مری آلن کلارک، عکاس کولی
در آپارتمان کوچک مری الن مارک در شهر نیویورک ماسکهای گوناگون آفریقایی، پیکرههای قلمکاری شدهٔ هندی و قالیچههای مکزیکی به دیوارها آویزان است. در گوشهای، چمدانی به چشم میخورد که درش باز است و مقداری لباس و لوازم سفر در اطراف چمدان روی زمین ریخته. معلوم نیست که این چمدان را بتازگی باز کردهاند یا در حال انباشتن و بستن آن بودهاند.
از کجا آمدهای؟
*از تاهیتی…
این بار به کجا خواهی رفت؟
*راستش-نمیدانم. از تاهیتی که برمیگشتم، توی هواپیما، پیرمردی را دیدم که موهای بلندی داشت و پابرهنه بود. شبیه کولیها بود. آمد سراغ من و با ایما و اشاره گفت «کولی هستی؟» آدم هر جای دنیا که باشه همان است که هست.
هیچ شده که بدون دوربین عکاسیات مسافرت کنی؟
*فکرش را هم نمیتوانم بکنم که بدون دوربینم جایی بروم. اصلا فقط برای همین مسافرت میکنم که دوست دارم عکاسی کنم. امیدوارم که همهٔ عمرم را به همین صورت زندگی کنم…دوست دارم همه جای دنیا را ببینم. میدانم که این چیز خیلی بزرگیست، توقع بزرگیست، اما میخواهم احساس کنم که همهٔ دنیا جلوی چشمهای من است و دارم همهٔ دنیا را میبینم.
وقتی که به جاهای دوردست و عجیب و غریب میروی، چکار میکنی که به دام تصویرهای کلیشهای نیفتی؟
*پا فرا گذاشتن از کلیشه در فرهنگهایی که خیلی با هم متفاوتند واقعا مشکل است. کافیست که یک تصویر خاطره یا پاسخی در ذهن بیننده به وجود بیاورد که جهانی و همه جاییست. باید احساس شدید و عمیقی داشت. فقط با احساس عمیق است که میتوان از کلیشه فرار کرد. این را هم بگویم که فیلم سیاه و سفید خیلی بیشتر از فیلم رنگی عکاسی را مقید به ضروریتها میکند.
چه چیزی در عکاسی تو را بیشتر از همه چیز به هیجان میآورد؟
*ثبت تصویر. حالتی جادویی دارد. شما با تصویری سروکار دارید که دارد از میان میرود…تصویری که میبینید و کافیست دگمهای را فشار بدهید و آن را ثبت کنید و بعدا هر وقت که اراده کنید به آن برگردید و نگاهش کنید…
تو مینشینی و زمان درازی به این عکس نگاه میکنی؟
*نه. یکبار نگاه کردن کافیست. لحظهٔ بزرگ برای من زمانیست که احساس میکنم آن تصویر را ضبط کردهام.گزارش لحظه است که برای من اهمیت دارد، اما خود این تجربه بهم بیاهمیت نیست.
از خود عکس هم مهمتر؟
*تجربه راهیست برای رسیدن به عکس. من تجربه و هیجان آن را دوست دارم. وقتی که برای اولین بار شروع به عکس گرفتن کردم، شاگرد مدرسه بودم. توی خیابانها راه میافتادم و دوربینم را همه با خود میبردم. هر روز برای من پر از ماجرا بود. و دست آخر مفهوم عمیقی پیدا میکرد. در پایان روز، وقتی که به این فکر میافتادم که عکسهای خوبی گرفتهام، احساس رضایت فوقالعادهای میکردم. هنوز هم همین احساس را دارم. اما واقعیت غمانگیز برای عکاسانی نظیر من این است که این روزها بازار تقاضا کساد شده. اگر مجلههای عکاسی قدیمی (آن غیرتجارتیهاش) هنوز هم چاپ میشدند، آدم عکسها را میفرستاد یک هفتهٔ بعد چاپ میشد و دو هفتهٔ بعد آدم میرفت سراغ یک موضوع دیگر. اگر شرایطی داشتم که میتوانستم بطور مدام برای چنین مجلهای کار کنم و همیشه موضوعی برای کار کردن داشتم، خیلی بهتر بود.
هیچ به فکر مستقر شدن افتادهای؟
*اگر احساس کنم که مجبورم یک جا بمانم و در یک خانه برای همیشه زندگی کنم خواهم مرد. نمیخواهم یکذره از تجربههایی را که میتوانم با سفر کردنها به دست بیاورم از دست بدهم. تجربه کردن برای من یعنی آشنا شدن با مردم سراسر دنیا و عکاسی کردن. بچه که بودم همیشه خواب هواپیما میدیدم…پیش از این که سوار هواپیما شده باشم. هنوز هم خواب هواپیما میبینم و فکر میکنم چیزی هست که همیشه در ذهن من وجود داشته و وجود خواهد داشت. همیشه میخواهم پرواز کنم. فکر میکنم کولی بودنم اثر خودش را بر همهٔ جنبههای زندگی من، بخصوص در کارم و در همهٔ روابطم، گذاشته باشد. چیزی هست که همیشه تغییر میکند و حادث میشود. من فکر نمیکنم زمانی که دست به کار عکاسی شدم، همین بودم که حالا هستم.
پس عکاسی تو را تغییر داد…؟
*بله. کاملا چشمهای من را به روی جهان گشود و من این سعادت را یافتم که با فرهنگها و زندگیهای دیگر آشنا شوم و ببینم آدمها در گوشه و کنار دنیا چگونه زندگی میکنند… آدمهای ثروتمند، آدمهای فقیر، آدمهای خوب، آدمهای بد، آدمهایی که من دیدهام به من خیلی چیزها دادهاند. خیلی چیزها به من یاد دادهاند.
گفتوگو از: الینور لوئیس