داستان کوتاه شیرینیهای خامهای، نوشته خولیو رامون ریبیرو
ترجمه: سودابه اسمعیلیان
«خولیو رامون ریبیرو»، نویسندهی اهل پرو (1994-1929)، متخلص به لودر، چهرهی ادبی برجستهٔ نسل پنجاه – گروهی نویسنده که در پینوگرایی در ادبیات آمریکای لاتین بودند.
وی یکی از بهترین داستان نویسهای قرن بیستم محسوب میشود. در سال 1949 در حالی که سال آخر رشتهٔ حقوق را میخواند از دانشگاهی در مادرید، بورس تحصیلی برای رشتهٔ روزنامه نگاری دریافت کرد از تحصیل انصراف داد و به مادرید رفت. در جولای 1953 پس از بردن جایزهٔ بهترین داستان کوتاه موسسهی فرهنگی «هیسپانیکو» برای نوشتن تز خود در مورد ادبیات فرانسه، به دانشگاه سوربن پاریس رفت. در سال 1958 به پرو بازگشت و مدیریت بخش فرهنگی دانشگاه «هامانگا» را عهدهدار شد. سال 1960 به فرانسه بازگشت و علاوه بر استادی دانشگاه، در «فرانس پرس» نیز به عنوان مترجم و ویرایشگر مشغول شد. در سال 1986 به عنوان سفیر پرو در یونسکو معرفی شد. وی علاوه بر داستان کوتاه، سه رمان و هشت نمایشنامه نیز نوشته است و کتاب «سخنان حکمتآمیز لودر» نیز از آثار معروف اوست. لودر در داستانهایش دیدی انتقاد آمیز دارد و همواره مرکز توجهش به انسانهایی است که به دلایل اختلاف طبقاتی از جامعه طرد میشوند. از داستانهای کوتاه او میتوان از مردها و بطریها (1964) و مجموعهای با عنوان سخنان یک بی زبان (1973) نام برد.
مادر مثل بیشتر وقتها در را نبسته بود، پریکو از تخت بیرون پرید و گوشش را به کفپوش اتاق چسباند تا صدای قدمهایی را که در راهروی طبقهٔ پایین در حال دور شدن بودند، بشنود. وقتی دیگر هیچ صدایی شنیده نشده. به آرامی به سمت اجاق نفتی رفت و دستش را زیر یکی از مشعلهای خراب آن فرو کرد، بله کیف چرمی همانجا بود. هیجانزده و با دقت سکهها را شمرد – این کار را موقع تیلهبازی یاد گرفته بود – جمعاً چهل سکه بود، او بیست سکه را برداشت و بقیه پولها را سرجایش گذاشت.
خیلی کار سادهای نبود، چند شب نخوابیده بود تا بتواند با تعقیب مادرش جای پولها را یاد بگیرد. اکنون دیگر پول کافی برای انجام پروژهٔ زیبایش داشت. هیچ کس به او شک نمیکرد. زیرا در کوچههای «سانتا کروز» همیشه درها نیمه باز بودند و رهگذران چهرههای مشکوکی داشتند.
کفشهایش را پوشید و در حالیکه از شادی در پوست خود نمیگنجید، از خانه خارج شد. در مسیر به این فکر میکرد که همهٔ پولش را خرج کند یا فقط قسمتی از آن را. ولی به محض اینکه یاد شیرینیهای خامهای سفید و خوشمزه افتاد، تصمیم گرفت با همهٔ پولش را شیرینی بخرد. چندین ماه بود که از پشت ویترین مغازه تماشایشان کرده بود و آب دهانش را به تلخی فرو برده بود. ماهها بود که اطراف شیرینیفروشی پرسه میزد تا حدی که فروشنده، او را میشناخت و هر بار یک پس گردنی حوالهاش میکرد و به او میگفت: «بچه از اینجا برو، مزاحم مشتریها هستی!»
مشتریها، اغلب زنان و مردان چاقی بودند که با سرو صدای خود آرامش مغازه را به هم میزدند. ولی او در میان آنها افراد مهربانی نیز دیده بود. مانند همان مردی که وقتی نگاه پر از حسرت او را به ویترین مغازه دیده بود، از او اسم و سن و نام مدرسهاش را پرسیده بود و اینکه آیا پدر دارد یا نه و در آخر یک پیراشکی به او داده بود. در حالی که پریکو شیرینی خامهای میخواست. ولی او میدانست وقتی کسی به او لطفی میکند، او حق انتخاب ندارد. همچنین روزی دختر مغازهدار یک تکه نان شیرین به او داده بود که البته بیات و سفت بود. دخترک نان را به سمت او پرتاب کرد و او باید با سختی خود را به پیشخوان میرساند تا قبل از زمین افتادن نان، آنرا بگیرد. آن وقت بود که به یاد سگش افتاد که چهطور برای سرگرمی تکهای غذای مانده برای او میانداخت تا او بپرد و غذا را بگیرد.
او نه پیراشکی میخواست نه نان شیرین، تنها چیزی که او با تمام وجود میخواست، شیرینی خامهای بود! اگرچه تا بهحال از آن شیرینیها نخورده بود ولی تصویر بچهها را در حالیکه شیرینی را که مثل یک گلولهٔ برفی بود، به دهان میگذاشتند وخامه هایی که دور دهانشان میماند، در ذهنش ثبت کرده بود. از همان روز خوردن این شیرینی بزرگترین هوس زندگی او شده بود.
وقتی که به شیرینی فروشی رسید، مشتریهای زیادی مقابل پیشخوان بودند. میخواست کمی صبر کند تا سر فروشنده خلوت شود ولی دیگر تحملش را نداشت و شروع کرد به هل دادن جمعیت تا به پیشخوان برسد. اینبار دیگر اصلا خجالت نمیکشید، سکههایی که در مشتش بودند به او قدرت و اعتماد به نفس مضاعفی میدادند و به او این حق را میدادند که تا با فشار شانههایش مردم را کنار بزند.
بالاخره پس از تلاش بسیار، سرش را مقابل پیشخوان رساند. درست مقابل فروشنده.
– آهای پسر اینجا چه کار میکنی؟ زود از مغازه برو بیرون.
پریکو، سینه راست کرد و با صدایی پیروزمندانهای گفت: “به اندازهٔ بیست سکه شیرینی خامهای به من بده!”
فروشنده بهت زده نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول رسیدگی به مشتریها شد.
– پریکو این بار با لحنی برآشفته گفت: “نشنیدی؟! من بیست سکه شیرینی خامهای خواستم!”
این بار فروشنده به او نزدیک شد و گوش او را گرفت و گفت: “کفتر کوچولو، داری سر به سر من میگذاری؟ پولت را نشانم بده!”
پریکو با غرور تمام سکههای توی مشتش را روی میز ریخت. فروشنده پولها را شمرد و به او گفت: “تو الان میخواهی به اندازهٔ تمام این سکهها شیرینی خامهای به تو بدهم؟”
پریکو جواب داد: “بله” از لحن جدی و مصمم او تعدای از مشتریان به خنده افتادند. و یکی از آنها به او گفت: “پس یه دل درد حسابی هم در انتظارت است!”
این بار او در نگاه اطرافیان نوعی مهربانی آمیخته با ترحم میدید و احساس شرمندگی میکرد. و چون شیرینی فروش مجددا به او بیمحلی کرد، با صدایی که این بار نشاطش را کاملا از دست داده بود، گفت: “شیرینیهای مرا بده”
ولی این بار پریکو فهمیده بود به دلایلی که برایش قابل فهم نیستند، درخواست او بیشتر شبیه کسی بود که منتظر لطفی از جانب دیگران است.
فروشنده با تندی گفت: “بیرون میروی یا نه؟”
– بعد از این که شیرینیام را خریدم.
– چه کسی تو را فرستاده تا خرید کنی؟
– مادرم
– حتما اشتباه شنیدی. بیست سکه؟! برگرد خانه و دوباره از او سوال کن یا بگو این بار روی یک کاغذ برایت بنویسد.
پریکو چند لحظهای به فکر فرو رفت و به آرامی دستش را دراز کرد و سکه ها را از روی پیشخوان جمع کرد. ولی همین که از زیر شیشه چشمش به شیرینیهای خامهای افتاد میلش دوباره زبانه کشید و این بار با لحنی ملتمسانه و محزون گفت: “لطفا بیست سکه شیرینی خامهای بدهید” ولی وقتی چهرهٔ عصبانی فروشنده را دید که نزدیک بود او را از مغازه بیرون بیاندازد، با لحنی که احساسات او را تحریک کند، گفت: پس لااقل ده سکه شیرینی بدهید نه بیشتر!
با شنیدن این حرف، فروشنده روی پیشخوان خم شد و مثل همیشه با یک پس گردنی او را کنار زد. ولی به نظر پریکو این پس گردنی از همیشه محکمتر بود.
– از اینجا برو. دیوانه شدهای؟ برو جای دیگری مسخره بازیهایت را نمایش بده.
پریکو با عصبانیت از مغازه خارج شد. با سکه هایی که در مشتش فشرده بود و با چشمانی خیس و غمگین از رانده شدن توسط اطرافیان.
به زودی به کنار درهای رسید و روی بلندترین صخرهای که آن اطراف بود نشست، از آنجا ساحل زیبا بود.
در آن لحظه در نظرش باز گرداندن پولها بدون ایجاد سوءظن، غیرممکن آمد و به طور ناخودآگاه سکهها را دانه دانه از صخره به پایین انداخت و در حالی که صدای برخورد آنها را با سنگها میشنید تماشایشان کرد.
در همین حال با خود میاندیشید، پولهایی که در مشتش هستند هیچ ارزشی ندارند و یک روزی نه چندان دور سر از بدن تمامی شیرینی فروشان جدا خواهد کرد، حتی سر این پلیکانهایی را که بدون توجه به او در اطرافش پرواز میکردند را نیز خواهد برید!
آزما , مرداد 1399 – شماره 149