پیشنهاد کتاب نفوس مرده، نوشته نیکلای گوگول

پیش گفتار مترجم
گوگول را من و هم سن و سالهایم از دوران جوانی، از آن زمان که نمایش نامههای «شنل» و بازرس» او در تماشاخانههای معتبر تهران، مثل تأتر فردوسی و سعدی، با هدایت و کارگردانی عبدالحسین نوشین و به وسیلهی بازیگران ورزیده اجرا میشدند، میشناختیم. ترجمهی کتابهای «تاراس بولبا» و«نفوس مرده» به این آشنایی افزود. زمانی بود که روزنامهها، نویسندهها و مترجمها از آزادی نسبی برخوردار بودند، اگرچه حکومت وقت این آثار و این نویسندگان، از جمله گورکی را که از همه معروفتر بود بر نمیتافت.
گذشت زمان، مثل بسیاری چیزهای دیگر، خاکستر فراموشی را روی آثار ترجمه شدهی گوگول نشاند و این بزرگترین طنزنویس روسیه به دست فراموشی سپرده شد. نسل جوان، به ویژه پس از انقلاب با آثار و روشهای جدیدی آشنا شد، در نتیجه نه تنها گوگول و امثال او، بلکه بسیاری از نویسندگان کلاسیک که شهرت و اعتبار جهانی دارند از نظرها محو شدند.
گوگول متولد ۱۸۰۹ است، اگرچه در زمان حملهی ناپلئون، یعنی ۱۸۱۲ کودکی بیش نبوده، اما بعدها در نوجوانی و جوانی آثار به جا مانده از آن را در وضعیت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی کشورش دیده است؛ هم چنین دوران دیکتاتوری سختگیرانهی نیکلای اول را. روسیه در زمان او دچار فساد، رشوه خواری، ظلم و بیداد مالکان و اشراف نسبت به تودهی مردم بوده است. نویسنده موشکافانه، با طنزی تلخ همهی این نارساییها فسادهای مالی و اخلاقی، به ویژه در ارکان و سازمانهای دولتی را در قالب شخصیتی جاه طلب و پول دوست به نام چیچیکوف که در ادبیات روس شبیه ابلومف، شهرت خاصی پیدا کرده و بعد هم در چهارچوب ماجرایی مسخره، یعنی خریدن رعیتهای مردهای که اسمشان از آمار زندهها حذف نشده و از آنها برای گروگذاشتن در بنگاه رهنی و گرفتن وام، میتوان استفاده کرد، آورده است.
چیچیکوف ضمن سفرهایی که میکند، با شخصیتهایی بر میخورد که نمایندهی طبقههای روسیهی تزاری و نحوهی زندگی، سنتها، بیعدالتیها، روحیههایی گاه مسخره، گاه دردناک و به طور خلاصه تصویر بسیار دقیق و تمام نمایی است از زندگی مردم روسیه در آن زمان گوگول در نمایشنامههایش نیز همین شیوهی طنز تلخ را به کار میبرد، به طور مثال در نمایشنامهی «شنل» زندگی ناگوار مستخدمی به تصویر کشیده شده که به موییبند است و گم شدن یک شنل چنان حادثهی بزرگی به شمار میرود که سرنوشتش را دگرگون میکند. نمایشنامهی «بازرس» که حمله به دستگاههای دولتی و اشاره به رواج دزدی، رشوه خواری و پایمال کردن حق و حقوق مردم است، نمایشنامهای ضد رژیم به شمار آمد. «تاراس بولبا» اثری حماسی است که بر پایهی مدارک تاریخی و ملی اوکراین نوشته شده و شکاف عظیمی را که بین این ملت و ملت روس وجود دارد و ما امروز هم با دخالتهای خودسرانه و تجاوزکارانهی روسیه آثارش را میبینیم، نشان میدهد.
آشنایی گوگول با پوشکین و تأثیرپذیری از او نقش بزرگی، هم در زندگیاش و هم در آثارش به جای گذاشت. متأسفانه مرگ زودهنگامش مانع از این شد که آثار بیشتری از خودش به جا بگذارد.
همهی نویسندگان هم دورهی گوگول و نویسندگان پس از او کوشیدهاند روسیهی فرورفته در ظلمت جهل قرون وسطایی را به مردم دنیا بشناسانند. تبلور این تلاش و کوشش را مادر پدید آمدن نویسندگانی بزرگ با شهرت جهانی و آثاری جاودانه و فراموش نشدنی میبینیم، نویسندگانی که گاه از نظر گستردگی و عمق اندیشه به سایر کشورهای پیشرفتهی اروپا برتری یافتهاند؛ پوشکین، لرمونتف، تولستوی، داستایفسکی و بسیاری نویسندگان و اندیشمندان دیگر. اما ویژگی اندیشهها و کارهای گوگول را که با دقتی چنین موشکافانه جامعهی روس را کالبدشکافی میکند و در معرض دید و آگاهی دیگران قرار میدهد، در کمتر نویسندهای از هموطنانش مییابیم.
او مانند استادی جامعهشناس، در قالب طنز و به تمسخر گرفتن افکار و شیوههای زندگی مردمان وسیعترین کشور دنیا، چنان با ظرافت و چیره دستی هموطنانش را به ما میشناساند که نیازی به مراجعه به کتابهای تاریخ و جامعهشناسی نداریم. در عین حال در قالب قهرمانانش، از پایینترین طبقهی جامعه، یعنی رعیتهای زرخرید تا بالاترینشان، یعنی مالکان بزرگ، ارتشیها، مقامهای برجستهی دولتی و اعیان و اشراف، به حکومت جابرانه و خودکامهی وقت که زمین داران و ثروتمندان عمال و دست نشاندههایش هستند رندانه میتازد. اهمیت این شاهکار به جا ماندنی گوگول فقط در شناساندن و تجزیه و تحلیل مردم روسیه نیست، بلکه درس بزرگ و روشن بینانه ایست برای همهی مردم دنیا که کم وبیش دچار همین نارساییها، فسادها و ظلم و جورهای حکام خودکامهای هستند که مانند زالو به جانشان افتاده و خونشان را تا آخرین قطره میمکند.
کتاب نفوس مرده
نویسنده : نیکلای گوگول
مترجم : پرویز شهدی
انتشارات مجید
۵۲۸ صفحه
در بزرگ کالسکه رو مسافرخانهای در مرکز استان باز شد و کالسکهی کوچک زیبا و فنرداری رفت داخل، از آن کالسکههایی که آدمهای مجرد، فرماندهان و افسران ارشد بازنشسته، یا مالکانی که صدها تن رعیت زرخرید(۱) دارند سوار میشوند، به طور خلاصه همهی اصیل زادگان اگرچه نه چندان ثروتمند. توی کالسکه مردی نشسته بود، نه خوش قیافه نه زشت، نه چاق نه لاغر، نه جوان و نه پیر. در شهر کسی متوجه ورودش نشد، به جز دو نفر از تودهی مردم که جلو میخانهای رو به روی مهمانخانه ایستاده بودند. آن دو حرفهایی را که بیشتر به کالسکه مربوط میشد تا سرنشین آن، با یکدیگر ردوبدل کردند.
یکی از آنها گفت: نگاه کن، فکر میکنی این کالسکه اگر لازم باشد میتواند تا مسکو برود؟ دیگری جواب داد: البته، چرا که نه. اما اگر بخواهد به قازان برود، به طور حتم دوام نخواهد آورد.
– برای این سفر، البته مناسب نیست. گفت وشنود آن دو به همین جا ختم شد. بعد کالسکه نزدیک مهمانخانه به مرد جوانی برخورد که شلواری از پارچهی سفید با چینهای عمودی، کوتاه و چسبان به پا داشت و بالاپوشی سیاه و تنگ، با لبهی به طرف عقب اریب پوشیده بود، بالاپوشی مد روز که پیش سینهی آهاری پیراهنش را نشان میداد و دو لبهی آن با سنجاقی از برنز ساخت تولد (۲) به شکل تپانچه، به هم وصل شده بودند. مرد جوان برگشت و نگاهی به کالسکه انداخت، کلاهش را که نزدیک بود از سرش بیفتد با دست گرفت و به راهش ادامه داد.
سرنشین کالسکه، وقتی وارد حیاط مهمانخانه شد، پیشخدمت جوان چست و چالاکی به پیشوازش آمد و چنان جست و خیز میکرد و حرکتهایش چنان سریع بودند که خطوط چهرهاش را نمیشد تشخیص داد. پسر جوان دستمال سفیدی روی دست انداخته بود و نیم تنهای چسبان و بلند از پارچهای کتانی به تن داشت که یقهی بلند آن تا پس گردنش میرسید و در حالی که موهای بلند بال مانندش را مدام تکان میداد و به این طرف و آن طرف سرش میریخت، سرنشین کالسکه را از طریق پلههایی چوبی به طبقهی اول برد تا به اتاقی که برحسب تصادف و به لطف پروردگار خالی مانده بود راهنمایی کند.
اتاق مثل خود مسافرخانه معمولی و مبتذل بود، مانند همهی اتاقهای مسافرخانههای مرکز استان که مسافر با پرداخت دو روبل میتوانست شب آرامی را در آن بگذراند و استراحت کند. سوسکهایی به بزرگی آلو از در و دیوار و هر گوشه و کنار آن بالا میرفتند. در این گونه اتاقها دری که جلو آن گنجهای گذاشته شده و در نتیجه نمیتوانست باز شود، آن را به اتاق مجاور مرتبط میکرد. در این اتاق مسافری آرام، بیسروصدا، عبوس و کنجکاو سکونت داشت که دلش میخواست بداند در اتاق همسایهاش چه میگذرد. نمای بیرونی مسافرخانه دست کمی از داخل ساختمان نداشت. طبقهی اول به رنگ زردی که معمول همهی مسافرخانهها بود و تغییر هم نمیکرد، رنگ شده بود. طبقهی همکف را آجرهای سرخ پررنگی پوشانده بود که رنگ نشده و گذشت زمان و باد و باران و سرما آنها را کثیفتر از آن چه در ابتدای امر بود نشان میداد. در این طبقه دکانهایی مانند نانوایی، زین و برگسازی و طناب بافی وجود داشتند. دکان سرنبش قهوه خانهای بود با سماور مسی قرمز شکم گندهای که چای دارچین آمیخته با عسل و گیاههای معطر دیگر میفروخت و صاحب آن، شکمی به همان اندازهی سماور بزرگ داشت و چهرهای سرخ رنگ که اگر ریش سیاه انبوهش نبود، از دور آدم گمان میکرد او هم سماور دیگری است.
مسافر طی مدتی که اتاقش را ورانداز میکرد، چمدانهایش را آوردند: ابتدا جامه دانی چرمی سفید و کهنه که نشان میداد سفر اولش نیست. جامهدان را کالسکه چی که اسمش سلیفان بود با قدی کوتاه و پوستین کوتاهی به تن و خدمتکار مسافر به نام پتروشکا، مردی سی ساله با بالاپوشی گل و گشاد که از اربابش به او به ارث رسیده بود، از پلهها بالا میآوردند. پتروشکا قیافهای کمی خشن داشت با بینی ای بزرگ و لبهایی کلفت. بعد نوبت چمدان چوبی بزرگی بود با روکشی از چوب غان و جا چکمهای و سرانجام مرغ بریانی پیچیده در کاغذی آبی رنگ. پس از این کارها سلیفان رفت سری به اسبهایش در اصطبل بزند. همزمان پتروشکا هم داشت در اتاقکی متصل به اتاق اصلی که تنگ و تاریک بود مستقر میشد. ابتدا پوستینش را که بوی چربی ناخوشایندی میداد به دیوار آویزان کرد. بعد هم کیف لوازم و لباسهایش را آورد که همان بو را میداد. در این بیغوله تخت باریکی را کنار دیوار گذاشت و گلیم کهنهی زهوار در رفته و چرب و چیلی ای را که مثل پارچهای ابریشمی صاف بود و با چک و چانه زدنها و اصرار تمام توانسته بود از صاحب مسافرخانه بگیرد، انداخت.
طی مدتی که کالسکه چی و خدمتکار در جنب وجوش بودند، اربابشان رفت توی سالن عمومی مسافرخانه که برای همهی مسافرها آشنا بود. همان دیوارهای رنگ روغنی که بخش بالایی آنها بر اثر دود سیگار و چیق سیاه و بخش پایینیشان با کشیده شدن پشت مشتریان گذری، به ویژه دهاتیهایی که در روزهایی که بازار روز تشکیل میشد، شش هفت نفری برای خوردن چای به آن جا میآمدند چرب و براق بود. با همان سقف دودزده، همان چلچراغی که هر بار پیشخدمت با سینی فنجانهای چای چسبیده به هم روی کف چوبی صیقل شدهی سالن میدوید، آویزهایش، مانند انبوه پرندگان کنار دریا به صدا در میآمدند و همان تابلوهای رنگ روغنی که سراسر دیوارها را پوشانده بودند. خلاصه همهی چیزهایی که در سالن عمومی این گونه مسافرخانهها به چشم میخورند. تنها ویژگی آن تابلویی بود از یک پری بیاندازه چاق و چله. چنین گشادبازی طبیعت در بعضی از تابلوهای تاریخی دیده میشود که معلوم نیست کی و توسط چه کسی به روسیه آورده شده، البته گاهی هم اربابهای ثروتمند علاقهمند به هنر با توصیهی راهنماها در ایتالیا از این گونه تابلوها میخریدند و با خود به روسیه میآوردند.
مسافر کالسکه سوار کلاهش را از سر برداشت، شال گردن پشمی چند رنگش را که به طور معمول زنها میبافند و با توصیههایی عاقلانه برای طرز استفاده از آن به شوهرانشان هدیه میدهند، از گردنش باز کرد. حالا نمیدانم مردان مجردی که زن ندارند با راهنمایی چه کسی طرز استفاده از این شال گردنها را یاد میگرفتند. بعد از این کار، مرد مسافر دستور داد ناهارش را بیاورند. خدمتکار مسافرخانه غذای همیشگی را که عبارت بود از سوپ کلم، همراه با گوشت کوبیدهای که از چند هفته پیش مخصوص مسافرها نگه داشته شده بود، مغزپخته با نخودفرنگی، سوسیس همراه با کلم رنده شده یترش، مرغ بریان، خیارشور ونان کیکی که کنار هرگونه غذایی دیده میشد، برایش آورد. طی مدتی که خدمتکار این غذاهای سرد و یا گرم شده را برایش روی میز میچید، مسافر او را سوال پیچ میکرد: درآمد مسافرخانه چه قدر بود؟ این مسافرخانه در گذشته متعلق به چه کسی بوده؟ صاحب کنونیاش حقه باز و کلاهبردار بزرگی بود یا نه؟ خدمتکار در پاسخ به این پرسش اخیر، پاسخ همیشگی را داد:
– صاحب کنونی تا دلتان بخواهد آقا، حقه باز و کلاهبردار است. روسیه واقعا دارد متمدن میشود: در سرتاسر آن مانند اروپا، مردمانی محترم که نمیتوانند غذاشان را در مسافرخانه بدون گفت وشنود با این و آن و شوخی کردن با پیشخدمت بخورند، فراوانند. اما از اینها که بگذریم مسافر ما جز سوالهایی معمولی و پیش پا افتاده چیزی نمیپرسید. با دقتی وسواسآمیز نام فرماندار، رییس دادگاه، دادستان، و همهی کارمندان عالی رتبه را از خدمتکار پرسید. جزئیاتی بازهم دقیقتر دربارهی مالکان و زمینداران دور و بر به دست آورد: چند سر رعیت دارند، فاصلهی محل سکونتشان چه قدر است، آیا زیاد به شهر میآیند، خلق و خوشان چه گونه است؟ هم چنین با دقت فراوان از اوضاع استان باخبر شد: آیا بیماری ای همه جاگیر در آن حدود وجود داشته، تبهای کشنده، آبله، یا بیماریهایی از این قبیل؟ همهی این اطلاعات با چنان سماجتی پرسیده میشد که ربطی به کنجکاوی نداشت. آقای مسافر رفتاری بیقید وبند داشت، با سر و صدای فراوان فین میکرد: نمیدانم چه گونه موفق به این کار میشد. اما بینیاش در هر بار فین کردن مانند شیپور صدا میکرد. این ویژگی فروتنانه باعث جلب احترام پیشخدمت شد، با هر عطسهی او، موهای ژولیده و درهم ریختهاش را تکان میداد، حالت احترام آمیزتری به خود میگرفت، سری میجنباند و میپرسید:
– آقا فرمایش دیگری ندارند؟ مسافر پس از خوردن ناهار و نوشیدن یک فنجان قهوه، روی نیمکت ولو شد، به پشتی ای که آن گونه که در مسافرخانههای روسیه معمول است، چنان سفت بود که انگار آجر تویش ریخته بودند، تکیه داد. رفته رفته به خمیازه کشیدن افتاد و بعد رفت به اتاقش و دو ساعت تمام خوابید. پس از این استراحت، بنا به درخواست خدمتکار، نام، نام خانوادگی و رتبهی اجتماعیاش را روی تکه کاغذی نوشت. از پلهها که پایین آمد، کاغذ را به
خدمتکار داد و او چنین خواند: پاول ایوانوویچ چیچیکف، مشاور فرهنگی، زمین دار، هدف از مسافرت: انجام کارهای شخصی
خدمتکار هنوز خواندن متن را به پایان نرسانده بود که چیچیکف شهر را زیر پا گذاشته و از آن خوشش آمده بود، چون دست کمی از سایر مراکز استانها نداشت. رنگ زرد خانهها که با سنگ ساخته شده بودند جلب توجه میکرد و نسبت به رنگ خاکستری محقر خانههای چوبی چشمگیر بود. خانهها عبارت بودند از یک طبقهی همکف، که گاه نیمه طبقهای هم بالای آن و یا میان طبقهی اول و دوم به چشم میخورد که خیلی مورد علاقهی معمارهای شهرستانی بود. در بعضی جاها این خانهها میان کوچهای پهن مانند دشت و نردههایی پایان ناپذیر بنا شده بودند، گاهی هم تنگاتنگ هم، آمد و شد فراوانی هم دور و برشان دیده میشد. این جا و آن جا تابلوهایی رنگ و رو رفته بر اثر باران و آفتاب، بر سر در مغازهها دیده میشدند که شکل نان کلوچه، چکمه یا شلواری آبی رنگ روی آنها نقاشی شده بود با عنوان «دوزندگی ورشو»، یا شکل یک کلاه، یا مغازهی «واسیلی فیودورف، تبعهی خارجی» کمی دورتر تصویر میز بیلیاردی دیده میشد با دو بازیکن که بالاپوش دامن گردی به تن داشتند، مانند بالاپوش «مهمانانی» که در پردهی پنجم نمایشنامه هامان روی صحنه میآیند، با پاهای جدا از هم و دستها کمی به عقب برده شده برای وارد آوردن ضربهای با چوب بیلیارد به گوی موردنظر. زیر این تصویر نوشته شده بود: «بهترین باشگاه بیلیارد شهر».