کتاب چارلی و کارخانه شکلات سازی، نوشته رولد دال

در این کتاب رولد دال یک فضای پاک فکری برای کودکان ایجاد میکند و به طور غیرمستقیم روی فضایل اخلاقی تأکید میکند؛ البته او این کار را با مهارت انجام میدهد؛ طوری که شیرینی داستان از بین نرود و برای کودک هیچ ملال فکری رخ ندهد. او بال تخیل و تصور را تا آنجا میگسترد که رودخانههایی از شکلات را در پیش چشم کودک نشان میدهد و با آن آرامشی روحی در ذهن او به وجود میآورد. در واقع خلاقیت ذهنی کودک را نیز افزایش میدهد. به جرئت میتوان گفت که این کتاب اگر از آیهی ۱۵، سورهی محمد (ص) الهام نگرفته باشد، حتماً مبتنی بر آن بوده است؛ آنجا که میفرماید: «وصف بهشتی که به پرهیزکاران وعده داده شده این است که در آن، نهرهایی از آبهای تغییر ناپذیر و نهرهایی از شیری که طعمش عوض نمیشود و…. جاری است.
در این کتاب با تشویق به خیال پردازی، به استقبال حقایقی دست نیافتنی میرویم؛ همچون پرواز کردن در آسمان بیکران که روزی برای بشر فقط یک آرزو بود… اما شخصیت اول داستان یعنی چارلی باکت که صفت برجستهی او صبر و پایداری است، سرانجام در نبرد با فقر و گرسنگی پیروز میشود. | نویسنده از شخصیتهای منفی چهار کودک دیگر که به حرص و طمع و نافرمانی آلودهاند، زمینهی سیاهی همچون شب تاریک میآفریند تا چارلی همچون ستارهای در آن تاریکیها بدرخشد.
ماجراهای چارلی و آقای ونکا در سرتاسر جهان مشهور است. در این کتاب شما ماجراهای کامل چارلی را که آقای مایکل فرمن آن را نقاشی کرده، میخوانید. شما از نخست شاهد همه چیز خواهید بود؛ از لحظهای که در کارخانهی اعجابانگیز و جادویی شکلاتسازی بر روی چارلی و چهار بچهی دیگر باز میشود و او آنها را به درون کارخانه دعوت میکند، تا دیدار آدامسهای مخصوص، رودخانههای شکلات و شیرینیهای مربع شکلی که گرد به نظر میآیند. بنابراین آماده باشید تا شاهد حوادث جالب و خارق العادهای باشید که برای آنها رخ میدهد. در پایان این ماجراها، چارلی کشف میکند که وارث کارخانهی خودش است. قبل از این که چارلی به کارخانه بیاید و امور را در دست گیرد، آقای ونکا، خانواده و اجداد چارلی را -که همیشه در بستر بودهاند. مثل یک بقچه یکجا جمع میکند و درون آسانسوری میاندازد که به فضا میرود. در فضا، این فضانوردان بیباک با موجودات عجیب و غریب میجنگند و سرانجام به دعوت رئیس جمهور امریکا پا بر چمنهای کاخ سفید میگذارند. در اینجا، شما دو کتاب دوست داشتنی «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» و «چارلی و آسانسور شیشهای را در کنار هم میخوانید. این دو کتاب را که همراه هم هستند، میتوانید همیشه به صورت یک گنج نگه دارید. رولد دال در ولز از پدر و مادری نروژی متولد شد و دوران کودکی خود را در انگلستان سپری کرد و تحصیلاتش را در ریتن به پایان رساند. او وقتی هجده سالش بود، به افریقا رفت تا برای کمپانی نفتی شل کار کند. وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد، او به نیروی هوایی انگلیس پیوست و در حالی که معاون دایمی نیروی هوایی در واشنگتن بود، به عنوان خلبان جنگی نیز فعالیت میکرداو سپس شروع به نوشتن داستانهایی کرد که اکنون در سرتاسر دنیا بسیار مشهورند. رولد دال در نوامبر سال ۱۹۹۰ میلادی در سن ۷۴ سالگی در گذشت.
کتاب چارلی و کارخانهی شکلات سازی
نویسنده : رولد دال
مترجم : مهناز داودی
انتشارات محراب قلم
۱۳۲ صفحه
این دو پیرمرد و پیرزن، پدر و مادر آقای باکت هستند؛ نام آنها پدربزرگ جو و مادربزرگ ژوزفین است. این دو پیرمرد و پیرزن، پدر و مادر خانم باکت هستند؛ نام آنها، پدربزرگ جورج و مادربزرگ جورجینا است. این، آقای باکت است. این خانم باکت است.
خانم و آقای باکت، یک پسر کوچک به نام چارلی دارند. این، چارلی است. حال شما چه طور است؟ احوال شما چه طور است؟ خب امیدوارم که حال شما خوب باشد. تمام افراد این خانواده، یعنی شش نفر بزرگسال (آنها را بشمار! ) با چارلی باکت کوچولو، در یک خانهی کوچک چوبی در کنار یک شهر بزرگ زندگی میکنند. این خانه برای این افراد خیلی کوچک بود و آنها به طور زجرآوری در آن عمرشان را سپری میکردند. در آن اتاق، فقط یک تخت وجود داشت. آن تخت به افراد بسیار پیر اختصاص داشت. آنها چون خیلی پیر و خسته و فرتوت بودند، هرگز از تخت بیرون نمیآمدند. آقا و خانم باکت و چارلی کوچولو توی یک اتاق دیگر روی تشکهایی میخوابیدند که روی زمین بود. البته این وضع در تابستان زیاد بد نبود؛ اما در زمستان، تمام شب باد سردی کف اتاق میوزید و غیر قابل تحمل بود. آنها به قدری فقیر بودند که دیگر جایی برای تقاضای خرید هیچ چیز نبود؛ حتی یک تخت اضافه که روی آن بخوابند. آقای باکت تنها فرد خانواده بود که شغلی داشت. او در کارخانهی ساخت خمیر دندان کار میکرد. تمام روز روی نیمکت مینشست و بعد از آن که لولههای خمیر دندان پر میشد، روی آنها در پوش میگذاشت. متأسفانه به کارگر کارخانه حقوق خوبی نمیدادند. آقای باکت بیچاره با آن که خیلی سخت کار میکرد و با آن که خیلی سریع در پوش خمیر دندانها را میبست، هرگز نمیتوانست پول کافی به دست آورد. حتی نمیتوانست نیمی از مایحتاج خانوادهی بزرگش را تأمین کند یا به اندازهی کافی پول نداشت که غذای مناسب برای آنها بخرد. تنها غذایی که آنها توانایی خرید آن را داشتند، نان و کره برای صبحانه، سیب زمینی آب پز و کلم برای ناهار و سوپ کلم برای شام بود. روزهای تعطیل نوع غذا کمی بهتر بود. برای همین همه چشم به راه روزهای تعطیل بودند. در این روزها
هر کسی که میخواست، میتوانست دو بشقاب غذا بخورد. تصور نشود که باکتها از قحطی رنج میبردند؛ اما همهی آنها، یعنی دو پدربزرگ پیر، دو مادربزرگ پیر، پدر و مادر چارلی و به خصوص خود چارلی، از صبح تا شب را با شکم خالی به طور وحشتناکی سر میکردند. حال چارلی از همه بدتر بود. با آن که پدر و مادرش زود از غذا دست میکشیدند و آن را به چارلی میدادند اما آن هم برای یک پسر در حال رشد کافی نبود. او واقعاً به جای سوپ کلم، به غذایی احتیاج داشت که او را نه تنها سیر کند، بلکه باعث رشدش شود. البته آنچه او بیش از همه دوست داشت، شکلات بود. او صبحها وقتی به مدرسه میرفت، پشت ویترین مغازهها میایستاد و همان طور که دماغش را روی شیشهی مغازهها فشار میداد، به شکلاتها خیره میشد و دهانش آب میافتاد. او هر روز بچههایی را میدید که شکلاتهای خوشمزهای را از جیبهایشان بیرون میآوردند و با حرص میجویدند. دیدن آنها برای چارلی شکنجه بود؛ زیرا چارلی فقط سالی یک بار، آن هم روز تولدش میتوانست طعم شکلات را بچشد. تمام افراد خانواده برای روز خاص، پولشان را پس انداز میکردند و وقتی آن روز بزرگ برای چارلی فرا میرسید، او میتوانست تمام شکلات را به تنهایی بخورد. ولی او هر بار که شکلاتش را در صبح روز تولدش دریافت میکرد، با دقت درون یک جعبهی چوبی قرار میداد و برای چند روز تنها به خودش اجازه میداد که آن را فقط نگاه کند. ولی هرگز آن را لمس نمیکرد.
سرانجام وقتی که بیش از آن نمیتوانست تحمل کند، گوشهای از کاغذ کادو را باز میکرد و تکهای کوچک از آن را گاز میزد؛ به اندازهای که فقط طعم شیرین شکلات به آهستگی روی زبانش پخش میشد. روز بعد یک گاز کوچک دیگر میزد؛ همین طور روز بعد و همین طور پیش میرفت تا میتوانست شکلات کوچک ارزان قیمت را برای یک ماه نگه دارد. اما یک نکتهی وحشتناک وجود داشت که برای چارلی، این عاشق شکلات، از شکنجه هم بدتر بود؛ خیلی بدتر از دیدن تکههای شکلات در پشت پنجرهی مغازهها با تماشای بچههایی که در جلوی چشم او شکلات میخوردند. آن نکتهی وحشتناک این بود که در شهر چارلی، یک کارخانهی بزرگ شکلاتسازی وجود داشت؛ نه یک کارخانهی ساده و معمولی، بلکه بزرگترین و مشهورترین کارخانه در دنیا! یعنی کارخانهی ونکا که تحت مالکیت مردی به نام آقای ویلی ونکا بود. او به عنوان بزرگترین مخترع و سازندهی شکلات شهرت داشت. آن کارخانه بسیار بزرگ و با شکوه بود، با درهای بزرگ آهنی و دیوارهای بلند که آن را محاصره کرده بود؛ با دودهای سیاه که از دودکشها بیرون میزد و با صدای عجیب و غریبی که همیشه از درون کارخانه به گوش میرسید. همیشه تا چند کیلومتر دور تا دور کارخانه بوی شکلات ذوب شده به مشام میرسید. با این وضع همیشه چارلی کوچولو مجبور بود روزی دو بار، راه رفت و برگشت از خانه به مدرسه را از کنار کارخانه بگذرد. هر وقت که از آنجا میگذشت، خیلی آهسته راه میرفت و دماغش را بالا نگه میداشت و با یک نفس عمیق و بلند، بوی دل نشین شکلات را استشمام میکرد. اوه، او چه قدر این بو را دوست داشت! چه قدر آرزو میکرد که بتواند به درون کارخانه برود و آنجا را ببیند.
معمولاً هر غروب بعد از این که او شامش را که سوپ آبکی کلم بود. میخورد، به اتاق پدربزرگ و مادربزرگهایش میرفت تا به داستانهای آنها گوش دهد. آنها بیش از نود سال عمر داشتند و مثل آلو بخارا، خشکیده و مثل اسکلت، استخوانی بودند. در تمام طول روز و تا زمانی که چارلی به خانه برگردد، شب کلاه به سر توی رختخواب لم میدادند و چرت میزدند؛ بدون آن که هیچ کاری انجام دهند. اما به محض این که در باز میشد و آنها صدای چارلی را میشنیدند که میگفت: «عصر بخیر! »، پدربزرگ جو، مادربزرگ ژوزفین، پدربزرگ جورج و مادربزرگ جورجینا، هر چهار تا فوراً توی رختخواب مینشستند و صورتهای چروکیدهشان با لبخند شادی میدرخشید و صحبت آغاز میشد؛ چون آنها او را دوست داشتند و شاید تنها چیز امیدوارکننده و درخشان در زندگی آنها بود. دیدار عصرانهی او تنها چیزی بود که همه آنها در طول روز منتظرش بودند. غالبا پدر و مادر چارلی هم به درون اتاق میآمدند، کنار در میایستادند و به داستانهایی که آنها میگفتند، گوش میدادند. هر شب مدت نیم ساعت این اتاق محلی شاد میشد و تمام افراد خانواده، فقر و گرسنگی را فراموش میکردند. | یک روز غروب، وقتی که چارلی به دیدن پدربزرگها و مادربزرگهایش رفت، از آنها پرسید: «آیا حقیقت دارد که کارخانهی شکلاتسازی ونکا، بزرگترین کارخانه در جهان است؟ »
همهی آنها یکجا فریاد کشیدند: «البته که حقیقت دارد. خدای بزرگ، مگر تو این را نمیدانستی؟ | کارخانهی ونکا حدود ۵۰ برابر بزرگتر از کارخانههای دیگر است. » و چارلی ادامه داد: «آیا واقعاً آقای ونکا با هوشترین شکلات ساز جهان است؟ » پدربزرگ جو در حالی که خودش را کمی بالا میکشید تا به حالت نشسته درآید، گفت: «پسر عزیزم، آقای ویلی ونکا زرنگترین، ماهرترین و با هوشترین شکلاتسازی است که دنیا تا به حال به خود دیده است. من فکر میکردم تو این موضوع را میدانی. » | چارلی گفت: «من شنیدهام که او بسیار مشهور و خیلی باهوش…) پدربزرگ جو با حالت فریاد گفت: «باهوش؟ او خیلی بالاتر از اینهاست. اصلاً با شکلات جادو میکند. او با شکلات، هر چیزی که بخواهد، میتواند بسازد؛ هر چیزی که بخواهد، عزیزانم! مگر این طور نیست؟ » و آن سه فرد پیر سرشان را آهسته بالا و پایین تکان دادند و گفتند: «حقیقت محض است. درست همین طور است. » پدربزرگ جو گفت: «معلوم میشود که من در بارهی آقای ونکا و کارخانهاش با تو حرف نزدهام. » چارلی جواب داد: «بله هیچ حرفی نزدهاید. اوه خدای بزرگ که در آسمانی، پدربزرگ جو، لطفاً همه چیز را برایم بگو» پدربزرگ جو گفت: «بله، مطمئن باش که میگویم. عزیزم، لطفاً کنار من روی تخت بنشین و با دقت گوش کن. » پدربزرگ جو پیرترین فرد در بین آن چهار پیرمرد پیرزن یا حتی هر فرد پیر دیگری بود. او مثل همهی پیرها، ظریف و ضعیف بود. در طول روز بسیار کم صحبت میکرد. اما غروبها که نوهی دوست داشتنیاش وارد اتاق میشد، او هم به طور عجیبی احساس جوانی میکرد. تمام خستگیهایش از بین میرفت و مثل یک پسر جوان، مشتاق و هیجانزده میشد. پدربزرگ جو ناگهان فریاد کشید: «اوه، این آقای ویلی ونکا چه مردی است. هیچ میدانید که او بیش از ۲۰۰ نوع شکلات اختراع کرده که هر کدام از دیگری شیرینتر و خوشمزهتر است؟ حتى از شکلاتهای کارخانههای شکلاتسازی دیگر هم بهتر است. » مادربزرگ ژوزفین فریاد کشید: «کاملاً حقیقت دارد. او این شکلاتها را به سرتاسر جهان میفرستد.
پدربزرگ جو، این طور نیست؟ ». همین طور است. کاملاً همین طور است، عزیزم. او برای همهی پادشاهها و رئیس جمهورهای جهان شکلات میفرستد. اما او که فقط شکلات نمیسازد؛ عزیز من، او اختراعات بسیار عالی و با شکوهی دارد. آیا شما میدانید که او بستنی شکلاتی هم میسازد؟ این بستنی اگر ساعتها بیرون از یخچال باشد، سرد میماند. حتی میتوانی آن را در یک روز داغ توی آفتاب صبحگاهی قرار دهی و مطمئن باشی که ذوب نمیشود؟ چارلی کوچولو در حالی که خیره به پدربزرگش مینگریست، گفت: «اما چنین چیزی غیرممکن است. » | پدربزرگ جو فریاد زد: «البته که ممکن است. آقای ویلی ونکا چنین کاری انجام داده است. » | پدربزرگ جو دوباره به حرفهایش ادامه داد؛ اما این بار آرامتر تا چارلی، همهی حرفهای او را به خوبی بفهمد. – بله! آقای ونکا نوعی شیرینی میسازد که طعم گل ختمی و بنفشه میدهد. او نوعی کارامل پر انرژی میسازد که هر ده ثانیه، همان طور که آن را میلیسید، رنگش عوض میشود؛ شیرینیهایی درست میکند که به تازگی پر هستند و بسیار خوشمزهاند و به محض این که آن را بین دو لبتان قرار میدهید، آب میشوند. او آدامسی میسازد که هرگز طعم خود را از دست نمیدهد. همین طور نوعی بادکنکهای شکری میسازد که شما میتوانید آنها را باد کنید و بعد با یک سوزن بترکانید و بخورید. او روشهای شری و مخصوص به خود دارد. با آن روشها از شکلات، تخمهای آبی رنگ پرندههایی را میسازد که آنها، خالهای سیاهی دارند. وقتی آنها را روی زبانتان قرار میدهید، کم کم کوچکتر و کوچکتر و بعد آب میشود و از آن فقط یک جوجهی صورتی رنگ باقی میماند که نوک زبانتان نشسته است. پدربزرگ جو لحظهای مکث کرد و زبانش را به آرامی روی لبهایش چرخاند و ادامه داد: «حتی فکر کردن
به آن، دهان مرا آب میاندازد. » چارلی کوچولو گفت: «دھان من را هم همین طور. » در تمام این مدت، آقا و خانم باکت، یعنی پدر و مادر چارلی، بدون سر و صدا به درون اتاق آمده بودند و حالا هر دوی آنها ساکت کنار در ایستاده بودند و گوش میکردند. مادربزرگ ژوزفین گفت: «از آن شاهزادهی دیوانهی هندی برای چارلی بگو. حتماً از شنیدن ماجراهای او هم خوشحال میشود. » پدربزرگ جو که با شنیدن نام شاهزاده داشت از خنده خفه میشد، گفت: «منظورت شاهزادهی پاندیتری
است؟ » مادربزرگ جورجینا گفت: «او خیلی ثروتمند بود. »| پدربزرگ جو گفت: «خوب گوش کن الان میگویم. »