نمایش پرواز بر آشیانه فاخته – معرفی و بررسی

نویسنده: کن کیسی ؛ دیل وازرمن ؛

مترجم: محامدی، منیژه ؛

پرواز بر فراز آشیانه فاخته، سرگذشت هول‌آور و هشدار دهندهٔ یک نظام است. سیستمی که برای مهار کردن و به دام انداختن چهره‌های معترض و به پاخواسته، راه حل را در آسایشگاههای روانی و جراحی نسوج عصبی جستجو می‌کند. اساسا مقولهٔ آسایشگاههای روانی یا به قول نمایشنامه‌نویس معاصر ایرانی «آرامسایشگاهها» یکی از مسائل مبرم و عمدهٔ جوامع غرب فکری-اعم از غرب سرمایه‌دار و شرق کمونیست-در طی چند دههٔ اخیر بوده است. به محض اینکه فردی به آگاهیهائی متحول و پیشرو دست یافت و در صدد روشنگری و افشا و رسوا ساختن چهرهٔ کریه و مکّار «سیستم» برآمد، عوامل و ایادی نظام برچسب‌های: دیوانه، نامتعادل، دارای جنون جوانی و افسرده یا به لفظ علمیش: سایکوپات، شیزوفرنی، پارانویا، پسیکوز و کاتالونیک به او می‌زنند و با اجیر کردن سایر حامیان احتمالی شخص معترض، او را به رغم تمام اعتراض و اعراض‌ها، روانهٔ بیمارستان روانی می‌کنند.

امروز، دانش روانکاوی در خدمت سیستمهای پلیسی-جاسوسی قرار گرفته و همواره با مکاشفات علمی، دست مزدوران را برای هلاک هرچه افزونتر چهره‌های آگاه سیاسی و اجتماعی بازگذارده است: دشمن طاووس آمد پر او.

*«مک مورفی» یک چهره مبرز و مبارز اجتماعی نیست، او حتی یک قهرمان به مفهوم مدرن و معاصرش هم نیست. او تنها یک انسان سالم است. مردی است با تمام شور و شوقهای آدمی، با غم‌ها و شادیهای یک فرد و با تعهد و التزامی که فطری و ذاتی انسان است. این تعهد، نه عهدی سیاسی که عهدی عاطفی و بشری است. آن هم در قبال چهره‌هائی چون: هاردینگ، بیلی، مارتینی، چیزو یک و دیگران.

فرق «مک مورفی» با دیگران این است: مک مورفی را به اجبار از اردوی کار به آسایشگاه آورده‌اند، اما دیگران هر کدام به انگیزه و سببی که عمده‌اش همانا دم در کشیدن و ضعف نفس و تحلیل و فروکش کردن‌های روحی و از کف دادن اعتماد و اتکای به خود بر اثر استیلا و چربش و غلبهٔ مدام و مستمر نظام تبلیغاتی حاکم بر آنها بوده، سر از آسایشگاه روانی در آورده‌اند. به بیانی دیگر و برای نمونه «هاردینگ» به دلیل خیانتهای زنش به آسایشگاه پناه آورده و این در حالی است که او شخصی است آگاه، متفکر و محیط بردانش روانکاوی. اما چون «خوددرمانی» در روانشناسی امری است کم و بیش ناممکن، او نیز گریزان و فراری از تمام افسون و افسانه‌های زنش به آسایشگاه «خانم راچد» پناهنده شده است.

مک مورفی کیست؟؛

«یک نکتهٔ دیگر: صاف و پوست کنده بهتان بگویم. من خودم خواسته‌ام که اینجا باشم، چون اینجا از اردوی کار بهتر است. با اطمینان می‌توانم بگویم که من دیوانه نیستم یا اینکه اگر هستم خودم این‌را نمی‌دانم.»

ما در این نمایشنامه و حتی در متن قصه، تنها با مک مورفی روبرو نیستیم بلکه با یک دستگاه طرفیم. دستگاهی که توانائی آدمهای اهل اعتراض و رو بر تابیدن و طغیان علیه تبهکاری و جنایت را با «لوبوتومی»-باز کردن قسمت جلو پیشانی-یا به قول هاردینگ «در واقع اخته کردن مغز» و یا شوکهای برقی مختل می‌سازد.

«چیف برومدن» در نمایشنامه فقط راوی نیست، او نظاره‌گری است خموش که به «مک مورفی» اقتدار و جسارت می‌بخشد. هر کدام از چهره‌های نمایشنامه را که بنگریم، نمونه و نمود و نمادی از کل جامعه‌ای هستند که بر اثر سیاستهای ضد مردمی و تخریبی و ویرانگر، چاره‌ای مگر مراجعه مکرر به روانپزشک، استراحت در آسایشگاههای روانی و استفادهٔ از قرصهای تخدیری و شوک‌های الکتریکی-یا مداوای برقی-ندارند. تازه این در شرایطی است که به قول «چیف برومدن»«دستگاههائی که تو بدنها کار گذاشته‌اند خوب کار کند.»

در یک رودروئی میان «هاردینگ» و «مک مورفی» ما شاهد دفاع هاردینگ از پرستار «راچد» و از آسایشگاه هستیم. او دلایلی علمی و منطقی می‌آورد که انسان ضعیف و بی‌اراده و اسیر و مغروق در سستی و جمود و خمودگی، گریزی جز پناه آوردن داوطلبانه به آدمهای مقتدری چون «راچد» ندارد، اما «مک مورفی» او را متوجه خویشتن می‌کند و در پایان همین گفتگو ما ناظر درهم شکستن و یا در واقع دستیابی بر آگاهی کم‌رنگ هاردینگ هستیم. هموکه از «راچد» به دلیل سلول تک نفره، شوک الکتریکی، شکنجه و دواهای خواب‌آور هراسی پنهانی دارد:

«می‌بندنت به تخت جراحی و به شقیقه‌هایت سیم وصل می‌کنند، سیم برق را 5 سانتیمتر می‌کنند تو جمجمه‌ات بعد جریان برق را می‌فرستند تو مخت، این جور شوک فقط یک تنبیه کوچک است.»

چیف درجائی می‌گوید:

«هیچ حربه‌ای به او [راچد] کارگر نیست، نباید گذاشت مک مورفی با دادن امیدهای بیجا به ما باعث شود به کارهای احمقانه دست بزنیم. امروز در اینجا پرستار نبرد کوچکی را باخته است. ولی نبردی کوچک از جنگی بزرگ، که در آن همیشه برد با او بوده است و خواهد بود، درست مثل قدرت خود دستگاه، چون قدرت دستگاه پشت او هم هست.»

در برشی دیگر از متن، «چیف برومدن» این کهنه رند آگاه بر مسائل و مصائب آسایشگاه، در طی همان نقب زدنها و گشت و گذارهائی که در خطه خطیر خاطره‌هایش دارد و هر بار چیزی از گذشتهٔ غمبار و پر حادثه‌اش را بر سریر ذهن می‌آورد، یادی دیگر از ماجرا دارد:

«یادم می‌آد که دوباره روز جمعه بود، سه هفته بعد از رای‌گیری تلویزیون، همه کسانی را که می‌توانستند راه بروند ردیف کردند و مثل گوسفند به ساختمان شمارهٔ یک بردند. سعی می‌کنند به ما بقبولانند که منظورشان رادیوگرافی سینه‌هامان است که سل نداشته باشیم ولی من می‌دانم منظورشان این است که ببینند دستگاههائی که تو بدنهایمان کار گذاشته‌اند خوب کار می‌کنند یا نه». روانپزشکی به وسیله دو عمل عمده ویژگی می‌یابد: درمان بر پایه شوک و استعمال داروهای روان‌درمانی.

استعمال داروهای روان درمانی در 1952 آغاز می‌شود و از 1957 توسعه می‌یابد، این داروها که مانع از واکنش‌های غیر طبیعی دیوانگان می‌شود، آسایشگاه را از نمایان‌ترین هیجانات خالی می‌کند و بدون نشانه‌ای از فریاد و نیروئی، سرانجام بحرانها به کمترین حد خود می‌رسند. پزشکان پیشرو از این داروها برای توسعهٔ رابطه با زندانیان خود سود می‌برند. شیوهٔ کار آنها برمبنای ایجاد برخوردهای گوناگون میان پزشک و بیمار است و از سوی دیگر با این شیوهٔ کار که چندوچون تحول بیماری، لحظه به لحظه و به شکلی یکسان در آسایشگاه ضبط شود مخالفند. آنها شیوهٔ نخست را تشویق می‌کنند و بر علیه شیوهٔ دوم دست به مبارزه می‌زنند.

«راچد» طرفدار شیوهٔ اول است و با نصب یک دفترچه در آسایشگاه به عنوان «دفتر خاطرات روزانهٔ بیماران» و رواج شیوهٔ خبرچینی و جاسوسی میان بیمارها، آنان را به یادداشت کردن کلیهٔ اعمال به اصطلاح خلاف بیماران دیگر تشویق می‌کند و براساس همین یادداشتها به شخصی‌ترین آراء و عقاید دست می‌یابد.

«هاردینگ» که بر کم و کیف مسائل روانپزشکی وقوف دارد دربارهٔ شوک الکتریکی و وضع و موقع آن سختی دیگر دارد:

«بله، متاسفانه باید گفت که ما شاهد افول شوک الکتریکی خواهیم بود. سر پرستار ما یکی ‌ از افراد معدودی است که هنوز شهامتش را دارند در مداوای زباله‌های اجتماع از سنتهای کهن آمریکائی جانبداری کنند.» اما این عمل تنها به آمریکا اختصاص ندارد، امروزه بیش از صدوسی هزار تن، زندانی بیمارستانهای فرانسه‌اند. اعتراض آنها به ندرت از دیوارهای آسایشگاه می‌گذرند. دانش پزشکی هنوز بدن دیوانگان را رها نکرده تا مسلم شود که به اندازهٔ کافی در خور حرص علمی روانپزشکان نیستند. آنها با «بررسیهای روانپزشکانه» روی بدن مجرمین و به یاری قدرت حقوقی، می‌خواستند تا به نظرهایشان دربارهٔ «موجود عجیب الخلقه» و مجرم و جانی و دیوانه دست یابند و تنها خواست این دستیابی این بود که از روانپزشکی به طور کامل یک پزشک قانونی بسازند. از سوی دیگر هم اکنون نگاهداری وسیع بیماران روانی در آفریقا به شیوهٔ غربیان آغاز می‌شود.

«چیف برومدن» در گفتگوی با «مک» در بارهٔ روشهای رام کردن آدمهای سرکش می‌گوید:

«-نه، نه، گوش کن. آن طوری رامت نمی‌کنند، طوری روت کار می‌کنند که نتوانی بجنگی! تو بدنت چیز کار می‌گذارند. به محض اینکه بینند تو از آنهایی هستی که در آینده آدم گنده‌ای خواهی شد کارشان را شروع می‌کنند و تا کوچک هستی اسبابهای کثافتشان را کار می‌گذارند و آن قدر پیگیری می‌کنند تا آدم بشی!»

در طول سه سده، غرب با به بند کشیدن دیوانگی، کلیت آنرا بی‌اعتبار ساخته است و اینجاست که این شعر دربارهٔ «مک مورفی» این تنهاترین معترض آسایشگاه بر ذهن تداعی می‌شود:

گفتند عاقلان غم دیوانه می‌خوریم

دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد «چیف» با بیان شاعرانه و صریحش، همواره به اجرا فضائی تخیلی و تغزلی می‌بخشد. او در سرآغاز هر صحنه با یک تک گوئی بلند و بلیغ و صریح، هر بار واقعیتی از مسائل آسایشگاه را باز می‌گوید:

«موتور برق را روشن کرده‌اند، معمولا شبها موتور را راه می‌اندازند که راحت‌تر بتوانند هر کاری که می‌خواهند بکنند، آنها به ساعت هم دست می‌زنند. هر وقت بخواهند وقت را عوض می‌کنند. چون همه خوابند کسی نمی‌تواند به جنایتهایشان پی ببرد شبها را دراز و کوتاه می‌کنند. من دیدم سه ماه در یک ساعت گذشته و سه سال در یک لحظه. وقتی ساعت را کند می‌کنند خیلی بداست. بعضی وقتها با گاز، مه مصنوعی درست می‌کنند، از پنجره‌ها و سوراخها می‌فرستند توی بخش‌ها و به نظر می‌آید همه جا یخ بسته، مثل این است که خورشید هم یخ بسته، ساعتها می‌گذرد و ما این قدر اینجا می‌نشینیم تا بپوسیم.»

کن کیسی در سال 1961 به عنوان دستیار در یک بیمارستان روانی کار کرده و در جائی گفته است که تمام شخصیتهای داستانش واقعی هستند، به استثنای «چیف برومدن» که یک شخصیت تخیلی است.

دیل واز رمن در تبدیل قصه به نمایشنامه موفق است و این کامیابی بیشتر در بینش و برداشت وفادارانه او نسبت به داستان نهفته است. اگرچه وازرمن به جنبه‌هائی مثل رویاروئی مک مورفی با کل نظام حاکم بر بیمارستانهای روانی آمریکا به عنوان یک محسس و یا مسائلی همچون تجربه‌های داروئی و الکتریکی بر روی بیماران روانی و یا نگرش به ابعاد اجتماعی فاجعه چندانکه بایست نپرداخته، اما از لحاظ ساخت و بافت نمایشی، پیام داستان کن کیسی را به تماشاگر منتقل می‌سازد.

کن کیسی در مواجهه با موضوع «زن» نیز دیدگاهی خاص دارد: او «راچد» را نماد زنان قدرتمندی می‌انگارد که سر آخر چهره‌هائی چون «هاردینگ» و «بیلی» را به کنج آسایشگاه می‌اندازند. زنانی که با سود جستن از انواع و انحاء تمهیدات مردان را به انزوا و عزلت می‌کشانند. دربارهٔ این گوشه‌نشینان، این پاره از شعر پل الوار را به یاد بیاوریم که:

بر او زخمی بزن کاری‌تر از انزوا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]