داستان کوتاه مردی که میخواست معالجه شود – اثر دینو بوتزاتی

دینوبوتزاتی در 16 اکتبر 1906 در بلّونو (شمال ایتالیا) بدنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات در رشتهٔ حقوق در شهر میلان، به روزنامهنگاری پرداخت مدّتی هم سردبیر روزنامه میلانی Corriere della sera گردید و به بسیاری از کشورهای جهان سفر کرد. آثار وی از برجستهترین کارهای ادبی ایتالیا بشمار میآید.
مدرنیسم سوررئالیستی او درعینحال نزدیکی زیادی با آثار فرانس کافکا دارد.
از بوتزاتی «بیابان تاتارها»-در دو ترجمه مختلف-و «تصویر بزرگ» به فارسی برگردانده شده است. سوای آثار فوق چندین اثر مختلف از او در مجلات گوناگون بهچاپ رسیده است.
دینوبوتزاتی در 28 ژانویه 1972 در میلان درگذشت.
مردی که میخواست معالجه شود
از: دینوبرتزاتی ترجمه: نادیا معاونی حصاری اطراف جذام خانهٔ بزرگ روی تپه را در چند کیلومتری شهر دور میزد و برروی آن قراولان بالا و پائین میرفتند. از این قراولان بعضی متکبر و سختگیر بودند بعضی دیگر درعوض دلرحیم. بهاینخاطر جذامیان هنگام غروب در پائین دژ جمع میشدند و از سربازهای سادهتر پرسوجوهایی میکردند. مثلا میگفتند: گاسپاره امشب چه میبینی؟ کسی در خیابان است؟ گفتی یک کالسکه؟ این کالسکه چگونه است؟ آیا قصر سلطنتی نورانی شده است؟ مشعلهای روی برج را روشن کردهاند؟ شاید شاهزاده برگشته است.
و تا ساعتها دست برنمیداشتند، هرگز هم خسته نمیشدند و علیرغم آئیننامه که حق پاسخ را ممنوع میکرد، قراولان خوشقلب جواب میدادند و اغلب، چیزهایی مانند گذر عابرین، روشناییها، آتشسوزیها، حتی فورانهای آتشفشان ارماک را که وجود نداشت، برای سرگرمی جذامیان تعریف میکردند، چراکه میدانستند هر خبر جدیدی برای انسانهایی که در آنجا محکوم به حبس ابدی هستند میتوانست تسلی خاطر باشد. حتی بیماران وخیم و در حال مرگ را جذامیانی که وضع بهتری داشتند رویبرانکار میآوردند تا حضور داشته باشند. فقط یک نفر نمیآمد، جوانی که دو ماه پیش وارد جذامخانه شده بود. او یک نجیبزاده بود، یک شوالیه. میشد حدس زد که روزگاری جوانی بسیار زیبا بوده است، چراکه جذام با خشونت نادری به او حمله کرده و در اندک مدتی زیبایی صورتش را از بین برده بود. اسم او مزریدون بود.
از جلوی کلبهاش که میگذشتند از او میپرسیدند: چرا نمیآیی؟ چرا تو هم برای شنیدن خبرها نمیآیی؟ امشب گویا آتشبازی است و گاسپاره قول داده که آنرا برایمان تعریف کند و خیلی خوش میگذرد، خواهی دید.
او به آستانه در میآمد و صورتش را که دیگر مثل پوزه یک شیر بود با پارچهٔ سفیدی میپوشاند و آرام جواب میداد: دوستان، میفهمم که خبرهایی را که قراول به شما میدهد برایتان مرهمی است و این تنها ارتباطی است که برایتان با دنیای خارج، با شهر زندگان باقی مانده است، درست است یا نه؟
-بله، مسلما درست است.
-این یعنی که شما دیگر قبول کردهاید که هرگز از اینجا خارج نخواهید شد، درحالیکه من…
-تو چه؟
-درحالیکه من معالجه خواهم شد، من تسلیم نشدهام، میخواهم به همان حالتی که قبلا بودهام بازگردم، میفهمید؟
درمیان دیگران، درجلوی کلبهٔ مزریدون، جاکوموی پیر و دانا که بزرگ جماعت بود میگذشت، حداقل صد و ده سال داشت و تقریبا یک قرن بود که جذام او را میخورد. دیگر عضوی در بدن نداشت، نه سر و نه بازو و نه پاهایش مشخص بود، بدن او به نیزهای به قطر سه الی چهار سانتیمتر مبدل شده بود و معلوم نبود چگونه تعادل خود را نگاه میداشت، روی سر هم کاکلی از موهای سفید داشت و درمجموع شبیه مگشکشهایی بود که اشراف حبشه استفاده میکنند. اینکه چگونه میدید، صحبت میکرد، غذا میخورد یک معما بود، چراکه صورتش ازبین رفته بود و فقط منفذهائی دیده میشدند در پوستی سفید بهمانند پوست درختان غان. و تمام اینها از اسرار جذامیان است. موقع راهرفتن، چون تمام مفاصل او ازبین رفته بودند با یک پا که انتهای آن مثل یک عصا مدوّر بود خیز برمیداشت. در کل ظاهرا او به جای اینکه خوفناک باشد زیبا مینمود، درواقع انسانی بود که مبدل به گیاه شده است و چون خیلی خوب، مهربان و فهیم بود همه به او احترام میگذاشتند.
با شنیدن حرفهای مزریدون، جاکوموی پیر توقف کرد و به او گفت:
مزریدون پسرک سادهدل، من تقریبا صد سال است که اینجا هستم و از آنهایی که من دیدهام یا بعد وارد اینجا شدهاند کسی هرگز خارج نشده است. این است بیماری ما. اما خواهی دید که اینجا هم میشود زندگی کرد. کسانی هستند که کار میکنند، کسانی که عاشق هستند، کسی هست که شعر میگوید، یک خیاط هست، یک آرایشگر. میشود اینجا حتی خوشبخت هم بود و یا لااقل خیلی هم بدبختتر از انسانهای بیرون نبود. مسئله در این است که تسلیم شوی. اما وای بر تو مزریدون اگر روح، شورش کند و خود را وفق ندهد و انتظار درمان بیهودهای را بکشد، در آنصورت قلب انسان زهرآگین خواهد شد. پیرمرد اینرا میگفت و کاکل سفیدش را تکان میداد.
مزریدون جواب داد: اما من، من احتیاج دارم معالجه بشوم، من ثروتمند هستم، اگر تو روی حصار بروی قصر من را خواهی دید، دو گنبد نقرهای دارد که میدرخشند. پائینتر، اسبهای من، سگهای من، شکارچیان من هستند که منتظرم هستند، میفهمی خردمند عصا بدست، من احتیاج به معالجهشدن دارم.
-جاکوموی پیر با خندهٔ ملایمی گفت: اگر برای معالجه، احتیاجداشتن کافی بود مسئله زود حل میشد؛ همه معالجه میشدند، یکی کمتر، یکی بیشتر.
-جوان سماجت کرد: اما من، من برای معالجهشدن وسیلهای دارم که دیگران نمیشناسند.
جاکومو گفت: آه، حدی میزنم، همیشه حقهبازهایی هستند که به تازهواردین مرهمهایی پنهانی و معجزهآسا را به قیمت گزاف میدهند. من هم وقتی کوچک بودم گولشان را خوردم.
-نه، من از این مرهمها استفاده نمیکنم. من فقط از نیایش استفاده میکنم.
-تو خدا را نیایش میکنی که شفایت بدهد و به این خاطر معتقدی که شفا پیدا میکنی؟ فکر میکنی که ما دعا نمیکنیم؟ شبی نیست که یاد خداوند نکنیم، منتها کسی…
-همه دعا میکنید، درست است اما نه مثل من. غروب که میشود همه میروید تا خبرهایی را از قراولها بشنوید، من منتهی دعا میکنم. شما کار میکنید، مطالعه میکنید، ورقبازی میکنید، همهٔ شما کموبیش مثل بقیه آدمها زندگی میکنید اما من نیایش میکنم. حتی در اوقاتی که ضرورتا برای خوردن، نوشیدن و خوابیدن است، من بیوقفه نیایش میکنم و تازه درحین خوردن غذا نیایش میکنم، خواست من آنچنان است که مدتی است خواب میبینم زانو زدهام و نیایش میکنم؛ نیایشی که شما میکنید یک شوخی است. نیایش واقعی متحمل رنج عظیمی است. من شبانگاه از فرط تلاش دیگر رمقی ندارم و چقدر سخت است بههنگام سحر، بهمحض بیداری نیایش را ازسرگرفتن. گاهی اوقات مرگ در نظرم برتری مییابد ولی باز به خودم قوتی میدهم و زانو میزنم. تو، جاکو که پیر و دانا هستی باید این چیزها را بدانی.
در اینموقع جاکومو به ارتعاش افتاد، انگار تلاش داشت تعادلش را نگه دارد، اشکهای سوزان پوستهٔ خاکستری چهرهاش را خط انداختند.
هقهقکنان گفت: درست است، درست است، من هم وقتی سن تو را داشتم…من هم خود به نیایش پناه بردم و هفت ماه آزگار ادامه دادم و زخمها جوش میخوردند و پوست دوباره صافی زیبای خود را بهدست میآورد… داشتم معالجه میشدم…ولی در یک لحظه تحمل را از دست دادم و تمام زحمتها بههدر رفت…میبینی که به چه روزی افتادم…
مزریدون گفت:-بنابراین فکر نمیکنی که من…
-خداوند پشت و پناه تو باشد، چیز دیگری نمیتوانم به تو بگویم جز اینکه قادر متعال به تو قوت بدهد، پیرمرد اینرا زمزمه کرد و با خیزهای کوچکی بهطرف حصاری رفت که جمعیت در آنجا جمع شده بود.
مزریدون محبوس کلبهاش به نیایش ادامه داد و توجهی به جذامیانی که او را فرامیخواندند نداشت. با تمام قوا و غرق در ذکر خداوند، سراپا عرقریزان از تلاش بر ضد بیماری مبارزه میکرد و کمکم پوستههای چرکین در کنارهٔ صورتش لولهشده و میافتادند و پوست سالمی شکوفا میشد. دراینمیان خبر همهجا پیچید. حالا دیگر مزریدون شهرت قدیسی داشت و در اطراف کلبهاش، همیشه گروهی از کنجکاوها جمع میشدند. دو گروه از موافقین و مخالفین جوان پرخروش تشکیل شد که نظر میدادند: پیروز میشد یا اینهمه تلاش بیفایده بود؟ تااینکه تقریبا بعد از دو سال انزوا، روزی مزریدون از کلبهاش بیرون آمد. بالاخره خورشید صورتش را روشن کرد، صورتی که دیگر اثری از جذام نداشت و شبیه یک پوزهٔ شیر نبود، بلکه از زیبایی میدرخشید.
معالجه شده، معالجه شده، این فریاد از آنهایی بود که نمیدانستند از خوشحالی گریه کنند یا از رشک خود را پارهپاره. مزریدون واقعا معالجه شده بود اما ترک جذامخانه احتیاج به مدرک داشت.
بنابراین نزد پزشک درمانگاه رفت که هرهفته برای بازرسی میآمد. لخت شد و معاینهاش کردند.
جواب این بود: جوان! میتوانی خودت را آدم خوشاقبالی بدانی، باید تاکید کنم که تقریبا معالجه شدهای.
جوان سرخورده و تلخکام پرسید: تقریبا؟ چرا؟
پزشک برای اینکه با دست لمس نکند با پنس اشاره به نقطهٔ کوچک خاکستری رنگی که بزرگتر از شپش نبود بر روی انگشت کوچک پایش کرد و گفت: اگر میخواهی بگذارم آزاد بروی باید اینرا هم ازبین ببری.
مزریدون به کلبهاش برگشت و حتی خودش هم نمیدانست چگونه براین ناراحتی غلبه کرده است، فکر میکرد دیگر نجات پیدا کرده و از آنهمه التهاب کاسته است و انتظار پاداش را میکشید؛ اما حالا باید عذاب را از سر میگرفت.
جاکوموی پیر او را دلگرمی داد: دل داشته باش! دیگر راه کمی باقی است، بیشترش را رفتهای، نومیدی، آنهم حالا، دیوانگی است.
برآمدگی خیلی ریزی روی انگشت کوچک پایش بود و بنظر میآمد که ازبین نمیرود. بازهم یکی دو ماه دیگر در نیایش بسیار گذشت، اما چه سود! ماه سوم، چهارم، پنجم، اما چه سود.
مزریدون داشت تن به رضا میداد تااینکه مثل هرشب که برحسب عادت، بیاختیار دستش را روی پای بیمارش میکشید، دیگر به آن برآمدگی برخورد نکرد.
فیروزی از آن او بود، جذامیان برایش جشن گرفتند، دیگر آزاد بود. جلوی گروه نگهبانان مراسم تودیع صورت گرفت. بعد فقط جاکوموی پیر خیزکنان او را تا بیرون همراهی کرد. مدارک بازرسی شدند، کلید در قفل چرخید و نگهبان در را گشود.
دنیای آکنده از خورشید صبحگاهی، لطیف و غرقه در امید پدیدار شد. جنگلها و دشتهای سرسبز، پرندگانی که نغمه سر میدادند و سرآخر شهر با برجهای دلانگیز و بامهای مزین به گلستان، علم و کتلهای در اهتزاز و بادبادکهای بلند اژدها و مارمانندش میدرخشید و درعوض در پائین، در زیر بامها و در هزارتوهای ناپیدا، زرق و برق هوی و هوسها، دربارها، دسیسهها و زورگوییها و اسلحهها…و این است حکومت انسان!
جاکوموی پیر با اشتیاق به چهرهٔ جوان نگاه میکرد تا درخشش شادی را در آن ببیند. درواقع مزریدون هم به این چشمانداز آزادی لبخند میزد.اما پس از لمحهای.بلافاصله رنگ از رخسار شوالیه جوان پرید.
پیرمرد که تصور میکرد هیجان، نفس او را بند آورده است پرسید: چه شده؟
و نگهبان گفت: زودباش عجله کن جوان، برو بیرون که باید در را ببندم، امیدوارم که به التماس نیفتی!
اما مزریدون قدم بهعقب گذاشت و چشمانش را با دست پوشاند:
-آه، وحشتناک است!
-جاکومو تکرار کرد: چه شده؟ حالت خوب نیست؟
-مزریدون گفت: نمیتوانم! چشمانداز مقابل او بیکباره دگرگون شده بود. بهجای برجها و گنبدها انبوهی از مخروبههای غبارآلود آغشته از سرگین و غرقه در فلاکت موج میزد و بهجای علمهای بالای بامها، کپههای درهم و کدر خرمگسها مثل ابرهای غبارآلود بود.
پیرمرد پرسید: چه میبینی مزریدون؟ به من بگو! نکبت و ناپاکی را بهجای شکوه و جلال گذشته میبینی؟ به جای کاخها، کلبههای بیقواره و حقیر را میبینی؟ اینطور است مزریدون؟
-بله، بله، همهچیز خوفناک شده است. چرا؟ چه اتفاق افتاده است؟
پیر دیر گفت: میدانستم، اما جرأت گفتنش را به تو نداشتم. این است سرنوشت ما انسانها، چه قیمت گزافی که باید برای تمام آن پرداخت. هرگز از خودت پرسیدهای چهکسی به تو قدرت نیایش میداد؟ نیایش تو آنگونه بود که حتی خشم خداوند را یارای ایستادگی نبود. تو برنده شدی و سلامتی خود را بازیافتی، حالا باید بپردازی.
-بپردازم؟ برای چه؟
-برای اینکه شفقت خداوند حامی تو بود و شفقت قادر متعال در ازای چیزی است. تو معالجه شدهای اما دیگر آن نیستی که قبلا بودهای.روزبهروز، درهمانحال که شفقت در تو جوانه میزد، بیآنکه بدانی، علاقه به زندگی را از دست میدادی. تو معالجه میشدی اما تمام آنچه که تو بخاطر آن میخواستی معالجه بشوی اندک اندک از تو جدا میشد و بهصورت شبحی درمیآمد، امیال زمینی برایت بیارزش میشدند و در خم زمانه ناپدید. من میدانستم. فکر میکردی این تو هستی که برنده میشوی درعوض خداوند بود که بر تو چیره میشد. بهاینترتیب برای همیشه امیال خود را از دست دادی. ثروتمندی، اما اکنون پول برایت ارزشی ندارد، جوان هستی اما لذت جوانی برایت اهمیتی ندارد. شهر بهنظرت کپههایی از مزبله است. یک نجیبزاده بودی، قدیس شدی، میفهمی که چگونه اجر خود را دریافت میکنی؟ مزریدون، بالاخره از ما هستی و برای تو تنها خوشبختی برجای مانده، درمیان ما جذامیان بودن است و تسلیدادن به ما… عجله کن نگهبان، ببند در را که ما داخل میشویم.
نگهبان کلون را بهطرف خود کشید.