مصاحبه قدیمی با گابریل گارسیا مارکز
(نیویورک 3 ژوئن 1971)
ترجمه: نازی عظیما
همه این در و آن در زدنهای من در پی گارسیا مارکز – یعنی مسافرتم از پاریس به بارسلونا و دو هفته در هتلی در کاتولونیا ماندن و تلفنهای دور و نزدیک و نامهنگاریهای پی در پی از نیویورک به اسپانیا – از وقتی شروع شد که در دومین و آخرین باری که گارسیا مارکز را در بارسلونا دیدم، پرسشنامهای را که با نظر خود او تنظیم کرده بودم به دستش دادم. سنگرگیری گارسیا مارکز در مقابل خبرنگاران شهرهٔ آفاق است و در آن لحظه تنها با مصاحبهٔ کتبی میشد به تورش انداخت. ضمن نوشیدن چای، قول داد که ظرف چند روز جوابهایش را حاضر کند و حتی پیشنهاد کرد که اگر باز هم بخواهم میتوانم سوالهای تازهای بر پایهٔ جوابهایی که داده است طرح کنم و به مصاحبه بیفزایم اما از آن وقت دیگر دستم به دامانش نرسید. گر چه که قبل از عزیمتم به توسط همسرش برایم پیغام فرستاد که دستنویس آن را برایم خواهد فرستاد – اما هنوز که هنوز است چیزی به دست من نرسیده است.
شش ماه بعد که گارسیا مارکز برای گرفتن درجهٔ دکترای افتخاری ادبیات از دانشگاه کلمبیا به نیویورک آمد، بیدرنگ به تلفن من جواب داد. فردای آن روز در هتل پلازا که محل اقامتش بود به سراغش رفتم و پس از چک و چانهٔ بسیار با مدیر هتل – که بهانهگیریش به خاطر بیکراوات بودن گارسیا مارکز بود نه سبیل کلفتش – راضیش کردیم به سالن رستوران را همان بدهد. صبحانهمان را زودتر از معمول خوردیم و بعد غرفهٔ ایرانی هتل را که خالی از اغیار بود، در اختیار گرفتیم و این بار با یک نوار چرخان و در مدت سه ساعت مصاحبهای را که آن همه منتظرش بودم، انجام دادیم.
از کی به نویسندگی دست زدید؟
از وقتی که یادم میآید. دورترین خاطره من به کشیدن «تصاویر مضحک» بر میگردد و حالا خیال میکنم شاید به این علت بوده که نوشتن نمیدانستهام. من همیشه خواستهام راههایی برای قصه گفتن بیابم و ادبیات بهترین و دستیافتنیترین راهی است که میشناسم. اما خیال میکنم که بیشتر قصهگو باشم تا نویسنده.
شاید به این دلیل است که کلام گفتاری را به نوشتاری ترجیح میدهید؟
حتماً چه چیزی با شکوهتر از آن که قصه بگویی و در گفتن آن از جانت مایه بگذاری؟ کمال مطلوب من آن است که داستان رمانی را که در دست نوشتن دارم برای شما تعریف کنم و یقین دارم که همان تأثیری را در شما خواهد گذاشت که نوشتنش. با این تفاوت که رنج نوشتنش را برخودم هموار نکردهام. در خانه که هستم، هر وقت روز که میخواهد باشد، رویاهایم را، هر آن چه را که بر من رخ داده یا نداده، برای خودم مرور میکنم. هرگز برای بچههایم قصههای من درآوردی نمیگویم؛ برایشان از ماجراهایی که رخ داده میگویم و بچهها از آن واقعاً لذت میبرند. بارگاس یوسا در کتاب خود به نام گارسیا مارکز، سرگذشت یک خداشکن از کار من مثال میآورد و مرا تخم خاطرهگویی معرفی میکند… آرزوی واقعی من این است که مرا به خاطر گفتن یک قصهٔ خوب دوست بدارند.
جایی خواندم که خیال دارید پس از پایان رمان خزان پیشوا از رمان نویسی دست بکشید و به قصهنویسی بپردازید.
دفترچهای دارم که قصههایی را که به فکرم میرسند در آن مینویسم. تا به حال به شصت تا رسیدهاند. گمان میکنم به صدتا برسند. چیزی که برای من خیلی جالب است مرحلهٔ ساخته و پرداخته شدن این داستانها در ذهن من است. قصه، که گاه از یک جمله یا واقعه الهام میگیرد، در کمتر از یک ثانیه به تمام و کمال در ذهن من ساخته و پرداخته میشود. هیچ نقطهٔ شروعی ندارد. شخصیتها فقط میآیند و میروند. برایتان قطعهای بگویم که شما را تا حدی به کار جاودانهٔ ساختهشدن داستان در ذهن من آشنا کند. شبی در بارسلونا عدهای مهمان داشتم. ناگهان برق رفت. چون علت خاموشی از محل بود یک تعمیرکار برق را خبر کردم و همچنانکه او مشغول تعمیر بود و من شمعی برایش گرفته بودم، از او پرسیدم: «معلوم هست چه به سر برق آمده؟» جواب داد: «برق هم مثل آب است. شیرش را باز کنی راه میافتد و کنتور هم مقدارش را اندازه میگیرد.» آناً داستان کاملی در ذهن من نقش بست:
د ر شهری دور از دریا، شاید پاریس، شاید مادرید، یا بوگاتا، در طبقهٔ پنجم یک آپارتمان زن و شوهر جوانی با دو بچه هفت و ده سالهشان زندگی میکردند. یکی از روزها بچهها از پد ر و مادرشان یک قایق پارویی خواستند. پدر گفت: «چهطور میشود برای شما قایق پارویی خرید. توی شهر چه فایدهای دارد؟ بهتر است هر وقت رفتیم کنار دریا یکی کرایه کنیم.» اما بچهها پایشان را در یک کفش کرده بودند. بالاخره پدرشان شرط کرد که: «اگر امسال در مدرسه شاگرد اول شدید یک قایق برایتان میخرم.» بچهها شاگرد اول شدن و پدرشان به ناچار قایق را خرید و وقتی که بچهها داشتند قایق را به طبقهٔ پنجم میآوردند پدرشان پرسید: «آخر این قایق را میخواهید چه کار؟» بچهها گفتند: «هیچ، فقط دلمان میخواست یک قایق داشته باشیم. میگذاریمش توی اتاق خودمان.» یک شب که پدر و مادر به سینما رفته بودند، بچهها لامپ برق را شکستند و نور مثل آب از آن روان شد و روان شد تا به ارتفاع یک متر بالا آمد. بعد بچهها قایق را آوردند و سوارش شدند و در اتاقها و آشپزخانه به پارو زدن پرداختند. نزدیک موقع آمدن پدر و مادر که شد، دوشاخهها را از پریزها بیرون کشیدند تا نور از طریق آنها خارج شود و قایق را سرجایش گذاشتند و لامپ را دوباره وصل کردند و خلاصه همه چیز را چنان مرتب کردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. این بازی دیگر چنان لذتبخش و پرشکوه شده بود که رفته رفته مقدار نور را بیشتر می کردند و با عینک و بالهٔ غواصی مانند ماهیگیران زیر دریا، در زیر تختخوابها و میزها غواصی میکردند…. شبی، رهگذرانی که از خیابان میگذشتند، دیدند که از پنجرههای خانهای سیل نور به سوی خیابان جاریست، و ماموران آتش نشانی را خبر کردند. وقتی که ماموران در خانه را باز کردند با اجساد غرق شده بچهها که در نور شناور بود روبهرو شدند. بچهها چنان محو و مجذوب بازی لذت بخششان شده بودند که گذاشته بودند نور تا سقف اتاقها بالا بیاید.
حالا بگوئید ببینم چه طور تمام این داستان کامل در یک آن به فکر من رسیده است؟ البته چون بارها تکرارش کردهام، هر بار زاویه تازهای در آن کشف میکنم – چیزی را با چیز دیگر عوض میکنم. یا جزء تازهای به آن میافزایم – اما در اصل حکایت تغییری پیش نمیآید. در تمام ماجرا هیچ قصد و تصمیم قبلی وجود نداشته و اصلاً نمیدانم که داستان کی میخواهد بر من «ظاهر» بشود. من عبد و عبید تخیلم هستم و در واقع مرا هر جا که خاطرخواهش است میکشاند.
آیا این قصه را نوشتهاید؟
فقط یادداشت کردهام: قصه شماره 07 «بچههایی که در نور غرق شدند». همین و همین. اما این قصه را مثل بقیه قصههایم در حافظهام نگه می دارم و هرازگاه در آن دستکاری میکنم. مثلاً ضمن این که در تاکسی نشستهام، داستان شماره 57 بیادم میآید. آن را به تمام و کمال میخوانم و متوجه میشوم که درواقعهای که بر من گذشته بود، گل سرخهایی که دیده بودم و در واقع گل بنفشه بودهاند نه گل سرخ. این تغییر را در قصهام وارد میکنم و یک یادداشت ذهنی از آن برمیدارم.
عجب حافظهای!
چندان قوی نیست. سنتها فقط چیزهایی را که ارزش ادبی ندارند فراموش میکند.
چرا همان بار اول که قصه به فکرتان میرسد، آن را نمینویسید؟
وقتی که دارم رمان مینویسم، چه طور میتوانم چیزهای دیگر هم بنویسم. باید فقط روی آن یک کتاب کار کنم، حتی اگر ده سال طول بکشد.
آیا به طور ناخودآگاه این قصهها را در زمانی که مینویسید، جا نمیدهید؟
این قصهها تماماً بافتی جداگانه دارند و هرگز ربطی به سرگذشت یک دیکتاتور ندارند. البته این بلا، موقع نوشتن تشییع جنازهٔ مادربزرگ، ساحت نحس، وکسی به سرهنگ نامه نمینویسد، به سرم آمد. چون عملاً داشتم همهشان را با هم مینوشتم.
هیچوقت به فکرتان رسیده که هنرپیشه شوید؟
در برابر دوربین یا میکروفون به شدت احساس بیدست و پایی میکنم. اما میتوانستم نویسنده یا کارگردان بشوم.
یک بار گفته بودید: «از بس کمرو بودم نویسنده شدم. آرزوی قلبی من آن بود که شعبده باز شوم. اما به هنگام نمایش ترفندهای تردستی چنان دستم و پایم را گم میکنم که راهی جز پناه جستن در خلوت ادبیات نیافتهام. برای من، نویسندگی، کاری بس شگفتآور است، زیرا در نوشتن کند و کودنم.»
چه چیز خوبی خواندید. آن قسمت مربوط به شعبدهباز شدنم درست در تأیید همان چیزیاست که تا به حال گفتهام. من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف میکنم لذت میبرم. درست مثل شعبدهبازی که از کلاهش خرگوش درمیآورد.
آیا نوشتن برای شما کار سختی است؟
فوقالعاده سخت است، همیشه. وقتی که میگویم از بس کمرو بودم نویسنده شدم، از آن روست که تنها کاری که باید بکنم این است که همه را در این اتاق جمع کنم و برایشان قصه بگویم. اما کمرویی مانعم میشود. اگر جز من و شما دو نفر دیگر هم در این اتاق بودند هرگز نمیتوانستم این گفتوگویی را که الان داریم، داشته باشیم. زیرا حس میکنم که نمیتوانم نبض همهشان را در دست داشته باشم. پس بهترین راه برای بیان قصهام آن است که آن را بنویسم یعنی در اتاقم تنها بنشینم و جان بکنم. عرق آدم را در میآورد اما شور و هیجان زیادی دارد. غلبه بر مشکل نوشتن چنان لذتبخش و مهیج است که به زحمتش میارزد مثل زایمان است.
به خاطر تماسهایی که در سال 1904 با سینمای تجربی رم داشتید سناریوهایی نوشتهاید و فیلمهایی کارگردانی کردهاید آیا دیگر تعلق خاطری به این وسیله بیان ندارید؟
نه. زیرا تجربهٔ من در سینما به من نشان داد که نقش نویسنده در فیلمسازی تا چه حد ناچیز است. سرمایهٔ کلان، تسلیم و کنار آمدن و زد و بندهای فراوان، دیگر جایی برای داستان اصلی باقی نمیگذارد. حال آن که اگر در اتاق را برخودم ببندم قطعاً میتوانم هر چه میخواهم، و همانرا که میخواهم، بنویسم. دیگر لازم نیست زیر بار ادیتوری بروم که مدام به من بگوید: «فلان شخصیت یا واقعه را بزن و به جایش بهمان چیز را بگذار.»
فکر نمیکنید که تأثیر بصری سینما از ادبیات بیشتر است؟
مدتی چنین فکر میکردم. اما بعد متوجهٔ محدودیتهای کار سینما شدم. همان تأثیر بصری که به آن اشاره کردید در مقایسه با ادبیات خود نوعی نقیصه است. زیرا چنان فوری و چنان شدید است که بیننده نمیتواند به ماورای آن دست یابد. در عرصهٔ ادبیات میتوان بسا دورتر تاخت و در ضمن هر تأثیری را، چه بصری، چه سمعی، یا هر نوع دیگر، آفرید.
آیا به نظر شما قالب رمان رو به زوال دارد؟
اگر رو به زوال دارد از آن روست که رماننویسان رو به زوال دارند. در هیچ دورهای از تاریخ بشریت مانند زمانهٔ ما اینهمه رمان خوانده نشده است. رمانها به طور کامل در تاریخ مجلات اعم از زنانه و مردانه، و روزنامهها منتشر میشوند، حال آن که تودهٔ نسبتاً بیسواد یا کمسواد مردم اوج الوهیت ادبیات را در قصههای مضحک مصور متجسم میدانند. البته ما میتوانیم برسر کیفیت رمانهایی که خوانده میشوند داد سخن بدهیم. اما این کاری به جماعت خواننده ندارد و تنها به سطح فرهنگی که از طرف دولت در اختیار مردم قرار گرفته، مربوط میشود. اگر به پدیدهٔ صد سال تنهایی برگردیم – و این را بگویم که در حال حاضر به هیچ وجه خیال یافتن علت، یا تجزیه و تحلیل آن را، چه شخصاً و چه توسط دیگران ندارم – خوانندگانی را میشناسم که از هیچ ترتیب و آداب روشنفکرانه بویی نبرده بودند اما یک راست از مضحکهای قلمی به این کتاب روی آوردند. و با همان شور و علاقهای آن را خواندند که قبلاً آثار دیگری را که به خوردشان داده شده بود، میخواندند. چرا که محتوای فکری آن را سهل الوصول مییافتند. این ناشرانند که با دست کم گرفتن سطح جامعه، کتابهای کم ارزش ادبی منتشر میکنند و شگفت آن که حتی در همین سطح نیز، کتابهایی چون صد سال تنهایی، با اقبال و علاقه روبهرو میشود. از هیمن روست که به گمان من تعداد رمان خوانها ترقی فاحش کرده است. رمان همه جا، همیشه، و در تمام جهان خوانده میشود؛ و داستانسرایی همیشه جالب و شیرین خواهد بود. شوهر به خانه میآید و برای زنش از کارهایی که کرده، یا نکرده، میگوید، چنان که زنش همه را باور میکند.
در مصاحبهتان با لوئیس، آرس میگویید: «عقاید سیاسی من ثابتاند…. اما عقاید ادبیم همراه با دریافتها و برداشتهایم مدام تغییر می یابند»، بگوئید ببینم، هم اکنون در ساعت هشت صبح امروز عقاید ادبی شما چیست؟
همیشه گفتهام که هر کس بر خودش خرده نگیرد متحجر است، و هر متحجری، مرتجع، من دائماً و به خصوص در مورد کار ادبیم، از خودم عیب جویی میکنم. روش کار من طوری است که اگر دائماً خودم را نقادی نکنم، خودم را اصلاح نکنم و مرتکب اشتباه نشوم هرگز قادر به خلق ادبی نخواهم شد. اگر غیر از این بود باید در همان اولین کتاب درجا میزدم. من هیچ نسخه و دستورالعملی برای خودم قائل نیستم.
آیا در رمان نویسی شیوهٔ خاصی دارید؟
شیوهام همیشه به یکسان نیست. و برای جمع آوری مطالب رمانم هم شیوهای ندارم. کار نوشتن کمترین مشکل من است. مشکل اساسی من بهم آوردن و جا انداختن رمان است. بطوری که با دید من جور در آید.
آزما , مهر و آبان 1393 – شماره 105 و 106