کتاب ماه پنهان است، نوشته جان استاین‌بک

«ماه پنهان است» رمانی کوتاه از نویسنده مشهور امریکایی، جان اشتاین بک است. این اثر در مورد جنگ جهانی دوم نوشته شده و در مورد افزایش فاشیسم در اروپا هشدار می‌دهد.

این اثر زمانی یکی از پرخواننده ترین کتاب‌های زیرزمینی اروپا بود و هزاران نسخه از آن پنهانی در فرانسه، آلمان، هلند و کشورهای دیگر اروپایی منتشر می‌شد و نقش مهمی در تقویت روحیه مردم داشت.

شهر کوچکی در اروپا اشغال می‌شود اما مکان آن مشخص نیست. نیروهای مهاجم با برنامه‌ریزی دقیق و حساب‌شده و با کمک یک جاسوس بدون خونریزی شهر را فتح می‌کنند. شهری با مردمی که سال‌ها نه جنگ را می‌شناختند و نه کسی بهشان حمله کرده بود. خلق و خوی این مردم به قدری آرام است که اشغالگران تصمیم می‌گیرند بعد از جنگ برای زندگی به آنجا نقل مکان کنند. فرمانده اشغالگران از شهردار شهر می‌خواهد بدون جنگ و خونریزی از مردم درخواست کند که به استخراج زغال سنگ بپردازند اما شهردار که محبوب مردم است و خود را همپایه آنها می‌داند می‌گوید مردم آزادند هرکاری که دوست دارند انجام دهند. در این میان برخورد یک نیروی مهاجم با مردی در معدن منجر به قتل او می‌شود و این موضوع شهر را بهم می‌ریزد.

«مردم زیاد در خیابان‌ها نمی‌ماندند، بلکه از درها به درون خانه‌ها می‌رفتند و درها بسته می‌شد. گویی چشم‌هایی از پشت پرده‌ها به بیرون می‌نگریستند. وقتی سربازان در شهر رفت وآمد می‌کردند و گشتی‌ها در خیابان اصلی دور می‌زدند، نگاه‌هایی سرد و غضبناک آن‌ها را می‌پایید. مردم به مغازه‌ها می‌آمدند تا چیزکی برای ناهار بخرند. جنسی را که می‌خواستند می‌گرفتند، پولش را می‌دادند و بی‌هیچ خوش وبشی با فروشنده می‌رفتند.»

براساس رمان «ماه پنهان است» فیلمی هم در سال ۱۹۴۳ ساخته شده است که دیدن آن لذت‌بخش است اما پیشنهاد می‌کنیم ابتدا کتاب را بخوانید.


کتاب ماه پنهان است
نویسنده: جان اشتاین‌بک
مترجم: شهرزاد بیات موحد
نشر ماهی


تا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، همه چیز تمام شده بود. شهر اشغال شده بود و مدافعان شکست خورده بودند. جنگ به پایان رسیده بود. قوای مهاجم برای این نبرد برنامه‌ی دقیقی ریخته بود، درست مانند نبرد‌های بزرگ. بامداد این روز یکشنبه، مأمور پلیس و پستچی با قایق آقای کورل (1)، مغازه دار محبوب شهر، به ماهیگیری رفته بودند. او آن روز قایق بادبانی‌تر و تمیزش را به آن‌ها قرض داده بود. پستچی و مأمور پلیس چند کیلومتری در دریا پیش رفته بودند که چشمشان به کشتی نفربر کوچک و تیره رنگی افتاد که بی‌سر و صدا از کنارشان رد شد. آن‌ها از مقامات شهر بودند، پس این موضوع بی‌شک به ایشان مربوط می‌شد. این بود که به سمت شهر بازگشتند. اما تا به بندر برسند، گردان مهاجم شهر را تصرف کرده بود. مأمور پلیس و پستچی حتی نتوانستند پا به دفتر کارشان در ساختمان شهرداری بگذارند. وقتی بر حقوق خود پافشاری کردند، هر دو را به اسارت گرفتند و به زندان شهر انداختند. کل نیروی محلی، که شامل دوازده نفر می‌شدند، نیز در این بامداد یکشنبه خارج از شهر بودند. آقای کورل، مغازه دار محبوب شهر، به آن‌ها ناهار و فشنگ و هدف تیراندازی داده بود تا در فضای باز سرسبز و زیبایی که در نه کیلومتری شهر و میان تپه‌ها واقع بود، با هم مسابقهی تیراندازی بدهند. زمین مسابقه به آقای کورل تعلق داشت و او برای تیراندازان جایزه هم گذاشته بود.

نیرو‌های محلی، این جوانک‌های تنومند و دست و پا چلفتی، غرش هواپیما‌ها را شنیدند و چترباز‌ها را از دور دیدند. بیدرنگ و شتابان به شهر بازگشتند. وقتی رسیدند، قوای مهاجم جاده را از دو طرف زیر آتش مسلسل گرفته بود. جوانک‌های دست و پا چلفتی، با تجربه‌ای اندک از جنگ و بی‌هیچ تجربه‌ای از شکست، با تفنگ‌هایشان شروع به تیراندازی کردند. مسلسل‌ها لحظه‌ای ترقترق به صدا درآمدند. شش تایشان با پیکر‌های آبکش شده بیجان و سه تایشان با پیکر‌های آبکش شده‌ی نیمه جان روی زمین افتادند. سه نفر دیگر نیز تفنگ به دست به میان تپه‌ها گریختند. ساعت ده و نیم، ارکستر نیرو‌های مهاجم موسیقی پرشور و دلنشینی را در میدان شهر مینواخت. اهالی، مات و مبهوت با دهان‌های نیمه باز، دورادور ایستاده و گوش سپرده بودند، چشم دوخته به سربازانی که کلاهخود خاکستری بر سر و مسلسل‌های سبک به دست داشتند. ساعت ده و سی و هشت دقیقه، آن شش پیکر سوراخ سوراخ را دفن کردند. چتر‌های نجات جمع شدند و سربازان نزدیک بندرگاه، در انبار آقای کورل، اتراق کردند. در قفسه‌های انبار به قدر یک گردان پتو و تختخواب سفری جای می‌گرفت.

ساعت یک ربع به یازده، درخواستی رسمی به دست شهردار پیر، اوردن(! )، رسید. سرهنگ لنسر، فرمانده نیروی مهاجم، تقاضای ملاقات کرده بود، رأس ساعت یازده و در کاخ پنج اتاق‌های شهردار اتاق نشیمن کاخ بسیار دنج و راحت بود. صندلی‌های طلایی رنگ با روکش‌های نخ نمایشان به انبوه خدمتکاران بیکاره‌ای می‌مانستند شق و رق ایستاده دورتادور اتاق. بخاری دیواری مرمرین طاق داز آتش سرخ بیشعله‌اش را در بر گرفته بود. جازغالی نقش و نگاردار کف بخاری قرار داشت. روی سربخاری، در میان گلدان‌های گرد و بزرگ، ساعت چینی موج داری گذاشته بودند که رویش پر بود از نقش کودکان بالداری که در هم وول می‌خوردند. کاغذدیواری اتاق قرمز سیر بود با نقش‌های طلایی پوشش چوبی دیوار سفید، قشنگ و تمیز بود. مضمون تابلو‌های روی دیوار عمدتاً فداکاری شگرف سگ‌ها بود برای نجات کودکان به خطر افتاده. مادام که سگ بزرگی آن دور و بر بود، نه آب، نه آتش و نه زلزله هیچ یک نمی‌توانست آسیبی به کودکان برساند. دکتر وینتر  سالخورده کنار بخاری نشسته بود. مردی بود ریشو، ساده و نیکوکار، پزشک و تاریخ‌نگار شهر. با شگفتی شست‌هایش را تماشا می‌کرد که روی پا‌هایش مدام دور هم می‌چرخیدند. دکتر وینتر آنقدر ساده بود که فقط آدمی عمیق می‌توانست او را عمیق بشمارد. سرش را بالا آورد و به ژوزف، مستخدم شهردار، نگاهی کرد تا ببیند آیا او هم متوجه شگفت‌انگیزی برهم غلتیدن شست‌هایش شده یا دکتر وینتر پرسید: «ساعت یازده؟ » و ژوزف با حواس پرتی جواب داد: «بله، آقا. توی یادداشت نوشته بود یازده. »

خودت آن را خواندی؟ »

نه، آقا. جناب شهردار آن را برایم خواند. » ژوزف دورتادور اتاق چرخی زد تا ببیند چیدمان صندلی‌های طلایی رنگ از آخرین باری که مرتبشان کرده به هم خورده یا نه. از سر عادت با اثاثیهی خانه ترشرویی می‌کرد، با این فرض که آن‌ها گستاخ، موذی یا خاک گرفته‌اند. در دنیایی که شهردار اوردن رهبر مردمان بود، ژوزف را هم می‌شد ارباب اثاثیه، نقرہ آلات و ظرف و ظروف به شمار آورد. ژوزف مردی بود پا به سن گذاشته، لاغر و جدی، زندگی‌اش آن قدر پیچیده بود که فقط آدمی عمیق می‌توانست او را ساده بپندارد. در شست‌های چرخان دکتر وینتر نکته‌ی جالبی نمی‌دید. تازه برایش آزاردهنده هم بود. نظر به حضور سربازان بیگانه در شهر و کشته یا اسیرشدن نیرو‌های محلی، ژوزف حدس می‌زد رخداد مهمی در شرف وقوع است. دیر یا زود باید برآوردی از اوضاع به دست می‌آورد. اصلاً حوصله‌ی لودگی، شست‌های چرخان و مسخره بازی‌های اثاثیه را نداشت. دکتر وینتر صندلی خود را چند سانتی‌متری از جای مقررش حرکت داد و ژوزف بی‌صبرانه منتظر لحظه‌ای بود که بتواند آن را دوباره سر جایش برگرداند. | دکتر وینتر تکرار کرد: «ساعت یازده. این‌ها مردمان وقت‌شناسی هستند، ژوزف. سر وقت می‌آیند. »

و ژوزف، بی‌آن که گوش کند، گفت: «بله، آقا. » دکتر دوباره گفت: «مردم وقت‌شناس. » ژوزف گفت: «بله، آقا. » ملت وقت‌شناس و ماشینی. » بله، آقا. » «چنان به سوی سرنوشتشان میشتابند که انگار سرنوشت به انتظارشان نمی‌ماند. دست‌هایشان را پشت دنیای غلتان گذاشته‌اند و هلش می‌دهند. » ژوزف که از گفتن «بله، آقا» خسته شده بود، گفت: «کاملاً درست می‌فرمایید. ) از این شیوهی گفت وگو خوشش نمی‌آمد، چون کمکی به برآورد اوضاع نمی‌کرد. اگر یکی دو ساعت بعد به آشپز می‌گفت «این‌ها مردمان وقت‌شناسی هستند، آنی»، حرفش هیچ معنا و مفهومی نداشت. آنی اول می‌پرسید کی؟ »، و بعد «چرا؟ » و بالاخره هم می‌گفت «پرت و پلا نگو، ژوزف». ژوزف قبلاً هم سعی کرده بود حرف‌های دکتر وینتر را در طبقه‌ی پایین نقل کند، اما ماجرا همیشه به همین جا ختم شده بود: آنی همیشه آن حرف‌ها را پرت و پلا می‌یافت. دکتر وینتر نگاهش را از انگشت‌های شستش برداشت و به تماشای ژوزف نشست که مشغول مرتب کردن صندلی‌ها بود. پرسید: «شهردار چه کار می‌کند؟ » دارد برای دیدار با سرهنگ لباس مناسب می‌پوشد، آقا. » تو کمکش نمی‌کنی؟ سلیقه‌ی خودش که چنگی به دل نمی‌زند. »

خانم دارد کمکش می‌کند. دوست دارد سر و وضع آقای شهردار حسابی مرتب باشد. خانم…» ژوزف کمی سرخ شد. «خانم دارد مو‌های گوش آقای شهردار را می‌چیند. این کار غلغلکش می‌دهد. نمی‌گذارد من این کار را بکنم. » دکتر وینتر گفت: «خب معلوم است که غلغلکش می‌دهد. ) ژوزف گفت: «خانم سماجت می‌کند. » دکتر وینتر یکباره زد زیر خنده. از جایش برخاست و دست‌هایش را رو به آتش گرفت. ژوزف ماهرانه پشت سرش خیز برداشت و صندلی را گذاشت سر جایش. دکتر گفت: «عجب مردمانی هستیم ما. کشورمان دارد از دست می‌رود، شهرمان اشغال شده و شهردار قرار است فاتح را به حضور بپذیرد. آن وقت خانم گردن شهردار چموش را گرفته و دارد مو‌های گوشش را می‌چیند. » ژوزف گفت: «مو‌های گوشش دیگر خیلی زیاد شده بود. ابرو‌هایش هم همین طور. جناب شهردار از کوتاه کردن ابرو هم بدش می‌آید، حتی بیش از چیدن مو‌های گوش. می‌گوید دردش می‌آید. شک دارم حتی خانم هم از پس این کار بربیاید. »| دکتر وینتر گفت: «سعی‌اش را خواهد کرد. »

قربان، خانم می‌خواهد سر و وضع آقای شهردار حسابی مرتب باشد. »

از پشت شیشهی در ورودی، کل‌های کلاهخود به سر به داخل نگاه کرد و صدای ضرباتی بر در به گوش رسید. گویی روشنایی گرمی از اتاق بیرون رفت و تیرگی اندکی جایش را گرفت. دکتر وینتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «زود رسیده‌اند. بگو بیایند تو، ژوزف» ژوزف به سمت در رفت و بازش کرد. سربازی که پالتو بلندی بر تن داشت داخل شد. کلاهخودی به سر داشت و مسلسل سبکی بر دوش. به سرعت نگاهی به دور و بر انداخت و سپس کنار رفت. پشت سرش افسری در آستانهی در ایستاده بود. یونیفورم افسر معمولی بود و فقط روی دوشش درجه داشت.

افسر پا به درون نهاد و نگاهی به دکتر وینتر انداخت. کمابیش شبیه تصویری اغراق‌آمیز از نجیب زاد‌های انگلیسی بود. اندکی قوز کرده بود، صورتش قرمز بود و بینی دراز ولی نسبتاً خوش تراشی داشت. مانند بیشتر افسران ارشد انگلیسی، در یونیفورم خود معذب به نظر می‌رسید. در درگاه ایستاده و به دکتر وینتر زل‌زده بود. گفت: «شما شهردار اوردن هستید، آقا؟ »

دکتر وینتر لبخندزنان گفت: «نه، نه، نیستم. »

پس لابد از مقامات شهر هستید؟ » «نه، من پزشک شهر و دوست آقای شهردار هستم. » افسر پرسید: «خود شهردار اوردن کجا تشریف دارند؟ »

دارند لباس می‌پوشند تا شما را به حضور بپذیرند. شما سرهنگ هستید؟ » «نه، نیستم. من سروان بنتیک(۵) هستم. » تعظیمی کرد و دکتر وینتر هم با تعظیمی نصفه نیمه پاسخش را داد. سروان بنتیک، گویی معذب از آنچه قرار بود بر زبان آورد، گفت: «مقررات نظامی ما ایجاب می‌کند پیش از ورود افسر فرمانده اتاق را بگردیم و مطمئن شویم اسلحه‌ای در کار نیست، آقا. به هیچ وجه قصد جسارت نداریم، آقا. » بعد سری برگرداند و صدا زد: «گروهبان! »

گروهبان به سمت ژوزف شتافت، دستی روی جیب‌هایش کشید و گفت: «چیزی همراهش نیست، قربان. » سروان بنتیک به دکتر گفت: «امیدوارم ما را ببخشید. » گروهبان به سمت دکتر رفت و دستی به جیب‌های او زد. دست‌هایش روی جیب‌های داخلی کت بیحرکت ماند. به سرعت دستش را داخل جیب برد، جعبه‌ی صاف چرمی سیاه رنگ و کوچکی را بیرون آورد و آن را به سروان بنتیک داد. سروان در جعبه را باز کرد و چند ابزار جراحی ساده درونش یافت: دو چاقوی جراحی، چند سوزن جراحی، چند پنس و یک سوزن تزریق زیرجلدی. در جعبه را بست و آن را به دکتر وینتر پس داد. دکتر وینتر گفت: «به هرحال من پزشک روستا هستم. یک بار مجبور شدم با یک چاقوی آشپزخانه آپاندیسی را عمل کنم. از آن به بعد، این‌ها را همه جا همراهم می‌برم. » سروان بنتیک گفت: «به گمانم اینجا چندتا سلاح گرم باشد، نه؟ » دفترچه‌ی جلدچرمی کوچکی را از جیبش درآورد و آن را باز کرد. دکتر وینتر گفت: «اطلاعاتتان کامل است. »

بله، مأمور محلی‌مان مدتی اینجا کار کرده است. »

دکتر وینتر گفت: «گمان نکنم اسمش را بگویید. » بنتیک گفت: «حالا که دیگر کارش تمام شده، خیال نمی‌کنم گفتن اسمش ضرری داشته باشد. نامش جورج کورل است. » دکتر وینتر حیرت‌زده گفت: «جورج کورل؟ وای نه، غیرممکن است! او خدمات زیادی به این شهر کرده. حتی برای مسابقهی تیراندازی امروز جایزه گذاشته بود. » این‌ها را که می‌گفت، تازه فهمید ماجرا از چه قرار است و دهانش آهسته بسته شد. «آ‌ها، حالا متوجه شدم چرا آن مسابقه‌ی تیراندازی را ترتیب داد. فهمیدم. اما جورج کورل… باورکردنی نیست. »

در سمت چپ باز شد و شهردار اوردن پا به اتاق گذاشت. انگشت کوچکش را توی گوش راستش فرو برده بود. لباس رسمی‌اش را به تن کرده بود و زنجیر مخصوص شهردار را به گردن انداخته بود. سبیل سفید، گنده و آویزانی داشت و دو سبیل کوچک بالای هرکدام از چشم‌هایش. موی سپیدش را چند لحظه پیش از ورود به اتاق شانه کرده بود. حالا این مو‌ها در تقلای آن بودند که آزاد شوند و دوباره راست بایستند. دوره شهرداری‌اش آنقدر طولانی شده بود که دیگر او را تجسم مفهوم شهردار می‌دانستند. حتی

سالمندان شهر هم هرجا کلمهی شهردار را می‌دیدند، چه چاپ شده و چه دستنوشته، تصویر شهردار اوردن پیش چشمشان می‌آمد. او و شغلش یکی شده بودند. آن مقام به اوردن اعتبار بخشیده بود و او به آن مقام شور و گرما۔ از پشت سر شهردار سر و کلهی همسرش پیدا شد، زنی کوچک اندام، چروکیده و سرسخت. او معتقد بود شخصاً اوردن را یکسره از پارچه آفریده و طرح ساختش را هم خودش در ذهن پرورانده است. نیز یقین داشت که اگر بنا باشد این کار را دوباره انجام دهد، نتیجه‌اش اوردنی بی‌عیب و نقص خواهد بود. فقط یکی دو بار در طول زندگی‌اش پیش آمده بود که کاملاً از کار همسرش سر در بیاورد. با این همه، درکش از آن بخش آشکار و آشنای همسرش دقیق و ظریف بود. نه اشتیاق یا درد آقای آوردن از چشم همسرش پنهان می‌ماند و نه بدجنسی‌اش. اما اندیشه‌ها، رؤیا‌ها و آرزو‌های شوهر دور از فهم زن بود. با این همه، چندین بار در طول عمر از مواجهه با افکار اوردن مات و مبهوت مانده بود.


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]