زندگی و آثار شکسپیر، نابغه درامنویسی

اکنون 3 قرن است که دانشمندان با خلوص نیت در آثار شکسپیر تحقیق میکنند و اطلاعات بسیار قابل توجهی درباره او در دست داریم و طبق آنها میتوانیم شک و تردیدی را که درباره نویسندگی او شایع است کنار بگذاریم و تقریبا همه نمایشنامههایش را از او بدانیم. اما این یک وجه قضیه است. هنری جیمز میگوید: اغلب میاندیشم که ویلیام شکسپیر بزرگترین و در عین حال موفقیتآمیزترین دروغی است که به ناف جهان بستهاند. مولف هوشمند و ناشناس کتاب زندگی صد تن از بزرگان به درستی اعلام داشته است که علیرغم کتب بیشمار و تحقیقات بسیاری که در باب شکسپیر شده است حقایق مستند حیات وی از یکی دو صفحه در نمیگذرد و زندگی گوینده توانائی که با قلم سحرآفرین خویش آثاری به عظمت شاه لیر، مکبث، اتللو، هملت و لطافت غزلیاتش پدید آورده است سراسر در زیر پردهای از اسرار پوشیده شده است. متاسفانه آنچه هم از زندگی وی در دست است چنان اندک و از سیاق زندگی ادبی وی به دور است که حق وی را بر آثاری که بدو منتسب میدارند ثابت نمیکند. همین اطلاع اندک از زندگی ادبی وی از نامشهور بودن بل ناشناس بودن او در میان معاصران حکایت میکند.
فقدان هرگونه سندی در باب فعالیت ادبی وی سبب گشته است که از یکصد سال پیش تخم شک و تردید در اندیشه مردان متفکر ریشه زند و دانشمندان و نویسندگان و بزرگان چون: ناتانیل هاثورن، لرد بالمرستون، والت ویتمن، جرج گرین وود، مارک تواین پرنس بیسمارک، زیگموند فروید، هنری جیمز و جان گرین آثار منتسب به وی را تراوش قلم مردانی چون فرانسیس بیکن و کریستوفر مارلو بدانند و یا نوشتن آنها را از وی مستبعد شمارند. در 1921 ژیلبرت اسلایتر در کتاب خود به نام «هفت شکسپیر» مدعی گشت که آثار منسوب به شکسپیر را نه یک تن بلکه هفت تن از شعرا و نویسندگان عهد الیزابت نوشتهاند. این هفت تن عبارت بودند از:1-فرانسیس بیکن 2-ارل اواکسفورد 3- سروالتر رالی 4-ارل اودربی 5-کریستوفر مارلو 6-لیدی پمبروک 7-لرد اورتلند. اما هیچیک از این مدعیان نتوانستند سخن خویش را با سند و دلیل بر کرسی قبول بنشانند. در زمستان 1936 یک جوان محقق آمریکائی بنام کاپوین هوفمان به ساحل جنوب لانگ آیلند سفر میکند تا در کنج خلوت به نوشتن و پژوهش پردازد. زمانه وی را به خواندن آثار درام نویسان و گویندگان عصر الیزابت چون: کیدو گرین و لیلی و مارلو و جانس برمیانگیزد و از آنمیان به آثار مارلو دلبستگی شگرفی پیدا میکند و آثار وی را از تیمور لنگ گرفته تا دکتر فاستوس و یهودی مالتا و هرو ولئاندر میخواند و بناگاه متوجه شباهتهای عجیبی از لحاظ سبک سخن و آوردن تشبیهات و استعارات میان آثار وی و آثار شکسپیر میشود و با سابقه ذهنیای که درباره انتساب آثار شکسپیر به دیگران دارد سایه شکی در دلش میافتد که مبادا مارلو نویسنده واقعی درامها و منظومهها و غزلیاتی باشد که جهان بنام شکسپیر میشناسد و با عزمی استوار سر درپی تحقیق این مهم میگذارد.19 سال تحقیق و جستجوی پیگیر مطالعه در آثار و اسناد و اوراق عهد الیزابت مسافرت به انگلستان و فرانسه و دانمارک و آلمان جوان پژوهنده آمریکائی را به ارائه چنان مدارکی در اثبات مدعای خویش موفق میدارد که اینک عدهای از شکسپیر شناسان و محققان بر آن گشتهاند تا قبر شکسپیر و محتمل قبر اشخاص دیگری را اگر لازم باشد نبش کنند و بالاخره بهطور جدی پرده از روی این راز بردارند.
قبل از آنکه دلائلی را که هوفمان برای اثبات مدعای خویش آورده است اقامه کنیم لازم است علت شک در متعلق بودن آثاری را که بنام شکسپیر معروف است به شکسپیر بازگوئیم: وقتی شکسپیر با ظهوری ناگهانی قدم در عالم نویسندگی میگذارد 30 سال دارد.
اولین اثرش که منظومهای است بنام «ونوس و آدونیس» در سپتامبر سال 1592 به بازار عرضه میشود.
پیش از این تاریخ به هیچوجه از شکسپیر و فعالیت ادبی او و آثارش خبری در دست نیست و نتیجه تحقیقات جانکاه شکسپیرشناسان درباره 30 سالهٔ ابتدای زندگی او پس از 300 سال جز این نیست که:
1-در 26 آوریل 1564 در استراتفورد به دنیا آمده و تعمید یافته است.
2-در 1582 در 18 سالگی با آن هاتاوی ازدواج کرده است.
3-در 1585 در 21 سالگی پدر سه فرزند بوده است و دیگر هیچ.
با این تفصیل باید دید فاصله میان 1585 و 1593 را شکسپیر چه میکرده است. زیرا این 9 سال برای نویسندهای که درخت طبعش در 30 سالگی شکوفا شده است بایستی پرشورترین دوران حیات، دوران آزمایش و خطا و طبعآزمائی باشد. ما در طی این سالها به هیچوجه از شکسپیر نامی در محافل ادبی شنیده نمیشود در حالیکه نویسندگان و شعرای دیگر عصر از یکدیگر سخن میگفتند و در باب آثار یکدیگر بحث مینمودهاند. گوئی پیش از سال 1593 دنیای ادب آن روز انگلیس کسی را به اسم شکسپیر نمیشناخته.
از سوی دیگر برای نویسندهای به وسعت اطلاع و قدرت قلم او آشنا به زبان لاتین و یونانی و فرانسه و ایتالیائی و تسلط کامل بر لغات و تعبیرات و دستور زبان انگلیسی و آگاهی بر تواریخ و آداب و رسوم و آئینها و تشریفات یک پیشینه تحصیلی و یا لااقل خودآموزی ممتد و طولانی لازم است. اما در هیچ جا سندی که دال بر تحصیل وی باشد به دست نیامده است و تلاش طرفداران وی که میکوشند این مشکل را از راه توسل به نبوغ و علم لدنی و پیدا شدن مرد خیرخواهی که وی را به خانه برده و دانش آموخته و متون و ترجمههائی را که کسانی امثال شکسپیر نمیتوانستند تهیه کنند در اختیار او گذاشته حل کنند، تلاش مذبوحانهای بیش نیست و به قصههای پریان بیش از حقیقت شباهت دارد.
محققان معتقدند که شکسپیر در فاصله 1593 تا 1598 حداقل 12 و حداکثر 16 نمایشنامه نوشته است. چگونه ممکن است نویسندهای با این عظمت کار در میان اقران و همکاران چنان ناشناس بماند که ذکری از وی چه کتبا و چه شفاها بر جای نماند. تنها فرانسیس میرس در کتاب خویش که رسالهای است در باب اخلاقیات دین و ادبیات و به سال 1598 چاپ شد از شکسپیر نیز ذکری کرده و آثار او را با آثار سنکا، پلوتوس، هوراس، هومر و سوفکل قابل مقایسه شمرده است.
ناگفته نماند که عدم اطلاع ما در باب شکسپیر نویسنده و شاعر است و نه شکسپیر بازیگر و سوداگر والا. درباره زندگی او میان سالهای 1593 تا 1616 سی و چهار فقره خبر و اطلاع موثق داریم. اما این اخبار به هیچوجه چیزی درباره زندگی ادبی شکسپیر به ما نمیگویند. این اخبار به ما شکسپیری را نشان میدهد که سخت دست اندر کار خرید و فروش و پول قرض دادن و مالاندوزی و کاسبی است و گاه بازیگر و گاه سهامدار تئاتر میشود.
وقتیکه شکسپیر مرد 52 سال داشت و این در مقایسه با سخن نویسندگان معاصرش نسبتا زیاد بوده است. از این مدت بنابر مشهور 23 سال آن را به کار نویسندگی اشتغال داشته و باز بنابر مشهور،36 نمایشنامه تألیف نموده است. نویسندگان کماهمیتتر و کم اثرتر معاصر وی چون درگذشتهاند یارانشان آنها را در مراثی و اشعار یاد کردهاند. چگونه است که مردی به عظمت شکسپیر در گذشته و هیچیک از معاصران، یاران و نویسندگان قطعه شعری در مرگ او نسروده و اصولا ذکر از او نکردهاند. تنها داماد وی جان مال که یک پزشک استراتفوردی بوده در یادداشتهای خود نوشته است «پدر زنم در روز پنجشنبه درگذشت.»
ج.و.مک کیل دانشمند شکسپیر شناس میگوید: این را در آن عهد که سرودن مراثی رواج کامل داشته است اما درگذشت بزرگترین نمایشنامه نویس و شخصیت ادبی انگلیس به سکوت برگزار شده و کسی هم یک بیت در مرثیه او نسروده است امری خرد نتوان شمرد. تنها 7 سال پس از مرگ شکسپیر یعنی در 1623 است که مرگ وی در محافل ادبی انعکاس مییابد. این سکوت 7 ساله را به چه تعبیر میتوان کرد جز آنکه وی یک بازیگر ساده و یک سوداگر بوده است و کسی او را بنام نویسنده نمیشناخته تا در روشهای او داد سخن بدهد.
اولین بیوگرافی و شرححال شکسپیر صد سال پس از مرگ وی در مقدمهای که «نیکلارو» بر مجموعه آثار وی که در 1709 چاپ نشد نوشت، تحریر یافت. او برای نوشتن شرح زندگی وی به هیچ سندی دست نیافته و به ذکر شایعات و افسانه بسنده کرده بود.150 سال پس از مرگ شکسپیر یعنی در 1766«تامس تیرویت» در مطالعه رسالهای اثر رابرت گرین که نخست در 1592 چاپ شده بود به نکتهای برخورد که به خیال خود قدیمیترین اشاره به وجود شکسپیر بود و نظر خود را به دوستانی چون ساموئل جانسون، ادوارد کاپل، جرج استیونس، ریچارد فارمز و ادموند مالن بازگفت و آنان که همه درپی یافتن سندی برای پرکردن 9 سال زندگی گمشده شکسپیر بودند گفته او را چون وحی منزل پنداشتند.
جی.بی.پریستلی نویسنده نامدار انگلیسی در کتاب «سیری در ادبیات غرب» مینویسد درباره شکسپیر کتابها نگاشتهاند تا ثابت کنند که آنچه را که به شکسپیر اسناد دادهاند حاصل فکر و اندیشه دیگران بوده است: بیکن، ارلهای آکسفورد و راتلند و دربی، کنتس پمبروک و بالاخره شعرای معاصرش مارلو، رالی و حتی خود ملکه الیزابت. اینان عینا همان اشتباهی را میکنند که شکسپیر شناسان مرتکب میشوند و میگویند شکسپیر باید یک وقتی در ایتالیا سرباز، ملاح، حقوقدان یا سیاح یا چیزی از این قبیل بوده باشد. اینان از درک این حقیقت ساده عاجزند که جوان تیزهوش و قوی خیالی چون شکسپیر که با تئاتر و حامیان گوناگونش آشنا است میتواند بزودی مصالح و مواد و زبان مناسب نمایشنامههای خود را گردآوری و دستچین کند. آشنائی و همدردی وسیع و شگرفی که در این نمایشنامهها نسبت به عامه مردم یعنی روستائیان، شبگردان و خرده کالافروشان و لوطیان و سربازان از پا افتاده ابزار میشود مبین این نیست که اینها آریستو کراتهای والا جاه و یا انجمنی از «ارل» ها و «کنتس» ها نوشته باشند. ما تصادفا میدانیم که نامههای پیک و یک و نیکولاس نیکلبی را چارلز دیکنز جوان نوشت اما تازه اگر در هویت مولفشان تردیدی داشتیم به زحمت از معاصران وی رئیس دیوانعالی و یا «دوک نوفوک» را در زمره مدعیان نگارششان محسوب میداشتیم.
زمینه خانوادگی و تجارب دوران خردی و جوانی به دیکنز امکان داد این رمانها را تحریر کند. ایام جوانی شکسپیر به عوض آنکه برغم ادعای هواخواهان بیکن و دیگران راه نمایشنامهنویسی را بر او ببندند حکایت از همان چیزهائی دارند که انتظار داریم و مشعر بر آنند که وی مردی نابغه بود. شکسپیر در شهر ییلاقی کوچکی دیده به جهان گشود و نمایشنامههایش سرشار از شواهد و آثار این محیط پرورشاند. او نیز مانند بسیاری از نویسندگان بزرگ از طبقه متوسط و میانه است که بیشتر چیزها را میتوان دید سپس به لندن رفت آنجا که سالهای اولیه تلاش و تقلایش شاید دایره آشنائیش را چنان بسط داد که توانست در مقام بازیگر و نمایشنامهنویس و کارگردان موقت به کار پردازد بدیهی است هرچند گاه در فصل تابستان و مواقعی که تماشاخانه تعطیل بود به زادگاه خویش استراتفورد باز میگشت و دمی چند میآسود و سرانجام در همانجا گوشه عزلت گزید. اینها همه بنابر آنچه در خود نمایشنامهها مییابیم بیش از آنچه مستبعد باشند محتمل مینمایند. آنچه معترضین بدان توجهی ندارند و حاشیهای بر آن منظور نمیدارند چون از درک آن عاجزند: نبوغ دراماتیک.
باری به اجمال به نظریات خطای دیگری که درباره شکسپیر ابراز میشود بپردازیم. اگرچه میتوانست و شاید ترجیح میداد با سرعت بهتآوری به کار پردازد و الفاظ را پا به پای تصاویری که به ذهنش هجوم میآورند به روی کاغذ آورد مع الوصف وی واسطه سبک مغز و گوش به فرمانی نبود که به تلقین صرف نیروئی از عالم دیگر عمل کند بلکه هنرمندی بود بزرگ و کاملا آگاه. از سوی دیگر آنطور هم که بعضی منتقدان رومانتیک میپندارند آدمی نبود مصون از خطا که کار را سرهمبندی نکند و یا با بیدقتی به کار بپردازد.
مفسران بسیاری هزاران ساعت از وقت خویش را تلف کرده و از جستجوی معانی و مفاهیمی نهفته قطعاتی از آثارش را به عبث زیر و رو کردهاند و این همان قطعاتی است که با عجله تحریر کرده است و در حقیقت عمقی ندارند تا با تفحص و تعمق بتوان کشف کرد. او عضو انجمن یا گروه مخفی خاصی نبود که به صرف تظاهر برای تئاتر چیز بنویسد. شخصیتهای داستان او به استثنای شخصیتهای تاریخی همه متعلق به نمایشنامههائی هستند که در آنها ظاهر میشوند و خارج از آنها وجود ندارند بنابراین اتلاف وقت و نیرو است که بخواهیم این اشخاص را انگار که مردمی حقیقی بودهاند از چارچوب نمایشنامهها درآوریم و در حیرت باشیم که مثلا هملت در انگلستان چه کرد و یا مکبث و لیدی مکبث نخستین بار چگونه باهم روبرو شدند. شک نیست که آشنائی بیشتر با تئاتر میتوانست بسیاری از منتقدان و مفسران آثار شکسپیر را از خطاهای بسیار و تحریر مطالب نامربوط فراوان بازدارد.
شکسپیر در مقام یک دراماتیست اساسا متعلق به تئاتر بود و از آن الهام میگرفت و همین تئاتر وی را مقید و محدود میساخت. شاید بسیاری از ما ترجیح میدهیم که بعضی از نمایشنامههای او خاصه ترادژیهای بزرگش را بخوانیم و آنها را در تئاترهائی که با تئاتر روزگاران او فرق بسیار دارند و در اجرایشان شیوههائی به کار میرود که با آنچه او میشناخت و نمایشنامه را موافق با آن تحریر میکرد تفاوت فاحش دارند ببینیم. اما حتی در این صورت نیز آنها را باید بهعنوان نمایشنامه خواند و اجرایشان را در صحنه تخیل دید و شاید این همان کاری است که شکسپیر خود که سرانجام از تماشاخانه خسته شده بود ترجیح میداد انجام دهیم.
تاریخ نگارش نمایشنامههای شکسپیر را فقط بهطور تقریب براساس تاریخ چاپ، اشارات نویسندگان معاصر شکسپیر، اشاراتی که در خود نمایشنامههاست تا حدی به وسیله سبک و جنبه عروضی اشعارش میتوان تعیین کرد ولی از جهت نوع نمایشنامهها میتوان آنها را به 4 دوره طبقهبندی نمود: دوره اول از 1590 تا 1594 دوره کمدیهای سبک و نمایشنامههای تاریخی اولیه است. کمدی اشتباهات، سه قسمت از هنری پنجم، تیتوس آندرو نیکوس، دو نجیبزاده از ورونا، ریچارد سوم، تلاش بیهوده عشق، رام کردن زن سرکش و شاه جان.
دوره دوم از 1595 تا 1600 گاه دوره غنائی آثار شکسپیر خوانده میشود و اغلب بهترین کمدیها و نمایشنامههای تاریخی او در این دوره نوشته شده است از قبیل: ریچارد دوم، رویای نیمهشب تابستان، تاجر ونیزی، رومئو و ژولیت، دو قسمت از هنری چهارم زنان سرخوش ویندسور، هیاهوی بسیار برای هیچ، هنری پنجم، تراژدی قیصر هر طور که بخواهید و شب دوازدهم.
دوره سوم از 1600 تا 1608 دوره تراژدیهای بزرگ اوست. هملت، ترویلوس و کرسیدا، آن خوبست که پایانش نیکوست، کلوخ انداز را پاداش سنگ است، اتللو، لیر شاه، مکبت، آنتونی و کلئو پاترا، تیمون آتنی و کوریولانوس.
و بالاخره در دوره چهارم از 1609 تا 1613 این آثار پدید آمد: پریکلس، سیمبلین، داستان زمستان، طوفان، هنری هشتم و دو نجیبزاده خویشاوند.
به رویهم 38 نمایشنامه به شکسپیر منسوب است. عموما معتقدند که بعضی از این نمایشنامهها تماما به قلم شکسپیر نیست و یا با همکاری دیگران فراهم شده است. از جمله احتمالا قسمت اول هنری ششم، تیمون آتنی، پریکلس، هنری هشتم و دو نجیبزاده خویشاوند که در دو نمایشنامه اخیر تقریبا مسلما با جان فلچر همکاری داشته است و یا مقتبس از نمایشنامههای قدیمتر است.
غزلیات شکسپیر (154 غزل) بین 1593 و 1598 سروده شده است و اول بار در 1609 به چاپ رسیده است. شکسپیر آثار مهم ادبی فرانسه و ایتالیا و آثار نویسندگان قدیم یونان و روم و نیز ادبیات انگلیسی را مطالعه کرده بود. دو منبع عمده نمایشنامههایش یکی وقایعنامههای انگلستان، اسکاتلند و ایرلند (اثر ر. هالینشد) بوده است که ملیت و نمایشنامههای او مربوط به تاریخ انگلستان مبتنی بر آنست و دیگری ترجمه انگلیسی کتاب زندگیهای مقایسه شده پلوتارک که نمایشنامههای مربوط به تاریخ روم را از آن اقتباس کرده است.
در دوره بازگشت خاندان استوارت که سلیقه نمایشی تغییر یافته بود اعتبار شکسپیر انحطاط یافت و نمایشنامه نویسان به مقتضای ذوق تماشاچیان در نمایشنامههای وی تجدیدنظر و تصرفاتی کردند و آنها را از نو نوشتند. در آغاز قرن 18 مطالعه جدی درباره شکسپیر و پاک کردن آثار وی از تصرفات دیگران در جریان بود. نخستین طبع «مهذب» آثار وی در 1709 انتشار یافت. منتقدین انگلیسی قرن 19 با عطف توجه به تحلیلهای روانی اشخاص نمایشنامههای وی میدان وسیعی را برای بررسی دامنه نبوغ شکسپیر افتتاح کردند و این بررسیها در قرن 20 ادامه دارد. عشق به شکسپیر به وسیله لسینگ و هردر در آلمان رواج و به وسیله گونه ادامه یافت و در نهضت رمانتیسم در آلمان در قرن 19 عامل مهمی بود. ترجمه آلمانی آثار شکسپیر که به وسیله آ.و.شلگل آغاز شده بود و لودویک تیگ و دیگران آنرا به اتمام رسانیدند از بزرگترین ترجمهها در جهان محسوب است.
قرنهاست که شکسپیر را با طبیعت قیاس میکنند و این خودستایشی است نسبت به باروری و وسعت دامنه فکر و خیال و وسعت عمق همفکری و همدردی او در این زمینه بیگمان از هر نویسنده دیگری درمیگذرد ولی این امر نباید ما را به این نتیجه رهنمون شود که خود وی را نمیتوان در پس شخصیتهای کثیری که آفریده است بازیافت و یا اینکه سیمایش در میان این همه صورتهای ساختگی برای همیشه گم شده است. آدم هر قدرهم کثیر الذهن و پربار باشد باز نمیتواند این همه شخصیت را بیافریند و علی الخصوص ممکن نیست این همه مطلب را به زبان فاخر شعر بیان کند و شخصیت خویش را بروز بدهد. او میتواند داستانهای خود را از رمانها، نمایشنامهها و وقایع باستانی ایتالیا مثلا «زندگینامه مردان بزرگ» اثر پلوتارک اقتباس کند اما با نحوه پرداختن داستان و حذفها و اضافاتی که میکند قسمتی از شخصیت خود را باز مینماید. شکسپیر در خلق شخصیتهای عمده داستانهای خود و نیز در نحوه بسط و گسترش شخصیت این اشخاص این نکته را بر ما روشن میدارد. افشاکنندهتر از این تصاویری است که انتخاب میکند: همان گنجینه شگفتی که پس از دو منظومه نقلی و نمایشنامههای اولیهاش از صورت آرایش محض خارج میشود و به وسیله بیان تصویری اندیشه و القای احساس تبدیل مییابد و از خصوصیات ویژه او این است که بهترین نمایشنامههایش خواه تراژدی یا کمدی هریک لحن و آهنگ و محیط و تقریبا اقلیم خاص خود دارند گوئی برای هریک از آنها عالمی مشخص و متمایز فراهم آمده است و این تاثیر بهطور عمده حاصل کار یک رشته تصاویر گوناگونی است که از ناخودآگاه میجوشند. گاه اوقاتی که خسته و فرسوده است و یا بر طبق سفارش مینویسد آنچه عرضه میکند چیزهای سست و مرسومی است که نگارششان از بسیاری کسان ساخته است اما همینکه صحنهای یا اشخاص داستان و یا گفتگوی ایشان جان گرفت روح شکسپیر جلوه میکند و همه آنچه را که میداند و رویایش را دیده است به ما باز میگوید در حالیکه میکوشد در محدوده هنری که برگزیده است از طریق کاملترین ارتباط ممکن از فشاری که زندگی بر طبیعت غنی و حساس وی اعمال میکند شانه خالی کند. بیجاست اگر آنطور که بعضی از اساتید ضد رمانتیک در سالیان اخیر اعلام کردهاند بگوئیم که شکسپیر با گشادهروئی و شاید بیاعتنائی هر تقاضائی را به انجام میرساند و آماده بود از هر تغییر سبک و شیوهای در تئاتر پیروی کند و خلاصه هر نقشی را بیتوجه به تمایلات خویش ایفا نماید. ممکن نیست با پیروی از این شیوه سوداگرانه بتوان درام منظوم و فاخر آفرید این استادان میبایست یک ماهی دست از کار میکشیدند و میکوشیدند قطعاتی نظیر هملت و مکبث را فراهم کنند.
باری خلق و آفرینش چنین آثاری مستلزم بسیج همه آن چیزهائی است که ذهن هم آگاه و هم ناآگاه در عالیترین اوج فعالیتهای خویش میتواند در اختیار گذارد و اگر با علائمی که ارائه میکند به قدر کافی آشنا باشیم و آنها را چنانکه باید تعبیر و تفسیر کنیم، همین امر ما را به کمال و عمق شخصیتش رهنمون خواهد گشت. باری شاید آن زمان فرا رسد که شکسپیر بهتر از هر بشر دیگری شناخته شود. در نخستین آثاری که به شکسپیر اشاره شده است از وی به خوبی یاد نکردهاند. در 3 سپتامبر 1592 رابرت گرین از بستر مرگ به دوستان خود اخطار کرد که در تماشاخانه لندن «کلاغ متکبری که با پرهای ما آراسته شده» جای آنها را گرفته است و این مرد که دل پلنگ را دارد و پوست بازیگران را پوشیده است تصور میکند که میتواند مثل بهترین بازیگر شما شعر سفید را با آبوتاب بگوید و چون آدمی همه کاره است به عقیده خودش تنها بازیگر مملکت است. هنری چتل این قطعه را بهعنوان قسمتی از کتاب گرین موسوم به «هوش بیارزش گرین» به روزنامه داد ولی بعد در نامهای از یکی از این دو نفر (احتمالا مارلو و شکسپیر) که مورد حمله گرین قرار گرفته بودند به شیوه ذیل پوزش خواست:
با هیچیک از آن دو نفر که رنجیدهاند آشنا نبودهام و اهمیت نمیدهم که اگر با یکی از آنها هرگز آشنا نشوم. اما در مورد دیگری متاسفم زیرا دیدهام که رفتارش مودبانه و پیشهاش عالی است. گذشته از این آقایان محترمی را دیدم که صدق رفتار او را که موید هنر او است تصدیق کردهاند.
شکسپیر در حدود 1591 شروع به نوشتن نمایشنامه کرد. وی ظاهرا در آغاز کار به تصحیح و اصلاح (به تصویر صفحه مراجعه شود) کلاسی که شکسپیر آنجا لاتین آموخت
نمایشنامهها جهت شرکت خود اشتغال داشت و از این مرتبه به مقام همکاری رسید. به نظر میرسد که 3 قسمت هانری ششم اثری باشد که در این دوره به شرکت دیگران نوشته شده است. از آن تاریخ به بعد شکسپیر شروع به نوشتن نمایشنامه از قرار تقریبا دو نمایشنامه در یک سال کرد که مجموع آن به 38 نمایشنامه رسید. چند نمایشنامه ادبی او یعنی «اشتباهات خندهانگیز» [کمدی اشتباهات]» دو نجیبزاده و رونا» و «رنج بیهوده عشق» سبک و بیارزش و پر از شوخیهای خسته کننده است. جالبتوجه است که شکسپیر در نتیجه زحمت زیاد به عظمت رسید ولی پیشرفت او سریع بود. وی با استفاده از «ادوارد دوم» اثر مارلو توانست درامهائی از تاریخ انگلیس بسازد.» ریچارد دوّم شبیه نمایشنامه قبلی بود ولی «ریچارد سوم» از آن بهتر بود. او نیز تا اندازهای این اشتباه را مرتکب شد که خواست از یک صفت آدم کاملی بسازد. یعنی حس جاهطلبی مهلک و خائنانه را به صورت پادشاهی گوژپشت مجسم ساخت. اما شکسپیر با تحلیلی که از آن کرد احساسات را برانگیخت و همچنین بر اثر استعمال جملههای عالی توانست از مارلو پیش بیفتد. پس از مدت کوتاهی عبارت «اسب! اسب! سلطنتم در عوض اسب» در لندن ورد زبانها شد.
اما در «تیتوس آندر ونیکوس» نبوغ شکسپیر کاری از پیش نبرد تقلید رهنمون او شد و رقص زننده مرگ را عرضه داشت. در روی صحنه تیتوس فرزند خود را میکشد و دیگران داماد او را به قتل میرسانند. عروسی که در پشت پرده هتک عصمت میشود با زبان و دستهای بریده و دهان خونآلود به روی صحنه میآید، خائنی دست تیتوس را در مقابل چشمان حریص مردم عوامی که در کف حیاط ایستادهاند میبرد سرهای بریده دو تن از فرزندان تیتوس به تماشاگران نشان داده میشود پرستاری روی صحنه به قتل میرسد. منتقدانی که به شکسپیر احترام میگذارند کوشیدهاند که قسمتی یا همه مسئولیت این قتل عام را به گردن همکاری او بیندازند به این خیال باطل که شکسپیر نمیتوانسته است مزخرف بنویسد ولی او از اینگونه مطالب بسیار نوشته است.
وی در این مرحله از تکامل بود که داستانهای تاریخی و غزلیات خود را نگاشت. شاید بتوان گفت که طاعونی که از 1592 تا 1594 باعث بسته شدن همه تماشاخانهها لندن شد فراغتی بیعایدی در اختیار وی نهاد و او در صدد برآمد که به طمع گرفتن صله و در مدح یکی از حامیان شعرا شعری بسازد. در سال 1593 ونوس و ادونیس را به هانری را یوتسلی سومین ارل سوتمپتن تقدیم کرد. در حدود 1593 شکسپیر شروع به سرودن غزلیّاتی کرد که برای نخستین بار توفّق او را بر شاعران عصر نشان داد ولی شکسپیر از انتشار آنها در روزنامهها خودداری کرد. شاعر در این غزلیات که از لحاظ فنی کاملترین اثر او به شعار میآید از موضوعات غزلهای پترارک زیاد استفاده کرده است. هیچکس موفق نشده است که غزلیات شکسپیر را به صورت حکایت درآورد زیرا شاعر آنها را سرسری و در روزهای مختلف سروده است.
قصه رومئو و ژولیت از داستان مازوکیو و باندلو اقتباس شد و در انگلیس انتشار یافت آتوربروک آنرا به شعر درآورد (1562) و شکسپیر به تبعیت از بروک و شاید نمایشنامه دیگری همان موضوع رومئو و ژولیت را در 1595 روی صحنه آورد. در سبک او عقاید فراوانی که ممکن است نتیجه غزلسرائی وی باشد وجود دارد و آن استعاره بسیار است. رومئو به صورت ضعیفی در کنار «مرکوشیو» ی پرجوش و خروش مصور شده است و آخر نمایشنامه یک سلسله مزخرفات است. ولی کیست که ایام جوانی را به خاطر داشته باشد و هنوز رویائی در اعماق روح خود احساس نکند و از شنیدن آن شعر شیرین عاشقانه زود باور نشود و مشتاقانه به فرمان شاعر به عالمی که از حرارتی عجولانه و اشتیاقی لرزان و مرگی خوشاهنگ ساختهشده است بشتابد؟
شکسپیر تا 5 سال بهطور کلی به ساختن کمدی مشغول بود. شاید وی درک کرده بود که آدمیزادگان فقط به کسانی که او را با خنده یا خیال خوش میکنند بهتر پاداش میدهند. مندلسون به«رویای نیمهشب تابستان» زیبائی و لطف میبخشد. هیاهوی بسیار برای هیچ با عنوانش مطابقت دارد.
«شب دوازدهم» فقط از این لحاظ قابل تحمل است که ویولا جوان بسیار زیبائی است: رام کردن زن بد زبان [سرکش] نخست باور کردنی است: زنان بد زبان هرگز رام نمیشوند. تمام این نمایشنامهها به خاطر کسب منفعت و به منظور جلب توجه عوام و برای پرکردن تئاتر و گردآوری پول برای روز مبادا بود. اما با نوشتن دو قسمت «هانری چهارم» این جادوگر بزرگ استادی خود را دوباره نشان داد و دلقکها را با شاهزادگان-یعنی فالستاف، پسیتول و هاتسپر و شاهزاده هال را در آمیخت، آنهم با مهارتی که سیدنی را به تعجب وا میداشت. شکسپیر سپس به نوشتن هانری پنجم پرداخت و در یک زمان تماشاگران را از مشاهده فالستاف که جان میداد و روی دشتهای سبز یاوهگوئی میکرد هم متاثر و هم خندان میکرد و نیز احساسات آنها را با دیدن جنگ آژنکو برمیانگیخت.
باعث تعجب است که درامنویسی در یک فصل (1599-1600) بتواند مطلب بیارزشی مانند نمایشنامه «زنان سبکدل ویندسور» و داستان چوپانی و آسمان زیبائی مانند «هر طور که بخواهید» را بنویسد. شاید شکسپیر در این نمایشنامه از «روزالیند» اثر لاج تقلید کرده است زیرا در آن آهنگی تهذیبکننده وجود دارد و اگرچه در آن شوخیهای خشک و بیمزه نیز دیده میشود احساسات آن رقیق و سخنان آن پرنشاط است. در اینجا دوستی دلانگیزی میان «سلیا» و «روزالیند» وجود دارد و «اورلاندو» نام روزالیند را بر روی پوسته درختان میکند و «روی خفچه قصیده و روی تمشک جنگلی مرثیه میآویزد» و چه جملههای جاویدانی در هر صفحه دیده میشود و چه آوازهائی که میلیونها نفر آنها را ترنم کردهاند. مانند «زیر درخت سبز جنگل» یا «ای باد زمستانی» شروع به وزیدن کن همه این تراوشها چنان حاکی از احساس است که در ادبیات هیچ کشوری نظیر ندارد.
اما آقای ژاک مالیخولیائی میوه تلخی به این همه شیرینی میافزاید و اعلام میکند که در تماشاخانه وسیع جهاننمایشهای غمانگیزتری از آنچه او در روی صحنه بازی میکند دیده میشود و جز مرگ هیچ چیز مسلم نیست آنهم پس از کهولت بیدندان و بیچشم و بیذائقهای.
و بدین ترتیب ساعت به ساعت میرسیم و از آن پس ساعت به ساعت میپوسیم و در این قصهای نهفته است
از اینرو قوی استراتفورد [شکسپیر] اخطار میکرد که «هر طور که بخواهید» آخرین اثر نشاطانگیز اوست و تا اعلام ثانوی قصد دارد که پرده ظاهر را از چهره زندگی بر کنار زند و حقیقت خونین آنرا به ما نشان دهد.
در سال 1597 سرتامس نورث ترجمه کتاب «شرح حال» اثر پلوتارک را منتشر کرد. شکسپیر گنجینهای از درام در آن یافت و سه داستان آن را به صورت تراژدی «ژولیوس سزار» درآورد (1599) و چون آن ترجمه را بسیار با روح دید چندین عبارت آن را کلمه به کلمه به شعر سفید درآورد. اما سخنرانی آنتوان بر جنازه قیصر ابتکار خود شاعر بود و آن شاهکار سخنوری و باریکبینی است. ستایش او از سوتمپتون، پمبروک و اسکس جوان ممکن است شکسپیر را تحریک کرده باشد که به قتل قیصر از دیدگاه اشراف توطئهگر که در خطر افتاده بودند نظر افکند، این است که بروتوس به صورت کانون نمایشنامه درمیآید.
هملت که شکسپیر بیدریغ و بیاعتنا به احتیاجات نمایشنامه وجود خویش را در او ریخت مردی است که سخت میکوشد تعادلی فرا چنگ آورد. او بیش از هریک از اطرافیان خود از نیکوبد آگاه است و قللی را که انوار خورشید بر آنها آرمیده است و دم به دم واپس مینشیند و ورطههای مظلمی را که لحظه به لحظه دهن میگشایند و بر بقیه در پایان نامشهودند میبیند و نمیتواند دست به عمل زند زیرا دیگر در جهانی نیست که در آن اقدام به عملی قاطع امکانپذیر باشد. مگر با تبعیت از انگیزه او گوش به فرمان«پروردگاری که عاقبت و فرجام ما را شکل میدهد.» در این تراژدیها آدمی میتواند اهرمن را از بند رها کند اما این اهرمن ساخته انسان نیست بلکه در قیافه مهمی مظلم و بخار و بوئی از اعمال ناشناخته برمیخیزد و با بارانهای سیلآسا و آذرخشهای شگرف از آسمانهائی که ناگاه به قلمرو بیعدالتی سپرده شدهاند فرو میبارد: در این محیط تیره و مهآلود عشق دگرگون میشود و به شهوت و خیانت و بیعاری و چرک و کثافت بدل میگردد، آذرخش زنان پاکدامن و پاکدل را، اوفیلیاها و کاردلیاها را خاکستر میکند. کسانیکه قربانی تراژیک طبایع خیالآفرین خویشند ره نابودی میسپرند چون هملت و اتللو و مکبث و لیر شاه هرچند باهم فرق دارند در این یک خصیصه سهیماند. در اینجا البته تعادلی در کار نیست. این زندگی است که به نحوی موحش در میان تضادها تقسیم شده و در این میان هرج و مرج غلبه و بینظمی ظفر یافته است. اما لیر در آخرین لحظات بهبود مییابد و جنونش زایل میشود اینک طوفان را پشت سر نهاده و به ساحل رسیده است.
شکسپیر هملت (1600) را نیز مانند «ژولیوس سزار» با استفاده و الهام از نمایشنامهای دیگر که قبلا موجود بوده به رشته تحریر درآورده است.6 سال پیش از این واقعه نمایشی تحت عنوان هملت در لندن نشان داده بودند ولی نمیدانیم که شکسپیر تا چه اندازه از آن تراژدی گمشده یا «سرگذشتهای غمانگیز» اثر فرانسوا دوبلفورست استفاده کرده است. همچنین معلوم نیست که شکسپیر درباره امراض مالیخولیا که ترجمه انگلیسی آن به قلم دولوران بود خوانده باشد.
نمایشنامه «مکبث»(1605) نمونه وحشتناکی از بدی مطلق است. شکسپیر میتوانست به خاطر ذکر حقایق فقط مطالب «هالینشد» را نقل کند ولی با نومیدی شدید آن را تیرهتر کرد. در شاه لیر (1606) حالت عاطفی شکسپیر به نهایت و هنر او به کمال است. نخست این قصه را جفری اهل مانموث با آب و تاب بیان داشته و هالینشد از آن اقتباس کرده است سپس درامنویسی که فعلا نام او معلوم نیست آن را تحت عنوان «تاریخ حقیقی لیر شاه» روی صحنه آورده بود. طرح نمایشنامه به همه تعلق داشت. نمایشنامه قبل ماخوذ از نوشته هالینشد بود و در آن لیر در نتیجه پیوستن به کوردلیا و جلوس مجدد بر تخت سلطنت عاقبتی خوب داشت. شکسپیر ظاهرا مسئول جنون و خلع و سرانجام مرگ اوست و هموست که گلوستر را روی صحنه کور میکند.
در آنتوان و کلئو پاترا عمق و عظمت کمتری دیده میشود. در شکست آنتوان بیش از غضب لیر عظمت نهفته است و در محبت او به ملکه مصری چیزی باور نکردنیتر و قابل تحملتر از قساوت غیر محتمل لیر نسبت به دختری که به طرزی مسخرهآمیز صریح اللهجه و رک گواست دیده میشود. کلئو پاترا که در صحنه جنگ جبون است در خودکشی شخصیتی عظیم به دست میآورد. در اینجا نیز شکسپیر از نمایشنامههای دیگر استفاده و آنها را اصلاح کرد و این قصه را که غالبا بر (به تصویر صفحه مراجعه شود) لندن در زمان شکسپیر سر زبانها بود با موشکافی در تحلیل صفات قهرمانهای آن و با سحر کلام و زیبائی سخن خود تازه ساخت. قصه آنتونی و کلئو پاترا تمام و کمال در محدوده خودآگاه آغاز میشود گوئی قصهای است اخلاقی و میخواهد نشان دهد که چگونه هوی و هوس و شهوت و حماقتی میانسال شیرازه نظم جهان شمول را که تصاویر القاء کننده آنند از هم گسسته است. سپس ناگهان آنگاه که همه چیز از دست رفته و قصه تقریبا به آخر رسیده است نکته و نتیجه اخلاقی به سوئی نهاده میشود و ابیاتی فاخر که قوت و صلابتشان بر حضور همه شخصیت شاعر اشاره میدارد مظفرانه در اوج میآیند و برای آرزوهای فناناپذیر الفاظ جاوید مییابند و اینبار هوی و هوس و حماقت را به عشق بدل میسازند. ملکه بیمار در حال احتضار فریاد برمیآورد: «شوهرم آمدم» و این خود زن است و شائبهای در کار ندارد و پس آنگاه شاعر نیز به ساحل مقابل که دیار تعادل و هماهنگی است (به تصویر صفحه مراجعه شود) میرسد و از دسترس متضادها خارج میشود و اینک بیش از آنکه دراماتیستی سریع الاحساس باشد قصهگوئی است آسانگیر و مانند همه کسانی که پا به سن مینهند علاقه چندانی به تنوع شخصیت ندارد و توجهش معطوف به نقش انسانیت و ارزشها و کامیابیهای آن است. در «تیمون آتنی»(1608) بدبینی به صورت کنایهدار و تخفیف نیافته ظاهر میشود. لیر به زنان طعنه میزند ولی بعد دلش به حال بشریت میسوزد.
قهرمان نمایشنامه «کوریولانوس» آدمیان را متلون و متملق و بیمغز وزاده بیمبالاتی و غفلت میشمرد ولی تیمون عالی و دانی را یکسان میداند به تمدن که به عقیده او باعث فساد اخلاق شده است لعنت میفرستد. پلوتارک در شرح زندگی آنتوان تیمون را دشمن بشر معرفی میکند، لوسیان او را طرف مکالمه قرار میدهد و در حدود 8 سال قبل از آنکه شکسپیر به اتفاق همکاری که نام او بر ما مجهول است آن نمایشنامه را از سر بگیرد، یک نمایشنامه به زبان انگلیسی درباره او نوشته شده بود. تیمون آتنی مردی میلیونر است و عدهای از دوستان متملق خوش برخورد دور او را احاطه کردهاند. هنگامیکه ثروتش را از دست میدهد و میبیند که دوستانش ناگهان ناپدید شدهاند گرد تمدن را از پای خود پاک میکند و مانند ژاک در نمایشنامه «هر طور که بخواهید» تصمیم میگیرد که در گوشه جنگلی که «نامهربانترین جانوران آن از نوع بشر مهربانترند» منزوی شود. وی آرزو میکند که آلسیبیاد سگ میبود تا او را قدری دوست داشته باشد. تیمون از ریشه گیاهان تغذیه میکند و ضمن آنکه زمین را میشکافد به طلا برمیخورد. دوستان دوباره ظاهر میشوند ولی او همه را با طعن و لعن از خود میراند. موضوع نمایشنامه تیمون آتنی اقتباس از داستانی است که پلوتارک مورخ مشهور یونانی قرن دوم میلادی تحت عنوان زندگی اشراف روم و یونان به رشته تحریر درآورده است. افلاطون و آریستوفان نیز مطالب جالبی پیرامون طبیعت شگفتانگیز «تیمون آتنی» و اینکه او از انسان بیزاری میجست نقل کردهاند که در خور اهمیت است. تیمون آتنی وارستهای بوده است بیزار از مردم که در کلبه چوبی خود در دل صحرا تنها میزیست و با هیچیک از مردم آن روزگار حوصله صحبت و آمیزش نداشت. او بندرت به آتن میرفت و با کسی کاری نداشت. در آن ایام مرد دیگری بنام «آپه مانتوس» در کنار آتن میزیست که او هم مانند تیمون از همه کس و همه چیز بیزار بود و مانند او در آلاچیقی تنها زندگی میکرد اتفاقا روزی که آن دو باهم شام میخوردند «آپه مانتوس» به تیمون میگوید: چه ضیافت خوبی داریم و ما چه مصاحب خوبی برای یکدیگر هستیم چون در این صحرا غیراز من و تو دیاری نیست تیمون وقتی این را شنید گفت بلی ضیافت خوبی بود اگر غیراز خودم دیگری نبود، در اینجا باید دانست که تیمون حتی تحمل گفتگو با مثل خودش را هم نداشت و اگر تصادفا در سال یکبار به آتن میرفت تنها از یک سردار معروف به نام آلسیبیاد دیدن میکرد. این آخرین گفتار تیمون در نمایشنامه تیمون آتنی است:
«دیگر پیش من نیائید امّا به مردم آتن بگوئید که تیمون آرامگاه ابدیش را در کنار ساحل قرار داده است تا هرروز خیزابها امواج سرکش کفآلود را به دامن آن ریزند. به آنجا روی آرید و گور مرا چون معبدی محل شور خود قرار دهید سخنی چند بگوئید و دیگر هیچ مگوئید. چون شکستی که شما را در رسیده است تنها بلا و مصیبت آن را التیام خواهد داد. آری مردان سر به بالین گور مینهند و تنها اعمالشان باقی میماند و مرگ برای آنها غنیمتی است.»
(ترجمه فارسی تیمون آتنی ص.ص 141-140)
تیمون آنگاه ضمن طغیان تنفر از طبیعت میخواهد که از تولید بشر خودداری کند و امیدوار است که جانوران موذی و مضر فراوان شوند تا نسل بشر را از روی زمین بردارند:
«و تو ای طبیعت که در زاهدان بیقیاس و پهنه بیکرانت همه موجودات را به وجود آوردهای و از خوان کرمت برخوردار میداری بدان که همانند روح نیرومندی که داری موجودات انساننمائی آفریدهای که کودکان مغرور و مردان متکبری هستند. آنها باد نخوت در گلو انداخته و زندگی راحت را از افعی گرفته تا قورباغه به خطر افکندهاند. آنها افرادی هستند که از سوسمار گرفته تا کرمهای زهرآگینی که در زیر گنبد مینا مورد نفرت بشر است همه و همه را بازیچه دست خود قرار دادهاند. هیپرون که با قدرتش حشرات اولیه را حیات بخشیده است و در عین حال برای بشر نیز سودمند است این انسان دو پا از آن موجودات متنفر است در حالیکه در آغوش باز طبیعت برای هرچیز حتی خار هم محلی از نشو و نما وجود دارد اما انسان زهدان بارور و پرمحصول طبیعت را نیز خشک کرده است پس ای طبیعت بیا کاری کن که دیگر انسان نمکنشناس پا به عرصه حیات نگذارد.
ای طبیعت بزرگ آبستن ببرها-اژدرها، سگها و خرسها شو و غولهای نوینی عرضه دار که نظیر آن در پهنه افلاک و آسمانها وجود نداشته باشد. ای خداوند عزیز به من خار ده که از تو بسیار سپاسگزارم ولی بن تاک را خشک گردان و نیروی آن را واگیر تا دیگر انسان حق نشناس نتواند ذهن خود را با نوشیدن می تیز کند و توانائی مداقه در امور داشته باشد.»
( ترجمه فارسی ص.ص 113-112)
این افراط در اظهار تنفر نیست به بشر باعث میشود که نمایشنامه به نظر غیر واقعی بیاید. باور نمیتوان کرد که شکسپیر نسبت به بشر گناهکار تا این اندازه در خود احساس برتری مسخرهآمیز کرده و تا این حد از تحمل زندگی عاجز بوده باشد. این وضع تهوعآور نشان میدهد که آن بیماری بهبود مییابد و تبسم بار دیگر بر لبان شکسپیر پدیدار میشود.
رویهمرفته از قرائن چنین پیداست که شکسپیر مثل شخصی که زیاد سرگرم کار و اداره و زندگی است و فرصت کتاب خواندن ندارد معلومات خود را بهطور تصادفی کشف کرده باشد. وی آن قسمت از عقاید ماکیاولی را که بیشتر شگفتانگیز بود فرا گرفت. به نوشتههای رابله اشاره کرد و از عقاید مونتنی اقتباس نمود
ولی احتمال نمیرود که آثار آنها را خوانده باشد. شرحی که گونزالو از کشوری خیالی به دست میدهد شاید اقتباس از مقاله مونتنی درباره آدمخواران باشد و حرفهای کالیبان در نمایشنامه «طوفان» شاید طنز خود شکسپیر در مورد توصیف مونتنی از سرخپوستان آمریکائی باشد. این شرح گفتار گونزالو از کشوری خیالی است:
«در آن جامعه جمع المال همه کارها را به خلاف معمول عمل میکردم چون هیچگونه داد و ستدی را روا نمیدیدم نامی از دادرس در میان و دانشی شناخته نمیبود. فقر، ثروت و استفاده از خدمتکاران در کار نمیبود. قرارداد، ارث، مرز مملکت و حد ملک و کشت و کار و تاکستانی در میانه و استفاده از فلزات و غلات و شراب یار و غنی در بین نمیبود، مشغلهای وجود نمیداشت و مردان همه فارغ از کار بودند و زنان نیز، لیکن عفیف و پاکدامن. سلطنتی در کار نبود.»
(ترجمه فارسی «طوفان» ص 74)
ابتکار شکسپیر در زبان و سبک و قوه تصور و فن درامنویسی و بذلهگوئی و خلق قهرمانهای مختلف و فلسفه اوست. زبان او غنیترین زبان ادبی است و در آن پانزده هزار لغت شامل اصطلاحات موسیقی و ورزش و پیشههای مختلف و لغات مخصوص زندگی اشراف و لهجههای گوناگون و لغات عامیانه و هزارگونه ابتکار شتابزده یازاده تنبلی دیده میشود. شکسپیر از لغت لذت میبرد، در زوایای لغات تجسس میکرد ولی بهطور کلی عاشق لغت بود و مشتی لغت را از راه شوخی و سهلانگاری روی کاغذ میریخت و هرگاه از گلی اسم میبرد دوازده گل دیگر را ذکر میکرد. به عقیده او لغتها هم دارای عطر بودند. شکسپیر مطالب مفصل و کلمات پر سیلاب را در دهان اشخاص ساده نمایش میگذاشت با دستور زبان بازی میکرد اسم و صفت و حتی قید را به صورت فعل و فعل و صفت و حتی ضمیر را به صورت اسم درمیآورد و در مورد فاعل مفرد، فعل جمع و در مورد فاعل جمع فعل مفرد به کار میبرد. اما باید به یادداشت که در زمان وی هنوز دستور زبان انگلیسی تدوین نشده بود. شکسپیر با سرعت مینوشت و فرصت تجدیدنظر نداشت. این سبک شگرف- تصنعی و بیقاعده-از معایب بیقانونی غنای خود بری نیست. جملههای تصنعی و پیچیده، تصورات دور و دراز، بازی خستهکننده با الفاظ و کلمات، استعمال جناس در خلال واقعهای غمانگیز، استعارات بسیار و متضاد، تکرار مکررات، بیمزگیهای موجز و گاهگاه لاف و گزافهای خندهآور از دهان اشخاصی که تناسبی با آن سخنان ندارند در سراسر آثار وی فراوان دیده میشود. شاید اگر شکسپیر تربیت کلاسیک میدانست از کلمات دو پهلو احتراز میکرد ولی ملاحظه کنید چه چیزهائی را در آن صورت از دست میدادیم. شاید وقتی که وی از زبان فردیناند این مطلب را درباره آدریانو در نمایشنامه «طوفان» میگفت شخص خودش را در نظر داشت، بدین معنی که فردیناند آدریانو را مردی معرفی کرده بود که:
«در مغزش ضرابخانه جملهسازی وجود دارد کسی که موسیقی زبان مغرورش او را مثل آهنگی دلفریب مسحور کرده است ولی جدا اظهار میکنم که دوست دارم از زبان او دروغ بشنوم»
شکسپیر بزرگترین دلقک خود را با همان چیرهدستی آفریده است که هملت را خلق کرد و این بزرگترین محک استادی درامنویس است. ریچارد دوم و ریچارد سوم، هاتسپر و ولوی بروتوس و آنتوان از زوایای تاریخ برمیخیزند و زندگی تازهترین مییابند. در درامهای یونانی و حتی در درامهای بالزاک، اشخاص خیالی تا این اندازه صفت پایدار و نیروی حیاتی ندارند. اشخاص که از لحاظ ترکیبشان به نظر متناقض میآیند بیش از همه حقیقی هستند، چنانکه لیر ظالم و رحیمدل هملت متفکر و پرشور و مردد و دلیر است. گاهی قهرمانان نمایش خیلی سادهاند چنانکه ریچارد سوم مظهر بد ذاتی، تیمون مظهر شکاکیت و یا گو مظهر تنفر است، بعضی از زنان نمایشنامههای شکسپیر از همان قالباند مانند بئاتریس و روزالیند، کوردلیا و دزدمونا. میراندا و هرمیون از حقیقت دور میشوند و بعد با دو سه کلمه جان میگیرند، همچنین وقتیکه هملت به اوفیلیا میگوید که او را هرگز دوست نداشته است، افیلیا نیز بیآنکه بخواهد تلافی به مثل کند همان حرف را میزند ولی با سادگی غمناکی میگوید: «من بیشتر فریب خوردم».
شکسپیر اینک شاعر و داستانسرائی است که آخرین داستانهای رمانتیک را در قالب نمایشنامه میسراید تا اینکه تمثیل دراماتیک و ریزبافت خویش یعنی طوفان را ابداع میکند و بدین نحو از عادت میبرد و در قلب مشهورترین گفتارهای جهان ادب با ساحر جزیره و نبوغ تئاتری خویش و دنیا تودیع میکند.
«پروسپرو» فریاد برمیآورد:
«فرزندم آشفتهات میبینم. انگار هراسانی. شاد باش آقا. ناراحتیهای ما اینک پایان پذیرفتهاند. این بازیگران چنانکه گفتم همه روح بودند و اینک در هوا گداختهاند در هوای رقیق-برجهای سر برابر سائیده و کاخهای باشکوه و معبدهای مهیمن و خود این جهان بزرگ نیز-آری و آنچه در اوست همه چون بنای بیاساس اینرویا خواهند گداخت و همچون این نمایش موهومی که محو گردید اثری از خویش بر جای نخواهند نهاد. ما نیز مصالحی هستیم که رویا بر آن بنا میگردد و دو سر دایره عمر کوتاهمان با خوابی به هم میآید، آقا، اندکی آشفتهام، بر ناتوانیم بخشید، ذهنم آشفته است. از بایت ضعف و سستی من نگران نباشید. لطفا به جایگاه من بروید و در آنجا بیاسائید. من نیز یکی دو دور قدم میزنم تا ذهن آشفتهام آرام بگیرد».
(ترجمه فارسی «طوفان» ص.ص 142-141)
همین کلمه شاد باشی که مقدم بر گفتگوئی میآید که حتی زمین و زمان را میگدازد خود از ویژگیهای شکسپیر است. اوقاتی که با او هستیم اگرچه ما را تا آنجا که بال خیال یاری کند با خود میبرد همیشه به دیار مالوف میرسیم. تعادل از دست رفته از نو برقرار میشود و زندگی، زندگانی معمولی و منطقی و معقول که در آن بهتر است خوش و شادمان بود ادامه مییابد. شکسپیر را متهم میکنند به اینکه«در عالم ادب نخستین هنرمند عالیمقامی است که مینماید به خاطر خود اشخاص داستان در ایشان مستغرق است و قادر نیست مانند دراماتیستهای یونان یا دانته و قلیلی از سخن سالاران عمل کند.
برنارد شاو گفته است در آثار شکسپیر علم ماورای طبیعت و هیچگونه نظری درباره خداوند و ماهیت نهائی حقیقت وجود ندارد. شکسپیر که مرد عاقلی بود عقیده نداشت که مخلوقی بتواند خالق خود را تجزیه و تحلیل کند یا حتی فکر او در این لحظه کوتاه زندگی قادر به درک همه چیز باشد. به چیزهائی که در آسمان و زمین است هوراشیو بیش از آن است که به خواب قلسفهتان آمده باشد. اگر هم حدس زده باشد آن را نزد خود نگاه داشته و شاید بدان وسیله خود را فیلسوف دانسته باشد. شکسپیر از فیلسوفان معروف به احترام یاد نمیکند و باور ندارد که یکی از آنها حتی درد دندان را با شکیبائی تحمل کرده باشد. وی به منطق میخندد و روشنائی تصور را ترجیح میدهد و قصد ندارد که معماهای حیات یا نفس را حل کند بلکه آنها را با حدتی میبیند و احساس میکند که فرضیههای ما را عمق بیشتری میبخشد و یا ما را از کوتهبینی خود شرمگین میسازد. گذشته از این شکسپیر در کناری میایستد و منتظر میماند تا دارندگان عقاید قاطع یکدیگر را از بین ببرند یا روزگار آنان را از میان بردارد. شکسپیر خود را در پشت قهرمانان نمایش پنهان میکند و پیدا کردن او دشوار است.
شکسپیر در بادی امر به نظر میآید بیش از آنکه فیلسوف باشد روانشناس است ولی نه بهعنوان یک فرضیهشناس بلکه یک «عکاس ذهنی» که از افکار پنهان و اعمالی که طبیعت بشر را آشکار میسازند عکس برمیدارد. ولی او واقعبینی سطحی نیست، مردم در زندگی مثل اشخاص نمایشنامههای او سخن نمیگویند ولی رویهمرفته احساس میکنیم که از طریق همین چیزهای نامحتمل و سخنان نامعقول است که به غریزه و فکر بشر نزدیکتر میشویم. شکسپیر نیز مانند شو پنهاور میداند که عقل وسایل بدکاری اراده را فراهم میکند. وی در گذاشتن سرودهای عاشقانه در دهان اوفیلیای مشتاق و دیوانه طبق عقیده فروید عمل میکند و حتی از او فراتر میرود و در مطالعه اخلاق مکبث و نیمه «بدتر» وی به داتسایوسکی نزدیک میشود.
شکسپیر از «اپیکور» نیز تمجید میکند و در میان لذت و عقل هیچگونه تضاد ذاتی نمیبیند. وی گاهی نیز به پیرایشگران حمله میکند و از قول ماریا به کالوولیو-در نمایشنامه شب دوازدهم-میگوید: «برو گوشهایت را بجنبان». وی مانند پاپ از گناهان چشم میپوشد-فلسفه سیاسی او محافظهکاری است. وی از مصائب بیچارگان آگاه بود و لیر را بر آن میداشت که آن مصائب را بهطور مؤثر بر زبان راند. مردی ماهیگیر در نمایشنامه «پریکلس» میگوید:
«زندگی ماهیها در دریا مانند زندگی بشر در روی زمین است. بزرگها کوچکها را میخورند. من خسیسهای متمول خودمان را بهطور شایستهای به نهنگها تشبیه میکنم که مشغول بازی و معلق خوردنند و ماهیهای کوچک را از جلو خود میرانند و سرانجام آنها را مثل یک لقمه میبلعند. شنیدهام که نهنگهائی در روی زمین زندگی میکنند که دهانشان همیشه باز است مگر اینکه همه موقوفه و کلیسا و برج و زنگ و همه چیز را ببلعند».
شکسپیر چه مذهبی داشت؟ در اینجا مخصوصا جتجو درباره فلسفه او دشوار است. وی از زبان قهرمانان نمایشنامه تقریبا از هر دینی یاد میکند. شکسپیر از کتاب مقدس غالبا و به احترام مطالبی نقل میکند و از زبان هملت که ظاهرا انسانی شکاک است مطالبی مومنانه درباره خدا و نماز و بهشت و دوزخ میگوید. شکسپیر و فرزندانش طبق مراسم کلیسای انگلیکان غسل تعمید یافتند.
شکسپیر در نمایشنامه بعدی «هانری هشتم» که قسمتی از آن به دست او نوشته شده است «کرامر» و هانری را میستاید داستان را با مدح الیزابت به پایان میرساند و همه اینها عاملان اصلاح دین در انگلیس بودند. گاهی نیز شکسپیر مطالبی موافق با آئین کاتولیک در مورد کاترین، آراگون و راهب لارتسن بر زبان میآورد ولی شخص اخیر به صورتیکه در قصههای ایتالیائی آمده بود در نظر شکسپیر مجسم شده است. در همه تراژدیها تا اندازهای ایمان به خدا وجود دارد. لیر در کمال نومیدی تصور میکند که:
«نسبت ما به خدایان مثل نسبت مگسان به کودکان بازیگوش است آنها ما را برای تفریح خود میکشند.»
ولی ادگار خوشطبع پاسخ میدهد که «خدایان عادلند و عیوب مطبوع ما را وسیله تعذیب ما قرار میدهند.» و هملت ایمان خود را به خدائی نشان میدهد که «سرنوشت ما را در دست دارد».
شکسپیر در حدود سال 1610 از لندن و صحنه نمایش کناره گرفت و به محلی تازه رفت. احتمالا در اینجا بود که به نگارش «سیمبلین» و داستان زمستان و طوفان پرداخت. دو تا از این نمایشنامهها مهم نبودند ولی طوفان ثابت میکرد که شکسپیر هنوز قوای خود را از دست نداده است ولی در یک جا «میراندا» را نشان میدهد که در آغاز خوی و خلق خود را ظاهر میکند و آن وقتی است که کشتی شکستهای را از ساحل میبیند و میگوید:
«آه! از دیدن کسانیکه رنج میکشیدند رنج کشیدهام» در جای دیگر کالیبان به منزله جواب شکسپیر به ژان ژاک روسو است. همچنین شکسپیر پروسپرو را نشان میدهد که جادوگری مهربان است و عصای خود را تسلیم میکند و با دنیای واهی خود با محبت وداع میگوید: در ابیات فصیحی که پروسپرو بر زبان میراند میتوانیم انعکاسی از افسردگی شکسپیر را بشنویم:
شادمانیهای ما دیگر به پایان رسیده است این بازیگران ما همچنانکه پیش از این به شما گفتم همگی فرشته بودند
و در هوا هوای رقیق حل شدند
و برجهای سر به فلک کشیده و قصرهای مجلل و معبدهای هیبتآور و خود کره زمین و در حقیقت تمام آنچه زمین به ارث برده است.
مانند تاروپود بیاساس اینرویا از میان خواهند رفت.
و همچنانکه این نمایش خیالی اندک اندک به پایان رسید اثری از خود به جای نخواهند گذاشت
ما از همان جنس رویاها ساختهشدهایم
و زندگی کوتاه ما را خواب فراگرفته است.
ولی این مطالب مبیّن حال اصلی شکسپیر نیست برعکس این نمایشنامه نشان میدهد که شکسپیر مشغول استراحت است و از جویبارها و گلها سخن میگوید. باوجود اعتراض مخالفان محتاط شکسپیر پیراست که به وسیله پروسپرو با همگی تودیع میکند:
گورها به فرمان من بر اثر هنر نیرومندم خفتگان خود را بیدار کردهاند
و باز شدهاند و آنها را بیرون ریختهاند.
اما من در اینجا از جادوگری ناهنجار خود دست برمیدارم عصایم را میشکنم و آن را چند متر در زمین به خاک میسپرم
و کتابم را در جائی غرق میکنم
که هیچ آلت عمقپیمائی بدان نرسیده باشد.
و شاید باز شکسپیر است که از مشاهده دختران و نوههای خود به نشاط درمیآید و از دهان میراندا میگوید:
«شگفتا! چه طبایع خوبی در اینجا هستند
نوع بشر چه زیباست، ای جهان تازه شجاع گه چنین مردمی در تو زندگی میکنند.»
منبع:
هنر , زمستان 1362 و بهار 1363 – شماره 5