کتاب یونایتد نفرین شده، نوشته دیوید پیس

«یونایتد نفرینشده» رمانی دربارهی حضور چهل و چهارروزهی پرتنش و نافرجام برایان کلاف، مربی نامآشنا و جنجالی انگلیسی، در باشگاه لیدز یونایتد است. اما هر چند قصه با اشاره به رخدادها و شخصیتهای واقعی فوتبال انگلیس دههی شصت و هفتاد میلادی جلو میرود، ولی استادیومهای فوتبال برای پیس زندانهای تنگی هستند و طرفداران نشسته بر سکوها نقش جلادان را ایفا میکنند.
او تصویر سیاه و تلخی از فوتبال ارائه میدهد و کلاف را مردی سرگردان در مرز نبوغ و جنون توصیف میکند. فوتبال و موتیفهای تکرارشوندهاش، بازی به بازی دیگر و فصلی به فصل دیگر، بستر مناسبی برای چالش پیس با فرمی است که در تکرار واژهها و جملهها برای توصیف شخصیت تلخاندیش کلاف برگزیده. پیس گاهوبیگاه جملههایی را که شخصیتها بر زبان میآورند، یا آنچه در ذهن کلاف میگذرد، با تکههایی از اشعار یا واژهها یا عباراتی دیگر ترکیب میکند که شگرد دیگرش در این پازل روانشناسانه است.
برایان کلاف برای دیوید پیس میخوارهی عنانگسستهای است که لیوان الکل و سیگار از دستش نمیافتند. مرد بلندپروازی است که همیشه و همهجا به منافع و آرزوهایش میاندیشد. پیس رخدادهای واقعی را با حوادث و گفتوگوهایی زاییدهی خیال خود ترکیب کرده و میتوان ورای همهی آنها به پیچیدگی ذهنی مالیخولیایی که سخت شیفتهی قدرت است، دست یافت. کلاف بیرحمانه به دیگران میتازد ولی نمیتواند برای ما بهعنوان خواننده ترس و تشویش درونیاش را پنهان سازد.
برایان کلاف، راوی رخدادها، در سراسر اثر با خودش حرف میزند. خودش را گاهی من خطاب میکند و گاهی تو و زمان توصیف وقایع گاهی گذشته است و گاهی حال. آنچه یادآور الگوی روایی «آنا کارنینا» (لئو تولستوی) یا «در جستوجوی زمان ازدسترفته» (مارسل پروست) یا «خشم و هیاهو» (ویلیام فاکنر) یا نمونهی متأخر درخشانش «قطاربازی» (ایروین ولش) هم هست. این الگوی روایی برای توصیف شخصیت کلاف که با خشم مهارنشدنی به زمین و زمان مینگرد هم به کار رفته. کلاف پس از رهبری داربیکانتی در
وصف مربیان برجستهی بریتانیایی جای گرفت. اما ورودش به لیدز جدلآفرین و غیرمنتظره بود. او پا به جایی گذاشت که از ته دل از همهچیز آن نفرت داشت: از منطقهی یورکشایر، از شهر لیدز، از باشگاه لیدز یونایتد، از مردمانش، از مربی سابقش دن روی. کینهی کلاف به دن روی در تاروپود «یونایتد نفرینشده» تنیده شده و حسادت وصفناشدنی او نسبت به دن روی بیبهانه شعلهور میشود. سایر شخصیتها هم عناصر محرکهی بروز واکنشهای کلاف هستند.
پیتر تیلور، دستیارش که مثل سانچو پانزا کنار دن کیشوت، اوامر کلاف را اجرا میکند. بیلی برمنر، کاپیتان لیدز، که دست رفاقت و صمیمیت با کلاف نمیدهد و او را پس میزند، دیو مککای که کاپیتان کلاف در داربی است ولی پس از اخراج او جایش را در این باشگاه میگیرد و خشم کلاف را شعلهور میسازد، یا الف رمزی، مربی تیمملی انگلیس، که کلاف رویای نشستن بر جای او را دارد.
شیوهی روایی «یونایتد نفرینشده» خطی نیست و در آن، دو دورهی مختلف زندگی برایان کلاف درهم آمیخته شده و بهصورت موازی، از زمان حال به فلاشبک و برعکس، در دو مکان اصلی رخدادها یعنی استادیوم الند رود در لیدز یونایتد در شهر لیدز آغاز میشوند و چهل و چهار روز حضور او را بهصورت روزبهروز پی میگیرند. در عینحال روند اوجگیری کلاف در گذشته در دل آن روزها جای گرفته، و گذشته و اکنون باهم ترکیب میشوند تا سرانجام در پایان به یک نقطه برسند.
تام هوپر سال ۲۰۰۹ فیلمی با همین عنوان بر مبنای کتاب پیس با بازی مایکل شین به نقش برایان کلاف ساخت که نتوانست به روح پرتبوتاب نیشدار کتاب رسوخ کند. «یونایتد نفرینشده» از آن کتابهای فیلمنشدنی است!
از بزرگراه خارج میشوی، بسوی ساوت وست اربان موتور ویز. از چند مسیر میگذری، از چند پیچ. بسوی تقاطع لوفیلذر رود. به طرف استادیوم الند رود. دست راست، بسوی ورودیهای استادیوم. به طرف زمین. پارکینگ بخش وست استند. پسرها روی صندلی عقب بالا و پایین میپرند. جایی برای پارک اتومبیل نمییابی. جایی برای توقف اتومبیلت در نظر نگرفتهاند. خبرنگارها. دوربینها و برق فلاشها. طرفداران. دفترچه امضابگیرها و قلمهایشان. در را باز میکنم. سر آستینم را صاف میکنم. باران بر موهایمان. بارانیام را از صندلی عقب بر میدارم. آن را میپوشم. پسر بزرگ و کوچک پشتم پنهان شدهاند. باران بر صورت ما. تپهها پشت سر ما. خانهها و آپارتمانها. زمین بازی برابرمان است. سکوها و نورافکنها. آن سوی پارکینگ. آب جمع شده درون فرورفتگیهای زمین. مرد گردن کلفتی راه خود را از دل خبرنگارها باز میکند. دوربینها و برق فلاشها. طرفداران…
موی سیاه و پوست سپید. چشمان خون گرفته و دندانهای تیز…
مرد گردن کلفت فریاد میزند”دیر کردی”. دستانش به حالت اعتراض برابر صورتم بلند شده.
به خبرنگارها نگاه میکنم. دوربینها و برق فلاشها. طرفداران. دفترچه امضا بگیرها و قلمهایشان. پسرهایم پشت سرم هستند. باران روی موهایمان. روی صورتهایمان…
صورت ما آفتاب دیده و خوشرنگ است و صورت آنها رنگ پریده و زرد.
به چشمان مرد گردن کلفت نگاه میکنم. دستانش را از برابر صورتم پس میزنم و میگویم”به تو مربوط نیست دیر کردهام یا نه”.
آنها مرا برای کسی که نیستم دوست دارند. آنها از من برای کسی که هستم متنفرند.
بالای پلهها با رد شدن از درها. بیرون آمدن از زیر باران. دور شدن از نور فلاشها. طرفداران. دفترچه امضاها و قلمهایشان. آخر راهرو، همین بغل. به طرف مرکز باشگاه. مسئولین ساختمان و منشیها. عکسهای روی دیوار. جامهای درون ویترینها. ارواح این استادیوم لعنتی. پایین راهرو. همین بغل.
از جایی صدای تیک تاک ساعتی به گوش میرسد، صدای خندهای از اتاقی دیگر. پایین راهرو. همین بغل، صدای به زمین خوردن استوک کفشهای فوتبال که همزمان به زمین کوبیده میشوند به گوش میرسد.
پسر بزرگم نگاهی به من میاندازد. میخندد. دستی به موهایش میکشم و پاسخ لبخندش را میدهم.
پایین راهرو. همین بغل. گذر از برابرعکسهای آویزان و پلاکهای یادگاری چسبیده شده به دیوار. به طرف رختکن. رختکن تیم میزبان. بالایش جمله”نبرد را ادامه دهید”به چشم میخورد. برایم لباس تیم را که متعلق به دیدارهای خارج از خانه است گذاشتهاند. پیراهن زرد. شورت زرد و ساق بندهای زرد. پسرهایم حین درآوردن لباس نگاهم میکنند. من لباس ورزشی آبی رنگ خودم را میپوشم. دنبالم میافتند. در راهرو همین بغل. از در اصلی و دوباره زیر باران. پارکینگ. دوربینها و برق فلاشها. دفترچه امضابگیرها و قلمهایشان. از روی آب جمع شده درون فرورفتگیهای زمین میپرم. از کنار ستونها. به سوی زمین تمرین.
خبرنگارها فریاد میزنند. طرفداران هورا میکشند. فلاش دوربینها برق میزنند و پسرهایم خودشان را جمع میکنند.
با فریاد به آنهایی که جمع شدهاند میگویم”صبح بخیر بچهها”.
بازیکنان تیم در لباس ورزشی ارغوانی رنگشان کنار هم ایستادهاند. سر زانوهایشان لک افتاده. پشت باسنهایشان لک افتاده. لیدزیهای کثیف. با آن موهای بلند. با اسامیشان که پشت پیراهنشان نوشته شده…
حرامزادهها. حرامزادهها. حرامزادهها…
هانتر. برادران گری. لوریمر. جایلز. بیتس. کلارک. برمنر. مک کوبین. جوردن. رینی. کوپر. مدلی. چری. یوراث. هاروی و استیوارت.
همه پسران دن روی (مربی قبلی) اینجا هستند. پدر آنها مرده. پدر آنها رفته…
آنها کنار هم در لباس ورزشی ارغوانی رنگشان یک جا ایستادهاند. با آن لکها و اسامی نوشته شده پشت پیراهنهایشان.
پدرشان را دربیار. لعنت به آنها. خدمتشان برس.
کارهای متداول برابر خبرنگارها را اجرا میکنم. برابر دوربینها و برق فلاشها قرار میگیرم. برابر طرفداران، برابر دفترچه امضابگیرها و قلمهایشان. با این دست میدهم و آن سو به دیگری معرفی میشوم. کار خاصی انجام نمیدهم. به خود نهیب میزنم جلوی زبانت بگیر. جلوی زبانت بگیر. نگاه کن و ببین چه میگذرد. نگاه کن و منتظر بمان.
اجازه نده آن حرامزادهها به تو نیشخند بزنند. میبینی که در گوشی چیزی میگویند.
کارم تمام میشود. کنار میآیم. خورشید از لای ابر بیرون آمده، اما باران کماکان میبارد. امروز خبری از رنگینکمان نخواهد بود. امروز نه. دستهایم را به کمر میزنم. باران بر صورتم میبارد. نور آفتاب بر گردنم. اینجا ابرها چه سریع حرکت میکنند. به آن سو نگاه میکنم. به پسر بزرگم در پارکینگ. توپی روی پایش قرار دارد. روی زانویش. روی سرش. روی آب جمع شده درون فرورفتگیهای زمین. باران و آفتاب. یک نفر دیگر هم آنجا هست…
پسری با یک توپ. پسری با یک رویا.