چرا دانشمند بشوم؟ مقاله قدیمی یک نوجوان انگلیسی
گابریل هورن – نوجوان 15 سالهٔ اهل لندن
«چون احساس میکنم تنها در مقام یک دانشمند میتوانم به درک آن وحدتی بپردازم که خود بخش بینهایت کوچکی از آنم، و به یافتن نقشی در یاری دادن به حفاظت آن امیدوار باشم». این پاسخی است که برندهٔ مسابقهٔ مجلهٔ New Scientist به پرسش موضوع مسابقه مقالهنویسی امسال داده بود.
امروز، به نظر میرسد که علم هر لحظه با شتابی فزاینده به پیش میرود و همهٔ شکلهای دیگر کوشش بشری را بر سر راه خود میروبد. لزومی ندارد انسان دانشمند باشد تا از مسیر این پیشرفت آگاه گردد. ده سال پیش ماشین حساب جیبی ابزاری جادویی جلوه میکرد، و امروز هر کودک دبستانی یکی از آن را همراه دارد. ده سال پیش هنوز ریشهکنی مطلق آبله، رؤیای پزشکان متخصص پیشگیری بود و اتومبیلی که واقعا بدون دخالت دست بشر ساخته شود کابوس شبانهٔ سر کارگر. با اینهمه، این هر دو پدیدار شده و تحقق یافتهاند. یک دهه پیش از این، قدرت کنونی ما در دستکاری تولید یک یاخته، تنها میتوانست به عنوان فصلی مکمل بر کتاب «دنیای جدید شجاع».1 به تصور آید…
دنیایی که گروه همسالان من، در آن به عنوان بزرگسالان خواهند زیست، باز هم بیشتر از بن دگرگون خواهد شد.
در 1995، میتوان چنین تصویری داشت: شمارگرهای خانگی وظایف خانهداری مانند پخت و پز و شستشو را بر عهده خواهند داشت، صنعت کارخانهای در بیشتر بخشها با آدمهای ماشینی که مغزهایی از تراشهٔ سیلیکون دارند «تجهیز نیرو» شده است. در این پیشرفت، بیماریها از صفحهٔ کتابهای درس پزشکی ناپدید میشوند و دانشمندان با مرض نهایی یعنی «پیری» درگیر خواهند بود. و در آن زمان-بدون تردید، علم ژنتیک قدرت فنی آن را به دست خواهد آورد که ساخت جنین را در رحم تغییر دهد- در حقیقت، شاید خود رحم به عنوان نخستین گاهوارهٔ نسل آینده غیر قابل اطمینان به حساب آید و با لولهٔ آزمایش جایگزین شود!
چرا دانشمند بشوم؟ برای پاسخ به این پرسش در عملیترین سطح، باید گفته شود که معرفت علمی برای فهم دنیای فردا آنچنان اساسی است که، مثلا، معرفت بر زبان انگلیسی برای کسی که در نظر دارد باقی زندگی خود را در لندن بگذراند. علم همهٔ زندگی ما را با نیروهایی در اختیار خواهد گرفت که فرا سوی فهم فرد عادی است-
(1). داستانی تخیلی از آلدوس هکسلی The Brave New world
کسی که رابطهاش با دانشمندان میتواند به سرعت آنچنان کاهش کیفی یابد تا به درجهٔ رابطهٔ افراد بدوی با کاهن قبیله برسد! اگر جامعهٔ ما باید به معنای واقعی کلمه دموکراتیک باقی بماند، همهٔ ما باید دانشمند شویم. الفبای علم باید پارهای آنچنان اساسی از آموزش عمومی باشد که آموزش الفبای زبان مادری چنان است-علم مدتهاست که از آزمایشگاه گریخته است. مانند موج خروشان سیلاب، به هر گوشه و کنار اطاق نشیمن سرک میکشد.
اما باسواد شدن در علم همانند دانشمند شدن به معنای ویژهٔ آن نیست. چرا دانشمند شوم؟ گمان میکنم برای هر فرد داوطلب، پاسخ باید به گونهای که برای من بوده است، مشخص باشد.
به نظر میرسد که علم، شتاب یافته و بر پا ایستاده، در خطر آن قرار گرفته که به نیرویی کور تبدیل شود. علم، و در تحلیل نهایی خود دانشمند باید به پیرامون بنگرد و ببیند. تنها آزمایشی که در دست است، یا نمونهای که ساخته میشود مهم نیست. جامعه بیش از این نمیتواند موهبت اینگونه بیگناهی را بر علم ببخشد. آنچه امروز اهمیت دارد، محتوای بشری، یعنی کاربرد جهانی و دور نمای تاریخی نیز هست.
آنگونه که من میبینم، علم امروز، به خاطر اینهمه شتاب و سراسیمگیش، احساس درونی جهت داشتن را ندارد. دورنمایی از میانه غایب است، و شاید این دورنمای گذشته باشد-دورنمای آن سالهای طولانی که در طول آن زندگی خود را از لجنزارهای نخستین بیرون کشید و ابزاری شد برای یک ویلیام شکسپیر، یک لودویگ بتهوون، یک آلبرت اینشتین. اگر دانشمند باید مذهبی داشته باشد، به یقین آن دستاورد معبد مناسبی برای عبادت است. با این وجود، اگر اینهمه آثار علم را قضاوت کنیم، دقیقا همان دستاورد است که خطر ویران کردن آن در کمین علم است.
دانشمندان بیش از این نمیتوانند به راه «پیشرفت علمی» ادامه دهند، بدون آنکه -با خیالپردازی و سرشار از شور زندگی-نظر بر جنبههای منفی کارهای خود بر سیارهمان نداشته باشند. ما به نسل جدیدی از دانشمند-فیلسوف نیاز داریم.
انسان تاکنون هم در فراسوی آنچه دارد زیسته است. وی برای خویشتن تمدنی مواج بر دریایی از نفت، ساخته که با سرعت در حال خشک شدن است، پیشرفت و رشدی که ما با آن زندهایم همان منابعی را که بدان متکی هستیم نابود میکند. تمدن ما در خطر نابود ساختن تعادل طبیعت است. اثر حاکمیت جابرانهٔ انسان از استراتوسفر و فراسوی آن تا لایههای درونی زمین احساس میشود.
آزاد شده از حاکمیت جابرانهٔ طبیعت
البته، این نکته رویهٔ دیگری هم دارد. نسل ما به گونهای نامتعادل بهره گرفته است، زیرا ما از حاکمیت جابرانهٔ طبیعت رها شدهایم. این تقریبا تا به آخر نتیجهٔ پیشرفت علمی است و بههرحال، در آیندهٔ دور، امکان آنکه حاکمیت جابرانهٔ انسان به عنوان عامل تعیینکنندهای در مجموع ثابت شود فراوان است.
گاز کربنیک حاصل از سوختن سوختهای آلی لایهای در بالای جو پدید آورده است که به موقع خود میتواند «اثر گرمخانه» را که بسیار ترسآور است ایجاد کند، در صورت بروز این اثر، گرما نخواهد توانست از سیارهٔ ما بگریزد، و گرمای متراکم، زمین را غیر قابل زیست خواهد ساخت.
کاربرد افشانههای هوایی (aerosol sprays) به گمان گروه بسیاری لایهٔ اوزون (ozone) را در جو میشکند، لایهای که وظیفهٔ آن بیرون راندن تشعشعات زیانآور از زمین است. گرچه مقررات و قوانین اینک این خطر را اعتدال بخشیده است اما آسیب غیر قابل جبران ممکن است تا هم اکنون رخ داده باشد.
دنیای پیشرفته سوخت، به ویژه نفت را به درجهای حریصانه بلعیده است که پس از دو یا سه نسل بشری، همهٔ ذخیرهٔ سوختهای فسیلی زمین که طبیعت در طول ملیونها سال ذخیره کرده، به پایان خواهد رسید. و این همه قبل از یافتن منبع انرژی بیخطر صورت پذیرفته است.
در این زمینه، مثل بسیاری موارد دیگر، انسان مغرب زمینی در مجموع بسان یک ملوان مست رفتار کرده است. بدتر از آن، با اینکار عملا گفتهایم تا وقتی میتوانیم امروز سوار ماشینهایمان بشویم، اهمیت نمیدهیم که فردا فرزندان و نوههایمان گرسنگی بکشند، یا تا سر حد مرگ یخ بزنند، یا خود را با رآکتورهای هستهای منفجر کنند! چه مثالی بهتر از این انحراف کامل ما را دورنمای گذشته-دورنمای زندگی، نشان میدهد؟ ما با واژگون کردن زنجیرهای غذایی بیقیدانه در هرم ظریف تعادل شمارههای سلسلهٔ حیوانات دخالت کردهایم. کاربرد د.د.ت به عنوان حشرهکش، مثالی را نشان میدهد، در این مثال دقیق د.د.ت در امریکا برای کشتن سوسکهایی که مرض گوزن هلندی را منتشر میکردند به کار برده شد، زمین آن را در خاک جذب کرد و توسط کرمها بالا آمد، از آنجا که این ماده سمی است و حالت فزایندگی دارد، و در پس ماندههای چرب ذخیره میشود، پرندگانی که کرمها را خوردند، پس از آنکه سم تا حد مرگآور زیاد شد، صد صد و هزار هزار از بین رفتند. مثالی دیگر از کور ماندن ما در برابر رابطهٔ علت و معلولی پس از جنگلزدایی مناطق استوایی برای کشاورزی پیش آمد: این فرایند همچنین شرایطی فراهم آورد که برای مگس تسه تسه مطلوب بود، بر اثر آن تکثیر شد و شیوع بیماری خواب را گسترش داد.
میتوان به آوردن متالهایی از قبیل تا سر حد ملالآوری ادامه داد. گرایش آشکار نوع بشر به خرابکاری، دانسته یا ندانسته، که به کمک ابزارهای محصول علم ملیونها بار گسترش یافته است، تنها نه طبیعت، بلکه خود وی را نیز به فاجعه تهدید میکند. در حقیقت نابودسازی انسان اندیشهورز یا اشرف مخلوقات به دست خودش، در صورت بروز، پدیدهای طبیعی خواهد بود و مثالی است از شیر اطمینانی که طبیعت در درون خود آفریده است.
چنین موردی ممکن است به صورت زیر بروز کند. سازوکار جهانی تولید مثل مولکول DNA به عنوان «ژن خودخواه» به حساب آمده است. منظور اینست که DNA بدنی را که در آن زندگی میکند برای تولیدمثل خود تا آخرین حد ممکن به کار میبرد، بدین ترتیب قدرت میگیرد. معمولا، این ژن خودخواه، تا وقتی که در«داخل طبیعت» عمل میکند، بدون آنکه، مالک ابزار خارجی باشد کاملا بیضرر است.
اما از سوی دیگر، انسان هوشیاری را تکامل بخشیده و تکنولوژی را پدید آورده است. بنابراین «خارج از طبیعت» گام نهاده است. با کمک تکنولوژی، ژن خودخواه وی به گونهای غیر طبیعی قدرتمند شده است. از آنجا که انسان، قادر است با ویرانگری بر میزبان خود یعنی زمین آسیب رساند، میتوان وی را سرطانی تکامل یافتنی تصویر کرد.
میتوان گفت، با دریافت قدرت بیکرانی که علم به دستمان سپرده است، به گونهای اجتنابناپذیر دانههای نابودی خود را میکاریم، چه هر موجودی که بر زمین تا آن حد حاکم شود که موجودیت همزیستانش را به خطر اندازد، محکوم به خود ویرانگری است، تا آنکه شیر اطمینان طبیعت باز شود. همانطور که سرطان خود را با کشتن میزبانش نابود میکند، انسان نیز خود را از طریق خراب کردن همان منابعی که وی برای زندگی بدان نیاز دارد، به خطر میاندازد.
برای روبرو شدن با این جنبهٔ اهریمنی آینده است که باید نمونهٔ جدیدی از دانشمندان ظهور کنند. متخصصی که خود را به علم محض محدود نمیکند، بلکه آگاه است که برتر از همه چیز، علم نیازمند جهتیابی اخلاقی است. در این زمان دانشمند شدن دریافت وحشتناکترین هشداری اسی که نوع بشر تاکنون با آن روبرو شده است.
زیرا راه همچنان رو به پیش است. برای انسان مقدور نیست که به اقتصاد روستایی زمان پیش از تکنولوژی برگردد. ما زمان درازی است که از آن دوران گذشتهایم- نه تنها چنین راهی از نظر سیاسی غیر ممکن است-بلکه نتیجهاش گرسنگی کشیدن جمعی جمعیت بسیار افزایش یافتهٔ سیارهٔ ما خواهد بود. و چه کسی میل خواهد داشت که از معالجهٔ سرطان روی بگرداند؟ این نیز علم است.
آجرسازان معبد
همه چیز به فرد دانشمند بستگی خواهد داشت-به احساس هدف داشتن، کیفیت تفکر و وسعت تربیت و نظرگاه او. به نظر میرسد که، با استثناهایی درخشان، دانشمندان تاکنون قانع بودهاند که نقش آجرسازان را در معبد اجتماع بپذیرند. امروز دیگر نمیتوان به داوطلبان دانشمند شدن این سادگی را تحمیل کرد: ما باید بیاموزیم که معمار هم باشیم.
این بدان معنی است که در اخلاق درآویزیم و به سر سراهای فلسفه، که زمانی عالیترین آرمان انسان به شمار میآمد وارد شویم. یک فیلسوف را میتوان یک دانشمند ما بعد الطبیعه تعریف کرد، یعنی کسی که با حقیقت مطلق سروکار دارد. اگر دانشمند بودن آن نباشد که به جستجو برای بررسی حقیقت تا نهایت آن برخیزیم پس چه باید باشد؟
امروزه، فلسفه به سوی بخش «هنری» آموختنیها رانده شده است، که در نتیجهٔ آن در بسیاری موارد، گمان میرود، دانشمند به شکلی غیر قابل تغییر، موجودی بیاحساس و «آدم آهنی گونه» است که ظرفیت کمی برای خلاقیت دارد، هیچ ارجی به زیبایی نمینهد» در حقیقت، کاملا ناتوان است که چیزی بجز آزمایشها، نمودارها، و معادلات ریاضی را تحسین کند.
باوجوداین، وقتی جیمز واتسون و فرانسیس کریک (J.Watson, Francis Crick) دو بیوشیمیدانی که نخستین بار ساختار DNA را تعیین و مدل آن را تکمیل کردند، گفته شد که میگفتند: «آنقدر زیباست که باید راست باشد!» علم در اصل مطالعه زیبایی است: زیبایی طبیعت، زیبایی که آدمی در هر چیز «متناسب» میبیند. علم در جوهر خود نظامی آفریننده است. آفرینندگی چه میتواند باشد جز آن جهش فکری که دانشمند با آن فرضیهای میسازد تا پدیدهای معین را تشریح کند، و سپس با رنج فراوان آزمایشهای بینقصی را طرح میکند که فرضیه را ثابت کند؟
یونانیان باستان، وسوسهگران روش علمی و شاهدان سپیده دم مهآلود علم، هیچ مانعی بین علم و فلسفه تشخیص نمیدادند. در حقیقت، مغزهایی مانند فیثاغورس و لوکرتیوس دریافتند که دو درس درهم بافته شدهاند و به بهترین وجه میتوان هر دو را یکی به شمار آورد.
از آنجا که علم و فلسفه هر دو با حقیقت سروکار دارند، احمقانه است اگر فکر کنیم که کلیاتی از هم جدا هستند. مشکل خواهد بود که آدمی تکامل را مطالعه کند و در شگفت نباشد چرا انسان روی زمین است؛ یا، در حقیقت، آن اساسیترین مسئله را در رابطه با موجودیت انسان از خود نپرسد.
باوجوداین، علیرغم همهٔ اینها، هنوز فراوان میتوان انسانهای جوانی را با مغزهای درجهٔ اول یافت که از علم به دور رانده شدهاند، زیرا این افسانه وجود دارد که علم، در مقایسه با هنر تا حدی درس پایینتری است.
برای من، علم و فلسفه در یک ایده-یعنی یگانگی-عروج میکنند. در اکتشافات علمی بارها زمینهٔ یگانگی را مییابم. اندیشیده میشود که کاینات از یگانگی ضربهای بزرگ ریشه گرفتهاند. اینشتین، با دیدن همهٔ ارزشها از نظر نسبی، نشان داد که ماده و انرژی قابل تبدیل به یکدیگرند. زمینهٔ پزشکی اعصاب اینک بر این بنیاد است که فرایندهای تفکر تنها روحی نیستند که فارغ از ماده و انرژی باشند، بلکه برپایههای واکنشهای پیچیدهٔ الکتروشیمی قرار دارند. و هنگامی که مرگ فرا میرسد پروتئینهای ما، در خاک، بند بند از هم جدا میشوند به گونهای که اجزای منفرد ترکیبات ازتی آنان میتواند جذب شود و پارهای از موجود زندهٔ دیگری گردد…. میتوان تا بینهایت ادامه داد. «آنقدر زیباست که باید درست باشد!» و وقتی کسی این زیبایی را «کامل» یعنی نه به سادگی یک پدیدهٔ علمی، بلکه به عنوان یک جنبه از حقیقت مطلق، تجربه کرد، چگونه جرئت خواهد داشت که شریک نابودی آن شود؟
چرا دانشمند بشوم؟ زیرا احساس میکنم که تنها در مقام یک دانشمند میتوانم به درک آن وحدتی بپردازم که خود بخشی بینهایت کوچک از آنم، و امیدوار به یافتن نقشی در یاری دادن به حفاظت آن باشم. و فرا سوی آن نقطه جایی که فهمیدن شکست میخورد، تنها در مقام یک دانشمند است که میتوانم در برابر آن یگانگی در احترامی راستین بر پا ایستم.
ترجمهٔ ماری شیبائی