معرفی کتاب بری لیندون ، نوشته ویلیام تکری
بری لیندون نخستین بار در سال 1844 به شکل سریالی در مجله ی فریزر منتشر شد. ویلیام تکری در این رمان، که دومین اثر سرشناس او پس از بازار خودفروشی است، با استفاده از قالب رمان های پیکارسک زندگی پرفرازونشیب جوانی را روایت می کند که برای رسیدن به شکوه و عظمت، از هیچ عملی فروگذار نمی کند: قمار، دوئل و سرقت. راوی جاه طلب، عیاش، خودخواه و بی اخلاقی که خواننده از ورای زندگی اش با حوادث جنگ های هفت ساله در اروپا، وضعیت کشورهای در حال جنگ و خاصه زندگی در بریتانیای آن دوران آشنا می شود. اقتباس سینمایی استنلی کوبریک از این اثر در سال 1975سبب شهرت دوچندان بری لیندون شد. این رمان با ترجمهٔ محمود گودرزی در نشر برج چاپ شده است.
«بری لیندون» در رمانهای تاریخ ادبیات انگلستان از حیث نوآوری فرم، طنّازی، استفاده از راوی اول شخص ناصادق و نقد صریح جامعهی طبقاتی و به خاصه طبقه اشراف متمایز است. رمانی که از بسیاری جهات شباهتهای غیرقابل انکاری به «تریسترام شندی»، دیگر شاهکار ادبیات انگلستان دارد، گویی باز کردن دریچهای دیگر به آن جامعه در یک قرن بعد است، با همان شوخطبعی اما بسیار تلختر و گزندهتره. «ویلیام تکری» که با وجود عمر کوتاهش، نویسندهای پرکار بود، با جسارتی عجیب همچون انقلابیون قرن نوزدهمی اروپا، زندگی شیادانه و بی اخلاقیهای پی در پی مردم را هجو میکرد و در بزرگترین رمانش، «بری لیندون» با دستمایه قرار دادن زندگی و احوالات شخصیتی که نام رمان از نام او گرفته شده، آن هم با قرار دادن خود او در مقام راوی، شیادی دروغگو، بی اخلاق و البته سراشر از حماقت را روایت میکند که همهکار میکند تا به زندگی اشرافی و عیاشانه برسد و در آن بماند. کار بزرگ تکری در بری لیندون، قرار دادن خواننده در موقعیتیست که جملههای راوی دروغگویی را میخواند و همزمان میخندد، از تأسف سر تکان میدهد و حتی به ناگه خودش را در مواجهه با وضعیتی تراژیک میبیند. این رمان از آن دست آثار بزرگیست که میتوان هم به مثال آینهای دیدش که برابر جامعهای قرار گرفته که مدتهاست به درستی خودش را با جزئیات تماشا نکرده و از زشتیها و فرتوتیهای خودش بی اطلاع است و هم میتوان به مثال تصویری از انسان عصر جدید تا همین امروز و پسازاین به آن نگاه کرد؛ انسانی که دورزمانیست فراموش کرده اخلاق انسانی چیست و شریف بودن یعنی چه! شاید بی دلیل نباشد که «استنلی کوبریک» در دههی هفتاد قرن بیستم، از این رمان کلاسیک و سرشار از شوخی و هجو تکری، اقتباسی درجه یک و به غایت مدرن و تلخ را بر پردهی سینما نشاند.
ویلیام تکری
درباره ویلیام مِیکپیس تَکری در سال ۱۸۱۱ و در کلکته به دنیا آمد چراکه پدرش عضو کمپانی هند شرقی بود. کودکی تکری در مدارس مختلف انگلستان سپری شد و مدرسه هایی در ساوتهمپتون و چیسویک به تحصیل پرداخت. در جوانی حقوق خواند. مدتی نقاشی را پیشه خود کرد تا اینکه سال ۱۸۳۲ از پدرش بیستهزار پوند به او ارث رسید اما ویلیام این ثروت را با قماربازی و سرمایهگذاریهای نابهجا هدر داد. رفتاری که به نظر میرسد بازتاب آشکاری در «ماجراهای بریلیندون» داشته است. تکری کار نویسندگی را با نوشتن هجویه آغاز کرد و موفق به خلق شخصیت های منحصربه فرد و کم نظیری در آثارش گشت. او آثار اولیه اش را با نام های مستعاری چون چارلز جیمز یلوپلاش، مایکل آنجلو تیتمارش و جرج سوج فیتزبودل به انتشار می رسانید و جوامع بالادستی، قدرت های نظامی، ازدواج و تزویر را به سختی مورد انتقاد قرار می داد. سال ۱۸۳۶ که تکری در پاریس هنر میخواند، با دختر ایرلندی فقیری ازدواج کرد که پدرش روزنامهای داشت. ویلیام در این روزنامه تا زمان ورشکستگیاش مشغول به کار بود. سپس به بلومزبری انگلستان رفت و شغل روزنامهنگاری را به صورت تماموقت ادامه داد. مرگ یکی از دخترانش در سال ۱۸۳۹ دیوانگی همسرش را در پی داشت. از آن پس تکری مردی بود تنها که خود را وقف دو دختر دیگرش میکرد. انتشار سریالی «بازار خودفروشی» در سالهای ۱۸۴۷ و ۱۸۴۸ او را در مقام نویسندهای برجسته به جامعه انگلستان معرفی کرد. عشق نافرجام تکری به جین بروکفیلد، همسر یکی از دوستان سابقش، جز نومیدی و افسردگی نویسنده حاصلی نداشت. تکری برای التیام این درد و فراموشکردن سرخوردگیهایش مدتی به آمریکا رفت. پس از بازگشت به انگلستان و استقرار در لندن با دوست و رقیب قدیمیاش چارلز دیکنز درگیر مرافعهای شد که به «ماجرای باشگاه گاریک» معروف است. پس از مرگش در سال ۱۸۶۳، تندیس یادبودی از او در کلیسای وستمینستر قرار دادند.
کتاب بری لیندون
نویسنده: ویلیام تکری
مترجم: محمود گودرزی
نشر برج
تبارنامه و خانوادهام – من تحت تأثیر عشقی پرشور قرار میگیرم
از روزگار حضرت آدم در این جهان به ندرت شری به پا شده که اساس آن زنی نبوده باشد. از زمانی که خانوادهٔ ما شکل گرفته (که لابد به عصر آدم بسیار نزدیک بوده. چنان که همه میدانند خاندان بری بسیار قدیمی، نژاده و سرشناس است)، زنان نقشی بسزا در سرنوشت اعضای این تبار داشتهاند. تصور نمیکنم نجیب زادهای در اروپا باشد که نام خاندان بری بریوگی از سرزمین ایرلند به گوشش نخورده باشد، چون در آثار گوئیلیم یا دوزیه (2) اسمی بلند آوازهتر از آن یافت نمیشود – و اگرچه در مقام مردی سرد و گرم چشیده آموختهام با تمام وجود ادعاهای برخی مدعیان نجیب زادگی را خوار بشمارم که شجره نامهشان کمتر از شجره نامهٔ نوکری است که چکمههایم را تمیز میکند و با آنکه در کمال استهزا و تحقیر به لاف و گزاف بسیاری از هموطنانم میخندم که همه از اولاد پادشاهان ایرلندند و از ملک و ضیاعی که وسعتش کفاف سیرکردن خوکی را میدهد به گونهای سخن میگویند که گویی امیرنشینی است، حقیقت بر آنم میدارد که بگویم خانوادهام از نجیبترین خانوادههای جزیره و چه بسا تمام عالم بودند؛ املا کشان که اکنون ناچیز بود و در اثر جنگ، خیانت، اتلاف وقت، ولخرجی نیاکان و وفاداری به دین کهن و پادشاه سابق (2) تکه پاره شده بود پیش از این چشمگیر بود و ایالات فراوانی را در بر میگرفت، زمانی که ایرلند بسیار پررونقتر از حالا بود.
من میتوانستم تاج ایرلندی بر نشان خانوادگیام بگذارم، اما بیخردان بیشماری که مدعی چنین امتیازیاند با حمل آن بیاعتبارش کردهاند. اگر زنی مرتکب خطایی نشده بود، چه بسا اکنون این تاج را بر سر میگذاشتم، کسی چه میداند؟ باورتان نمیشود. چرا ممکن نباشد؟ اگر هم میهنانم به جای دغل بازان گریانی که مقابل شاه ریچارد دوم زانو زدند سرکردهای دلیر داشتند، شاید اکنون شهروندانی آزاد میبودند؛ اگر فرماندهی مصمم وجود میداشت تا مقابل آن الیور کرامول (۳)، باغی جنایت پیشه، بایستد، ما خود را برای همیشه از یوغ انگلیسیها رهانیده بودیم، اما در آوردگاه بریای نبود که برابر اشغالگر قرار بگیرد؛ برعکس، نیای من، سیمون د بری همراه پادشاه فوق الذکر آمد و با دختر حاکم وقت مونستر(ع) ازدواج کرد که جدم پسرانش را بیرحمانه در نبرد به قتل رسانده بود. | در عصر الیور دیگر دیر شده بود و میسر نبود فرماندهی به نام بری فریاد جنگ برآورد و به مقابله با آن آبجوساز آدمکش (۵) برخیزد. ما دیگر شاهزادگان آن سرزمین نبودیم؛ نسل بخت برگشتهمان یک قرن پیشتر بر اثر ننگینترین خیانتها اموال خود را از دست داده بود. میدانم که عین واقعیت است، چون مادرم بارها ماجرایش را برایم تعریف کرده و علاوه بر این، آن را در شجره نامهای از پارچهٔ پشمی ضبط کرده بود که روی دیوار سرسرای زردرنگ بری ویل، جایی که در آن میزیستیم، آویزان بود.
ملکی که اکنون در ایرلند متعلق به خاندان لیندون است روزگاری از اموال تبار من بود. ژری بری اهل بریوگ در عصر الیزابت مالکش بود و مضاف بر آن نیمی از مونستر را نیز در تملک خود داشت. در آن ایام بری همواره با خاندان أماهونی در جدال و ستیز به سر میبرد و از قضا همان روز که اماهونیها به زمینهای ما دست درازی کرده و تعداد بیشماری از گوسفندان و احشاممان را به یغما برده بودند، سرهنگی انگلیسی با گروهی از مردان مسلح از سرزمین بری گذشت. این انگلیسی جوان که نامش راجر لیندون، لیندن یا لیندین بود، پس از آنکه به گرمی مورد استقبال بری قرار گرفت و پی برد که او آمادهی هجوم به سرزمین اماهونی است، خودش و سواره نظامش به یاری بری برخاستند و از قرار معلوم طوری عمل کرد که اماهونیها به کلی شکست خوردند، تمام اموال بریها بازپس داده شد و آن طور که در تاریخچهٔ قدیمیمان آمده، دوبرابر اموال خود از کالاها و احشام اماهونیها به دست آوردند.
آغاز فصل زمستان بود و بری به اصرار از سرباز جوان خواست منزلش را در بریوگ ترک نکند و او چندین ماه آنجا ماند و افرادش را یک به یک کنار گالوگلاسها(ع)ی بری در کلبههای اطراف مستقر کرد. انگلیسیها چنان که عادتشان است رفتاری بس گستاخانه و تحمل ناپذیر با ایرلندیها پیش گرفتند، به طوری که پیوسته نزاعها و قتلهایی صورت میگرفت و مردم عهد کردند آنها را از بین ببرند. پسر بری (که من از اولاد ایشانم) مانند تمام مردان مقیم در زمینهایش با آنها سر جنگ داشت و از آنجا که انگلیسیها به زبان خوش نمیرفتند، او و دوستانش با هم شور کردند و بر آن شدند ایشان را تا آخرین نفر بکشند. اما زنی را در توطئهٔ خود دخیل کرده بودند و این زن دختر بری بود. او دل باختهٔ لیندون انگلیسی بود و تمام این راز را نزد او برملا کرد و انگلیسی ناجوانمرد با حمله به ایرلندیها و کشتن جدم فودریگ بری و چندصد تن از افرادش مانع از قتل عام انگلیسیانی شد که به حق سزاوار مرگ بودند. تقاطع بریکراس نزدیک گریگنادیهیول جایی است که آن کشتار نفرت انگیز صورت گرفت.
لیندون با دختر رودریک بری ازدواج کرد و مدعی ملکی شد که از او بازمانده بود و با آنکه اولاد فودریگ زنده بودند، همان طور که در وجود من زندهاند، (9) پس از رجوع به دادگاههای انگلستان این ملک به مرد انگلیسی واگذار شد و هر جا مرافعه میان انگلیسیها و ایرلندیها باشد همین اتفاق میافتد. بنابراین اگر ضعف این زن نبود، در بدو تولد صاحب املاکی میشدم که بعدها، همان طور که خواهید شنید، در نتیجهٔ لیاقتم به دست آوردم، اما اکنون تاریخچهٔ خانوادهام را ادامه میدهم. در بهترین محافل این دیار و سرزمین ایرلند پدرم با نام هری بری عربده کش شناخته میشد. او نیز مانند بسیاری از پسران جوان خانوادههای اصیل برای شغل وکالت تربیت یافته و نزد وکیلی سرشناس از وکلای خیابان شکویل (۸) در شهر دابلین به شاگردی گماشته شده بود و اگر مردمآمیزیاش، عشقش به ورزش در فضای باز و لطف و وقار بیاندازهی رفتارش او را برای مجامع والاتر ممتاز نکرده بود، با نبوغ و استعداد چشمگیری که در یادگیری داشت، بیشک شخصیتی برجسته در این حرفه میشد. مادامی که دستیار وکیل بود هفت اسب مسابقه داشت و مرتب در شکارهای گیلدر و ویکلو(1) شرکت کرد و با اسب خاکستری خود، إندیمیون، در آن مسابقهٔ مشهور با سروان پانتر به رقابت پرداخت که همچنان در یاد و خاطرهٔ دوستداران ورزش زنده است و من سفارش دادم تصویری باشکوه از آن بکشند که بالای بخاری سالن غذاخوری قلعهٔ لیندون آویزان کردهام. او یک سال بعد افتخار یافت سوار همان اسب، مقابل زنده یاد اعلیحضرت شاه جرج دوم در میدان مسابقهٔ اپسوم داونز(1) بتازد و جایزه و توجه آن فرمانروای والامقام را به دست بیاورد. پدر عزیزم با آنکه فقط پسر دوم خانواده بود، به طور طبیعی وارث ملکمان شد (که حالا ارزشش به طرزی اسف بار به چهارصد پوند در سال تقلیل یافته بود، چون پسر ارشد پدربزرگم کورنلیوس بری (که به دلیل جراحتی که در آلمان برداشته بود شوالیهٔ یک چشم خوانده میشد) به کیش کهنی که خانوادهمان با آن پرورش یافته بود وفادار ماند و نه تنها با افتخار در خارج از کشور خدمت کرد، در شورشهای نافرجام سال چهل و پنج اسکاتلند(۱) علیه حضرت اقدس جرج دوم نیز جنگید. بعدها بیشتر از این شوالیه خواهیم شنید.
تغییر دین پدرم را به مادر عزیزم مدیونم، دوشیزه بل بریدی، دختر پولیسیز بریدی اهل قلعهی بریدی، ایالت کری، ارباب زمیندار و قاضی دادگاه بخش. او دلرباترین زن روزگار خویش در دابلین بود و همه آنجا دلبر صدایش میزدند. پدرم با دیدن او در شورا سخت دلباختهاش شد، اما روح این دختر والاتر از آن بود که با مردی کاتولیک با دستیار دادستان ازدواج کند؛ بنابراین پدرم به عشق او با استفاده از قوانین کهن که همچنان برقرار بودند، (۱۴) جای عمویم کورنلیوس را گرفت و ملک خانوادگی را تصاحب کرد. افزون بر چشمهای درخشان مادرم، چند نفر دیگر از اصیلترین طبقات اجتماعی به این تغییر و تحول فرخنده کمک کردند و من بارها شنیدهام که مادرم خنده زنان ماجرای توبه نامهٔ پدرم را تعریف کرده که با وقار و طمأنینه در حضور سر دیک رینگوود، ترد بگویگ، سروان پانتر و سه تن از جوانان خوش سیمای شهر قرائت شد. بری عربده کش همان شب در بازی فارو(۱۳) سیصد سکه برد و صبح روز بعد ادلهی لازم را علیه برادر خود اقامه کرد، اما این تغییر دین موجب سردی روابطش با عمویم کورنی شد که در پی آن به شورشیان پیوست. | پس از حل این مشکل سترگ، لرد بگویی که در آن زمان ساکن پیجن هاوس (۴) بود قایق تفریحی خود را برای پدرم فرستاد و بل بریدی زیبارو وسوسه شد با او به انگلستان بگریزد، هر چند والدینش مخالف این پیوند بودند و عشاقش (آن طور که بارها از زبان خودش شنیده ام) از پرشمارترین و محتشمترین مردمان تمام سرزمین ایرلند بودند.
آنها در ساووی(ها) با هم ازدواج کردند و چون پدربزرگم کمی بعد از دنیا رفت، آقای هری بری ملک پدری را به تملک خود درآورد و با افتخار پشتیبان نام بلند ما در لندن شد. او کنت تیرسلین شهیر را که عضو باشگاه وایتس و مشتری تمام شکلات فروشیها بود پشت مونتاگیو هاوس (۱۶) از دم تیغ گذراند و مجروح کرد و مادرم نیز کم کسی نبود. سرانجام پس از روز بزرگی که طی آن مقابل دیدگان حضرت اقدس در نیومارکت (۱) به پیروزی رسید، ثروت هری در آستانهٔ رشد و ترقی قرار گرفت، چون فرمانروای والامنش به او وعدهی یاری و کمک داد، اما افسوس! فرمانروایی دیگر که ارادهاش نه تأخیر میشناسد و نه انکار، یعنی اجل، رسیدگی به کار او را بر عهده گرفت و در مسابقات چستر(۱۸) سراغ پدرم آمد و از من یتیمی بیپناه ساخت. خاکسترش قرین آرامش باد؛ او پاک و معصوم نبود و دارایی خانوادگی شاهانهٔ ما را حیف ومیل کرد، اما میتوانست مانند هر نجیب زادهای جامی لبالب از آب جو سر بکشد یا تاس بیندازد و مثل مردان متشخص کالسکهٔ شش اسبهاش را براند. نمیدانم آیا اعلیحضرت همایونی از مرگ ناگهانی پدرم متأثر شد یا خیر، اما مادرم میگوید به خاطرش چند قطره اشک شاهانه ریخت. البته آنها هیچ کمکی به ما نکردند و تمام آنچه در منزل برای همسر متوفی و طلبکاران پیدا شد بدرهای بود حاوی نود گینی (19) که به طبع مادر عزیزم آن را برداشت، همراه نقره جات خانوادگی و همچنین لباسهای خودش و پدرم و پس از آنکه آنها را در کالسکهٔ بزرگمان گذاشت،
به هالبهد(۲۰) رفت و از آنجا با کشتی عازم ایرلند شد. جنازهی پدرم در ظریفترین نعش کش پرآذینی که میتوانستیم با پول تهیه کنیم همراهمان آمد، چون اگرچه زن و شوهر بارها در زندگی با یکدیگر مرافعه کرده بودند، پس از مرگ پدرم بیوهی بامحبتش تمام اختلافاتش را با او از یاد برد، باشکوهترین مراسم تدفینی را برگزار کرد که مدتها کسی به چشم خود ندیده بود و لوح یادبودی بر فراز مقبرهاش برپا کرد (من بعدها پولش را دادم که میگفت او فرزانه ترین، پاکترین و پرمهرترین مردان بیوه با اجرای این وظایف حزن انگیز کم وبیش تمام گینیهایی را که داشت برای سرور مرحومش خرج کرد و اگر یک سوم تقاضاهایی را که چنین مراسمی میطلبند به جا میآورد بسیار بیشتر از این هزینه میکرد، اما مردمی که اطراف خانهمان در بربوگ بودند، اگرچه پدرم را به دلیل تغییر دینش دوست نداشتند، در آن لحظه کنارش ماندند و میخواستند سوگوارانی را که شرکت کفن ودفن آقای پرکن (۲۱) از لندن فرستاده بود همراه جنازهی مرحوم به خاک بسپارند. بنابراین متأسفانه آن لوح یادبود و آرامگاه زیرزمینی کلیسا تنها باقی ماندهی داراییهای عظیم من بودند، چون پدرم تک تک اموالمان را به دادستانی به نام ناتلی فروخته بود و از ما در خانهاش که مکانی فرسوده و ویران بود به سردی استقبال شد. (۲۲) جلال و عظمت این خاکسپاری به شهرت بیوہی بری در مقام زنی پرشور و امروزی افزود و وقتی به برادرش مایکل بریدی نامه نوشت، این نجیب زادهی والاقدر به آن سوی منطقه تاخت تا خود را در آغوش خواهرش بیندازد و از طرف همسر خود او را به قلعهٔ بریدی دعوت کند.
میک و بری مثل تمام مردان دیگر با هم درگیر شده بودند و زمانی که بری خواستگار دوشیزه بل بود، کلماتی درشت میان آنها ردوبدل شده بود. وقتی بری دختر را ربود و برد، بریدی سوگند یاد کرد هرگز از گناه او یا بل نگذرد، اما وقتی سال چهل وشش به لندن آمد دوباره با بری عربده کش آشتی کرد و در منزل زیبایش واقع در خیابان کلارجز مقیم شد و در بازی قمار چند سکهای به او باخت و همراهش سر یکی دو نگهبان را شکست و تمام این خاطرات بل و پسرش را نزد این نجیب زادهی خوش قلب عزیز کرد و او هر دویمان را با آغوش باز پذیرفت. خانم بری ابتدا به دوستانش نگفت در چه وضعی است و چه بسا کاری عاقلانه کرد، اما وقتی سوار کالسکهای مطلا با نشانهای خانوادگی عظیم سر رسید، زن برادرش و باقی اهل محل او را شخصی بسیار متمول و برجسته انگاشتند. بعد چنان که سزاوار بود تا مدتی قوانین خانم بری در قلعهی بریدی حکم فرما شد. به خدمتکاران امر و نهی میکرد و به ایشان اندکی نظافت لندنی آموخت که سخت به آن نیاز داشتند. با « ردموند انگلیسی»، آن طور که صدایم میزدند، همچون لردی کوچک رفتار میشد و من برای خود ندیمه و نوکری داشتم و میک درستکار دستمزدشان را میپرداخت – بسیار بیشتر از مبلغی که عادت داشت به خدمتکاران خود بدهد – چون هرچه در توان داشت به کار میگرفت تا رفاهی درخور برای خواهر مصیبت دیده و رنج کشیدهاش فراهم سازد. مامان در عوض تصمیم گرفت که پس از رسیدگی به اموراتش، برای برادر مهربانش کمک هزینهای کلان بابت نگهداری خودش و پسرش در نظر بگیرد و قول داد بگوید اثاث چشم نوازش را از خیابان کلارجر بیاورند تا اندکی زینت بخش اتاقهای مخروبهی قلعهٔ بریدی شوند. اما معلوم شد که صاحب خانهٔ پست فطرت تمام صندلیها و میزهایی را که حق زن بیوه بود تصاحب کرده. ملکی که من وارثش بودم در دستان طلبکاران لاشخورصفت قرار داشت و تنها راه گذران زندگی که برای زن بیوه و کودکش باقی مانده بود کرایهای معادل پنجاه پوند بابت ملک لرد بگویگ بود که معاملات بسیاری در زمینهٔ اسب دوانی با متوفی کرده بود.
بنابراین نیات دست و دلبازانهی مادر عزیزم در مورد برادرش البته هرگز عملی نشدند. باید اعتراف کنم که وقتی نیازمندی خواهرشوهر خانم بریدی، اهل قلعهی بریدی، بدین ترتیب آشکار و موجب بیاعتباریاش شد، زن داییام تمام احترامی را از یاد برد که عادت کرده بود به مادرم ادا کند، بیدرنگ عذر ندیمه و نوکرم را خواست و به خانم بری گفت که هرگاه بخواهد میتواند پی آنها برود. خانم میک از خانوادهای فرومایه بود و طرز فکری حقیرانه داشت و زن بیوه پس از حدود دو سه سال (که طی آنها کم وبیش تمام درآمد خود را پسانداز کرده بود به خواستهٔ خانم بریدی تن داد. در عین حال، به تبعیت از نفرتی بحق که از سر دوراندیشی پنهان کرده بود، سوگند خورد مادامی که بانوی خانه در قلعهٔ بریدی زنده باشد هرگز پا در آن نگذارد. او منزل جدید خود را با صرفه جویی بسیار و سلیقهای خیره کننده آراست و به رغم نداریاش هرگز کاری نکرد از حرمتی که حقش بود و تمام همسایگان برایش قائل بودند کاسته شود. به راستی چگونه میتوانستند احترام خود را از بانویی دریغ کنند که در لندن زیسته، با متشخصترین جوامع آنجا حشرونشر داشته و آن طور که خودش با وقار اعلام میکرد به دربار معرفی شده بود؟ این امتیازات به او حقی را میداد که گویا کسانی که در ایرلند از آن برخوردارند بیچون وچرا اعمالش میکنند.
این حق که به دیده تحقیر به تمام اشخاصی بنگرند که فرصت نیافتهاند سرزمین مادری خود را ترک کنند و مدتی مقیم انگلستان شوند. بنابراین هرگاه خانم بریدی با لباسی نو بیرون میرفت، خواهرشوهرش میگفت: موجود بینوا! چطور میتوان انتظار داشت از مد چیزی بداند؟ » و خانم بری با آنکه خشنود بود که بیوه خوش سیما خوانده میشد و چنین هم بود، بیشتر خوش میداشت او را بیوہی انگلیسی صدا بزنند. از سوی دیگر، خانم بریدی نیز در پاسخ گویی کند نبود، میگفت مرحوم بری ورشکسته و گداپیشه بود و جامعهٔ متشخصی که بری دیده از کنار میز کوچک ارباب من بگویگ دیده که معروف بود بری مجیزگو و طفیلی اوست. بانوی قلعهی بریدی دربارهی خانم بری زخم زبانهایی دردناکتر میزد. با این حال، چه دلیلی دارد به این اتهامات اشاره کنیم و خاطرهی رسوایی شخصیای را زنده کنیم که کم وبیش مربوط به شصت سال پیش است؟ (۲۳) در زمان حکومت جرج دوم بود که اشخاص فوق الذکر زندگی کردند و به نزاع پرداختند؛ خوب یا بد، زیبا با زشت، غنی یا فقیر، اکنون همه برابرند و مگر نه این است که روزنامههای یکشنبه و دادگاهها هر هفته افترایی تازهتر و جالبتر برای ما فراهم میکنند؟ به هرحال، باید پذیرفت که خانم بریدی پس از مرگ همسر و گوشه گیریاش به گونهای زیست که نمیتوان به او افترایی بست. چون اگرچه بل بریدی سرخوشترین دختر ایالت وکسفورد(۲۴) بود و نیمی از جوانان عزب گوش به فرمانش بودند و او لبخندها و تشویقهای بسیاری نثار تک تکشان میکرد، چنان انزوایی موقرانه پیش گرفت که کم وبیش به تفرعن نزدیک میشد و به اندازهٔ یکی از زنان فرقهی کویکر(۲۵) عصا قورت داده بود. مردان بیشماری که به زیباییهای بل بریدی دوشیزه دل باخته بودند از نو به زن بیوه پیشنهاد ازدواج دادند، اما خانم بری تمام خواستگاریها را رد کرد و گفت که حالا فقط به خاطر پسرش و با یاد قدیس خدابیامرزش زنده است.