نقدی بر کتاب «ساداکو و هزار مرغ ماهیخوار»
نوشته امیر لواسانی:
اگر بخواهیم نقطهنظرهای فکری و همچنین احساسیام را در مورد کتاب ساداکو بازگو کنم، مطمئن هستم که از عهده آن بر نخواهم آمد. اگرچه ساداکو و هزار مرغ ماهیخوارش برای کودکان تنظیم شده باشد اگرچه ساداکوی کوچولو و شاداب دیروز که پاهائی تیزپرواز داشت، در تمام روزهای سیاهی که بهمراه بیماری (لوکیمیا) یش با مرگ سیاهتر درآمیخته بود، نامههای کودکانه و دردناکی نوشت که بعدها برای تنظیم این کتاب کاملا موثر بود، ولی مسئله، بسیار پیچیدهتر از اینهاست، آنطور که از همین حالا در خودم احساس ضعف میکنم از اینکه میبایست طبق وظیفهٔ انسانی و درحد توانائیام، رسالت ناتمام نویسنده کتاب یعنی خانم الینور کوئر را بعهده گیرم، و بزبانی ساده اگر مقدور باشد در میان تمام سادهدلانی که محکوم به اسارتند، گفتنیها را بگویم برای همهجانهایی که حتی در سختترین مراحل دردهای روحی حاکی از بیعدالتی دچار احساسات میشوند، در خود فرومیروند سربزیر میاندازند و اگر خشمگین هم بشوند از آن شرمنده نیز خواهند شد.
ساداکو و هزار مرغ ماهیخوار آنقدر از اهمیت برخوردار است که میبایست در آن تفکر شود و بسبب همین الزام، گفتنیها را نیز باید گفت. برای اینکه ساداکو، زمانی همبازی کودکان ما بود اگرچه خانوادهاش و اجدادش سالهای سال در نزدیکی هیروشیما سکونت داشتند.
من میخواهم بگویم، بتمام ملتها که زجر کشیده و میکشند، بتمام آنهائی که در عین مرگ و نزدیکی با آن، روح تسلیم را از خود دور نکردهاند. به همین ملتی که در میان آنها متولد شدم و سالهای کودکیام را در کوچههای تنگ و فشرده جنوب شهر با بزرگی آنها درآمیختم به کسانی که غروب خاموش و افسرده را بسیار با چهرههای شکسته ولی آرام خود لمس کردند و در میان تسلیم بخانههای خود خزیدند که بیایند و ادرک کنند، که بیائیم و تفکر کنیم زیرا که اکنون احتیاج ما به تفکر ضروریتر از نان شب است، من میخواهم تا آنجا که در حد توانائی منست با شما ای کسانی که بیکدیگر انس گرفتهایم از ساداکوی کوچولو صحبت کنم، من که میدانم حساسیت شما نسبت به تفکر، نسبت به اجرای عدالت بیشتر در تحرک احساس شماست، من که میدانم زبان احساس و معنویت هنوز بسیار فراتر و والاتر از بینشهای سیاسی قرار دارد. من که میدانم شما ای ساده دلان، ای اقشار بسیار و انبوه در قدرتی برخوردار از معنویت و عرفانی حاکی از احساس و حقشناسی بپا خاستید و نیروهای اهریمن را خرد کردید. من که میدانم، شما خدا را تفکر کردهاید. ما باهم حرفها خواهیم زد، چیزهای زیادی خواهیم گفت، از دانائی یاد خواهیم کرد، ای همهجانهای آزادی که در ابهام نیمه روشن هر غروب بیکدیگر سلام میگوئید، ای همه کسانی که فراموشکاری را نیاموختهاید از زاغهها سربدرآوردید، از تمام جنوب شهرهای این سرزمین که زادگاه شما و اجداد شماست.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
بیادعا متولد شدید، بیادعا زندگی کردید بیادعا میزبان فقر و درعینحال مهمان ظلم و ستم و بیعدالتی بودید، بیادعا قیام کردید و بیادعاتر آرام گرفتید و هیاهو براه نینداختید.
من داستان ساداکو و هزار مرغ ماهیخوارش را تنها برای شما خواهم گفت که اندیشه میکنید، احساس میکنید، شرمنده میشوید ولی آلوده، نه، ما آنهائی را نخواهیم دید که شما را دوست ندارند و خودشان را نیز، ما از تعفن میگریزیم، از بیسیاستی گروههای سیاسی از آلودگیهای فردی و عقدههای چرکین درونی. از آنهائی که امید به انتقام دارند از آنهایی که سرسپرده اربابانند، از آنها که روشنفکرند ولی کورذهنند. ما هستیم و بودنمان نیز با ماست، سالهاست که رسالتمان را اندیشه کردهایم. اکنون نیز پاکیها را میستائیم خوبیها را نسبت به موقعیت زمانی اندازه میگیریم اشتباهات را گوشزد میکنیم، و تنها خواهان وجدانهای بیداریم که خود کوبندهترین سیاستها هستند. همه اینها که میگویم با حقایق ساداکوی کوچولو که پاهای تیزپرواز داشت، در ارتباط هستند زیرا که کوچکترین لغزشی، مرگ هزاران هزار ساداکوی کوچولو را که در نزدیکی هیروشیما خانه داشت بدنبال خواهد آورد، ولی نه در هیروشیما، در خانه ما.
آنجا که ضعف کلام به آهستگی در قدرت فریاد خرد میشود، و ارواح برخاسته که سنگینی و رکود اجسام را به تحرک وا میدارد.
ساداکو در حساسترین لحظات «هیروشیما» که یادآور عظیمترین جنایات تاریخ بشریست دو سال بیشتر نداشت و ده سال بعد براثر تشعشعات اتمی جان سپرد.
ساداکو و هزار مرغ ماهیخوار کاغذی در حقیقت یادداشتهای اوست که بعدها خانم الینور کوئر با الهام از آنها کتابی را با نام فوق تألیف کرد و مریم پیشگاه به ترجمه آن همت گماشت.
شادیها…و دردهای ناخواسته ساداکو
ای دردهای زندگی
ای همهٔ رنجهای عمیق و ژرف بشری
و ای هجوم تألمات، که در صورت دهشت زای مرگ سیاه، بر افکار دیرباور ساداکو و هزاران هزار ساداکوی دیگر رخنه کردید من خواستار آن نیرویم و آن فریاد انتقامی که دیگر هرگز، سادکوی کوچک من نمیرد. آنزمان که ما با دستهائی لرزان و نفرتی غرق در تأثرات به روی ساداکوی کوچولو خاک میریختیم، تا حاصل بزرگترین جنایت تاریخ را در سیاهیها بپوشانیم، به خیلی چیزهای دیگر، اندیشه میکردیم، که یک روز، افکار تمامی ملتها، که در گورستانهای سیاه اختناق و استثمار سیر میکنند بسوی نیروی لایزال الهی که در خود دارند کشیده شوند و فریاد واقعی انتقام سردهند و آرام نگیرند. من سادکو هستم، مادرم میگفت که من قبل از راهرفتن دویدن را آموختم، گیسوان شفاف و سیاهی داشتم که در میان آفتاب صبح ژاپن به خرمائی میگرائید. پدرم مغازه سلمانی داشت، مادرم به کارهای خانهمان میرسید و من خواهر و دو برادرم، همیشه روی سنگفرشهای خیابان کودکی که بنظر بیانتها و پر از درختان پرشکوفه گیلاس بود میلغزیدم و من شتابم را در پاهایم پنهان میکردم، من ساداکو هستم و تا آنجا که بیاد دارم با روح کودکیام هرچه بیشتر خوشبختیها را جستجو میکردم، بیشتر آنها را مییافتم. برای مادربزرگم و همه کسانیکه در اثر انفجار اتمی سوختند و نابود شدند دعا کردم. من اکنون مبتلی به لوکیمیا هستم، درونم را لوکیمیا پارهپاره کرد، نه لوکیمیا را میشناختم، نه آمریکا را من ساداکو هستم، دیگر هیچ نمیدانم، برای اینکه بیشتر از 12 سال ندارم، نمیدانم مفهوم و معنای بدی چیست؟ اینها را دیگران میگویند ولی نمیفهمم، با بهترین دوستم که چیزوکو نام دارد از دوران کودکستان آشنا شدم و تا آنجا که یادم میآید هیچیک از دوستانم آنچیزها را که شما میگوئید نمیفهمند. فقط اینرا میدانم که امروز هم قرار است با چی- زوکو مسابقه بدهم. مادرم میگوید برای اینکه در مسابقه اول بشوم آنقدر تند میدوم که دیگر صدائی را نمیشنوم و پدرم جواب میدهد آیا تابحال دیدهای که ساداکو راه برود. نه من نمیخواهم به این چیزها نگاه کنم، اینها عکسهای مردههائی هستند که در ساختمان یابود انفجار هیروشیما کشته شدند. آنموقع دو سالم بود، به دوستم چیزوکو میگویم که آنروز را بخاطر میآورم، درست مثل آن بود که هزاران اشعه خورشید بطرف زمین کوبیده شدند و در اثر تابش آنها چشمانم آتش گرفت، چیزوکو باور نمیکند.
من سادکو هستم. چیزی نمیتوانم بشما بگویم، شاید بعدها بتوانم و وقتی خواهم توانست که کلمههای ترس و نفرت را آموخته باشم. اینجا رودخانه اوهاتواست فانوسهائی را میبینم که بیاد کشتهشدگان انفجار اتمی بروی اوهاتورها میشوند. منهم بنام مادربزرگم فانوسی به آب انداختم، حالا من از جای دیگری به همه چیزهائی که بشما میگویم نگاه میکنم. حالا من ساداکوی آسمانها هستم. وقتی با «لوکیمیایم» در روی زمین و در نزدیکی هیروشیما زندگی میکردم، یادم میآید که دونده خوبی بودم. بعد از اولین مسابقه از خوشی پرواز کردم من ساداکو هستم. آه این سرگیجه از چیست؟ شب سال نو آرزو خواهم کرد که گیجیام از بین برود، چقدر خوبست اگر این غم را نداشته باشم. مدتها گذشته است، آنقدر حالم خوب شد که با برادرم ماساهیرو مسابقه دادم و براحتی از او بردم. امروز یک روز سرد زمستانیست. من ساداکو هستم، در حیاط مدرسهامان میدویم که سرم گیج رفت و بزمین افتادم، حالا در بیمارستان هستم، مادرم فریاد میزند، آه «لوکیمیا» نه، این غیرممکن است! بعد من گوشهایم را گرفتم. میدانستم که «لوکیمیا» یعنی مرگ!» ولی مرگ را نمیدانستم یعنی چه؟ یاسانوگای پرستار مرا در یکی از اطاقهای بیمارستان جا داد. من ساداکو، بیماری؟ ساداکو و لوکیمیا؟ آخر چرا؟ مادرم مرا در آغوش فشار داد. آن لحظه بود که فهمیدم باید تنها شوم؛ حتی اگر مادرم صدهابار تکرار کند که هرروز بدیدنم خواهد آمد، اگر «ایجی» و ماساهیرو هم بگویند، دیگر من تنها هستم. وقتی همهٔ آنها میخواستند بروند، پدرم گفت: چیزی…چیزی لازم نداری چرا لازم دارم، میخوام منهم با شما بخانه بیایم.
مرا تنها نگذارید. از این دیوارها، از این لوکیمیا میترسم،12 سال برای ترسیدن آنهم از مرگ خیلی زود است. ولی هیچکس صدایم را نشنید. آنها رفتند خواهرم، برادرهایم پدر و مادرم، همه باهم رفتند.
و این اولین روز بود که من خودم را با «لوکیمیا» تنها حس کردم. من ساداکو هستم، یادم میآید که پاهایم به سبکی باد پرواز میکرد ولی حالا برای چه اینطور میگریم خدایا آخر برای چه؟ من 12 سال دارم 7 لوکیمیا هستم و تابحال اینقدر خودم را اینطور تنها و غمزده احساس نکردهام.چیزوکو میگوید، اگر هزار پرنده ماهیخوار کاغذی درست کنم حالم خوب خواهد شد و اولین پرنده را که با کاغذ طلائی درست کرد، بمن هدیه داد. چیزوکو، من این پرنده طلائی را از خودم دور نخواهم کرد. آنرا بهمراه خودم خواهم برد و بعد از آن یاد گرفتم که پرندههای دیگری درست کنم. هزار پرنده ماهیخوار.
امروز مادرم از دیدن پرندههای کاغذی شعری را بخاطر آورد.
مرغهای قشنگ و زیبا
از دورن این کاغذهای رنگارنگ
بخانهمان پرواز کنید.
من ساداکو هستم، هرروز ضعیفتر میشوم، دیگر پاهایم قدرت ندارند، آنها دیگر نه قدرت پرواز دارند و نه تاب تحمل جسم ضعیف مرا. من ساداکو هستم، دیگر کمتر میتوانم چیزی بنویسم. تا حالا توانستهام سیصد مرغ ماهیخوار درست کنم. از سردردهای شدید رنج میبرم. امروز با همه کودکیام دردهای سختی را تحمل کردم. پرنده طلائی را روی پاهایم گذاشتهام و به درخت افرائی که بیرون در حیاط است نگاه میکنم. کنجی هم «لوکیمیا» دارد. از من کوچکتر است «لوکیمیا» را از مادرش به ارث برده است و میداند که بزودی خواهد مرد و کنجی مرد.
یاسانوگای پرستار بمن گفت، بیا باهم کنار پنجره بنشینیم و کمی صحبت کنیم. من ساداکو هستم در اطاق بیمارستان و در چنگال اتم. آسمان پرستاره است، چیزی نمیدانم، شاید پرستار بداند حالا کنجی در یکی از این ستارهها نشسته است یا نه؟ و او گفت اطمینان دارد کنجی هرکجا هست بیماریاش او را ترک گفته و روحش بطرف آسمانها رفته است من ساداکو هستم. زمانی کودک شادی بودم و حالا علت افسردگیم را نمیدانم، ولی میدانم که نفر بعدی من هستم، دیگر وقت مردنم فرارسیده، آیا اینطور نیست یاسانوگا؟ و او جواب میدهد نه، اصلا اینطور نیست. چهارصد و شصت و چهار پرنده درست کردهام من ساداکوی تنها هستم، تنهاتر از بارانهای بهاری که خود را به شیشههای پنجره میکوبند تنهاتر از برگهای بهاری که قطرههای باران را روی خود سرمیدهند. من ساداکوی رنگ پریده و لرزان هستم. آنها، همکلاسیهایم یک عروسک چوبی برایم هدیه آوردند و من آنرا کنار پرنده طلائی روی میز گذاشتم. کاش میتوانستم خیلی چیزها را بدانم، من فکر میکنم 12 سال برای دانستن، خیلی کم است من فکر میکنم که دستوپنجه نرمکردن با مرگ مرا بیشتر زجر میدهد. وقتی شب میشود، باد، آزادتر از پاهای من افکارم را میترساند. حالا میدانم که «لوکیمیا» چیست؟ در درون من بیدار است، مرا هرگز رها نخواهد کرد، با من خواهد آمد. امروز تمام غذاهای خوشمزهای را که مادرم درست کرده و برایم آورده بود کنار زدم، با اینکه میدانم آنها آنقدر پول ندارند که باز هم از این غذاها برایم درست کنند، خیلی خسته هستم، روی تختم دراز میکشم و چشمهایم را میبندم مادرم شعری را برایم زمزمه کرد که وقتی خیلی کوچکتر از حالا بودم، برایم خوانده بود.
ای مرغان ماهیخوار بهشتی
با بالهای قشنگ خود
روی کودکم را بپوشانید
من ساداکو هستم. آیا براستی این منم که اینقدر مادرم را زجر میدهم؟
بسختی میتوانم پرندههای کاغذی دیگری بسازم، چندروز حالم بهتر بود، دکتر نوماتا مرا بخانه فرستاد و اولین شب از شدت هیجان خوابم نبرد، تا حالا ششصد و بیست و دو مرغ کاغذی ساختهام چقدر خوب بود اگر میتوانستم برای همیشه در خانه خودمان بمانم، آه که چقدر دیگران را رنج دادهام! من ساداکو هستم، رنگپریدهتر و ضعیفتر از همیشه. بار دیگر خودم را در بیمارستان احساس میکنم آسوده و آرام و بدون احساس از اینکه یک روز پاهای تیزپروازی داشتم، از اینکه کودک بودم و چیزوکو بهترین دوستم بود. وقتی من مردم کلوچههای نخودی مورد علاقهام را روی تاقچه میگذارید؟ و فشار انگشتان مادرم را احساس کردم که دستهایم را محکم میفشرد. من ساداکو هستم، بهسختی پرنده طلائیم را از روی میز برمیدارم و با عروسک چوبیام میگویم من خوب خواهم شد و یک روز مثل باد خواهم دوید.
یک کیمونوی ابریشمی با شکوفههای گیلاس، هدیهای بود که مادرم برایم آورد جلوی ریزش اشکهایم را میگیرم، آخر چرا این کار را کردی؟ من هرگز قادر به پوشیدن آن نخواهم بود و پدرم گفت که مادرت دیشب تا دیروقت برای دوختن آن بیدار مانده است و من آنرا با کمک دیگران پوشیدم. من ساداکو هستم، در لباس کیمونو، آخرین مرغ ماهیخواری که ساختم رویهم ششصد و چهل و چهار تا شد، حالا بیشتر به مرگ فکر میکنم کوههای بهشت را مجسم میکنم و امیدوارم که بعد از مرگ بر روی یکی از آنها زندگی کنم چگونه باید مرد؟ آیا شبیه بخوابرفتن است؟
مادرم را میبینم که گریه میکند. خواهش میکنم مادر گریه نکن! من ساداکو هستم، دیگر زبانم قدرت، حرکت ندارد، دستهایم را به سختی بطرف کاغذها دراز میکنم، شاید بتوانم یک مرغ ماهیخوار دیگر درست کنم ولی بیهوده است، تو «لوکیمیا» خواهی ماند. آه دیگر نمیتوام حتی یک پرنده درست کنم روز بعد طولانیترین روز بود، شعلههای چراغ، رقص مرگ را آغاز کردهاند، پرنده طلائیم بسویم پرواز کن، و اتم پیروز شد.
من ساداکو هستم، ساداکوی نگران ساداکوی دونده و شاد دیروز، هرروز هزاران کودک را در آغوش میگیرم، ما هرروز با اشکهایمان زمین را شستشو میدهیم. ما کودکان بسیاری را که میبایست به اینجا بیایند، تقدیس میکنیم، ما دیگر زمین را نمیبینیم. زیرا که ابرهای «لوکیمیا» و آتش زورگویان آسمان آنرا پوشانده است.
همبازیهای من در روی زمین سرگردان و بیپناهند، آنها تکهتکه میشوند و دیگر میل ببازی در آنها نیست، شما آمادهای تا گور آنها را با دستهای لرزان و پرقدرتتان حفر کنید و در آرزوی صلح واژه فریاد را در مصرع اشعار- تان بگنجانید. من همیشه ساداکوی نگران خواهم ماند.
صفحه 62 پایان کتاب است که زیر آخرین جمله در میان سپیدیهای کاغذی نانوشته، کلمه پایان را هم در خود مستتر کرده است. زیرا آخرین جمله «صلح در تمام دنیا» و بعد دیگر هیچ، ورقی دیگر و کاغذی که محو در سپیدی صلح مرده است، به سیاهی مرگ هزاران ساداکو، مرده است. مرگی ناخواسته و نانوشته در قانون الهی، مرگ صدها هزار کودک معصوم. وقتی ساداکوی کوچولو به «لوکیمیا» یا عقده چرکین و نفرتزای ابر- قدرتان منفورتر دچار شد و مرد، باید او را و هزارانهزار کودک دیگر را مثل او را باید بخاک سپرد، آن کسانیکه خاک را دوست داشتهاند برای اینکه رویش بدوند و بازی کنند، نه برای اینکه در دلش مدفون شوند، کودکانی که مرگ ناخواسته را نیاموختهاند آنوقت باید این جسمهای کوچک و شاد دیروز را در میان آرامش و تسلیم تمام پدرها و مادرهای دنیا تشییع کرد، ساداکو را هم همینطور، خاکها را با تواضعی شرمآور کنار زد، ساداکوی معصوم را در آن نهاد و مجسمهاش را هم در پارک صلح هیروشیما قرار داد و زیر آن نوشت:
این است فریاد ما
این است آرزوی ما
صلح در تمام دنیا
نه بس است دیگر. این ظرافتها و حساسیت- های روح، برای ارواح پاک تمامی ملتهای اسیر و تسلیم، هدیهای نیستند که دارای محتوائی از یک صلح واقعی و یا عدالت مسلم باشند، اینها تنها مخدری هستند که اندیشهٔ صلح را در رضا و تسلیم، غنیتر خواهد ساخت آرامبخشی است که در طول آیندهها، دستهای بیاندیشه را واخواهد داشت که خاکها را همچنان کنار بزنند و کودکان بیشتری را در آن جای دهند تا هنگامی که فریاد، واژهایست در مصرع شعر، ما هرگز سپیدی کفنها را با آرامش و سکونی حاکی از عدالت در زمین اشتباه نخواهیم کرد، بشر صلح مفهوم را خواستار است، زیرا که آرامش بدون طوفان همیشه آرامشی قبل از طوفان خواهد بود. برای اینست که میگویم باید تفکر کرد، باید ادراک داشت، باید این موضوع واقعیت پیدا کند که نه، من تنها نیستم، نه در ادراکم، که عدالت خداوند مرا همراهی خواهد کرد، نه در اجتماعم که دیگر قابلیت انحراف، از میان همه عزیزانی که درد کشیدهاند و بسوی آینده پیش میروند، رخت بربسته است…باید ایمان داشت رسالت من و تو امروز، سیرابکردن کودک آزادی در چشمههای جوشان تفکر و تعقل است. ما ملزم به اندیشیدن هستیم، ما باید بار دیگر از فریادهای برآمده از سینههایمان نیرو بگیریم ای کسانیکه در آینده و بنام ملت آینده زمان را خواهید شکافت و 50 سال دیگر این صفحات بدست شما ورق خواهد خورد، بخداوند سوگند که شما را، تنها شما را در نظر داشتهام. شما ای نسلهای آینده که پشت من و او سربدر خواهید آورد. اکنون نه من هستم و نه او و شما ما را نسبت بانجام رسالتهایمان و صداقتهایمان خواهید سنجید.