معرفی کتاب پل رودخانه درینا – نوشته ایوو آندریچ
پلی بر رودخانه درینا نام یک کتاب ادبی است که توسط ایوو آندریچ، نویسندهٔ اهل یوگسلاوی نوشته شدهاست. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است. ایوو آندریچ به خاطر همه کارهای ادبیاش و به ویژه این کتاب برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۶۱ شد. دکتر رضا براهنی هم این کتاب را به فارسی ترجمه کرده است و این ترجمه در سال ۱۳۴۵ در تهران منتشر شد.
پل رودخانه درینا رمانی از ایوو آندریچ، نویسنده یوگسلاو درباره یک شاهد تاریخی است. پلی که تنها یک پل نیست. او شاهد حوادث تلخ و شیرین تاریخ یک کشور بوده است. پلی که اگر زبان باز کند، به اندازه تاریخ حرف برای گفتن دارد. دکتر رضا براهنی اولین بار این کتاب را به فارسی ترجمه کرده است که این ترجمه در سال ۱۳۴۵ در تهران منتشر شد.
ویشهگراد، شهری در بوسنی است که شهرتش را مدیون پل شاهکار کهنسالش است؛ پل رودخانهٔ درینا. این پل ۱۷۰ متری سنگی با یازده طاقش، یادگار دوران عثمانی و کار استاد کوچا سنان است. میانهٔ پل، فرورفتگیای است که آن را «پاتوق» میخوانند. از گذشته تاکنون مردمان شهر هنگام غروب در پاتوق جمع میشوند و به گپوگفت میپردازند. روبهروی پاتوق دیوارهای سنگی است منقش به لوحی سفید که تاریخچهٔ پل به ترکی و با حروف عربی روی آن نوشته شده است.
پل رودخانه درینا فقط یک پل نیست؛ شاهدی تاریخی است. شاهدی که بار سنگین تاریخ پرتلاطم منطقه را بر دوش میکشد. شاهدی است که دستمایهٔ یکی از مشهورترین آثار ادبی نویسندهٔ نامی یوگسلاو، ایوو آندریچ شده است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
پل رودخانه درینا، نخستین و مشهورترین جلد از سهگانهٔ یوو آندریچ است. تاریخچهٔ تراونیک (وقایع بوسنی) و زنی از سارایوو جلدهای دیگر این سهگانهاند. زندگی مردم بوسنی موضوع اصلی این سهگانه است. دو جلد اول این سهگانه بیشتر به بازسازی وقایع تاریخی بوسنی میپردازد. نویسنده تاریخ پر از کشمکش این منطقه را بازگو میکند؛ منطقهای که قرنها میدان نبرد شرق و غرب بوده و ساکنانش از قومیتها و ادیان مختلف هستند. در جلد سوم، آندریچ بیشتر معضلهای دوران معاصر را به تصویر میکشد.
آندریچ دوران کودکی خود را در ویشهگراد سپری کرده است، در مجاورت پل رودخانهٔ درینا. همین به او این امکان را داده تا بتواند حدود چهار قرن زیروبم تاریخی منطقه را از منظر این میراث مستحکم محمد پاشا، وزیر اعظم عثمانی، روایت کند؛ از دوران سلطهٔ عثمانیها تا حکمرانی امپراتوری اتریش ـ مجارستان بر منطقه.
اوایل قرن شانزدهم، ارتش عثمانی برای جمعآوری مالیات به مناطق مسیحینشین شرق بوسنی میرود. طبق روال همیشه پسرهای خانوادههای مسیحی را به عبارتی میربایند و با خود به استانبول میبرند. این پسرهای مسیحی مسلمان میشوند، نام جدیدی برایشان انتخاب میشود و مجبور میشوند گذشته و دیار خود را فراموش کنند. یکی از این پسرها از روستای سوکولوویچی است با نام جدید محمد پاشا. محمد پاشا در دستگاه عثمانی پیشرفت فراوانی میکند و در حدود ۶۰ سالگی به وزارت اعظم عثمانی میرسد و در بارگاه سه پادشاه عثمانی خدمت میکند. در تمام این مدت یاد و خاطرهٔ جدا شدن از مادر در یادش میماند. فراموش نمیکند که چطور مادر گریانش پای پیاده تا کنار رودخانهٔ درینا دنبال ارتش عثمانی روان شده بود و در نهایت رودخانهٔ درینا مادر را متوقف کرده بود و آنها را از هم جدا. به همین دلیل محمد پاشا تصمیم به ساخت پلی روی این رودخانه میگیرد تا شاید بتواند میان گذشته و حال خود پلی بزند. ساخت پل اواسط قرن شانزدهم آغاز میشود و پس از پنج سال به پایان میرسد.
این پل از لحظهٔ ساخت تا تخریب بخشهایی از آن در جریان جنگ جهانی اول، شاهد خاموش نبرد قدرتی بود که سرنوشت مردم این منطقه، بهویژه صربهای مسیحی و بوسنیاییهای مسلمان را رقم زد؛ تاریخی گاه مسرتبخش و اغلب دردناک و تکرارشونده. در نگاه آندریچ این پل نماد قرنها پایداری مردم بوسنی و مقاومتشان مقابل سلطهٔ بیگانگان است.
آندریچ در کتاب خود واقعیت و داستان را با هم درمیآمیزد. خواننده میخواند و نمیداند کدام بخش داستان واقعی و تاریخی و کدام بخش ساخته و پرداختهٔ ذهن نویسنده است. بهطور کلی، کلیات تاریخی کتاب حقیقی هستند. برخی از شخصیتهای کتاب هم همینطور. مابقی وقایع را کسی چه میداند؟ این ابهام چیزی از ارزش کتاب کم نمیکند. واقعیت، رنجی است که بر مردمان آنجا رفته است؛ تلاش و استقامتی که رنگ نباخته و دوستی و دشمنیهایی که چاشنی زندگی انسانی است.
نیازی نیست که بوسنی را بشناسید یا ویشهگراد و پل مشهورش را دیده باشید تا کتاب پل رودخانه درینا برایتان معنا پیدا کند. جان کلام کتاب راجع به انسان و زندگی است؛ آنچه همهمان همچنان به تجربهٔ آن مشغولیم.
کتاب پل رودخانه درینا
نویسنده: ایوو آندریچ
مترجم: دنیس آژیری
انتشارات خوب
رودخانه درینا، در مسیر خود بیشتر از گلوگاههای باریک محصور میان کوههایی با شیب زیاد و درههایی عمیق با کنارههایی تند، میگذرد. برای همین کنارههای رودخانه اغلب عمیق و پرتگاهی است و فقط در برخی جاها شیب سواحل سرسبز دو طرف رودخانه کم میشود و شرایط را برای کشاورزی و سکونت مهیا میسازد. اینجا، در ویشه گراد، چنین شرایطی حکم فرماست؛ درینا ناگهان میپیچد و دره عمیق و باریکی را که میان صخرههای بوتکووو از یک سمت و کوههای اوزاونیک از سوی دیگر تشکیل شده، ترک میکند. درینا در این نقطه پیچی تند دارد و کوههای دو طرفش آن قدر شیب دارند و نزدیک به هم، که به تودهای یکپارچه میمانند؛ انگار که رودخانه مستقیم از دل دیواری تاریک بیرون جوشیده است.
پس از آن، کوهستان ناگهان عریض میشود و فضایی شبیه سالن تئاتری بزرگ را به وجود میآورد که فاصله بین دو دیوارهاش در فراخترین بخش گاه به شانزده کیلومتر هم میرسد. در این بخش که درینا با آن آب کف آلود سبزرنگش، از توده کوههای پرشیب تاریک فاصله میگیرد و با شدت تمام به راهش ادامه میدهد، پل خوش تراش سنگی بزرگی با یازده طاق بسیار بلند قرار دارد. دره، از کنار این پل، گسترده و پیچ در پیچ میشود. شهر شرقی و کوچک ویشه گراد و حومهاش؛ خانههای روستایی بر فراز و فرود تپههای پوشیده از علفزار، مراتع و باغهای آلو با دیوارها و پرچینهای متقاطع و بیشهها و گاه انبوهی از درختان همیشه سبز پراکنده، در این دره قرار دارند. اگر از میان طاقهای سفید و عریض پل به سمت جنوب نگاه کنی، درینای سبزرنگ و تمام آن حومه سرسبز و کشتزارها و آسمان بالای سرشان را میتوانی ببینی. مرکز شهر در کرانه سمت راست رودخانه قرار دارد و از کنار پل شروع میشود. بخشی از بازار مرکز شهر روی ذزمین مسطح قرار دارد و بخشی دیگر روی تپه. در سمت دیگر پل، در کرانه سمت چپ، در طول جادهای که به سارایوو میرسد، مالوهینو پولیه با خانههای تک و توک و پراکندهاش قرار دارد.
به این ترتیب، پل دو بخش جاده سارایوو را به هم میپیوندد و ویشه گراد را با روستاهای اطرافش مرتبط میکند. این «ارتباط» به اندازه ارتباط خورشید با جهانیان واقعی است؛ خورشید هر صبح طلوع میکند تا مردم بتوانند اطرافشان را ببینند و وظایف روزانه خود را انجام دهند و هر عصر غروب میکند تا بتوانند بخوابند و خستگی کار روزانه را از تن بزدایند. این پل سنگی عظیم، این بنای نادر و باشکوه با آن زیبایی یگانه، که مشابهش را در شهرهای ثروتمندتر و پررفت و آمدتر نمیشود بافت قدیمیها میگفتند که فقط دو پل شبیه آن در سرتاسر امپراتوری هست)، در گذشته تنها معبر واقعی و دائمی در سرتاسر مناطق علیا و سفلای درینا بود و رابط گریزناپذیر جادهای بود که بوسنی و صربستان و آن سوی صربستان را به سایر بخشهای امپراتوری ترکیه وصل میکرد و شاهراهی بود به سوی استانبول. این شهر و حومهاش زیستگاههایی بودند که معمولا و ناگزیر حوالی شاهراههای ارتباطی و در دو سوی پلهای مهم و بزرگ به وجود میآیند.
اینجا هم خانهها به مرور زمان در دو سوی پل کنار یکدیگر ساخته شده بودند و تعدادشان چند برابر شده بود. پل همچون ریشهای نامیرا بود که ویشه گراد از آن روییده و بالیده و وجودش را مدیون آن بود. برای اینکه تصویر دقیقتری از این شهر دست دهد و درک و رابطهاش با پل به وضوح مشخص شود، باید گفت که در این شهر یک رودخانه و یک پل دیگر نیز وجود داشت؛ رودخانهای به نام رزاو با پلی چوبی که بر روی آن استوار شده بود. در انتهای شهر، رزاو به درینا میریخت؛ بنابراین مهمترین بخش شهر و مرکز آن، روی باریکه ماسهای میان این دو رودخانه، رودخانه بزرگ و رودخانه کوچک، قرار داشت. حومه شهر نیز در دو سوی این دو پل پراکنده بود: در امتداد کرانه سمت چپ درینا و کرانه سمت راست رزاو. اینجا،
شهری بود روی آب. با این حال، هرچند رودخانه و پل دیگری نیز اینجا بود، عبارت «روی پل» هیچوقت به پل رزاو اشاره نداشت؛ آن پل ساده و چوبی، زیبایی و شکوه تاریخی چندانی نداشت و چیزی نبود جز گذرگاهی برای عبور مردم و چهارپایان. عبارت «روی پل» همواره به پل سنگی روی رودخانه درینا اشاره داشت.
طول این پل، دویست و پنجاه قدم و عرضش ده قدم بود و در بخش میانی عریضتر میشد. میانه پل، دو ایوان قرینه یکدیگر و روبه روی هم قرار داشتند و همین پهنای پل را در آن قسمت دو برابر دیگر قسمتها کرده بود. این بخش پل، وعده گاه نام داشت. در دو جانب ستون میانی پل، دو ستون حائل قرار داشتند که از پایین به بالا از ستون میانی فاصله میگرفتند و این دو ایوان را نگه میداشتند. این دو ایوان یکسان، بیپروا از مسیر مستقیم پل بیرون زده بودند و بر فراز آب سبزرنگ و پرسروصدا استوار ایستاده بودند. طول و عرض هریک حدود پنج قدم بود و همانند خود پل، دیوارکشی شده بودند و به جز آن دیوار سنگی، مابقی ایوان باز و بدون سقف بود. در مسیر پل از سوی شهر، ایوان سمت راست را کرسی میگفتند.
ایوان سمت راست دو پله بالاتر قرار داشت و سکوهایی داشت که جلوی دیواره ایوان قرار گرفته بودند که دیواره برای آنها حکم پشتی را داشت. پلهها، سکوهای نیمکت مانند و دیواره ایوان، همگی از نوعی سنگ براق ساخته شده بودند. سمت چپ، مقابل کرسی هم محوطه مشابهی بود ولی سکوبی نداشت. در قسمت میانی دیواره این ایوان، سنگی بلندتر از قد انسانی معمولی نصب شده و بالای آن، لوحی از جنس مرمر سفید تعبیه شده بود که بر آن تاریخچهای در سیزده بیت به زبان ترکی حک کرده بودند که نام سازنده و تاریخ ساخت بنا را بیان میکرد. در قسمت پایین این لوح، فوارهای بود به شکل مار سنگی، که باریکه آبی از دهانش بیرون میآمد. در این بخش از ایوان، یک قهوه فروش دوره گرد بساط ظروف مسی، فنجانهای قهوه ترک و منقل زغالیاش را پهن میکرد و شاگردش هم برای
کسانی که در قسمت کرسی مینشستند قهوه میبرد. این وضعیت وعده گاه بود. همان طور که خواهیم دید، زندگی روی این پل، حوالی وعده گاه و اطراف آن جریان داشت. در همه داستانهای شخصی و خانوادگی و عمومی، عبارت «روی پل» همیشه به گوش میخورد. اولین گامهای کودکی روی این پل برداشته میشد و این پل شاهد نخستین بازیهای کودکانه مردمان شهر بود. خانوادههای مسیحی در کرانه سمت چپ رود زندگی میکردند. همهشان وقتی بچهدار میشدند، حتما در همان روزهای اول فرزند به بغل از روی پل میگذشتند و فرزندانشان را در هفته اول تولد، برای غسل تعمید، به طرف دیگر پل میبردند. حتی کودکان مسلمانی که در کرانه سمت راست به دنیا میآمدند هم همان روزهای اول زندگیشان از روی این پل میگذشتند. بخش اعظم کودکی آنان نیز، درست مثل پدران و پدربزرگانشان، روی پل یا حوالی آن میگذشت؛ مثل نیاکانشان اطراف پل ماهیگیری میکردند یا زیر طاقهایش کبوتر میگرفتند.
چشمان این کودکان از همان سالهای اول، به خطوط زیبای این بنای سنگی عظیم خو میگرفت؛ بنایی که از سنگهای درخشان متخلخلی ساخته شده بود که مرتب و یکدست بریده شده بودند. آنها تمام خلل و فرج و زیروبم این بنا را میشناختند. تمامی داستانها و افسانههای مربوط به آن و تاریخ ساخته شدنش را میدانستند و تمامی روایاتی را که ممزوجی از واقعیت و تخیل و بیداری و رؤیا بود از بر بودند. کودکان همه اینها را میدانستند، گویی که اصلا با این دانستهها پا به دنیا گذاشته بودند. داستانهای این پل مثل دعاهایی بود که نمیدانستند کجا آنها را شنیدهاند، اما در خاطرشان نقش بسته بود. | میدانستند که این پل به فرمان وزیر اعظم، محمد پاشا(ع) ساخته شده. محمد پاشا در روستایی در همان نزدیکی به نام سوکولوویچی زاده شد. سوکولوویچی پشت یکی از همان کوهستانهایی قرار داشت که این پل و شهر را احاطه کرده بودند. فقط یک وزیر میتوانست امکانات لازم برای ساخت این سازه سنگی
شگفت انگیز را فراهم کند (وزیر در تصور کودکان، شخصیتی افسانهای، بزرگ و در عین حال هولناک و مبهم بود). این پل را راده سنگ تراش ساخته بود و با این حساب باید صدها سال عمر کرده باشد تا توانسته باشد این پل زیبا و ماندگار را در سرزمین صربها بسازد. این استاد اسطورهای و بینام ونشان، از معدود کسانی بود که مردم اینجا نام او را به خاطر سپرده بودند و از او یاد میکردند. مردمان اینجا ترجیح میدهند اسامی زیادی را به خاطر نسپارند. حتی دوست ندارند در یادشان مدیون افراد بسیاری باشند. میدانستند که بدطینتی قایقرانان، مدتها ساخت این پل را به تعویق انداخته بود. همیشه همین است؛ همیشه عدهای تلاش میکنند ساخت چیزی را به تعویق بیندازند یا چیزی را که روز ساخته شده، شبانه تخریب کنند. همین وضع اینجا نیز حکمفرما بود، تا اینکه ندایی از اعماق آب به یاری راده سنگ تراش آمد و او را رهنمون شد. به او گفت باید دو نوزاد دوقلو، خواهر و برادری به نامهای استویا و اوستویا، را بیابد و آنها را در ستون مرکزی پل دفن کند. میگویند حتی برای پیدا شدن این دو نوزاد جایزه تعیین شد. درنهایت مردان وزیر این دوقلوهای شیرخوار را در روستایی دورافتاده یافتند و با زور از مادرشان جدا کردند. مادر که حاضر نبود از کودکان خود دل ببرد، بیتوجه به کتکها و هتاکیهای مردان، گریان و مویه کنان و کشان کشان تا ویشه گراد آمد و راهی یافت که خود را به راده سنگ تراش برساند. وقتی مادر به پل رسید، کودکان را داخل ستون گذاشته و دورشان را دیوار کشیده بودند. چارهای به جز قربانی کردنشان نبود، ولی میگویند راده دلش برای آن دو نوزاد و مادرشان سوخت. به همین سبب، در ستون حفرههایی کار گذاشت تا مادر غمگین از آن طریق بتواند به فرزندانش شیر دهد. آن حفرهها همان پنجرههای باریکیاند که مثل دریچههای دیده بانی به زیبایی داخل ستون کنده شدهاند و حالا کبوترهای وحشی در آنها لانه میکنند. میگویند صدها سال پس از آن ماجرا، شیر آن مادر هنوز از دیوارههای آن
ستون تراوش میکند (شیر مادر در ذهن کودکانه حسی مأنوس و در عین حال مبهم و رمزآلود برمی انگیزاند و همان قدر که تصور وزیر و سنگ تراش کودکان را مشوش و سرخورده میکند، تصور آن شیر آرامشان میسازد. این همان باریکه مایع سفید رنگی است که در مواقع مشخصی از سال از آن بنای بیعیب و نقص بیرون میتراود و نقش ماندگاری از خود روی سنگها به جا میگذارد. مردان آن رڈ به جامانده شیری رنگ را از روی ستونها میتراشند و با نام پودر دارویی به مادرانی که شیرشان خشک شده میفروشند. در ستون مرکزی پل، زیر وعده گاه، حفره بزرگتری هست: راهروی باریک بدون دری که شبیه سوراخ دیده بانی بزرگ است. میگویند داخل این ستون اتاق بزرگ و تاریکی قرار دارد که عربی سیاه در آن زندگی میکند. تمام کودکان ماجرای عرب سیاه را میدانند؛ او در رؤیاها و تخیلاتشان نقش بزرگی بازی میکند. میگویند هرکس که عرب سیاه بر او ظاهر شود، محکوم به مرگ است.
با این حال، حتی یک کودک هم هنوز او را ندیده و به همین سبب است که کودکان نمیمیرند. اما یک نفر او را دیده بود: حمید، باربری که تنگی نفس داشت، چشمانش دو کاسه خون بود و همیشه یا مست بود یا خمار. میگویند یک شب زمستانی که هوا منفی پانزده درجه بود، حمید مست، عرب سیاه را دید و در دم همانجا کنار دیوار جان داد. کودکان معمولا از کنار کرانه رود به آن سوراخ تاریک ستون، که همچون گردابی خوفناک و فریبنده بود، چشم میدوختند. با هم قرار میگذاشتند که بدون پلک زدن به آن نقطه خیره شوند و هرکس چیزی دید، به بقیه بگوید. با دهان باز به آن سوراخ عمیق تاریک زل میزدند و از ترس و کنجکاوی میلرزیدند. تا سرانجام کودکی نزار و ضعیف احساس میکرد که تصویر روبه رویش مثل پردهای سیاه تکان میخورد یا بازیگوشی یکی از کودکان گل میکرد و همیشه هستند کودکانی که دیگران را دست میاندازند و فریاد میزد «عرب» و وانمود میکرد میخواهد فرار کند و با این کار بازی را به هم میزد و کودکانی را که عاشق تخیل بودند و گمان میکردند که اگر با دقت نگاه کنند میتوانند او را ببینند، خشمگین میکرد. کودکانی که تمام مدت در انتظار عرب سیاه به حفره ستون خیره شده بودند، شبها در خواب با عرب سیاه وارد جنگ و جدال میشدند و مادرانشان به کمکشان میآمدند و آنها را از این کابوس شبانه نجات میدادند؛ بیدارشان میکردند و آب خنک به خوردشان میدادند که ترسشان را بشوید و ببرد». بعد وادارشان میکردند که نام خدا را بر زبان بیاورند و در آخر کودکان، خسته از یک روز تمام بازی، دیگربار به خوابی عمیق فرو میرفتند و این بار ترس و وحشت از خوابشان رخت برمی بست.
بالاتر از این پل، در هر دو جانب گچی و خاکستری رودخانه، در فواصلی منظم، فرورفتگیهای دایره شکل و جفت جفتی، شبیه رڈ سم اسبی عظیم الجثه، دیده میشد. این حفرهها از بالا و کنار دژ قدیمی شروع میشدند و از سراشیبی خندق مانند به سمت رودخانه پایین میآمدند. سپس در کرانه رودخانه تا دوردستها ادامه پیدا میکردند و درنهایت در میان تیرگی زمین و گیاهان خودرو ناپدید میشدند. کودکانی که تمام روزهای تابستان بر این کنارههای سنگی مشغول صید ماهیهای کوچک بودند، میدانستند که این رڈ سمها، از دوران باستان به جا مانده و از آن جنگجویانی است که مدتها پیش از دنیا رفتهاند. در زمانهای دور، زمانی که این زمین هنوز به سختی سنگ نشده بود، قهرمانان بزرگی بر آن زندگی میکردهاند و در آن ایام، اسبها هم نظیر جنگجویانشان، عظیم الجثه بودهاند. به باور کودکان صرب این سرزمین، اینها رڈ سم شارانس اسب شاهزاده مارکو(٣)، بودند و یادآور زمانی که او از دژ قدیمی آن بالا، که در آن زندانی شده بود، فرار کرده بود. شاهزاده مارکو سوار بر شاراتس خود را به بالای صخره رسانده بود و چون آن زمان هنوز پلی ساخته نشده بود، از فراز درینا پریده بود و خود را به آن سوی رودخانه رسانده بود؛ اما کودکان ترک داستان دیگری داشتند. به باور آنها، این ردپاها متعلق به شاهزاده مارکو نبودند (مگر یک سگ حرام زاده مسیحی میتوانست چنین قدرت و چنین اسبی داشته باشد؟). آنها میگفتند این جای پاها فقط و فقط به اسب جنگی بالدار دیرزلز آلیا(ع) تعلق دارد که از قایق و قایقرانان نفرت داشت و از فراز رودخانههای بزرگ میپرید. هر دو طرف چنان به داستانهایشان باور داشتند که در موردشان هیچ بحث و جدلی نمیکردند. هیچ گاه کسی نمیتوانست طرف مقابلش را متقاعد کند و هیچ کسی هم هرگز باورش را در این مورد تغییر نمیداد. در این حفرههای شبیه پیالههای سنگی مدور و به اندازه کاسههای سوپ، آب تا مدتها پس از بارش باران باقی میماند. کودکان به این حفرهها چاه میگفتند و ماهیهای کوچکی را که صید میکردند، داخل آنها میانداختند.