پایان دومین جنگ سرد جهانی و تاثیر آن بر جهان سوم
نویسنده: کیوان حسینی، سید اصغر
چکیده:
در این مقاله پس از بحث مختصری در مورد موابق عملکرد دو ابرقدرت در فاصله سالهای 1945-1979 در جهان سوم، به بررسی تفصیلی رفتار دو قدرت جهانی در این منطقه رد سالهای جنگ سرد دوم (85-1979) پرداخته شده که شامل تحلیل سیاستهای ریگان (اجزای 5 گانه آن) و بوش در جهان سوم و مواضع گورباچف و تغییراتی است که در صحنه سیاستگذاری کرملین در خصوص این منطقه حاصل شد.
سپس در بخش دیگر مقاله در قالبجمعبندیتأثیرات عمده پایان دومین جنگ سرد و فروپاشی شوروی بر جهان سوم مورد بحث قرار گرفته است که عبارتنداز حلو فصل مناقشات منطقهای، کنترل انتقال تکنولوژی (بویژه دربعد تسلیحاتی) به جهان سوم، کاهش نفوذ جهان سوم در سازمان ملل و اعمال نظم نوین خاورمیانهای.
مقدمه:
همانگونه که شروع و تداوم جنگ سرد جهانی، محیط بینالمللی را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود، پایان آن نتایج متعددی را مطرح کرد؛ نتایجی که از نظر تاریخی به اندازه شکست ناپلئون در 1815 یا شکست امپراتوری آلمان در 1918 یا آلمان نازی و امپراتوری ژاپن در 1945 یکطرفه و کار ساز بود. در نظر برخی از تحلیلگران، شرایط صلح و ستفالی هم که در آن به یک جنگ سی ساله برپایه مماشات مذهبی خاتمه داده شد، در اینجا مصداق پیدا نمیکند چرا که اینان معتقدند نتیجه جنگ سرد از نظر اصولی به نتایج جنگ در 1815 یا 1945 بسیار شباهت دارد. در این جنگ نقاط ضعف ایدتولوژی طرف بازنده آشکار شد. از نظر ژئوپلیتیکی نیز نتیجه جنگ سرد، یادآور اوضاع در سال 1918 است که امپراتوری شکست خورده، مراحل از هم پاشیدگی را طی میکرد. (1)
مسلمادنیای سوم، از این مسأله چه در مقطع آغاز جنگ سرد جهانی دوم و چه در مقطع پایانی آن، در صحنه تحولات انقلابی دهه 70 به عنوان عوامل شکستگی ثبات نسبی در جهان سوم، نقش فراوانی در پیدایی دومین جنگ سرد داشت، پایان این مقطع از رقابتهای شرق و غرب نیز خود طراح نتایج فراوانی برای این منطقه (جهان سوم) است.
در پایان، ذکر این نکته لازم است که مقطع تاریخی بحث حاضر (سال 1985) یعنی از زمان روی کار آمدن گورباچف و آغاز طرح پاسخهای انعطافپذیر رهبران شوروی (سابق) در برابر مواضع دولتهای غربی، بویژه ایالات متحده آمریکا، و به عبارت دیگر، از زمان آغاز روند خاتمه دهنده به جنگ سرد تا زمان فروپاشی کشور شوراها (1991) را دربر میگیرد، اما چنانکه مشهود است، برخی از مهمترین سیاستها و تصمیمگیریهایی که تحت تأثیر این موج جدید از روابط دو ابرقدرت متوجه جهان سوم شده بود، بویژه کنترل پراکندگی تسلیحات نابود کننده جمعی و تکنولوژی پیشرفته دو منظوره و نظامی در جهان سوم، همچنان به حیات خود ادامه میدهد.
1-پیشه عملکرد دو ابرقدرت در جهان سوم (45-1979)
رفتار دو ابرقدرت در جهان سوم، نمایانگر الگویی است که ظاهراجنبه ادواری و متناوب دارد. از اوایل دهه پنجاه تا عصر حاضر، سیاست آمریکا و شوروی، هر دو بین فعالیت شدیدوانفعال نسبیدر نوسان بوده است؛ به عبارت دیگر، دورههای انفعال شوروی در جهان سوم معمولابا دورههای تشدید فعالیت آمریکا در این حوزه بوده مصادف است و برعکس.
سرانجام، پیروزیهای فرضی شوروی و تهدید فزاینده این کشور برای منافع آمریکا در جهان سوم، و نیز وجود این احساس که در طی دورهای از ضعف، که پس از شکست در ویتنام بروز کرد، جریان امور به نفع شوروی بوده است، باعث بروز آشکارترین جنبه سیاست جهان سومی دولت ریگان در خارج از منطقه خاورمیانه، یعنیبازگشت به فعالیتهای ضدشورویگردید، با این تفاوت که این بار تعقیب منابع آمریکا از طریق مخالفت با وضع موجود، و نه تلاش برای حفظ آن، صورت میگرفت (2).
2-ابرقدرت و جهان سوم در دوران جنگ دوم (85-1979)
نقش جهان سوم در آغاز جنگ سرد دوم نسبت به جنگ سرد اول (53-1945) بسیار با اهمیتتر و مرکزیتر است؛ در کلام دیگر، در حالی که منازعات جهان سوم در اواخر دهه 1940 و اوایل دهه 1950، بیشتر دارای نقش و اهمیتیحاشیهایو عمدتاثانویبود، در زمان آغاز جنگ سرد دوموضعیت و شرایط بسیار متفاوت است: مطوح روابط میان دولتهای اروپایی از ثبات لازم برخوردار شده و مرزها و نظام اجتماعی آن در چارچوب موافقتنامه هلسینکی (1975) تثبیت شده بود. هراس ازکمونیزم اروپاییدر اواخر دهه 1970 وجود نداشت، اما در همین میان، غرب و بویژه آمریکا، زنگ خطر را در مورد دو منطقه تمرکز اتحاد شوروی به صدا در آورداولویتهای اعلان شده شوروی در مورد سلاحهای هستهای و نقش این کشور در منازعات جهان سوم، که در همین راستا، مهمترین نمونههای توسعه طلبی کرملین در جهان کمتر توسعه یافته، در افغانستان، آنگولا، کامبوج و نیکاراگوا جلوهگر بود.
نتایج آن، تغییر مواضع آمریکا و انتخاب ریکان به ریاست جمهوری کشور (1980) بود که در پی آن، سیاست خارجی ایالات متحده بر رویارویی شدید با موج سوم تحولات انقلابی و نفوذ شوروی و رویارویی با منافعی که این کشور در دهه 1970 به دست آورده بود، متمرکز شد.
دکتر ریگان و اجرای پنجگانه آن
1- ریگان از ابتدای ورود به کاخ سفید در ژانویه 1980، بطور صریح، نظریات خود را پیرامون انقلابات جهان سوم اعلان نمود. او شورشهای موجود در جنوب را به روند منازعه شرق و غرب پیوند داد و بر مقاومت و ایستاتگی در برابر آن تأکید نمود و در همین راستا بر امکانات لازم برای مداخله در جهان سوم در اختیار گرفتن ابزارهای گوناگون نظامی، سیاسی و اقتصادی علیه دولتهای رادیکال این منطقه اصرار ورزید؛ بدین ترتیب اجزای این دکترین را میتوان اینگونه مطرح کرد:
2- منازعه کم شدت (CIL) *: در جهان چارچوب استراتژی نظامی آمریکا در دهه 1980، منازعات به سه دستته طبقهبندی میشود: اول، منازعات با میزان زیادی از شدت و خشونت که در برگیرنده جنگهای هستهای بود، دوم منازعات با شدت کم یا نامنطم (C.I.L).
3- حمایت از نیروهای شوروی: با روی کار آمدن دیگان، حربه قدیمی حمایت از گروههای چریکی موج راست تقدم خاصی یافت و بدین ترتیب حمایت ازرزمندگان در راه آزادیبه بخش مرکزی CIL تبدیل شد و به یک استراتژی تهاجمی کلی علیه سیستم متحدان شوروی در جهان سوم پیوند خورد؛ بدین ترتیب در حد فاصل سالهای 8-1981 سیا، حمایتهای خود را در مورد حداقل چهار جنبش چریکی ضد فعالیتهای انقلابی در جهان سوم بسیج نمود: کامبوج، افغانستان، آنگولا و نیکاراگوا.
3) موشکافی بحرانهای انقلابی: دو جزء اول دکترین ریگان، مستقیماعلیه دولتهای انقلابی که بر مسند قدرت قرار داشتند، به کار گرفته میشد، اما وظیفه مهم دیگر، جلوگیری از پیدایی چنین شرایطی بود که زمینه ساز ظهور این حرکات انقلابی در آینده میگردند، بدین ترتیب حفظ و تداوم دو سیاست اصلی مورد تأکید آمریکا قرار گرفت: کمکهای امنیتیکه افزایش کمکهای نظامی در جهت مبارزه علیه حرکتهای انقلابی را شامل میشد و دیگری مداخلات سیاسیدر وضعیت بحرانی انقلابی.
4) ضد تروریسم و مقابلهگری با تروریسم: در چهارچوب این سیاست، سه کارکرد اصلی مورد اجرا قرار میگرفت: اولا) این سیاست به عنوان ابزاری در جهت نفی مشروعیت تمامی گروههای معارض و آزادیبخش جهان سوم به کار گرفته شد. ثانیا) این سیاست باعث برانگیخته شدن اضطراب نسبت به پدیدهای خاص (تروریسم) در داخل جامعه آمریکا میشد و بطور مؤثری پیامرسان یک تحدید خارجی بود. ثالثا) این مسأله، یک حربه اضافی در جهت تهدید شوروی به کار میآمد که متهم به همکاری یا کمک به تروریسم از طریق ارتباطات ک.گ.ب یااز طریق حمایت کلی از جهان سوم بود.
5) ارزیابی قدرت آمریکا: وقتی که ریگان در 1980 به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شد، برای مخالفان و رقیبان مشخص بود کم کابینه وی گرایش خاصی به موج نظامیگری و مداخله خوبی دارد، لذا او در سخنان تخود از نیاز به غلبه یافتن و حذف بیماری ویتنام * صحبت میکرد.
در جهت توسعه این تواناییها، کابینه ریگان سه برنامه وسیع را تعقیب میکرد: اول، افزایش هزینههای مربوط به جنگافزارهای نظامی برای مداخله در جهان سوم، دوم افزایش سرمایه گذاری روی کشتیهای تهاجمی که در اصطلاح دوکاربردی (دوزیست) ** میباشند. و تجهیزات عملیاتی مخصوص مانند هواپیماهای با برد پرواز پایین *** و سوم توسعه پایگاههای آمریکا در مناطق حساس جهان بویژه خلیج فارس.
شوروی، انعطافی دوباره
در برابر مواضع سدبندی نوین آمریکا، گرچه کرملین همچنان مایل بود که موقعیت خود ر به عنوان یک منبع الهام برای انقلابات جهان سوم حفظ نماید، اما روند افولی نفوذ این کشور در منطقه، که از دهه 70 آغاز شده بود (4) و پس از مرگ برژنف در 1982 نیز شدت مییافت، عملاتوانمندی لازم برای رویارویی را از رهبران این کشور سلب میکرد بویژه تجاوز به افغانستان که خود، طراح ابهامات فراوانی در اذهان و افکار عمومی پیرامون نیات سلطهطلبان روسی گشته بود.
بدین ترتیب کاهش نفوذ خارجی همراه با مشکلات عظیم اقتصادی، رهبری شوروی را به سوی تقویت تنش زدایی با غرب سوق میداد. (5)
به عنوان نتیجهگیری از این قسمت میتوان گفت که در این مقطع از روابط دو قدرت، نه شرق و نه غرب در برابر مناقشات منطقهای شیوه عمل ثابت و مشخصی نداشتند و در واقع هر دو طرف بنابه ملاحظات خاص خود ار دوستانشان حمایت میکردند، خواه در صف انقلابیون و خواه در جرگه دولتیان.
یکی دیگر از ویژگیهای سیاست دو قدرت بزرگ در این مقطع، دخالت در تمام مناقشات است که به نوعی طرف دیگر در آن ایفای نقش مینمود؛ یعنی بر خلاف مشی گذشته که هر یک عمدتامناطق نزدیک به مرزهای خود را مورد مداخله قرار میداد، در این برهه با ملاحظه اینکه طرف مقابل در آن مسأله درگیر است، قدرت دیگر نیز وارد صحنه میشد، لذا اتحاد شوروی حداقل بطور غیر مستقیم در آنگولا، اتیوپی و یمن جنوبی درگیر بود، اما نه به دلیل حفظ نیافع اولیهای که مجاور مرزهایش بوده، بلکه چون ایالات متحده در آنجا شدیدا از نفوذ خود استفاده میکرد.
3-سوسیالیسم در موضع دفاع: پاسخ گورباچف
از اواخر دهه 70 به این طرف، تدریجانگرش خاصی از سوی مقامات رسمی و نویسندگان کشور شوراها در مورد انقلابات جهان سوم مطرح شد که بر خلاف گذشته اعتبار این نوع انقلابها را زیر سؤال برد و حمایتهای شوروی از آنها را مقید به قیودی خاص میکرد.
اولین نشانهها در اواخر دوران رهبری برژنف آشکار، و سپس در زمان گورباچف و در چهارچوبتفکر نوین (فوریه 1975) موج دوم از این تأکیدات مطرح شد. طرح گلاسنوست بینالمللیدر 1988، بیانگر آغاز موج سومی از این تأکیدات بود که بسیاری از چهارچوبههای رفتار خارجی شوروی را، بویژه در ارتباط با جهان سوم، بکلی رد میکرد.
سیاست جهانن سومی گورباچف
گورباچف بطور کلی در ارتباط با جهان سوم، چهار سیاست را مطرح میکرد:
1-غیر نظامیگری
در چهارچوب این سیاست، رهبری شوروی بر کاهش نقش زور در روابط بینالمللی و بویژه در ارتباط با جهان سوم تأکید فراوان داشت، لذا در مذاکرات با مقامات آمریکایی عقب نشینی نیروهای دو ابرقدرت از جهان سوم مورد توجه و تأکید زیاری قرار داشت.
2-رفع اختلافات ملی
جزء دوم سیاستهای مذکور در پی برقراری سازش میان گروههایی بود که در دوران برخی از کشورهای جهان سوم درگیر جنگ داخلی بودند.
بدین ترتیب در چهارچوبه تز جدیدرفع اختلافات ملی، رژیمهای مورد حمایت شوروی به انجام مذاکره با مخالفان داخلی خود و یافتنن راهی برای ائتلاف با آنها ترغیب میشدند، لذا در کابل (1986)، کامبوج و نیکاراگوا (1987) میان دولت مرکزی و مخالفان داخلی باب مذاکره گشوده شد.
3-بازگشاییهای چند جانبه اگر جزء اولاندیشه سیاسی نوینخطاب به دولت آمریکا بود، و جزء دوم نیز متحدان شوروی را مورد خطاب قرار میداد، سومین جزء آن دولتهایی را مخاطب قرار میداد که بوانایی ایفای نقشی مهم در سطح مسائل منطقهای را دارا بودند؛ دولتهایی که بر اساس دیدگاههای گذشته کرمیلن در قالبدشمننگریسته میشدند.
البته روابط فعال با دولتهای غیر سوسیالیست و حتی دولتهای وابسته به موج دست راستی در جهان سوم، مطمئناعنصر جدیدی دز سیاست خارجی شوروی به شمار نمیآمدند، اما در چهارچوبتفکر نویندر جهت برقراری ارتباط با این گونه دولتها سیاسی متکبرانه که از حیث انسجام و تداوم از توانمندی بالاتری برخوردار بود، معرفی میشد.
بنابراین، بهبود روابط میان مسکو با تل آویو و پکن، بیانگر رهیافتی سیستماتیک و بدیع نسبت به سالهای قبل از 1985 بود.
4-ارزیابی مجدد پدیده سرمایهداریدر جهان سوم
در چهارچوباندیشه نوینروند بازنگری ایدههای مربوط به امپریالیسم و عملکرد و هدفهای آن در جهان کمتر توسعه یافته (جهان سوم)، که از نیمههای دهه 70 در محافل تصمیمگیری شوروی آغاز شده بود، قوت بیشتری یافت به گونهای که در چهارچوبه همین تفکر به تنها ماهیت اجتماعی-اقتصادی توسعه در جهان سوم، بلکه طبیعت کلی روابط آمریکا-شوروی و منازعه سوسیالیست و سرمایهداری مورد بررسی قرار میگرفت و در نهایت بر تأثیرات مثبت حضور پدیده سرمایهداری در میان کشورهای جهان سوم و اینکه این کشورهای باید پیوندهای خود را با جهان سرمایهداری فزونی بخشند، تأکید میشد.
در پایان این بحث میتوان نتیجه گرفت که بررسی رئوس اندیشه نوین و عملکردهای شوروی در زمینه سیاست خارجی، از سال 1986 به بعد، حاکی از تعقیب دو هدف عمده است:
الف) همکاری با غرب برای کنترل بحرانها که نمودهای آن در کامبوج، افغانستان و بویژه در بحران خلیج فارس به گونه آشکاری مشخص شد.
ب) کاهش تعهدات در جهان سوم: بر خلاف مشی گذشته کرملین هدفهای اصلی گورباچف برای حل مشکلات اقتصادی شوروی منتج به کاهش و تعدیل تعهدات در زمینه کمک به آن دسته از کشورهای فقیر جهان سوم، که بیشترین استعداد و آمادگی را برای انقلاب رادیکال دارند، شد؛ بدین ترتیب برخورد ایدئولوژیکی با جهان سوم و در نظر گرفتن این مناطق به عنوان یکی از مناسبترین عرصههای انقلاب جهانی، جای خود را به برخوردی واقع بینانه و مصلحت گرایانه (پراگماتیستی) داد که شاید بتوان اوج این طرز برخورد را در همکاری با آمریکا در جریان جنگ خلیج فارس و نیز تشکیل کنفرانس مادرید در جهت حل بحران اعراب و اسرائیل دانست.
به هر حال در این مقطع، کرملین تحت تأثیر تجدید نظرهای اساسی خود در چارچوب تفکرات نوین، توجه خود را معطوف به کشورهای قویتر و باثبات نظیر هند و برزیل و دیگر کشورهای آسیای جنوبشرقی نمود تا از این طریق از هزینههای کمر شکنی که برای مشتریهای ضعیف و کوچک خود نظیر آنگولا و اتیوپی و کوبا پرداخت میکرد، رهایی یابد.
4-بوش-گورباچف و جهان سوم: دیدگاهها و چالشها
در 1988 در صحنه رهبری سیاسی دو ابرقدرت، تحولاتی مهم رخ داد. در سپتامبر، گورباچف بعد از سه سال به عنوان دبیر کل قدرتمند حزب کمونیست شوروی، به ریاست جمهوری این کشور برگزیده شد و در نوامبر همان سال، بوش به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب گردید؛ بدین ترتیب ینک دیپلماسی جدید و بالقوه بسیار صلحآمیز در صحنه روابط شرق و عرب آغاز گشت، دیپلماسی مبتنی بر برگزاری فوری مذاکرات که مسلماتأثیرات کاربردی فراوانی را برای جهان سوم به ارمغان داشت، بویژه آنکه هر دو طرف آشکارا بر این امر صحه مینهادند که وجود و تداوم ثبات در جهان سوم بیشتر دارای اهمیتی جهانی است تا منطقهای یا ملی، (8) اما در عین حال باید توجه داشت که به رغم گامهایی که در جهت عادی سازی روابط براشته میشد، دولت بوش نیز که کمتر خیالپرداز و بیشتر به تغییرات تدریجی معتقد بود، در آغاز، سیاسی مشابه سیاستهای پیشینیان خود را در پیش گرفت که عبارت بود از کاهش تدریجی بحران روابط با اتحاد شوروی در برخی زمینههای سیاست خارجی، در عین وفاداری به عقاید منسوخ دوره جنگ سرد در سایر زمینههای آن.
بوش نیز همانند ریگانمسئولیت اخلاقیآمریکا را باور داشت و معتقد بود که هر گاه و هرجا یکی از اعضای نظام بینالمللی، اصول، مقررات و روشها را نقض کند، کشورش حق دارد که در صورت لزوم بازور مداخله کند. از آن غیر قابل قبولتر اینکه جرج جهان است که وسایل ایفای این مسئولیت را در اختیار دارد.
در همین راستا، در زمینه تبیینسیاستهای غرب در جهان سوم، دیدگاه جدیدی مطرح شد که بیانگراستراتژی مداخلهگرای جدیدیدر این منطقه از سوی آمریکاست.
توضیح اینکه در سال 1988 گزارشی از سوی مرکز مطالعات استراتژیک و بینالمللی جرج تاونتهیه، و در آن بحث شده بود که در حالی که تهدید از سوی اتحاد شوروی روبه کاهش است، تهدیدهای دیگری در جهان سوم در حال رشد و گسترش است: از سوی قدرتهای منطقهای، از سوی پراکندگی تکنولوژی جدید هستهای و متعارف و از سوی میزان از پدیدههای بو ظهور که در قالبآسیب پذیری غیر متعارفشرح داده شدهاند از قبیل تروریسم، آدمربایی، هواپیما ربایی و…
در رابطه با پاسخهای غیر متعارف، گزارش مزبور برکوشش برای تکیه بر زور و اجبار حاصل از قوانین داخلی و بینالمللی در جهت رسیدگی به تهدیدات غیر متعارفتأکید مینمود. ویژگیها و وجود مشخصه سیاست جدید، بسیاری از موضوعات و محورهای دستور مداخله گرایی جدیدرا شامل میشد، از قبیل:
-تمرکز پاسخها به چالشهای منطقهای -توسعه راههای اعمال مخفی زور در جهان سوم -اعمالدیپلماسی اجبارزیرکانهتر، نسبت به گذشته -تأکید بیشتر بر چهارچوب سازمان امنیت ملی آمریکا در مورد مسائل جهان سوم در پایان باید اذعان داشت که در بخش بزرگی از مباحث آمریکا پیرامون مداخله در جهان سوم، تیرگیها و ابهامات زیادی وجود دارد، ولی با این حال این سیاست مداخله گرایی جدید از بعد روان شناسی و ایدئولوژیک قوی برخوردار بود، چرا که با از نو مطرح شدن مسألهدفاع ویتنامپیگیری سیاست مذکور علیه دیگران، دوباره پذیرفته شد.
جمعبندی
با توجه به مطالب مذکور می توان محورهای زیر را به عنوان مهمترین تأثیرات عینی پایان جنگ سرد دوم بر جهان مورد بحث قرار داد:
1-حل و فصل مناقشات منطقهای
هنگامی که از مناقشات منطقهای در این مقوله صحبت میکنیم به لحاظ دامنه وسیع این موضوع از نظر علل درگیریها، چگونگی شروع، تداوم و خاتمه آنها و سایر مسائل جانبی، ناچاریم آن دسته از مناقشات منطقهای را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم که اولاصرفا جهان سومی باشند و ثانیانقش و دخالت ابرقدرتها در آنها بیشتر باشد.
یک بررسی مختصر نسبت به دیپلماسی فعال سالهای 1985 به این طرف، محورهای زیر را به عنوانموقعیتهای بحرانیکه در سایه تفاهم و همکاری دو ابرقدرت طریف آرامش و صلح را در پیش گرفتند، مشخص مینماید:
-مسأله هند و چین و برگزاری مذاکرات مستقیم میان نخستوزیر کامبوج و رهبر مخالفان، سیهانوک -حل و فصل مسأله افغانستان و امضای قرارداد ژنو در 20 آوریل 1988 -منازفه اعراب و اسرائیل و کوشش متفق آمریکا و شوروی برای برگزاری یک کنفرانس بینالمللی در این رابطه (کنفرانس مادرید) -حل و فصل مسالمتآمیز مسأله چاد در اکتبر 1988 -پیدایی نشانههایی در آفریقا برای حل و فصل منازعه میان واتیوپی در 1988 -مسأله صحرای غربی و حصول توافقاتی در آگوست 1988 میان پولیساریو و مراکش (تحت نظر سازمان ملل) -آمریکای مرکزی و تشکیل اجلاس مرکب از رهبران پنج دولت آمریکای مرکزی در کستاریکا (1987) برای حل و فصل منازعات موجود در منطقه بویژه جنگ در نیکاراگوا و السالوادور که سرانجام، علی رغم عدم توافقات بنیانی، به آتش بس در 1988 منجر شد. -برگزاری گفتگوهایی بین طرفین درگیر در جنگ داخلی آنگولا در واشنگتن (دسامبر 1990) که در نهایت با همکاری آمریکا و شوروی موافقتنامهای موقتی میان طرفین درگیری امضاشد.
-پایان بخشیدن به سیاستهای توسعه طلبانه صدام حسین از طریق همکاری دو ابرقدرت در جنگ خلیج فارس.
2-کنترل انتقال تکنولوژی (بویژه در بعد تسلیحاتی) به جهان سوم
گرچه طرح و اجرای سیاستهای محدود کننده انتقال تکنولوژی بویژه در بعد تسلیحاتی به دیگر کشورهای غیر دوست، از حربههای قدیمی آمریکا برای تکمیلمکانیسم نفوذبه شمار میرود اما بعد از به قدرت رسیدن گورباچف و آغاز وزش نسیم تشنج زدایی، آمریکا با آرامش بیشتری در صدد اعمال این محدودیتها بر آمد که در این خصوص میتوان به دو رژیم بینالمللی اشاره کرد:
الف) رژیم کنترل تکنولوژی موشکی
این رژیم در اوایل سال 1987 با محور بودن آمریکا و با شرکت دولتهای فرانسه، انگلستان، آلمان، ایتالیا، کانادا و ژاپن ایجاد شد. هدف از آن تنظیم صادرات تجهیزات و تکنولوژیهای مرتبط با موشکهایی است که قدرت حمل 500 کیلوگرم را تا مسافت 300 کیلومتری دارند.
ب) کمیته همانهگ کننده نظارتهای صادراتی چند جانبه
گرجه تاریخچه تأسیسکوکومبه سال 1949 و جهت گیری اولیه آن در مورد کشورهای کمونیستی است، اما از اواخر دهه 1980 این نهاد تحرک جدیدی یافت؛ به این معنا که اولاده دولت دیگر غیر از مؤسسات اولیه (آمریکا، ژاپن و متحدان آمریکا در ناتو) شروع به اعمال محدودیتهای مطرح شده از سوی کوکوم نمودند که عبارتند از استرالیا، فنلاند، سوئد، سوئیس، هنگکنگ، اندویزی، مالزی، نیوزیلند، سنگاپور و کرهجنوبی، ثانیابا توجه به تحولات اخیر در اروپای شرقی در می 1992 در اجلاس کوکوم، مصوبههای جدیدی مطرح شد که کل آنلیست بینالمللی که شامل 116 بخش میشد، 65% کاهش یافت و به یکلیست مرکزی (tsiL eroC) چهار بخشی تبدیل گشت که بر وسایل الکترونیکی، کامپیوترها و تکنولوژی مربوط به جتها تأکید مینمود. این لیست مرکزی برای اولین بار این موضوع را که محدودیتهای کوکوم قادر به جلوگیری از گسترش و پراکندگی تکنولوژیهای بی ثبات کنندهبه سوی جهان سوم است، را به رسمیت شناخت و در صدد جلوگیری از کوششهایی برآمد که در پی کسب تکنولوژیهای مورد نظر از اشخاص ثالث است.
3-کاهش نفوذ جهان سوم در سازمان ملل
کنار رفتن شوروی به عنوان وزنه تعادل در برابر ایالات متحده نیروی تازهای به شورای امنیت سازمان ملل بخشید که ایالات متحده از این فرصت بهرهبرداری کرد. همکاری پنج عضو دائمی این شورا به جریان جنگ خلیج فارس و بعد از آن در مورد بحران سومالی و گسترش آمریکا به این کشور، از شواهد همین امر است.
سؤال اینجاست که اگر کشورهای جهان سوم دیگر نتوانند، حتی به صورت ظاهری، از نوعی پشتیبانی ناشی از اقدام جمعی در سازمان ملل برخوردار گردند، در آن صورت چه وسیلهای برای ابراز نظر درباره نظم جهانی خواهند داشت.
4-به کارگیری نظم نوین خاورمیانهای
یکی از مهمترین تأثیرات فروپاشی شوروی بر جهان سوم، برخورد اقتصادی قدرتهای بزرگ نسبت به این مناطق در حال توسعه است. چه آمریکا و چه شوروی و چه قدرتهای بزرگ اقتصادی و متوسط در نظام بینالملل به دلیل غیر امنیتی شدن جهان سوم، به طورانتخابیبا این مجموعه از کشورها برخورد کرده و خواهر کرد. پایه این انتخاب، تجاری، صنعتی، مالی و به اصطلاحتوسعهایخواهد بود. در بین مناطق جهان سوم، تنها منطقه خاورمیانه جنبه استراتژیک خود را (به مفهوم امنیتی آن برای غرب و آمریکا) حفظ کرده است. دلیل عمده این تداوم امنیتی، وجود جریانهای ارزشی نهادی شده ضدغربی است که اهمیت نظامی و استراتژیک منطقه را مطرح میکند و به بهرهبرداری اقتصادی از منطقه، جنبه امنیتی و استراتژیک میبخشد.
نتیجه گیری:
با ظهور عصر جدیدی در روابط بینالملل، که مهمترین ویژگی آن خاتمه جنگ سرد و افول قدرت یکی از قطبهای نظام جهانی است، دیدگاههای نوینی نسبت به جهان سوم مطرح گشت. با توجه به اینکه آمریکا و شوروی دیگر با انگیزه رقابتی به جهان سوم نمینگریستند، لذا هر جزئی از مجموعه منطقه مذکور به اندازهای در سیاست خارجی آنها ارزش مییافت که بتواند تأمین کننده منافع ملی آنها باشد؛ به عبارت دیگر، نوعی عملگرایی بر سیاست خارجی دو کشور در برابر جهان سوم سایه افکنده بود. در همین راستا منطقه خلیج فارس و عموماخاورمیانه جزء مناطقی قرار میگیرد که محدوده منافع حیاتی آمریکا به شمار میرود.
از سوی دیگر، اوضاع جدید بین المللی در زمینه صلح و توسعه جهانی نیز پیامدهای چشمگیری را مطرح خواهد کرد. بیش از هر چیزسودمندی نیروی تهاجمیکاهش یافته، از این رو انتظار میرود که رقابت تکنولوژیکی به منظور ایجار وسایل لازم برای قدرت نمایی، جانشین رقابت کشورها در زمینه ایجاد نیروی تهاجمی گردد؛ به این ترتیب نیروی اقتصادی به محبوبترین وسیله نفوذ و سلطه تبدیل شد، در واقع توسعه اقتصادی جزئی از سیاست دفاع ملی تلقی میگردد.
حال که سخن از فکرخلع سلاح برای توسعهبه میان آمد، باید در نظر داشت که گرچه اظهار وجود جهان سوم در دوره جنگ سرد و بیعت ناپایدار آن با این یا آن ابرقدرت به افزایش در سطح جهان و نیز به ایجاد یک نظام چند قطبی کمکک کرد، اما در دوره پس از جنگ سرد، به موازات زوال تدریجی جهان دو قطبی، جهان سوم به دوست بالقوه و در عین حال به دشمن خطرناک کشورهای توسعه یافته تبدیل شده است؛ به عبارت دیگر، در حالی که تنش میان شرق و غرب دیگر مطرح نیست، منازعه شمال و جنوب وضوح بیشتری یافته است. در پایان ذکر دو نکته لازم است:
اولادر این مقطع حساس، مهمترین رسالت کشورهای جنوب بویژه کشور اسلامیمان اتکای بیشتر به منابع محلی و ملی، از یک سو و از سوی دیگر تأکید بر زمینهها و شرایط مساعد و مشترک منطقهای بویژه در بعد فرهنگی (ایدئولوژیک) و اقتصادی است تا از این طریق در عرصه جهانی توسعه همکاریهای گوناگون میان کشورهای توسعه یافته، از توان حضوری فعال و مؤثر برخوردار گردند.
ثانیا چنانکه در مقدمه نیز اشاره شد، یکی از مهمترین مباحثی که در ارتباط با حذف شوروی و به قولییک جانبه * گشتن معارلات حاکم بر سیاست و روابط بین المللی مطرح است، مسأله جلوگیری و کنترل پراکندگی سلاحهای نابود کننده جمعی ** سلاحهای شیمایایی، بیولوژیکی، هستهای *** و تکنولوژیهای پیشرفته نظامی و دومنظوره است. با کشف توانمندیهای تعجبانگیز عراق در جنگ خلیج فارس و بویژه پس از آن در طی بازرسیهای بین المللی از زرادخانهها و دیگر امکانات تسلیحاتی پیشرفته این کشور، سیاستگذاران غربی و بویژه آمریکا، با تأمل و دقت فراوانی مسأله پراکندگی این گونه تکنولوژیها و تسلیحات در جهان سوم را مورد بررسی قرار دادند، چرا که در نظر آنان این موج جدیدتهدیدبه اندازه تهدیدی که در دهههای قبل از سوی بلوک شرق نسبت به منافع، متحدان و حتی سرزمین اصلی خود احساس مینمودند اهمیت داشت.
لذا بر اساس این ارزیابی اولیه، موج جدیدی از حربههای سیاسی، دیپلماتیک، اقتصادی، تبلیغاتی و حتی نظامی، جهت مهار این خطر فزاینده بسیج گشت.