معرفی کتاب هذیان های ذهن یک قربانی – نوشته سال بلو
هذیان های ذهن یک قربانی یکی از تاثیرگذارترین آثار سال بلو، نویسنده امریکایی- کانادایی برنده نوبل و پولیتزر است. این اثر دومین رمان سال بلو است که در زمان جنگ نوشته شده است. در زمان جوانی نویسنده و وقتی سرشار از شور و شوق سیاسی و اجتماعی بود.
داستان در زمانی بین اواخر دورهٔ رکود و آغاز جنگ جهانی دوم رخ میدهد. آسا لونتال یک یهودی متاهل و در اوخر دهه سی سالگی است. او در منهتن زندگی میکند و کارش ویراستاری در یک مجله تجاری است. آسا در طبقهٔ چهارم یک آپارتمان اجارهای بدون آسانسور در محلهای مخروبه زندگی میکند. او در کودکی و جوانی زندگی سختی داشته و مرگ مادر هم رنج او را مضاعف کرده است. برادر آسا در کارخانه کشتیسازی کار میکند و به همین خاطر نمیتواند کنار همسر و فرزندانش باشد. لونتال مسئولیت همسر پریشان احوال برادر و دو بچه او را به عهده میگیرد و در این بین با فردی روبه رو میشود که سالها پیش با او آشنا بوده و حالا آن فرد ادعا میکند به خاطر لونتال کار خود را از دست داده و بسیار از او طلبکار است.
لونتال که درگیر رتق و فتق امور برادر خود و دلتنگ همسری است که برای کمک به خانوادهاش به سفر رفته است، با چالش تازهای روبهرو میشود. احساس دین به یک انسان. او نمیداند چطور از پس این درگیریها برآید. جریان این رمان حدوداً طی شش هفتهٔ گرم و شرجی، پیش میرود؛ درحالیکه در تمام این مدت، همسر لونتال نزد خانوادهاش رفته و از او دور است.
هذیانهای ذهن یک قربانی داستانی است در قالب یک رمان واقعگرایانه از وضعیت اروپای مرکزی در دوران پس از جنگ و رکود اقتصادی و در عین حال داستان مردی است که نمیتواند با گذشته و حال و آینده خود کنار بیاید.
سال بلو (۲۰۰۵ – ۱۹۱۵) تنها رمان نویسی است که سه بار برنده جایزه «کتاب ملی آمریکا» شده. او این جوایز را برای کتابهای ماجراهای اوگی مارچ(۱)، هرتزوگ (2) و سیاره آقای سملر(۳) دریافت کرد. او در سال ۱۹۷۵، برای کتاب هدیه هومبولت(ع) جایزه پولیتزر گرفت. در سال ۱۹۷۶ جایزه نوبل ادبیات را به خاطر درک بشریت و تحلیل ماهرانهاش از فرهنگ معاصر و پیوندی که این دو مفهوم در آثارش برقرار کردهاند، از آن خود کرد.
او در سال ۱۹۹۰، نشان بنیاد جایزه کتاب ملی آمریکا را برای «یک عمر تلاش هنری و ادبی» از آن خود ساخت. او همچنین نشان ملی هنر را نیز دریافت کرد. کتابهایش عبارتاند از مرد معلق (۱۹۴۴)، هذیانهای ذهن یک قربانی (۱۹۴۷)، ماجراهای اوگی مارچ (۱۹۵۳)، دم را دریاب (۱۹۵۶) هندرسون پادشاه باران (۱۹۵۹)، هرتزوگ (۱۹۶۴)، خاطرات مسبی (۱۹۶۹)، سیاره آقای سملر (۱۹۷۰)، هدیه هومبولت (۱۹۷۵)، برگشت به اورشلیم (۱۹۷۶)، دسامبر رئیس دانشکده (۱۹۸۲)، او با پایی در دهان و داستانهای دیگر (۱۹۸۴)، خیلیها از دلشکستگی میمیرند (۱۹۸۷)، یک سرقت (۱۹۸۹)، ارتباط بلاروسا (۱۹۸۹)، چیزی برای به خاطر سپردن من (۱۹۹۱)، همه چی با هم جوره (۱۹۹۴)، حقیقی (۱۹۹۷)، راولشتاین (۲۰۰۰) و مجموعه داستانها (۲۰۰۱). نورمن راش (۵) در سال ۱۹۳۳، در سان فرانسیسکو متولد و در اوکلند بزرگ شد. او طی جنگ کره، به عنوان معترض باوجدان(ع)، با نه ماه خدمت، به دو سال حبس محکوم شد. او در کالج سوارتمور(لا)، مشغول نویسندگی شد و اغلب به عنوان فروشنده کتابهای قدیمی کار میکرد. او و همسرش، السا، با هم از سال ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۳ مدیربرنامه سپاه صلح (4) در بوتسوانا بودند. مجموعه داستان کوتاه او به نام سفیدپوستان در سال ۱۹۸۶، برای جایزه پولیتزر و جایزه کتاب ملی، برگزیده شد.
کتاب آمیزش در سال ۱۹۹۱ در بخش داستان، برنده جایزه کتاب ملی شد و جایزه جهانی داستان را گرفت آیریش تایمز(2) / ایر لینگاس(ها)). نقدها و مقالههایش در نشریات نقد کتاب نیویورک، نقد کتاب نیویورک تایمز، نیشن و نیویورکر چاپ شدهاند. فانیها (۲۰۰۳)، آخرین رمان او در سه گانه افریقایی است. کتاب چهارم او، با عنوان کالبدهای ظریف در گست اسکیلز(1) رخ میدهد. او و همسرش در شهر راک لند نیویورک زندگی میکنند.
از نظر من، هذیانهای ذهن یک قربانی نابترین اثر سال بلوست. همه آثار بلو غنیاند، اما هذیانهای ذھن یک قربانی تأثیرگذارترین، آنیترین، واقعیترین و به شکلی مفرط، روشنفکرانهترین علاج یک معضل حاد و مکرر انسانی را ارائه میدهد. (از این نظر، در میان کتابهای دیگر این نویسنده، رمان دم را دریاب، نزدیکترین رقیب به کتاب هذیانهای ذهن یک قربانی است.) هذیانهای ذهن یک قربانی، دومین رمان بلو است که در زمان جنگ نوشته شد؛ وقتی جوان بود و با میراث اخلاقی و دلبستگیهای فکری خود – برای مثال، یک تروتسکیسم (۱۴) میانه رو دست و پنجه نرم میکرد و در عین حال، آن را با درک بنیادین خود از جهان منطبق میکرد.
این فرایند، در نخستین رمان او، یعنی مرد معلق، تا حدی بیپرده به نمایش گذاشته شده است.) من میخواهم واژه از مد افتاده «ناب» را برای توصیف هذیانهای ذهن یک قربانی به کار ببرم. این ویژگی، بخشی از قدرت این کتاب است و همچنین مهارت جسورانه آن در ارائه روایتی سرگرم کننده و در عین حال آزاردهنده. بلو به دو رمان اول خود پشت میکند و آنها را به خاطر «جدیت شکوه و شکایت»، کوچک میشمارد. هذیانهای ذهن یک قربانی قطعا یک کمدی نیست، مگر از دیدگاه غیرقابل تصور برخی از خدایان یونان باستان. جایی از این کتاب شامل یک مزاح دست اول است. (ص ۲۸۲) میتوان گفت سال بلو با ویلیام فاکنر به خاطر جایگاه فاکنر به عنوان بزرگترین رماننویس قرن بیستم آمریکا، ارتباط جاودانی دارد. بلو، برنده جایزه نوبل، سه جایزه کتاب ملی و تعداد زیادی جوایز و افتخارات ادبی دیگر، با انتشار ماجراهای اوگی مارچ، به شهرت رسید.
این کتاب، یک رمان تربیتی پیکارسک (۱۳) و منعطف است که در شیکاگو و پاریس پس از جنگ رخ میدهد. والدین او، مهاجران روسی – یهودی به کانادا بودند که ابتدا در لاچین کبک و سپس در مونترال، اقامت گزیدند و فرزندنشان، سال، همانجا در سال ۱۹۱۵ به دنیا آمد. پدر بلو، در سال ۱۹۲۴ خانوادهاش را قاچاقی به ایالات متحده برد. آنها در شیکاگو مستقر شدند و بلو همان جا بزرگ شد و تحصیل کرد. او در سال ۱۹۳۷، مدرک لیسانس خود را در رشته انسانشناسی و زبان انگلیسی از دانشگاه نورث وسترن(ع) دریافت کرد. تلاش سال بلو برای تحصیلات تکمیلی در دپارتمان انسانشناسی و جامعهشناسی در دانشگاه ویسکانسین(ها) مدیسون (۱۶) بینتیجه ماند، چراکه متوجه شد پایان نامهاش درباره فرهنگ کانادایی فرانسوی به یک داستان تبدیل شده است. او شغلهای گوناگونی داشت و شروع به نوشتن کرد. مرد معلق (۱۹۴۴) در حالی نوشته شد که مشغول تدریس و کار برای پروژه نویسندگان فدرال بود. هذیانهای ذهن یک قربانی را زمانی نوشت که عضو ناوگان بازرگانی شد. به دنبال آن، شماری از رمانهای مشهور پدید آمدند که شروعشان با ماجراهای اوگی مارچ (۱۹۵۳) بود و به دنبال آن دم را دریاب (۱۹۵۹) (برجستهترین آنها)، هرتزوگ (۱۹۶۴)، سیارۂ آقای سملر (۱۹۷۰)، هدیه هومبولت (۱۹۷۵)، دسامبر رئیس دانشکده (۱۹۸۲)، خیلیها از دلشکستگی میمیرند (۱۹۸۷)، راولشتاین (۲۰۰۰). بلو هم چنین داستانهای کوتاه، نمایشنامه، سفرنامه و مقالاتی هم نوشت. او همکاری طولانی مدت و مداومی با دانشگاه شیکاگو داشت و در بسیاری از محیطهای دانشگاهی دیگر تدریس میکرد. در گروه خارق العاده نویسندگان یهودی آمریکایی که در دوره پس از جنگ به اوج رسیدند میتوان به بلو، برنارد مالامود، نورمن میلر و فیلیپ راث اشاره کرد. از این میان بلو شخصیت پیشگام بود.
بدون اینکه حتی از خواننده ضایع شود و پایان بندی نویسنده لو برود، خلاصه طرح داستانی هذیانهای ذهن یک قربانی به این ترتیب است: قهرمان زجرکشیده داستان، آسا لونتال (۱۷)- که مردی متأهل و در اواخر دهه سی سالگی است، در منهتن زندگی و کار میکند؛ این اتفاق در زمانی بین اواخر دوره رکود و آغاز جنگ جهانی دوم رخ میدهد. او در طبقه چهارم یک آپارتمان اجارهای بدون آسانسور در محلهای مخروبه زندگی میکند. اما سرانجام توانسته است که جای پای خود را در برک – بیرد(۱۸) محکم و به عنوان کمک ویراستار، با ناشران یک مجله تجاری کار کند. او به تازگی از دوران رکود جان سالم به در برده است. او پیش از آن هم زیر دست پدری بیرحم بزرگ شده بود؛ پدری که تمام فکر و ذکرش پول است و فریب دادن غیریهودیان. از دست رفتن مادر هم در دوران کودکی، آسا را به مرز جنون کشانده بود. برادرش، کارگر کارخانه کشتیسازی است و مدام در سفر است. به همین دلیل نمیتواند کنار همسر و فرزندانش باشد که در استتن آیلند زندگی میکنند. الونتال، مسئولیت همسر پریشان حال برادرش و دو فرزند او را – که یکی از آنها گرفتار بیماری ست. به عهده میگیرد. دنیل هارکاوی (19)، دوست یهودی لونتال، در تثبیت موقعیت او در برک – بیرد، نقش مهمی داشته است. لونتال خود را از طبقه متوسط جامعه میداند. جریان این رمان حدود طی شش هفته گرم و شرجی، پیش میرود؛ درحالی که در تمام این مدت، همسر لونتال نزد مادرش رفته و از او دور است.
بازتابهای گاه و بیگاه یهودی ستیزیهای آمریکا در آن دوران، به تغییر شکل زمینههای اجتماعی منجر شده است که کاراکترهای بلو باید در آن نقش بازی کنند. وقتی لونتال سراسیمه به دنبال شغلی مناسب است، در جمعی حضور پیدا میکند که مردی مست به نام آلبی به هارکاوی، دوست و بانی خیر او، توهین میکند. آلبی کارمند انتشاراتی است که لونتال قصد دارد آنجا درخواست شغل بدهد. نقش لونتال در درگیری بین آلبى و هارکاوی آن چنان جزئی است که چندان به چشم نمیآید. او فقط با یک جمله، پادرمیانی میکند. او هارکاوی را ترغیب میکند تا آواز بخواند، دقیقا بعد از اینکه آلبی اعلام میکند هارکاوی به عنوان یک یهودی اجازه ندارد آواز مذهبی یا هر نوع شعر دیگری را با منشأ «مسیحی» بخواند. خوانندگان باید کاملا متوجه جزئیات این اتفاق به ظاهر کم اهمیت باشند چون این جزئیات اهمیت بسیاری پیدا میکنند. آلبی از نوادگان فرماندار وینتروپ (۲۰) معزول مزارع پلیموث (۲۱) است و و در شجره خانوادگیاش، کشیشهای پروتستان فراوانی هم بودهاند. او فردی شکست خورده و بیعرضه است که دوستی ندارد و همسرش را از دست داده است اما بیاستعداد و احمق نیست.
لونتال از آلبی میخواهد مصاحبهای شغلی با رودیگر (۲۲) برایش ترتیب دهد؛ رودیگر، رئیس آلبی یک آریایی اصیل تندخو و سنگدل است. بذر مشکلات آینده در هر دقیقه مصاحبه کاشته میشود. لونتال که از تعادل خارج شده است، از شکستهای مکرر و رد شدنهای پی در پی در یافتن شغل خسته شده. برای همین اصلا آمادگی برخورد قهرآمیز و طرد توهینآمیز رودیگر را ندارد. لونتال از کوره در میرود و به همان شکل، جواب توهینها را میدهد. در اصل، او به رودیگر میگوید که این مرد کار خودش را بلد نیست. (ضمن اینکه لونتال به خاطر آتش خشمی که رودیگر برافروخته است، با توهینهایش او را تحقیر میکند.) نتیجه این مصاحبه شغلی فاجعه این است که رودیگر، آلبی را اخراج میکند. لونتال شایعاتی میشنود در این باره که کار آلبی از قبل در آن شرکت، بیخ پیدا کرده بود. آن مصاحبه انفجاری میتوانست بهانه مناسبی باشد برای اخراج آلبی. وقتی آلبى لونتال را مقصر اخراج شدنش میداند، ابهامات زیادی به وجود میآید که واقعا چرا ذھن لونتال برای رسیدن به حقیقت مشغول میشود؛ حقیقت مطلق درباره اوضاع آلبی. آلبی مبارزهای دیوانهوار و آمیخته به تهدید را علیه لونتال آغاز میکند. آلبی، غرامت میخواهد و برای دستیابی به آن، تلاش زیادی میکند. گردبادی به راه میافتد. تعقیب و گریز، چاپلوسیهای عجیب و غریب و نافرمانیهای ترسناک اوج میگیرند.
هذیانهای ذهن یک قربانی داستانی است در قالب یک رمان واقع گرایانه از وضعیت اروپای مرکزی گمراه نشوید. راهکار کلی بلو این است که هرچیزی را در محیط داستانی خود محو و نابود کند. البته این نکته ممکن است مایههای پیش زمینه اخلاقی ملودرام را تضعیف کند. بلو در این کار استاد است و شگردهایش قابل تحسیناند. نکتهای جزئی اما استثنایی درباره بلو این است که او به شخصیتهای اصلی خود با نام خانوادگی اشاره میکند. این سبک قرن نوزدهم است. این کار، فاصله ایجاد میکند و درجهای از اقتدار و عینی گرایی را در گوینده داستان برمی انگیزد که دقیقا مناسب با این قالب روایت است. حفظ فاصله مناسب، بسیار ضروری است: پویایی بین لونتال و آلبی است که اهمیت دارد. (بلو اثر عکس را میخواهد؛ درست مثل مرد معلق، راوی او را فقط با اسم کوچک – یعنی جوزف – میشناسیم.) بلو برای هذیانهای ذهن یک قربانی، شیوه روایت غیرمستقیم آزاد (سوم شخص مشخص، زمان گذشته را به کار میگیرد.
زاویه دید به لونتال محدود است. سبک روایت غیرمستقیم آزاد، ابزاری بسیار شگفت انگیز و انعطافپذیر است اما وسوسه ارائه بیش از حد تفکرات یک شخصیت ممکن است از کنترل نویسنده خارج شود. وقتی کار به اینجا میرسد، بلو بسیار محتاط عمل میکند. نیویورک خیلی کم و کلی توصیف میشود. چند ویژگی اصلی و جای دیدنی انگشت شمار در توصیفات این شهر وجود دارد اما نام خیابانها و پلاکها، محلات غیرقابل شناسایی و نامهای تجاری نادیده گرفته میشوند. کافکا کاملا روی هذیانهای ذهن یک قربانی سایه انداخته؛ نه فقط در الگوی پس زمینه در مقیاسی مشابه بلکه در حس بیامان تهدیدهای مداوم. فراتر از این هم میرود. لونتال به رادیو گوش می دهد، اما نمیدانیم رادیو چه میگوید؛ او روزنامه میخواند، اما نمیدانیم چه میخواند. نام ناشر تجاری که برایش کار میکند، هرگز آشکار نمیشود. نباید فراموش کنیم که هذیانهای ذهن یک قربانی، یک سفرنامه نیست، وقایع نگاری هم نیست. این کتاب، درباره کشمکش لونتال است؛ همین و بس زندگی روزمره قهرمان پر از ملال و تکراری درونی است. لونتال زیاد به رستوران میرود اما به جز پنیر سوئیسی روی نان چاودار، دیگر نمیدانیم چه میخورد. رنجی مدام و بیتسکین در بازه زمانی شش هفته یا بیشتر… که داستان طی آن اتفاق میافتد. شهر را گرفته است («هوای گرم و ظلمانی» ص ۳۲). لونتال در سرتاسر داستان ناراحت است. یقه لباسهایش ساییده شده است. دلش برای همسرش تنگ است. سردرد دارد و اعصابش خرد است. اصلاح میکند اما همچنان اصلاح نکرده به نظر میرسد. همه اینها به هم مرتبط است. خواننده دوست دارد هوا کمی خوب شود. خواننده تمایل دارد لونتال کمی از شر توجهات آلبی بدذات خلاص شود. هیچ چیزی درست نیست. سرانجام، لونتال نامهای از همسرش دریافت میکند اما تنها پیام نامه این است که او قصد دارد ایک وقتی، شاید طی چند روز آینده، برایش نامه بنویسد. لونتال نمیتواند بخوابد. اینکه خواننده خبر ندارد داستان لونتال، دقیقا در چه زمانی رخ میدهد، عجیب اما نکتهای قابل توجه است. متوجه میشویم که روز کارگر در شرف وقوع است اما هیچ سرنخی از ماه یا هفته یا روز نداریم.
بلو برای کنترل سرعت و تمرکز داستان کار دیگری میکند. هیچ زنی در آن نزدیکی نیست. البته یک نفر هست؛ همسر هیستریک و غیرمنطقی برادر لونتال، یعنی النا. او یکی از کاراکترهای فرعی به حساب میآید و به کلی از معضل اصلی لونتال حذف میشود و فاقد هرگونه اقتدار و تأثیرگذاری بر اوست. تمامی زنان دیگر از صحنه خارج شدهاند. همسر لونتال، همان طور که اشاره کردیم، به کلی دور از منزل است.
همسر آلبی، به خاطر مشروب خواری او، ترکش میکند، به جای دیگری میرود و در یک سانحه رانندگی میمیرد. به هر حال، آلبی آنقدر مشغول جنگیدن با لونتال است که به مراسم تشییع جنازه همسرش هم نمیرود. اما تصور کنید این جنون دونفره چقدر متفاوت میشد اگر زن یکی از این شخصیتهای اصلی دوروبرش بود، روی شانه همسرش میزد و میگفت: «چه شده؟ » زنان که از داستان حذف شوند، راه برای مردان باز میشود تا کنترل کل اوضاع را در دست بگیرند. بلو و نویسندگان دیگر در رأس هرم ادبی – همچون میلر(۲۳)، راث (۲۴) و آپدایک (۲۵) – بارها به مردمحوری متهم شدهاند، البته نه به مردسالاری خام دستانه. با این حال، این امر هر چقدر هم درست یا غلط باشد، انگیزه بلو از دور نگه داشتن باقی شخصیتهای مهم از «هذیانهای ذهن یک قربانی» ملاحظات هنری است. هذیانهای ذهن یک قربانی، در خواننده، نوعی حس سقوط القا میکند. فصلها کوتاهاند. بلو اغلب انبوه دیالوگها را در پاراگرافهای طولانی روایی مینشاند. یکی از تأثیرات این کار این است که نفس در سینه خواننده حبس میشود. خطوط مستقل گفت وگو، به متن اکسیژن میرساند، اما بلو در طلب نوعی حس سرگیجه و آوارگی ست تا پیوسته زیر پوست رویدادها نقش بازی کند. توصیفات به نمونههای ضروری برای کادربندی یک صحنه، تقلیل مییابند. آنها استادانه و اغلب چشمگیرند. این ویژگی بارز بلوست. لونتال سوار یک کشتی کوچک به سمت استتن آیلند: «مجسمه آزادی برخاست و دوباره به عقب رفت؛ در هوایی که از سرما لرزه بر اندامها میانداخت و سیاه بود؛ پیچ و تابی سیاه که مثل دود بالا میرفت. » (ص ۷۲). یک همکار زیردست در برک – بیرد: «میلیکان، عصبی، با صورتی باریک، زرد و رنگ پریده با آن ته سبیلش… (۲۶)» (ص ۶۸). قرار نیست خواننده با توصیفات معطل شود.
هذیانهای ذهن یک قربانی، رمانی است همیشه در خطر غرق شدن در تداعیهای خود که البته این موضوع بازی خوبر سال بلوی جوان و بسیار جدی بود. | اوگی مارچ، دنباله رمانهای نیمه خندهدار و نیمه جدی باشکوهی است که شهرت بلو بر آنها استوار است. در این رمانها، بازیهای دیگری هم در شرف وقوعاند. اینها آثاری جاویدان از تفاسیر کنایهآمیز و خونسرد و بازتابهایی متمرکز بر موضوعاتیاند که به طور مشخص از ماجراجوییهای واقعی بلو در روابط و تجارب او در ادبیات و محیط آموزشی پیرامون او نشئت میگیرند. همه اینها وداعی را رقم میزنند که به اضطراب و تردید دوران پیش از جنگ برمی گشت و راه ورود به نوعی خوش بینی متکی بر فرهنگ موفقیتی هستند در آنچه به زعم هنری آر لوس (۲۷) داشت به «عصر آمریکا» تبدیل میشد. راویان رمانهای بعدی او بیش از پیش به بلوی در حال تکامل شباهت مییابند و آنها نیز مانند او عالماند، از کارهای غیرممکن مردانه / زنانه سر درنمی آورند، به طور ماهرانهای خودرأی، داستان سرا و از نظر سیاسی محافظه کارند. هذیانهای ذھن یک قربانی، اثری متفاوت است. همان طور که اشاره کردم، رمان بسیار فاخر دم را دریاب، به این داستان شبیه است اما به لحاظ موضوعی، وزن کمتری دارد.) پروتاگونیستهای هذیانهای ذهن یک قربانی و دم را دریاب از نظر فکری مردانی استثنایی نیستند که مرد فوق العاده باهوشی همچون بلو را به چالش خلاق و سودمندی کشانده باشند.
هذیانهای ذهن یک قربانی را باید همراه با رمان اول بلو، یعنی مرد معلق، خواند. این رمان خاطرات مردی جوانی است که مدام منتظر ارتش است تا بیایند و او را به خدمت سربازی ببرند. موضوع حقیقی مرد معلق، روانشناسی ازخودبیگانگی است به همراه مشکل اراده و اختیار مرد معلق از هذیانهای ذھن یک قربانی، اقتباسیتر است. جوزف پیش از این مارکسیست بوده و شک و تردیدهای بیشماری دارد؛ درباره آمریکایی بودن یا اعتقادات عرفی آمریکایی که من آن را آمریکاییت میدانم. مرد معلق، همچون روکانتن در کتاب تهوع از سارتر نوعی مدیتیشن است، اما کمتر از آن با مدرنیته، دست و پنجه نرم میکند. در هذیانهای ذهن یک قربانی، ما یک یهودی معمولی و مدرن داریم که سعی میکند در دورانی طاقت فرسا، آبرومندانه زندگی کند. او یک یهودی ملاحظه کار است اما تلاش میکند با اصول رفتاری میراث یهودی خود زندگی کند و به بدرفتاریهای اهانتآمیز آنتاگونیست بیوجدان داستان که غیریهودی است، پاسخ دهد. در نظر داشته باشید که لونتال، وارث آداب و رسوم ژرفی است که یهودیت خاخامی بر او اعمال کرده است؛ با همان فرمان صبر در زمان جالوت (تبعید(۲۸)) در انتظار ظهور مسیح.
همچنین این را در نظر داشته باشید که بین اکاذیب ھولناک مسیحی علیه یهودیان به کشته شدن مسیح توسط سنهدرین (۲۹)، خیانت یهودا اسخریوطی (۳۰) به مسیح (اسخریوطی به معنای یهودی است)، تهمت خون (۳۱) قرون وسطا – و ادعای دروغین آلبی که لونتال مسئول انحطاط و سقوط اوست، همراستایی وجود دارد. روانشناسی لونتال، با دقت ارائه شده است؛ میل سرکوب شده برای تلافی کردن، تقلای دیوانه وارش برای درک آنچه دقیقا کینه توزی دائم آلبی را نسبت به او توضیح میدهد و ناکافی بودن واکنش او به تهاجمات شدید و وحشتناک. وقتی لونتال و دوستانش در رستورانی پیرامون انتخاب دیزرائیلی (۳۴) به عنوان یک یهودی برای بر عهده گرفتن رهبری امپراتوری انگلیس بحث میکنند، همسانیها و تشابهات استعاری، کاملا به چشم میخورند. این مشاجره غیرجدی، سؤالات عمیقی را برمی انگیزد. پاسخهای لونتال به آلبی – که بیشرمانه خود را مظلوم و لونتال را استثمارگر میداند – تأثیر برانگیز و ملموساند. غنای تلمیحی این کتاب، به شدت درخور صحبتهایی میشد. تمام این تاریخ، آینده لونتال است اما برای خواننده امروز این رمان، زمان حال است؛ همان طور که برای بلو هم زمانی که مینوشت، چنین بود.
بعضی از شبها، نیویورک به اندازه بانکوک گرم است. به نظر میرسد کل قاره از جای خود حرکت کرده و به نزدیکی استوا شر خورده است. رنگ خاکستری ناخوشایند اقیانوس اطلس، سبز و گرمسیری شده و مردمی که در خیابانها ازدحام میکنند، همچون کشاورزان بدوی مصر شدهاند در میان بناهای حیرت انگیز پررمزوراز خود؛ بناهایی که چراغهایش شوری خیره کننده و سرشار به هرم آسمان میفرستد. در چنین شبی، آسا لونتال با عجله از قطار خیابان سوم، پیاده شد. غرق در افکار خود، تقریبا نزدیک بود ایستگاه خود را رد کند. وقتی متوجه شد، از جا پرید و رو به مسئول بلیت فریاد زد: «هی، نگهش دار، په دقیقه وایستا! » در کشویی سیاه رنگ واگن قدیمی، دیگر داشت بسته میشد. با آن کلنجار رفت، با شانهاش به زور، در را به عقب هل داد و خودش را لای آن چپاند و خارج شد. قطار به سرعت حرکت کرد و لونتال همان طور که نفس نفس میزد و فحش میداد، به آن خیره شد. آن گاه برگشت و به سوی خیابان حرکت کرد. اوقاتش به شدت تلخ بود. بعدازظهر را با زن برادرش در استتن آیلند(۳۳) سپری کرده بود؛ یا بهتر است بگوییم، بعدازظهرش را با او هدر داده بود. همسر برادرش، بلافاصله پس از ناهار با دفتر او تماس گرفت. او سردبیر یک مجله تجاری کوچک در منهتن جنوبی بود. بیدرنگ با گریههای وحشتناکش، به او التماس کرد تا خیلی سریع آنجا بیاید. یکی از بچهها مریض بود. به محض اینکه توانست صدای خودش را به گوش او برساند، گفت: «النا. من سرم شلوغه. واسه همین ازت میخوام الان خودت رو کنترل کنی و بهم بگی که قضیه واقعأ جدیه؟ »
همین الان بیا! آسا خواهش میکنم! همین الان! »
گوشش را نگه داشت؛ گویی میخواست از خودش در برابر صدای گوش خراش او محافظت کند. زیر لب چیزی درباره جوگیر شدن ایتالیاییها غرولند کرد. سپس تماس قطع شد. گوشی را گذاشت. انتظار داشت النا دوباره زنگ بزند اما تلفن خاموش ماند. نمیدانست چطور به او دسترسی پیدا کند؛ نام برادرش در فهرست کتابچه راهنمای (۳۴) استتن آیلند نبود. او یا از یک فروشگاه تماس گرفته بود یا از یکی از همسایهها. مدتها بود که لونتال، با برادر و خانواده برادرش ارتباط بسیار کمی داشت. فقط چند هفته پیش، کارتی از برادرش دریافت کرد که مهر اداره پست گلویستون (۳۵) روی آن خورده بود. او در یک کارخانه کشتیسازی کار میکرد. در آن زمان، لونتال به همسرش گفته بود: «اول نورفک(۳۶)، حالا هم که تگزاس. هر جایی، از خونه بهتره. » همان داستان قدیمی مکس در سن پایین ازدواج کرده بود و حالا به دنبال چیزهای تازه میگشت، به دنبال ماجراجویی کارخانههای کشتیسازی و شغلهای زیادی در بروکلین و جرسی وجود داشت. در این بین، بار مراقبت از بچهها بر دوش النا بود. الونتال راستش را به او گفت. سرش شلوغ بود. انبوهی از مدارک چکنشده مقابلش قرار داشت. پس از چند دقیقه انتظار، تلفن را کنار زد، از بیطاقتی صدایی از گلویش خارج کرد و در همان حال یک نسخه چاپی برداشت. بچه قطعا بیمار بود، احتمالا به شدت هم بیمار بود، وگرنه النا چنین کاری نمیکرد. از آنجا که برادرش دور بود، طبیعتا وظیفه او بود که برود. میتوانست عصر برود. شاید آنقدرها هم اضطراری نبوده باشد. فقط با آرامش صحبت کردن درباره هرچیزی از توان النا خارج بود. او این را چندین بار به خود گفت: با وجود این، صدای گریه و زاریهای او به همراه ضربهای طوفانی پنکههای پایه بلند و تق تق ماشین تحریرها همینطور در گوشهایش میپیچید. اگر اوضاع وخیم باشد، چه؟ و ناگهان، به طور ناخودآگاه، همین طور که خود را مقصر میدانست بلند شد، ژاکتش را از پشتی صندلی برداشت و به سمت دختری که پشت تلفنهای مرکزی نشسته بود رفت و گفت: «من دارم میرم داخل تا بیرد(۳۷) رو ببینم.
ممکنه برام وصلش کنی؟ » لونتال دست در جیب به میز رئیس خود تکیه داد، کمی به سمت او خم شد و به آرامی گفت که مجبور است برود بیرون. چهره آقای بیرد، چهرهای که طاسی سرش باعث شده بود بزرگتر از آنچه هست به نظر برسد، با بینی استخوانی ترسناکش، با ناباوری، نگاهی تندوتیز به او انداخت. گفت: «با این شماره مجله که باید آماده بشه؟ » لونتال گفت: «به مسئله خانوادگی فوری پیش اومده. »
نمیتونی به چند ساعتی صبر کنی؟ » اگه میشد که نمیرفتم. »| آقای بیرد به این حرف او پاسخ کوتاه ناخوشایندی داد. با خط کش فلزی خود، روی صفحات کتاب حروف چینی کوبید و گفت: «کلاه خودت رو قاضی کن. » جای حرف دیگری نبود اما لونتال به امید چیز بیشتری کنار میز، این پا و آن پا کرد. آقای بیرد پیشانی لکوبیس دارش را با دست لرزانش پوشاند و مقالهای را در سکوت مطالعه کرد. الونتال با خودش گفت: «لعنت خدا بر شیطون! » با نزدیک شدن او به در، رگبار و رعدوبرق شروع شد. لحظهای آن را تماشا کرد. هوا ناگهان مثل شیشه، صاف و زلال شده بود. دیوار پشتی انبار در نبش کوچه رگههای مشکی برداشته بودند و سنگفرشهای شسته شده و شیارهای قیرگون در خیابان منحنی شکل، میدرخشیدند. لونتال به دفتر کارش برگشت تا بارانی خود را بردارد و همین طور که داشت به انتهای راهرو میرفت، صدای آقای بیرد را شنید که با لحنی غرغرو و شاکی میگفت: «درست وسط هرچیزی میذاره میره؛ درست تو بدترین شرایط همه رو گرفتار میکنه.) صدای دیگری که او تشخیص داد صدای آقای فی (۳۸)، مدیر بازرگانی بود که پاسخ داد: «خنده داره که اینقدر سریع پا شد رفت. حتما مسئله مهمی پیش اومده. »
همه ش سوء استفاده میکنه. » آقای بیرد این را گفت و ادامه داد: «مثل بقیه رفیقهاش. تا حالا کسی رو ندیدم که این کار رو نکنه. همیشه اول خودشون رو راضی نگه میدارن. چرا حداقل تعارف نکرد دیرتر برگرده؟ » آقای فی چیزی نگفت. الونتال با حالتی بیروح بارانیاش را تن کرد. دستش در آستین گیر کرد و با خشونت آن را بیرون کشید. با گامهای به نسبت سنگین خود از دفتر بیرون رفت و در اتاق انتظار مکث کرد تا یک نوشیدنی از یخچال شیشهای بردارد. وقتی منتظر آسانسور بود، متوجه شد هنوز لیوان کاغذی را در دست دارد. آن را مچاله کرد و با ضربهای پرانرژی بین میلهها، در چاه آسانسور پرت کرد. چون مسیرش تا کشتی کوتاه بود، لونتال بارانی خود را در راهرو درنیاورد. هوا گرم و شرجی بود؛ صورتش مرطوب شد. پرههای پنکه زیر چراغ زرد بیفروغ، آن قدر آهسته میچرخیدند که او میتوانست تعداد دورهایش را بشمارد. وقتی به خیابان رسید، رگبار تمام شده بود و وقتی آن کشتی کوچک از روی امواج سبک لغزید و به راه افتاد، دوباره آفتاب شد. لونتال در قسمت روباز ایستاد، کنش از شانه آویزان بود و چین خورده در دستش جمع شده بود. بدنه رنگ شده و پوسیده کشتی در بندر بالا و پایین میرفت.
باران به سمت افق دور شده و مثل یک نوار تاریک به نقاط محو کرانه رسیده بود. هوا روی آب خنکتر بود اما در ساحل استتن آیلند، به شدت آلونکهای سبز لکدار ورم میکردند و نور خورشید روی زمینهای سیمانی میباشید. انبوه مردمی که پیاده شدند، لابه لای آنها پخش و پلا شدند و به سمت صف اتوبوسها رفتند؛ اتوبوسهایی که با موتورهای پرسروصدای خود در دودی لغزنده، کنار جدول انتظار آنها را میکشیدند. مکس در یک ساختمان آپارتمانی بزرگ زندگی میکرد. خانه او، مانند خانه خود لونتال واقع در ایروینگ پلیس (۳۹) آسانسور نداشت و در طبقات بالا بود. بچهها داشتند با سروصدا در راهرو میدویدند؛ دیوارها با نوشتههای کودکانه، پوشیده شده بود. سرایداری سیاهپوست که کلاهی لبهدار بر سر داشت، مشغول شستن پلهها بود و با عصبانیت به جای پاهای لونتال نگاه کرد. آب چرک و زرد حاصل از شست وشو، زیر نور خورشید به سوی حیاط در جریان بود، لولای درها غیزغیژ میکرد. النا، پاسخ زنگ لونتال را نداد. وقتی بر در کوبید، برادرزاده بزرگش دم در آمد. پسرک او را نمیشناخت. لونتال پیش خود فکر کرد حق هم دارد، از کجا باید بشناسد؟ پسربچه سرش را بالا گرفت، به آن غریبه زل زد و دستش را بالا برد تا در آن راهروی سفید مخروبه پر گرد و خاک و پرنور، سایبان چشمانش کند. پشت سر او، خانه تاریک بود؛ کرکرهها کشیده شده بودند و چراغی در میان شلوغی میز اتاق ناهارخوری سوسو میزد.
مادرت کجاست؟ » تو خونه ست. تو کی هستی؟ » عموت. » لونتال این را گفت و ناگزیر پسرک را کنار زد تا وارد خانه شود. زن برادرش از آشپزخانه باعجله به سمت او آمد. تغییر کرده بود و از آخرین باری که لونتال او را دیده بود، چاقتر به نظر میرسید. گفت: «خب، النا؟ » «اوه، آسا، تو اومدی اینجا؟ » دستش را به سوی او دراز کرد. معلومه که اومدم. تو ازم خواستی که بیام، مگه غیر از اینه؟ » سعی کردم دوباره باهات تماس بگیرم اما بهم گفتن رفتی. »
دوباره چرا؟ » النا گفت: «فیلی، کت عمو رو بگیر. »
زنگ در کار نمیکنه؟ » به خاطر بچه قطعش کردیم. » لونتال بارانی خود را بر بازوان پسرک انداخت. دنبال النا، به سوی اتاق ناهارخوری رفت و النا مشغول خلوت کردن یک صندلی برای او شد تا بنشیند. «وای، خونه رو نگاه! » این را گفت و ادامه داد: «وقت نداشتم مرتبش کنم. اصلا ذهنم خیلی درگیره. سه هفتهای میشه که پردهها رو پایین آوردهام و هنوز وصلشون نکردهام. من رو نگاه. » لباسهایی را که از روی صندلی برداشته بود، پایین گذاشت و دستانش را از هم باز کرد و رو به لونتال، به خودش اشاره کرد. موهای مشکیاش آشفته بود، زیر پیرهن نخیاش لباس خواب به تن داشت و پاهایش برهنه بود. ماتم زده لبخندی زد. لونتال با خونسردی همیشگیاش فقط سر تکان داد. متوجه شد که چشمان او مضطرب است؛ بسیار روشن و بیش از حد زلال. حرکاتش سرشار از انرژی بود؛ اشاراتی همراه با ردی از حواس پرتی یا حتی شاید جنونی که چندان تحت کنترل نبود. اما لونتال نسبت به چنین اشاراتی بسیار حساس بود. خودش هم این را میدانست و به خود هشدار داد که عجول نباشد. دوباره به او نگاه کرد. صورتش که زمانی گلگون و تیره بود، مهربان تر، تپلتر و رنگ پریدهتر – یعنی کمی زرد – به نظر میرسید. وقتی به برادرزادهاش خیره شد، توانست النا را مثل قبل تصور کند. برادرزادهاش به شدت شبیه النا بود. فقط انحنای اندک بینیاش به لونتالها رفته بود.
حالا بگو ببینم، قضیه چیه النا؟ » النا گفت: «اوه، میکی مریض شده. »
چه مریضیای گرفته؟ » دکتر میگه نمیدونه چیه. هیچ کاری نمیتونه براش بکنه. همه ش تبش میره بالا. چند هفته پیش شروع شد. بهش غذا میدم، بالا میآره. همه چی رو امتحان کردم. نمیدونم باید باهاش چیکار کنم. امروزم خیلی ترسیدم. رفتم تو اتاق، صدای نفسش رو نمیشنیدم. » لونتال گفت: «نه بابا! منظورت چیه؟ »
دقیقا همین که گفتم. صدای نفسش رو نمیشنیدم. » این را با شدت گفت. «نفس نمیکشید. سرم رو گذاشتم رو بالش کنار سرش. هیچی نمیشنیدم. دستم رو گذاشتم رو دماغش. هیچی حس نمیکردم. کل تنم یخ زد. فکر کردم الانه که خودم بمیرم. دویدم بیرون تا به دکتر زنگ بزنم. نتونستم باهاش تماس بگیرم. به مطبش زنگ زدم، همه جا رو گرفتم. نتونستم پیداش کنم. واسه همین، بعدش به تو زنگ زدم. وقتی برگشتم، داشت نفس میکشید. حالش خوب بود. بعدش سعی کردم باهات تماس بگیرم. » النا دستش را روی سینهاش گذاشته بود؛ پوستش زیر آن انگشتان بلند و کشیده، بسیار صاف و سفید به نظر میرسید. پس قضیه از این قرار بود. باید حدس میزد که چنین اتفاقی افتاده است. « اون تموم مدت داشت نفس میکشید. » این را با لحن تقریبا خشنی گفت و ادامه داد: «آخه چطور میشه نفس نکشه، بعد دوباره نفسش برگرده؟ » انه، نه. » النا اصرار داشت. «نفس نمیکشید. » لونتال نتوانست کاملا خویشتنداری کند؛ خونسردیاش با ترس عجین شده بود. او که نگاهش را از النا گرفته و به گوشهای از سقف زل زده بود، پیش خود فکر کرد: «چه خرافاتی! درست مثل قدیمیها. مردهها هم میتونن به زندگی برگردن و از این حرفها. »