کتاب به ‌خاطر یک فیلم بلند لعنتی، نوشته داریوش مهرجویی‌

کتاب به ‌خاطر یک فیلم بلند لعنتی
نویسنده : داریوش مهرجویی‌
نشر قطره
۲۵۰ صفحه

نمی‌دانم چرا این روز‌ها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت می‌کنم. احساس حسد را به راستی توی تمام تار و پود وجودم می‌چشم و می‌بینم که چگونه تلخ و کدر و بی‌رمق و زشت و نکبت بار می‌شوم. البته گاهی اوقات به خودم تلقین می‌کنم که شاید این چیزی موروثی است که از عهد بوق تاریخ من به من رسیده است، تاریخ سراسر سرکوب و بی‌عدالتی، که شاید این همان ناآگاه جمعی قوم من است که مرا اینطور پست و سیاه می‌کند که مدام به من نهیب می‌زند که «تو هیچگاه پیش نرفتی»، تو هردم فرو رفتی و عقب ماندی نمی‌خواهم خودم را نمادی یا نماینده‌ای از قوم و قبیله‌ای از این مملکت بدانم، یعنی نمایانگر جامعه‌ای باشم که مدام می‌خواهم از آن فرار کنم و از اینکه بگویم ایرانی‌ام، بخصوص میان خارجی‌های جهان اولی، شرم دارم. البته این همان سرپوش گذاشتن روی هویت خود است، چیزی که به هر حال بوده و هست و نمی‌توان آن را کتمان کرد، و با این حال ما همیشه مایلیم هویت ایرانی خود را پنهان کنیم، چون خودمانیم، چندا مایه غرور نبوده و نیست. ) حالا در این میان، هی می‌خواهم زور بزنم به فردیت راستین خود – آن طور که علما می‌فرمایند – برسم. فردیت من چی است؟ کجاست؟ چگونه می‌توان صاحب فردیت شد، خصوصیاتش چیست، بخصوص، و بخصوص، بخصوص در جامعه‌ای که مدام زیر ظواهر و تعارفات و رودربایستی‌ها و لفت و لعاب پوک زندگی دست و پا‌زده، که مدام نوعی جهالت موروثی بر آن حاکم بوده که میزان تساهل و رواداری‌اش نسبت به هر حرکت پیشرفته و مترقی تقریباً صفر است.

در این جامعه فردیت چه معنایی پیدا می‌کند؟ شاید به خاطر همین عقب افتادگی و دوری از «ساحت آزادی» است که این طور حسود شده‌ام و این احساس حسادت نسبت به دیگری، یعنی نسبت به هر که پیشرو باشد و رو به جلو گام بردارد، حتی نسبت به آن ناکس برنده جایزه نوبل، دارد پدر صاحب بچه را در می‌آورد… بدیاش تلخی بدمزه و سنگین و لزجی است که روی روح و روان آدم می‌نشیند و انسان را به معنای واقعی که آلود می‌کند. مثل پریشب نتوانستم تا صبح بخوابم. چون سرشب خبر رسید که حمید میرمیرانی دوباره برای فیلم کوتاه جدیدش یک جایزه بز نقره‌ای گرفته از فستیوال نمی‌دانم فلان و بهمان کره جنوبی. و همین آتش انداخت به جانم. تا صبح به خودم می‌پیچیدم و از این دنده به آن دنده غلت می‌زدم. چندبار پا شدم بی‌هدف در تک اتاق سر پشت بامم راه رفتم و به افکار و اندیشه‌های واهی و احمقانه‌ام بال و پر دادم. انگار می‌بایست این جایزه را به من می‌دادند. با وجود آنکه من اصلاً هیچ فیلمی در آنجا نداشتم. چطور می‌توانستم، چون دو سال و خورده‌ای بود که ممنوع الکار شده بودم و هیچ فیلمی از من بیرون نیامده بود.

و حالا از اینکه حمید، همکلاسی و دوست قدیمی، دوباره جایزه گرفته به جای اینکه مثل دیگران خوشحال باشم و تبریک بگویم، بدتر به خودم می‌پیچیدم و خودخوری می‌کردم. بدی‌اش این است که این حس را نمی‌شود برای کسی تعریف کرد، حتی برای بر و بچه‌ها و خودی‌ها و خویشان و دوستان صمیمی و نزدیک. برای هیچ کس. چرا که این یعنی کثافت زدن به هیکل خودت یعنی عیان کردن اینکه تا چه حد ذلیل و بدبخت و شکست خورده‌ای، که از موفقیت دیگری به جای کیف و لذت رنج می‌بری و ناراحتی، یعنی تو اصل بیماری، یا دیوانه‌ای (ای بابا مگر می‌شود! ؟ ) پس مدام مجبوری این حس موذیانه و شرور را پیش خود نگه داری، توی وجود منحوست قرقره‌اش کنی، و بگذاری سم نکبت بارش به تمام مویرگ‌ها و سلول‌های ریز بدنت رسوخ کند… به یاد سالی پری و موتسارت جوان می‌افتم در فیلم آمادئوس میلوش فورمن، چه حرصی می‌خورد سالی پری، از اینکه می‌دید چطور این نابغه جوان به راحتی موسیقی خلق می‌کند و می‌جوشد و‌تر و تازه است. درحالیکه او عقب افتاده و از کارأفتاده بود و دیگر رمقی نداشت. لابد حس حسادت من هم نسبت به میرمیرانی و شمندری و مختارآبادی ووو… و هر کس و ناکس دیگه‌ای که پیش رفته و موفق است و جایزه می‌گیرد از همین نوع است.

من و حمید میرمیرانی همکلاس سازمان آموزشی و هنری تبلیغات اسلامی بودیم و هردو مشتاق و عاشق فیلم. آن موقع تازه سال دوم راهنمایی را طی می‌کردیم و خورده بود به پایان جنگ هشت سال دفاع مقدس و یک نوع ملنگی و ر‌هایی و بیداری از یک خواب بلند کابوس‌وار همه را فرا گرفته بود… در کلاس‌های سازمان، شمسایی مونتاژ درس می‌داد و حضوری فن فیلم نامه‌نویسی. ولی از همان ابتدا هر یک از ما چندین طرح و فیلمنامه بلند و کوتاه ردیف کرده بودیم، و توی کتابخانه هرچه که دم دستمان آمده بود بلعیده بودیم. از تاریخ سینمای جهان و ایران، و تألیفات جمال امید و کمی و کی، و مجله ستاره سینما و نوشته‌های هژیر داریوش و بهرام ریپور و پرویز دوائی و پرویز نوری، همه را، پیش و پس از انقلاب همه را خوانده و فوت آب بودیم. یک عشق فیلم واقعی ما هردو با هم پس از گرفتن دیپلم در کنکور نام‌نویسی و شرکت کردیم و از آنجا که زیادی به خود می‌بالیدیم و درس نخوانده بودیم، هردو با هم رد شدیم و از این بابت خوشحال هم بودیم، چون فرصت داشتیم که سراپا به فیلم بپردازیم. کلاس‌های ویدئو و کامپیوتر و تصویرسازی و این‌ها را پشت سر گذاشتیم.

سال بعد هردو در کنکور با رتبه‌های خوب قبول شدیم. هردو فیلم ساختیم، البته کوتاه، او بیشتر مستند شهری، و من داستانی، مستند روستایی. اول فیلم‌های من گل کرد. دوتا کوتاه نقلی و چند جایزه ناقابل از داخل و خارج و بعد خوردم به یک رکود زیباشناختی و شک کردم به اصل سینما و ماهیت هنر و خلاصه هی ساز تئوری و اندیشه در باب مسائل حیاتی و اساسی زیباشناسی شرقی – غربی کوک کردم و خودم هم در آن زمینه چیز‌هایی نواختم… و در این میان، میرمیرانی ناکس هی ساخت و ساخت، کوتاه، په خورده بلندتر، نیمچه بلند، و خلاصه حسابی مطرح شد و حالا هم که بز نقره گرفته برای آخرین فیلم کوتاهش؛ و من همین طور نشسته‌ام متحیر و متألم در باب مسائل ذھنی و تئوریک، که یعنی مسائل واهی… چون من هنوز به درستی نفهمیده‌ام که این تبلور فکر‌ها را در عمل باید نشان داد. یعنی همان کاری که نسل هشتم فیلمسازان این مملکت هم اکنون دارند می‌کنند. نه، مسأله سر این چیز‌ها نیست. مسأله سر این است که احساس می‌کنم خسته شده‌ام و از این ماراتن فیلمسازی رنج می‌برم. زیادی بر اعصابم فشار می‌آورد؛ هر کار کوچک، از همان ابتدای گرفتن اجازه و جور کردن بودجه و پیدا کردن تهیه‌کننده به صورت یک کار عظیم کمرشکن جلوه می‌کند و برای ما کوتاه کار‌ها که خب معلومه، همه‌اش سر و کله زدن با دولت و مراکز دولتی و رسانه‌های دولتی و نیمچه دولتی است. و همه‌اش جنگ و جدل و کمند انداختن و از دیوار‌های بلند بوروکراسی اداری و قرطاس بازی‌های ریز و درشت بالا رفتن و فرا گذاشتن و هی از وفور جهل و جهالت در فرهنگ روابط انسانیمان حیرت کردن و حرص خوردن… مثل، مثل”، مثل”، شما به ترافیک عصب شکنمان نگاه کنید. چه می‌بینید؟ همه‌اش می‌خواهند سر شما را شیره بمالند یا شما را بترسانند یا تهدید می‌کنند با توی شکمتان شاخ می‌زنند و همه این‌ها را از آن جهت می‌کنند که در فرهنگ ما و آداب ترافیک و به طور کلی ادب ما مهم آن است که تا چه حد زرنگ و خلافکار و پررو و وقیح باشی تا بتوانی راه خود را بگیری و همه را پشت سر بگذاری و از همه جلو بزنی. راه بگیری نه اینکه راه بدهی. راه دادن. تعارف کردن، بفرمایید خواهش می‌کنم، اختیار دارید قربونتون میرم. مخلصم، چاکرم، کوچکم، نوکرم همه این‌ها یعنی کشک، یعنی پشم. ادب بی‌ادب.

یعنی یک دروغ و توهم بزرگ. در روابط کاری‌مان هم، واقعاً همینطوریم. هیچ وقت راه نمی‌دهیم. اصلاً نباید راه داد. باید راه را گرفت. پس راه شما را می‌گیریم و کیف می‌کنیم از اینکه جلوی یک ارباب رجوع بدبخت یک سد عظیم علم کنیم. چون به این ترتیب می‌توانیم به هویت از دست رفته و عقب افتاده خود، توسط این ابراز قدرت ناچیز شکلی ببخشیم. حس می‌کنم که جیوه خشمم دارد هی بالا می‌رود. دوباره جوش آورده‌ام. داغ شده‌ام. از این کمبود‌ها، اجحاف‌ها، تناقضات روحی قوم و قبیل‌های خود کلافه شده‌ام. من پر از غیظم، بیزارم از این شهر و دیار و این «اتوبان‌های دراز بسته در خود پر از دود خودرو‌های درجا نشسته. » و آن کامیون با مینی بوس یا اتوبوس فرتوت و اسقاط زشت و سنگینی که از کنارم می‌گذرد و گاز و گوز متعفن خود را به حلقوم من و شما می‌فرستد و خود راننده آن بالا پشت پنجره بسته عین امپراتور‌ها محکم نشسته و عین خیالش نیست که دارد چه می‌کند که دارد بی‌مهابا به پیش میراند و شهر و دیار خود را به گند می‌کشد. در اینگونه مواقع می‌گویند که به جای حرص خوردن بهترین کار این است که ذهن را، یعنی کله را از این افکار موهوم خالی کنیم. مثل بچه آدم گوش‌های بتمرگیم و سعی کنیم با نفس‌های آرام یوگایی به آرامش برسیم. آرامش؟ ! من که فعلا در این احوالات فرسنگ‌ها از آرامش دورم. و جز با چند اگزای ۱۰ میلی مردافکن، آرامشی در کار نخواهد بود. ولی فعل حوصله مواد شیمیایی را ندارم؛ این دراگ‌ها را. و یوگا هم بی‌یوگا، و همراه آن کوشش جهت خالی کردن ذهن از هرگونه تفکر و اندیشه هم که در این وضع و حال کار حضرت فیل است. الان اندیشه‌ها، تصاویر، مفاهیم، صورت‌ها، اندام‌ها، اشیا همه و همه توی کله من می‌چرخند و ناله می‌کنند و درهم فرو ‌می‌روند، انگار توی آب میوه‌گیری است. این کله را چگونه می‌توان سامان داد؟

من خودم هم درست نفهمیدم که چطور شد این طور عشق فیلم از کار درآمدم. چون آن موقع که شخصیت من داشت شکل می‌گرفت، اصلاً نمی‌دانستم که سینما خصلت هنری و هنرسازی هم دارد. سینما همان فیلم‌های کارتونی احمقانه، و اکشن‌های علمی – تخیلی توخالی و هفت تیرکشی‌های تخمیک و آرتیست بازی‌های جاهلانه بود که سراسر رسانه‌های تصویری ما را احاطه کرده بود، از تلویزیون و سینما و ویدئو‌ها بگیر تا شو‌های ابلهانه ماهواره‌ای… تا اینکه یک روز در سینما تک دانشجویان، پشت مرحوم سینمای شهر قصه، که تازه دو سه سال بعد از جنگ و در دوره بازسازی رفسنجانی راه افتاده بود و مشتی جوون هم سن و سال خودمون آن را می‌گرداندند، فیلم تعصب اثر گریفیث را دیدم و بعدش چند تا نئورئالیست دست اول، و بعد آثار تارکوفسکی و برسون و همه این‌ها آمپر آمپر از ما برق پراند، یعنی از من و میرمیرانی و چند بچه جوان ابله شیفته دیگر، و دیگه مارو پاک دیوانه و عاشق این هنر، یا فن یا صنعت یا بازیچه یا هرچه که بود کرد. یادم می‌آید که سر سومین نمایش فیلم کشیش رنجور و مسلول دهکده برسون بود که دیدم در همان صحنه اول با آن موزیک و آن اندوه بزرگ، اشکم ر‌ها شده و در غم انسانی می‌گریم که یک تصویر، یا یک توهم بیش نیست. و جز نور تابنده از پروژکتور پشت سر خود چیز دیگری نیست. با این وجود زنده و پرتپش است و مرا به جایی می‌برد که انگار نزدیک‌ترین قوم و خویش خود را از دست داده‌ام. جادوی فیلم و سینما مرا سخت گرفته بود. به پهلودستی خود نگاه کردم، به میرمیرانی، دیدم او هم دارد اشک میریزد و می‌کوشد نشان ندهد. این چه اشکی بود؟


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]