سالگرد کشته شدن ناصر الدین شاه توسط میرزا رضا کرمانی و بخشهایی از کتابچه استنطاق از میرزا رضا کرمانی
در کتابچه استنطاق از میرزا رضا کرمانی که توسط سید محمود مرعشی نجفی ویراستاری شده، نکات جالبی در مورد واقعه ترور ناصر الدین شاه به چشم میخورد.
این کتابچه در برگیرنده بازجویی از میرزا رضا کرمانی، فرزند شیخ حسین عقدائی است که پس از دستگیری وی، به علّت قتل ناصرالدّین شاه قاجار، در ذی الحجّه سال 1313 با حضور میرزا ابوتراب نظم الدوله و حاج حسین علی خان – رئیس قراولان عمارت همایونی – انجام شده. وی در این گزارش، متّهم است که شدیداً تحت تأثیر افکار تند و انقلابی سید جمالالدّین اسدآبادی قرار گرفته، و به درخواست وی، ناصرالدّین شاه را در یکی از روزهایی که به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی – علیه السّلام – رهسپار شده بود، با یک اسلحه کمری، به قتل برساند.
این کتابچه که نایاب و پیشتر منتشر نشده است، برخی مطالب جالب دارد، که برای تاریخنگاران و جامعهشناسان معاصر، قابل استفاده میباشد.
صورت استنطاقات با میرزا رضای کرمانی، پسر شیخ حسین عقدائی که عجالتاً بدون صدمه و اذیت با زبان خوش تا آنقدر تقریرات کرده است و مسلّم است که بعد از صدمات لازمه، ممکن است مکتومات ضمیر خود را بروز بدهد. (صدمات لازم!)
شما از کجا به خیال قتل شاه افتادید؟
ج (از کجا نمیخواهد. از کندهها و بلاهایی که به ناحق کشیدم. چوبها که خوردم، شکم خودم را پاره کردم، مصیبتهایی که از خانه نایبالسلطنه در امیریه و در قزوین و در انبار و باز در انبار به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زیر کنده و زنجیر بودم و حال آنکه به خیال خودم، خیر دولت را خواستم؛ خدمت کردم. قبل از وقوع شورش تنباکو ، نه این که فضولی کرده باشم، اطلاعات خودم را دادم بعد از آنکه احضارم کردند.
س(کسی که با شما غرض و عداوت شخصی نداشت. در صورتی که این طوری که میگویید خدمت کرده باشید، و از شما در آن وقت علامت فتنهجویی و فسادی دیده نشده باشد، جهتی نداشت که در ازای خدمت، به شما این طور صدمات زده باشند. پس معلوم میشود، همان وقت هم در شما بعضی آثار فتنه و فساد دیده بودند.
ج(الحال هم حاضرم بعد از این مدّت که طرف مقابل حاضر شده، آدم بیغرضی تحقیق نماید که من عرایض صادقانه خودم را محض حبّ وطن و ملّت و دولت به عرض رساندم، و ارباب غرض، محض حسن خدمت و تحصیل مناصب و درجات و مواجب و نشان و حمایل و غیره و غیره و غیره، به عکس به عرض رساندند. الحال هم حاضرم برای تحقیق.
س(این ارباب غرض کیها بودند؟
ج (شخص پست فطرت نانجیبِ بی اصلِ رذلِ غیر لایق، که قابل هیچیک از این مراتب نبود، خود آقای وکیلالدوله و کثرت محبّت حضرت والا آقای نایبالسلطنه به او.
س(در صورتی که شما اقرار میکنید، که تمام این صدمات را وکیلالدوله برای تحصیل شئونات و نایبالسلطنه برای حبّ به او، به شما وارد آوردهاند، شاه شهید چه تقصیر داشت؟ شما بایستی این تلافی و انتقام را از آنها بکنید که سبب ابتلای شما شده بودند، و یک مملکتی را یتیم نمیکردید!
ج – پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کرده باشد، و هنوز امور را به اشتباهکاری به عرض او برسانند، و تحقیق نفرمایند و بعد از چندین سال سلطنت، ثمر این درخت، وکیلالدوله، آقای عزیزالسطان- آقای امینالخاقان – و این اراذل و اوباش و بیپدر و مادرهایی که ثمر این شجره شدهاند و بلای جان عموم مسلمین شدهاند، باشند، باید چنین شجرهای را قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. اگر ظلمی میشد، از بالا میشد.
س(در صورتی که به قول شما اینطور هم باشد، درباره شخص شما، وکیلالدوله و نایبالسلطنه تقصیرشان بیشتر بود. شاه شهید که معصوم نبود، و از مغیبات خبر نداشت. یک آدمی مثل نایبالسلطنه که هم پسرش و هم ] خودش [نوکر بزرگ دولت] بود، [مطلبی را به عرض میرساند، خاصّه با اسنادی که از شما به دست آورده و به نظر مبارک شاه شهید رسانده بود، برای شاه شهید تردیدی باقی نمیماند. آنها که اسباب بودند، بایستی طرف انتقام شما واقع شوند. این دلیل صحیحی نبود که ذکر کردید. شما فرد منطقی و حکیم مشربی هستید؛ جواب را با برهان باید ادا کنید.
ج(اسناد از من به دست نیامد، الّا اینکه در خانه وکیلالدوله با سه پایه و داغی در حضور دو نفر دیگر که یکی والی بود و یکی هم سیدی که یک وقتی محض تعرّض به صدر اعظم، عمامه خود را برداشته بود و آن شب آنجا افطار میهمان بود، شاهد واقعه آن شب است که سند را به قهر و جبر، قلمدان آوردند، از من گرفتند. شب قبل هم مرا پیش نایبالسلطنه بردند.
س(شما که آدم عاقلی هستید، میدانستید نباید همچو سندی داد، به چه عنوان از شما سند گرفتند و چه گفتند؟
ج (عنوان سند این بود که بعد از آنکه من به آنها اطلاع دادم که در میان تمام طبقات مردم حرف و همهمه است، بلوا و شورش خواهند کرد برای مسئله تنباکو. قبل از وقت علاجی بکنید! و به نایبالسلطنه هم گفتم: تو دلسوز پادشاهی! تو پسر پادشاهی! تو وارث سلطنتی! کشتی به سنگ خواهد خورد! این سقف بر تو پایین خواهد آمد! دور نیست خطری به سلطنت چندین ساله ایران وارد شود! یک دفعه این امّت اسلامیه از میان خواهد رفت! آن وقت قسم خورد که من غرضی ندارم؛ مقصودم اصلاح است. تو یک کاغذی به این مضمون بنویس: ای مؤمنین! ای مسلمین! امتیاز تنباکو داده شد، بانک ایجاد شد، تراموا در مقابل مسلمین راه افتاد، امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد، قندسازی و کبریت سازی داده شد، ما مسلمانها به دست اجنبی خواهیم افتاد، رفته – رفته دین از میان خواهد رفت، حالا که شاه ما به فکر ما نیست، خودتان غیرت کنید! همّت کنید! اتّفاق و اتّحاد نمائید! در صدد مدافعه برآیید! تقریباً، مضمون کاغذ همین است. چنین کاغذی به من دستورالعمل داد و گفت: همین مطالب را بنویس! ما به شاه نشان خواهیم داد و میگوییم در مسجد شاه افتاده بود، پیدا کردیم تا ] در[صدد اصلاح برآییم و نایبالسلطنه قسم خورد که از نوشتن این کاغذ برای تو خطری نخواهد بود و بلکه قرض دولت است که در حقّ تو مواجب برقرار کند و التفات کند. آن وقت از حضور نایبالسلطنه که رفتیم به خانه وکیلالدوله، آنجا نوشته را باز به قهر و جبر و تهدید نوشتم. وقتی که نوشته را از من گرفتند، مثل این بود که دنیا را خدا به ایشان داده است. قلمدان را جمع کردند، اسباب داغ و شکنجه به میان آوردند.
سه پایه سربازی حاضر کردند که مرا لخت کنند، به سه پایه ببندند که رفقایت را بگو، مجلستان کجا است؟ و رفقایت کی هستند! هر چه گفتم چه مجلسی، چه رفیقی، من با همه مردم راه دارم؛ از همه افواه شنیدم؛ حالا کدام مسلمان را گیر بدهم؛ مجبورم کردند. من دیدم حالا دیگر وقت جان بازی و موقع آن است که جانم را فدای عرض و ناموس و جان مسلمانان بکنم. چاقو و مقراض را که از شدّت خوشی و سرور فراموش کرده بودند که توی قلمدان بگذارند، در میان اطاق افتاده بود. نگاه به چاقو کردم، رجبعلی خان ملتفت شد. چاقو را برداشت. مقراض پای بخاری افتاده بود. والی که رو به قبله نشسته بود، دعا میخواند، گفتم: شما را به حقّ این قبله و به حقّ همین دعایی که میخوانید، غرضتان چه چیز است؟ در این بین کاغذی هم از نایبالسلطنه به آنها رسیده بود؛ کاغذ را خواندند و پشت و رو گذاشتند. والی گفت: در این کاغذ نوشته است که حکم شاه است که مجلس و رفقای خود را حکماً بگویی و الّا این اسباب داغ و درفش حاضر است و تازیانه! من چون مقراض را پای بخاری دیدم، به قصد این که خودم را به مقراض برسانم، گفتم: بفرمایید بالای مقطّع تا تفصیل را به شما عرض کنم؛ داغ و درفش لازم نیست. و دست والی را گرفتم کشیدم به طرف بخاری. خودم را به مقراض رساندم و شکم خودم را پاره کردم؛ خون سرازیر شد؛ در بین جریان خون، بنای فحّاشی را گذاشتم. پس از آن، حضرات مضطرب شده، بنای معالجه مرا گذاردند، زخم را بخیه زدند. دنباله همان مجلس است که چهار سال و نیم، منِ بیچاره بیگناه که به خیال خودم خدمت به دولت کردهام، از این حبس به این محبس، از تهران به قزوین، از قزوین به انبار، در زیر زنجیر مبتلا بودم. در چهار سال و نیم، دو – سه مرتبه، مرخّص شدم، ولی در همه جهت در ظرف این مدّت، بیشتر از چهل روز آزاد نبودم. هر وقت که نایبالسلطنه یک امتیاز نگرفته داشت، مرا میگرفت! هر وقت وکیلالدوله اضافه مواجب و منصب میخواست، مرا میگرفت! عیالم طلاق گرفت. پسر هشت – نُه سالهام به خانه شاگردی رفت. بچّه شیر خوارهام به سر راه افتاد. دفعه اوّل بعد از تقریباً دو سال حبس که از قزوین ما را مراجعت دادند، ده نفر ما را مرخّص کردند؛ دو نفر از آن میان که بابی بودند، یکی حاجی ملّا علیاکبر و یکی حاجی امین بود. قرار شد به انبار بروند ] ولی[چون یکی از آن بابیها مایهدار بود، پولی خدمت حضرت والا تقدیم کرد، او را مرخّص کردند و مرا به جای آن بابی، باز به انبار فرستادند.
واضح است انسان از جان سیر میشود و بعد از گذشتن از جان، هر چه میخواهد، میکند. وقتی که به اسلامبول رفتم و در مجمع انسانهای عالم در حضور مردمان بزرگ، شرح حال خودم را گفتم، و به من ملامت کردند که با وجود این همه ظلم و بی عدالتی، چرا باید من دست از جان نشُسته و دنیا را از دست این ظالمین خلاص نکرده باشم.
س(تمام این تفصیلات که شما میگویید، به سؤال اوّل من قوّت میدهد. از خود شما انصاف میخواهم! اگر شما به جای شاهِ شهید میشدید، نایبالسلطنه و وکیلالدوله یک نوشته، به آن ترتیب، پیش شما میآوردند و آن تفصیلات را به شما میگفتند، شما جز اینکه مقاومت کنید، چاره داشتید یا خیر؟ پس در این صورت، مقصّر این دو نفر بودند و به قتل، اولویت داشتند. چه شد که به خیال قتل آنها نیفتادید و دست به این کار بزرگ زدید؟
ج (تکلیف بی غرضی او این بود که یک محقّق ثالث بی غرضی بفرستد میان من و آنها ] تا[حقیقت مسئله را کشف کند. چون نکرد، او مقصّر بود و سالها است که به این منوال، سیلاب ظلم بر عامّه رعیت جاری است. مگر این سید جمالالدّین، این ذرّیه رسول – صلیاللَّه علیه و آله – این مرد بزرگ، چه کرده بود که به آن افتضاح، او را از حرم حضرت عبدالعظیم کشیدند، زیر جامهاش را پاره کردند، آن همه افتضاحات به سرش آوردند؟ او غیر از حرف حق چه میگفت؟ این آخوند چلاق شیرازی که از جانب آقا سید علیاکبر فال عصیری ، قوام فلان فلان شده را تکفیر کرد، چه قابل بود که بیایند توی انبار، اوّل خفهاش کنند، بعد سرش را ببرند؟ من خودم آن وقت در انبار بودم؛ دیدم با او چه کردند. آیا اینها را خدا برمیدارد؟ اینها ظلم نیست؟ اینها تعدّی نیست؟ اگر دیده بصیرت باشد، ملتفت میشود که در همان نقطه که سید را کشیدند، در همان نقطه، گلوله به شاه خورد. مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران، ودایع خداوند نیستند؟
قدری پایتان را از خاک ایران بیرون بگذارید، در عراق عرب و بلاد قفقاز و در عشقآباد و اوایل خاک روسیه، هزار – هزار رعایای بیچاره ایران را میبینید که از وطن عزیز خود، از دست ظلم و تعدّی فرار کرده، کثیفترین کسب و شغلها را از ناچاری پیش گرفتهاند. هر چه حمّال و کنّاس و الاغچی و مزدور در آن نقاط میبینید، ایرانی هستند.
آخر این گلّههای گوسفند شما، مرتع لازم دارد که چرا کنند، شیرشان زیاد شود، هم به بچّههای خود بدهند و هم شما بدوشید؛ نه اینکه متّصل تا شیر دارند، بدوشید و شیر که ندارند، گوشت بدنش را بدوشید. گوسفندهای شما همه رفته و متفرّق شدند. نتیجه ظلم همین است که میبینید! ظلم و تعدّی بی حدّ و حساب چیست و کدام است؟ و از این بالاتر چه میشود که گوشت بدن رعیت را میکنند، به خورد چند جوجه باز شکاری خود میدهند؟
صد هزار تومان از فلان بی مروّت میگیرند و قباله ملکیت جان و مال و عرض و ناموس یک شهر یا مملکتی را به او میدهند. رعیت فقیر و اسیر و بیچاره را در زیر بار تعدّیات مجبور میکنند که یک زن منحصر بفرد خود را از اضطرار طلاق میدهد و خودشان صد تا صد تا زن میگیرند و سالی یک کرور پولی که به این خونخواری و بیرحمی از مردم میگیرند، خرج عزیزالسلطان، که نه برای دولت مصرف دارد و نه برای ملّت و نه برای حظ نفس شخصی، میکنند و غیره و غیره و غیره. آن چیزهایی که همه اهل این شهر میدانند و جرأت نمیکنند بلند بگویند، حالا که این اتفاق بزرگ به حکم قضا و قدر به دست من جاری شد، یک بار سنگینی از تمام قلوب برداشته شد، مردم سبک شدند.
دلها همه منتظرند که پادشاه حالیه، حضرت ولیعهد چه خواهند کرد؛ ] آیا [به عدالت و رأفت و درستی، جبر قلوب شکسته را خواهند کرد یا خیر؟ اگر ایشان چنانچه] چنانکه [مردم منتظرند، یک آسایش و گشایشی به مردم عنایت بفرمایند، اسباب رفاه رعیت میشود.] اگر[بنای سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند، البتّه تمام خلق، فدوی ایشان میشوند و سلطنتشان قوام خواهد گرفت و نام نیکشان در صفحه روزگار باقی خواهد بود و اسباب طول عمر و صحّت مزاج خواهد شد. امّا اگر ایشان همان مسلک و شیوه را پیش بگیرند، این بار کج است و به منزل نخواهد رسید. حالا وقتی است که به محض تشریف آوردن بفرمایند و اعلام کنند که: ای مردم! حقیقتاً در این مدّت به شماها بد گذشته است، کار بر شما سخت بوده؛ آن اوضاع برچیده شد، حالا بساط عدل گسترده است و بنای ما بر معدلت است. رعیتِ متفرّق شده را جمع کنند، امیدواری بدهند، قرار صحیحی برای وصول مالیات به اطّلاع ریش سفیدان و رعایا بدهند که رعیت تکلیف خود را بداند، در موعد مخصوص، خودش مالیات خودش را بیاورد، بدهد؛ پی محصّل نرود که یک تومان اصل را ده تومان فرع بگیرند و غیره و غیره.
س(خوب در صورتی که واقعاً خیال شما خیر عامّه بود و برای رفع ظلم از تمام ملّت، این کار را کردید، پس باید تصدیق بکنید با اینکه اگر این مقاصد بدون خونریزی به عمل بیاید و این مقصود حاصل شود، البته بهتر است. حالا ما میخواهیم بعد از این، در صدد اصلاح این مفاسد برآییم، باید خیال ما از بعضی جهات آسوده باشد که از روی اطمینان مشغول ترتیبات تازه شویم. در این صورت، باید بدانیم که اشخاصی که با شما متّفق هستند، که هستند و خیالشان چیست و این را هم شما بدانید که غیر از شخص شما که مرتکب جنایت یا کشته میشوید، یا شاید چون خیالت خیر عامّه بوده است نجات بیابی، امروز دولت متعرّض احدی نخواهد شد، برای اینکه صلاح دولت نیست. فقط میخواهم بشناسم اشخاصی را که با شما هم عقیده هستند که در اصلاح امورات شاید یک وقتی به مشاوره آنها محتاج شویم.
ج(صحیح نکته میفرمایید. من چنانچه ] چنانکه[به شما قول دادهام و قسم خوردهام، به شرافت و ناموس انسانیت خودم قسم میخورم که به شما دروغ نخواهم گفت. هم عقیده من در این شهر و مملکت بسیار هستند؛ در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار، در میان امراء بسیار، در میان تجّار و کسبه بسیار؛ در جمیع طبقات هستند. شما میدانید وقتی که سید جمالالدّین به این شهر آمد، تمام مردم از هر دسته و طبقه، چه در تهران و چه در حضرت عبدالعظیم، به زیارت و ملاقات او رفتند. مقالات او را شنیدند و چون هر چه میگفت للَّه و محض خیر عامّه مردم بود، همه کس مستفید و شیفته مقالات او شدند. تخم این خیالات بلند را در مزارع قلوب پاشید. مردم بیدار بودند، هشیار شدند و حالا همه کس با من هم عقیده است. ولی به خدای قادر متعال که خالق سید جمالالدّین و من و همه مردم است، قسم است، از این خیال من و نیت کشتن شاه، احدی غیر از خودم و سید اطلاع نداشت. سید هم که در اسلامبول است؛ هر کاری که میتوانید و از دستتان بر میآید بکنید. دلیلش هم واضح است که اگر همچو خیال بزرگی را من به احدی میگفتم، مسلّماً نشر میکرد و مقصود باطل میشد. وانگهی تجربه کرده بودم که این مردم، چه قدر سست عنصرند و حبّ جاه و حیات دارند. در آن اوقاتی که گفتگوی تنباکو و غیره در میان بود که مقصود فقط اصلاح اوضاع بود و ابداً خیال کشتن شاه و کسی در میان نبود، چه قدر از این ملکها و دولتها و سلطنتها که با قلم و قدم و درم، همعهد شده بودند و میگفتند تا همه جا حاضریم، همین که دیدند برای ما گرفتاری پیدا شد، همه خود را کنار کشیدند. من هم با آن همه گرفتاری، اسم احدی را نگفتم. چنانچه به جهت همین کتمان سرّ، اگر بعد از خلاصی یک دور میزدم، مبالغی میتوانستم از آنها پول بگیرم؛ ولی چون دیدم نامرد هستند، گرسنگی خوردم، ذلّت کشیدم، دست پیش احدی دراز نکردم.
کتابخانه آیتاللَّه العظمی مرعشی و فهرستهای دستنویس آن
عالی بود. تا به حال در مورد این که اصل استنطاق موجود است نشنیده بودم. ممنون.