپردازد، نقشههایی بیخطاتر و بهتر؟ میخواهم این را بدانم، میخواهم به او هشدار دهم، چون ما هم تجربیات خودمان را داریم، حرفهمان هم قواعد بازی خودش را دارد، که من میتوان با او در میان بگذارم: جانشینی که فعلا هنوز ناشناس است و مانند گرگی در پوست گوسفند که در رمهٔ دیگران بازی میکند…
اما من این احساس مبهم را دارم که دیگر آن قدر زندگی نخواهم کرد تا او را بشناسم و وارد اسرار شوم؛ او ناگهان ظاهر میشود، خودش را آشکار میکند؛ وقتی من بمیرم و موعد جایگزینی برسد، او با صورت برافروخته جلوی پدر و مادرش میآید و میگوید که دیگر جانش به لب رسیده، و فقط پیش خودم امیدوارم که در آن موقع هنوز چیزی از پول من باقی مانده باشد، چون وصیتنامهام را تغییر دادهام و باقی ماندهٔ داراییام را برای کسی به ارث گذاشتهام که اول نشانههایی کاملا مطمئن نشان دهد که او قطعا جایگزین من است…
مهم آن است که به آنها دینی نداشته باشد.