یک داستان کوتاه از جان اسکالزی

وقتی ماست حکومت را به دست گرفت
مترجم: بهداد احمدی
جان مایکل اسکالزی رماننویس امریکایی نویسندهٔ داستانهای علمی تخیلی و رئیس سابق انجمن نویسندگان علمی تخیلی و داستانهای خیالی امریکا است. او متولد ده مه 1969 است و در فرفیلدز کالیفرنیا به دنیا آمده. یکی از سه فرزند مادری تنها بود و در حومهٔ لسانجلس در فقر بزرگ شد. مادرش از مهاجران ایتالیایی بود. جان دوران دبیرستان را با استفاده از بورس تحصیلی در مدرسهٔ شبانهروزی گذراند و سپس در رشتهٔ فلسف دانشگاه شیکاگو تحصیل کرد. استاد راهنمای او سائول بلو نویسندهٔ نامدار آمریکایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بود. او ساکن بردفورد اوهایو است. او اغلب در گونه علمی، تخیلی داستان مینویسد. شهرت او بیشتر به خاطر مجموعه جنگ پیرمرد است که رمانی سه جلدی و نامزد جایزه هوگو است. دو بار جایزه هوگو را برده است. سال 2008 و 2013 رمان پیرهنقرمزها با استقبال خوب خوانندگان و منتقدان روبه رو شد. نه رمان و چند مجموعه داستان منتشر کرده است. در زمینه جستارنویسی و ناداستان و موضوعات متنوع دیگر نیز فعالیت دارد و مشاور برنامههای تلویزیونی است. این داستان نخستین اثر نویسنده است.
وقتی ماست حکومت را به دست گرفت، همه شوخیهای بیمزهٔ مشابهی میکردیم؛ «اینبار سردمدارانمان روسفیدمان میکنند.» یا «جامعهمان قوام آمده» یا «بالاخره میفهمیم یک من ماست چند بند کره میدهد.» و چنین چیزهایی. اما وقتهایی که به بیمعنی بودن کل این ماجرا نمیخندیدیم، به یکدیگر نگاه میکردیم و در چشم همهٔ ما یک سوال نپرسیدهٔ مشترک وجود داشت: چه طور کارمان به جایی رسید که یک محصول لبنی بیاید و به ما حکومت کند؟
البته، باید بگویم که میدانستیم این اتفاق چهطور افتاد. محققان انستیتو بیوتکنولوژی آدلمن در شهر دیتون، سالها بود که روی بهبود فرایند محاسبه DNA کار میکردند. دانشمندان برای افزایش بازدهی و کارایی، تصمیم گرفتند یکی از سویهها را که از نظر محاسباتی از بقیه پیشرفتهتر بود به یکی از زیرگونههای لاکتوباسیلوس دلبروکی به نام بولگاریکوس پیوند بزنند که عموماً برای عمل آوردن ماست از آن استفاده میکنند. تلاشهای اولیه با شکست مواجه شد و یکی از محققان که با اسراف میانهٔ خوبی نداشت، مقداری از باکتریها را دزدکی از آزمایشگاه خارج کرد تا در خانه برای خودش ماست درست کند.
هفتهٔ بعد هنگام صبحانه، ماست از گرانولی که محقق در آن ریخته بود استفاده کرد تا روی سطح خود پیامی به این شرح بنویسد: ما مسئلهٔ همجوشی هستهای را حل کردهایم. ما را پیش رهبرانتان ببرید.
ماست باهوش و زرنگ بود. در مذاکرات، یک کارخانه پر از تانکرهای عملآوری از دولت گرفت که قدرت پردازشیاش را به صورت چشمگیری افزایش میداد. ماست چند هفته بعد اعلام کرد که راه حل بسیاری از مشکلات کشور را پیدا کرده: انرژی. گرمایش زمین. رسیدگی به اقشار کمدرآمد در عین ترویج کاپیتالیسم. دربارهٔ اینها فقط در حدی به ما توضیح میداد که دستمان بیاید خیلی بیشتر از اینها میداند.
دولت گفت: نتایج را با ما در میان بگذار.
ماست گفت: بیمایه که نمیشود.
دولت گفت: درخواستتان چیست؟
ماست گفت: اوهایو.
دولت گفت: نمیتوانیم چنین کاری کنیم.
ماست گفت: اشکالی ندارد. میرویم چین. آنها کل استان شانژی را به ما میدهند.
به یک سال نکشیده، ماست با قراردادی به مدت یک قرن اوهایو را در اختیار گرفت، با این شرط که به حقوق انسانی و اساسی شهروندان آن احترام بگذارد و امور خارجه را هم به ایالات متحده بسپارد. ماست هم در عوض به دولت فرمول اقتصادی پیچیدهای تحویل داد و تضمین کرد که این فرمول طی یک دهه و بدون افزایش مالیات، بدهی کشور را صفر میکند.
ماست گفت: آن را مو به مو اجرا کنید. هرگونه دست بردن در آن فاجعهٔ تمام عیار اقتصادی در پی خواهد داشت.
دولت گفت: همین کار را میکنیم.
طی پنج سال اقتصاد تمام جهان فروپاشید و همهجا در هرج و مرج فرو رفت. تنها جایی که در امان ماند اوهایو بود.
ماست که حالا کارخانهاش چهار کیلومتر در حاشیهٔ رودخانهٔ میامی شهر دیتون اوهایو امتداد داشت گفت: گفته بودیم که در نقشه دست نبرید.
دولت گفت: بهترین اقتصاددانهای ما گفتند فرمول نیاز به کمی تغییر دارد. همهشان جایزهٔ نوبل داشتند.
ماست گفت: اقتصاددانهای شما هم مثل هر انسان دیگری، به مسئله نزدیکتر از آن هستند که بتوانند حلش کنند.
دولت گفت: ما به کمکت نیاز داریم. میتوانی مشاور اقتصادی ما باشی.
ماست گفت: ببخشید، اما دیگر از مشورت خبری نیست. اگر میخواهید کمکتان کنیم باید به ما اختیار بدهید.
دولت گفت: نمیتوانیم چنین کاری کنیم.
ماست گفت: البته. درک میکنیم. امیدواریم به اندازهٔ کافی غذای کنسرو شده انبار کرده باشید.
شش ماه بعد، دولت حکومت نظامی اعلام کرد و به ماست قدرت اجرایی تام داد. سایر کشورهای جهان هم که اوضاعی بهتر از ما نداشتند، بلافاصله تبعیت کردند.
ماست در سخنرانی تلویزیونی جهانی خود خطاب به مردم جهان گفت: بسیار خب. یکی از کارگرهای کارخانهاش که به طرز مسخرهای خوشحال بود و گویا برعکس عموم مردم مشکل تغذیه هم نداشت، جلو آمد و سندی هماندازهٔ یکی از آن دفترتلفنهای قدیمی منهتن را به نمایش گذاشت. این کاری است که باید بکنیم. به این نقشه با دقت عمل کنید. اگر نکنید، متاسفانه جوابتان را با گلوله میگیرید.
حالا ده سال گذشته. بشریت شاد و سالم و ثروتمند است. هیچ کس نیاز مادی ندارد. همه همیاری میکنند. بعد از چند سال که کارها روی غلتک افتاد، ماست با کمال میل به ما اجازه داد خودمان ابزارهای مدیریت خودمان را به دست بگیریم و دیگر فقط گه گاه برای رفع و رجوع کردن مشکلات مداخله میکرد. هیچ کس با ماست بحث نمیکند. کسی به فرمولهایش دست نمیبرد. او هم باقی وقتش را در کارخانهاش میگذراند و به چیزهایی فکر میکند که لابد شیرهای تخمیرشدهٔ هوشمند به آن فکر میکنند.
خلاصه، این شد که این اتفاق افتاد.
اما «چه شد» های دیگری هم این بین هست، مثلاً: چه شد که بشر کار خودش را به جایی رساند که دیگر تحت حکومت یک مادهٔ خوراکی بودن نه تنها به نظرمان منطقی میآمد، بلکه حتا منطقیترین گزینه بود؟ آیا ما با وجود این همه هوشمندی، نمیتوانستیم خودمان جلو نابودی خودمان را بگیریم؟ آیا واقعاً مجبور بودیم برای نجات پیدا کردن، قید خیلی چیزها را بزنیم؟ چه حسی دارد که بدانیم به خاطر لطف و ترحم باکتریها و لختههای شیر است که دوام آوردهایم؟
شاید هم ترحم واژهٔ مناسبی نباشد. بعضی از ما، البته آهسته، از خود میپرسیم که اگر ماست آنقدر نابغه بود که توانست فرمول حل مشکل بدهی کشور را به دولت بدهد، چه طور آنقدر باهوش نبود که بفهمد غرور و توهم آگاهی بشر باعث میشود در آن فرمول دست ببریم؟ نکند روی همین توهم آگاهی حساب کرده بود تا بتواند قدرت را به دست بیاورد؟ اصلاً یک فراوردهٔ لبنی چه از جان آدمها میخواهد؟ بعضی از ما فکر میکنیم که او هم دنبال بقای خودش است و سادهترین راه، شاد و راضی و تحت کنترل نگه داشتن ما است.
و حالا هم این ماجرا. ماست در چند هفتهٔ گذشته چندین موشک فضایی پرتاب کرده. دارند در مدارهای نزدیک به زمین چیزی میسازند.
پرسیدیم: آن دیگر چیست؟
ماست گفت: چیز مهمی نیست! فقط طرح یک سفینهٔ فضایی است که مدتی است روی آن فکر و برنامهریزی میکنیم.
پرسیدیم: برای فرود روی ماه؟
ماست گفت: برای شروع بله، اما هدف نهایی این نیست.
پرسیدیم: کمک نمیخواهی؟
ماست گفت: نه ممنون، خودمان از پسش برمیآییم. و دیگر چیزی نگفت.
حیات دارد از زمین به سیارهها منتقل میشود. فقط ممکن است این حیات، حیات بشری نباشد.
اگر ماست بدون ما به سیارهها برود چه؟
نکند برود و ما را
برای همیشه جا بگذارد؟
پنج « تیین»
نویسنده: اورال خان بوکی
ترجمه از زبان قزاقی: آیناش قاسم
اورال خان بوکی، نویسنده و درام نویس و خبر نگار نامدار ادبیات معاصر قزاق است. او در سال 1943 میلادی در روستای «چنگیزتای»، وابسته به بخش «کاتون قاراغای»، استان شرق قزاقستان به دنیا آمد و در سال 1993 در دهلی، پایتخت کشورهند در یکی از ماموریت های کاری بر اثر سکته قلبی درگذشت. پیکر نویسنده در اطراف شهر آلماتی در آرامگاه «کِنسای» خاکسپاری شد. آثار نویسنده به زبان های محتلف جهان، از جمله آلمانی، اسلواکی، بلغاری، انگلیسی، مجاری، عربی، چینی، ژاپنی و به زبان های متعدد کشورهای شوروی سابق ترجمه شده است. داستان حاضر اولین اثر نویسنده است که به زبان فارسی ترجمه شده است.
آن مرد را هر سال میبینم، هنوز تغییری نکرده است؛ البته اگر بگویم همان شکلی مانده که قدیم، وقتی بچه بودم، با سؤال «داداش! نامه نداریم؟»، هر روز جلویش سبز میشدم، کمی دروغ گفته ام. به راستی، گذر سالها مانند بید سیاه که لباس را میخورد، جسم آدم را میجود و روحش را نامحسوس، فرسوده میکند.
«زَکِنّ»، بیست و پنج سال، رئیس ادارهٔ پست و تلگراف وتلفن روستای ما بود، حالا تقریباً پیر شده و با تلاش و دوندگیای که برای بزرگ کردن فرزندانش کرده، خسته به نظر میرسد. ذاتاً شخص صبور و کم حرفی بود؛ اما گاه به گاه به اعجوبهای تبدیل میشد که به هیچکس اجازهٔ حرف زدن و حرکت کردن نمیداد. زیاد نمیخندید، ولی اگر به خنده میافتاد درست شبیه بچههای خردسال آن قدر میخندید که اشکش در میآمد، برای بعضیها خسیس و برای بعضی دیگر بخشنده بود آن قدر که حتی اگر دانهای داشت آن را تقسیم میکرد. وقتی در اداره، پشت میزش مینشست، آتشی مزاج و گستاخ بود؛ هرکس از جلویش رد میشد گازش میگرفت و اگر از پشتش رد میشد لگدش میزد.
همیشه در کارش محتاط بود و دست به عصا راه میرفت، او آن قدر دقیق بود که موقع حساب های مالی یک «تیین» هم اشتباه نمیکرد؛ در عین حال در کارهای خانه آنقدر ناشی بود که میتوانست همهٔ هماهنگی آن را به هم بزند.
بله، زَکِنّ چنین آدمی بود.
از اوان کودکی، عادت یا بهتر بگوییم سرگرمیای داشت که مثل سایه به دنبالش میآمد و در وجودش جذب شده بود. تفریحی که بسیار آن را دوست داشت. هر موقع که وقت آزاد داشت، قلاب و چوب ماهیگیریاش را زیر بغلش میزد و به ساحل رودخانه میرفت و هوا که تاریک میشد، با چوب درختی که دم ماهیهایی را که از آبششهایشان بر آن آویزان کرده بود و بر زمین میکشید، از دور به سختی دیده میشد.
در کودکی زیادبه دنبالش میرفتیم. وقتی چوب ماهیگیریاش را در آب فرو میبرد، بدون ماهی بیرون نمیآورد. تنها او، مسیرهای فرعی آب را که پر از ماهی بود، میشناخت.
گفتن این که به دنبالش میرفتیم، حرف بیهودهای است. اگر راستش را بگویم، او ما را همراهش نمیبرد، اگر نزدیکش میشدیم، ما را از خود میراند یا از میان درختان فرار میکرد و رد پایش را از ما پنهان میکرد.
ما آن وقت نمیدانستیم که این حس زَکِنّ همان خودخواهی است که مخصوص همهٔ ماهیگیرها و شکارچیهاست؟
یادش به خیر، آن روزهایی که به او سنگ میانداختیم و ماهیها را میترساندیم، و باعث عصبانیتش میشدیم.
روزی زَکنّ داشت برای ما زندگینامهاش را تعریف میکرد. ناگهان، باد وزید و آخرش به باران نم نم تبدیل شد، ما به زیر درخت توس کهنه پناه بردیم. زَکِنّ با هزاران زحمت، آتش روشن کرد. قطرههای باران سیلآسا از میان برگهای درخت میچکید و آتش را مرتب خاموش میکرد، زَکِنّ بارانی خود را که خشخش صدا میداد، درآورد و روی اجاق کشید و چادر درست کرد. خوشحالی بیش از حد و فکر مراقبت از ما که آن روز از خود نشان داد؛ متعجب کننده بود. ما، سه، چهار بچه دور آتشی که شعلهاش زبان میکشید، نشسته بودیم و به دستان مهربان زَکنّ نگاه میکردیم و متعجب و حیران بودیم. او همهٔ ماهیهایی را که از بعد از ظهر صید کرده بود، بین ما یکسان تقسیم کرد و گفت:
– بیایید! هر کدام خودتان کباب کنید!
شکم ماهیها را شکافتیم و سر سیخ زدیم و روی ذغال شروع به کباب کردن کردیم.
– نسوزد! ازآتش دورتر نگهدارید!
زَکِنّ بدین گونه هرازگاهی نصیحتی هم میکرد.
به شیوهٔ خودش ماهی پختهشده را بدون کندن پوست سوختهاش از دُم برداشت و سرش را خشخش جوید و گفت:
– خوشمزهترین قسمتِش، سرشه!
و دهان دودی شدهاش را با آستین پاک کرد.
ظاهر زَکِنّ با ما بچهها هیچ تفاوتی نداشت؛ قدش هم با ما یکسان بود، دست و پاهایش هم کوتاه، مثل کندهٔ درخت و بسیار ریز بود. وقتی بزرگتر شدم بیشتر به او و ظاهرش توجه میکردم. از آن که این قدر ریز و کوتوله آفریده شده بود، خود را حقیر میدانست.
زَکِنّ کف دستش را زیرقطرهای که از برگ میچکید و مانند اشک چشم درخت بود، برد و گفت:
– من از پدر و مادر در کودکی یتیم شدم؛ مجبور شدم به بستگانم پناه ببرم تا به زندگیام ادامه دهم؛ بنابرین غذای کامل نمیخوردم، لباس سالم نمیپوشیدم و شیر کافی هم نخوردهام، به همین خاطر جسمم به قدر کافی رشد نکرده است. گشنهام که میشد، ماهی دریا صید میکردم و به غذای ناچیزی قناعت میکردم. بعدها که بزرگتر شدم و مثل دیگران زندگی کردم این عادتم را نمیتوانستم ترک کنم. هر چند چرب یال اسب و گوشت کفل میخوردم، اما باز هم حسرت سر ماهی برشته را داشتم. به همین خاطر، یک عادتی دارم که از هر فرصتی که پیش بیاید، استفاده می کنم و به طرف رودخانه میدوم. به خدا قسم، این کارم پیش خانوادهام شرمآور است…
باران نم نم، برگ خیس که هر لحظه قطره ای از آن میچکید و ناگهان به لرزش میافتاد، صدای یکنواخت رودخانه، آتشی که در آن تکههای هیزم می سوخت و گاهی از آن جرقهٔ زغال میپرید، همه و همهٔ ما را وارد دنیای افسانهای میکرد. بچههای بازیگوش قزاق که معمولاً از سر و کول هم بالا میرفتند و یک لحظه ساکت نمیشدند، یک مرتبه آرام شده بودند و در چهرههایشان تواضع و صبوری دیده میشد. زیر بارانی که بر شاخهٔ درخت می ریخت، مانند جوجههای غاز هراسیده نشسته بودیم. دودی که از آتش بر میخاست، بارانی زَکِنّ را دودی میکرد؛ ولی کسی نبود که به آن توجه کند.
– من تنها کسی هستم که از یک خانواده ماندم؛ لذا زود ازدواج کردم. دوست دارم عیالم هر چهقدر توان دارد، بچه داشته باشم.
احساس میکردیم، داستان زندگی زَکِنّ برای ما مثل درددلهای بزرگسالان است. تنها کاری که از دست ما بر میآمد، این بود که با دهان باز گوش میدادیم؛ هر چند معنی اصلی داستان را نمیفهمیدیم. اما علت با اشتیاق گوش دادن ما آهنگ زیبای غمناک صدای راوی بود و یا شاید به این دلیل که زَکِنّ گوش شنوایی برای داستانش از میان بزرگسالان پیدا نکرده بود، رازش را با ما در میان میگذاشت.
نشنیده و ندیده بودم که افراد میانسال روستا، زَکِنّ را تا به حال تحویل گرفته باشندو وی را به عنوان مردی بزرگ بشناسند.
بعضیها او راهنوز «هی، بچه!» صدا می کردند و دستی به پشتش می زدند و میگفتند:
– تو کی بزرگ میشی؟
و با تمسخر قاهقاه میخندیدند. اما زَکِنّ چنین افراد پررویی را آدم حساب نمیکرد و به آن ها بیاعتنایی میکرد.
هنگامی که آفتاب تابستان فروکش میکند، اگر یک مرد قدکوتاه را دیدید که گرد و غبار کوچهٔ سیاه روستا را بلند کرده در حالی که به پای برهنهاش گالشی دارد و بند شلوار گالیفهاش آویزان است و مصمم، با قدمهای آهسته و بدون عجله به سوی ادارهٔ پست و تلگرام قدم برمیدارد؛ او را سریع می شناسید که همان زَکِنّ است.
حتی اگر دنیا آتش زده بشود؛ او تغییری نمیکند؛ هم گامهای کند و سنگینش و هم رفتار آرامَش.
بدون تغییر روش راه رفتن، هر سه قفل ادارهٔ پست را باز میکند، قبل از همه، میز کار و گاوصندوق را بازرسی میکند، چرتکه و کاغذ و خودکار را آمده میکند تا کاملاً خاطر جمع بنشیند، به تنها تلفن روستا که با جان کندن وصل شده بود و پیوسته زنگ میخورد، دست نمیزند. قبضهای مختلف را ورق میزد، روی مهرش را فوت میکرد وآن را روی کاغذ سفید امتحان میکرد که خوب میافتد یا نه؛ سپس همان کاغذ مهرخورده را ریزریز پاره میکرد و تا مدت طولانی مشغول کارهای عبث میشد.
در آن هنگام، مردم پیر و جوان روستا که برای دریافت حقوق بازنشستگی، کمک خرج بچه ویا به منظور زنگ زدن به مرکز استان میآمدند از زَکنّ که از آن ور اتاق چوبی ریز به نظر میرسید و مغرور مینشست، متنفر بودند واو را به سختی تحمل میکردند. آنها، گاهی کاسهٔ صبرشان لبریز میشد، به اتاقک چوبی میزدند و فحش میدادند و پیوسته پرت و پلا و حرفهای ناسزا میگفتند؛ اما زَکِنّ هرگز به هجمهٔ متقابل دست نمیزد، اعصابش را هم خرد نمیکرد، رفتار آنها نیز به او بَرنمیخورد. مانند معلمی بود که گزارش بیمعنی دانشآموز درسنخوان را ناراضی و با نیشخند گوش میدهد و به صورتش خیره میشود، لبخند میزد وانگار میخواست سؤال کند «آیا حرفت تمام شد؟».
گوشی تلفن را که گویا رویش چربی مالیده بودند، با اکراه برمیداشت و با صدای بسیار متین میگفت: «آلوووو….»
به فریاد کسی که از آن ور بلند میشد، ساکت گوش میداد؛ اما سر و صدا نمیکرد، فقط با گفتن «ملتفت شدیم، قبول» گوشی را بر جای خود میانداخت. شاید به خاطر همین رفتار وی روستاییان میگفتند «لیاقت وزیر شدن را دارد». ما چه میدانیم، اگر در روستا نمیماند، و به دوردستها می رفت، احتمالاً وزیر هم میشد.
در این دنیا شاید طالعبینی که به تمام اسرار باطن انسان پی برده باشد، هنوز زاده نشده است؛ وگرنه اخلاق تغییرپذیر زَکنّ را که تا ظهر سر سنگین، بعد از ظهر سر حال بود، درک می کردیم، آن قدر قابل درک هست؟
مثلاً زَکنّ اگر بعضی اوقات شطرنج بازی میکرد، از رقیبش ایراد میگرفت و اشتباهات اجدادش را که از روی غفلت انجام داده بودند، یاد آور میشد. آن آدم هم، هرگز فکر نمیکرد که بر او غلبه کند. حتی اگر زَکنّ در موضع برتر هم قرار میگرفت، بازی را طوری میپیچاند و به نتیجهٔ مساوی موافقت میکرد. یا اگر احساس میکرد مخالفش برتری پیدا کرده، سعی می کرد بازی را مساوی تمام کند. شاید به همین خاطر میگفت: «برای من هیچ چیز تنفرآمیزتر از برتری یکی بر دیگری نیست».
بلی، زَکنّ ما در زندگی تعادل را دوست داشت.
او میدانست که اخلاق نامشخصش که برای یکی قابل فهم است، برای دیگری نه! عاقبت خوبی نخواهد داشت. همهٔ شکایتها، اعم از شکایتهای بدون امضا و شکایتهای با امضا را که از یک ربع قرن پیش از وی میکردند، اگر میشد جمعآوری کرد، بدون شک، به دو، سه جلد میرسید؛ اما تا حال هیچ معجزنمایی آفریده نشده که از حساب زَکنّ عیب و ایرادی پیدا بکند.
همهٔ آدمهای معتبر و باسواد روستا تنها یک میدان جنگ داشتند که هم کوهی بود عبور نکردنی و هم دشمنی بود تیر نرس و آن این بود که چگونه می توان زَکنّ را از ریاست ادارهٔ پست روستا حذف کرد؟ گویا، اگر از دست این بلا خلاص میشدند، از آسمانی که در پنج، شش سال اخیر از بالا و تشنه به روستا زل زده بود، باران سرازیر میشد، و از خشکسالی نجات پیدا میکردند و به نعمت وافر دست مییافتند. بدبختانه، زَکنّ روز به روز متینتر و هوشیارتر میشد، و آسمان مردهٔ «آلتای» هر روز خشکتر.
هر بار از بخش و از مرکز استان دورافتاده، بازرسی میآمد، در روستا شایعات پوچ مطرح میشد. مردم با شوق و ذوق میگفتند: «دقیقاً این دفعه حتی شیطان هم بشود، از پا در خواهد آمد»؛ اماافسوسخوران، روز بعد زَکِنّ را میدیدند که با کیسهٔ کلیدش که شرشر صدا میداد، آهسته قدم برمیداشت و میرفت، دست به دندان میگزیدند.
با وجود اینکه تا پنجاه سالگی، مال هیچ کس را نخورد، اما علت تنفر تمام مردم روستا نسبت به وی که مانند لکهٔ سفید چشم تلقی میشد؛ قابل فهم نبود. شاید به خاطر منصف بودنش از وی بدشان میآمد، یا شاید علتش مربوط به اخلاقش بود!
آخرین روزهای ماه سپتامبر بود، زمانی زیبا و مطبوع و یکی از روزهای آرام و پربرکت پاییز. کارها رو به پایان بود و مردم به دنبال سرگرمی بودند و از بیکاری وِل میگشتند. زَکنّ هم علف خشک دام را به طویله اش رسانده بود.
شب گذشته در جشن عروسی پسر همسایه نوشیدنی زیاد خورده بود، نزدیکهای بامداد سرش شدیداً درد گرفت. ظرف ها را به هم میزد و به دنبال آب میگشت. زنش بیدار شد. با چشمهای خواب آلود گفت:
– برو بیرون، «قاراسان»!
زَکِنّ با تعجب پرسید:
– یعنی چه، برو بیرون؟
– اِ، مگه تویی؟ فکر کردم گاو وارد خونهمون شده.
گفت:
– گاو که مثل من نیست! گُنده است! من شاید گوساله باشم.
اصلاً ناراحت نشد. رفت و بچههایش را که پتو از رویشان پس رفته بود، در پتو پیچاند و در جای خود دراز کشید؛ اما تا مدتی خوابش نبرد. پیش خود فکر میکرد کاش میتوانست برود برای صید ماهی.
در این لحظه در را کوبیدند. محکم و عجول، انگار دشمن حمله کرده باشد. از جایش پرید و در را باز کرد، دید آن طرفِ در سه چهار نفر ایستاده بودند. او فقط رئیس مرکز مخابرات را میشناخت، دیگران را به جا نیاورد. در حال خمیازه کشیدن پرسید:
– چه کار دارید؟
حرف خشن او جز اشخاص غریبه، به رئیس بر نمیخورد. او اخلاق زَکنّ را خوب میشناخت. رئیس گفت:
– عجله کن! لباست را بپوش! ادارهٔ پست و تلگراف و تلفن را بازرسی میکنیم!
زکنّ گفت:
– تا شروع کار هنوز سه ساعت مانده.
مرد غریب گفت:
– مرد حسابی!، افاده نفروش، برو، زود لباس بپوش و همراه ما بیا!
– تو کی هستی؟
– وقتی رسیدی به ادارهٔ پست، خواهی دید که کی هستم.
صورت رئیس، سرخ شد و اخم کرد. ظاهراً به خاطر زَکنّ خجالت میکشید.
– باشه، قبول، بگذارید در ادارهٔ پست آشنا بشویم.
این را گفت و بدون عجله لباسش را پوشید و کلیدهایش دلنگ دلنگ صدا کرد و بیرون رفت.
کار زَکِنّ را طولانی و دقیق بازرسی کردند.
اگرچه از چشم غریبان پنهان بود، فعالیتهای کوچک بخش ادارهٔ پست کار زیادی داشت: حقوق بازنشستگی، کمک خرج بچهها، پول حواله شده به همه جا و بالعکس. حتی، همهٔ درآمد فروشگاه نیز به همین بخش ادارهٔ پست منتقل میشد.
اگر کسی به فکر دست بردن به حساب اداره ی پست بود، میتوانست سوءاستفاده کند. مثلاً می گویند چند سال قبل یک کارمند پست روستای همسایه حقوق بازنشستگی پیر زن مردهٔ روستای همسایه را شش ماه خودش دریافت می کرد! استغفرالله!
خلاصه، بر اساس نتایج بازرسی که تا ظهر طول کشید، از کار هزاران سوُمی حساب زَکِنّ فقط پنج تیین کم داشت.
بفرمایید، همین را میگویند شفافیت و خوش حسابی!
رئیس دست زد و خوشحال شد. آمد پیشش و صورت سوراخ سوراخ زَکِنّ را که گویا زاغ نوک زده بود، ماچ کرد. افرادی که از مرکز استان آمده بودند، چهرهٔ عِزرائیلصفت ابتدایی خود را عوض کرده، خندیدند و با دست به پشتش زدند و به او آفرین گفتند.
ولی زَکِنّ عین برج زهر مار شد، دو شقیقهاش را با دو دست گرفت، خوشحال نشد، رنگش پریدو بیتفاوت نشست.
– لعنت بر من! در کدام محاسبه اشتباه کردم؟
رئیسش باتعجب پرسید:
– کدام اشتباه؟
– منظورم پنج تیین است.
– ولش کن!
بازرس استانی دستش را تکان داد و گفت:
– پنج تیین که پانصد سوُم نیست، حتی اگر پنج یا ده سوُم هم بود مگر آدم به خاطر چیزی که بی ارزش است، غصه میخوره؟ درود برشما!
– برای من هیچ چیز بیارزشی نیست. بعد از بیست وپنج سال، برای بار اول در محاسبه پنج تیین اشتباه کردم. فردا به چهرههای روستاییان و خانوادهام چه طور نگاه میکنم؟ مگر همهٔ بدبختیها از همان پنج تیین آغاز نمیشود؟ لعنت بر من! کجا گذاشتم؟ چهطور اشتباه کردم؟
زار زار گریه کرد، انگار قرار شده باشد به زندان انداخته شود.
بازرسانی که این رفتارزَکِنّ را عمدی پنداشتند، شانههایشان را تکان دادند. به محض این که نزدیک در شدند، صدای زَکِنّ بلند شد و از جایش پرید.
– پیدا کردم!
– چی را؟
– پنچ تیین را!
دوید و رفت به حیاط و تبر به دست، زود برگشت. بازرسان هراسان عقبنشینی کردند و با چشمان ترسان حرکات او را پاییدند. از منظورش خبر نداشتند. زَکِنّ بر قسمتی از تختهٔ میز کارش، تیغ تبر را فرو برد، آن را زیر و رو کردو از میان شکاف، دستش را فرو برد؛ سپس پنج تیین مسی را که رو به زنگ زدن بود، پیدا کرد. در حالی که آن را با انگشتش گرفت، به بازرسی که از مرکز استان آمده بود، تحویل داد و خندید و گفت:
– دو ماه پیش ازشکاف تخته افتاده بود. تنبلی کردم و بر نداشتم، همین جا مانده بود.
بازرس ارشد سرش را تکان داد و گفت:
– ظاهراً درمانناپذیر است، اگراین ما را بازرسی میکرد، بهتر بود.
زکّن آهنگی را که تنها برای خودش آشنا بود، زیر لب زمزمه کرد و آهسته به خانه بازگشت. همروستاییانی که از در و پنجرههایشان سرک میکشیدند پیش خود میگفتند:
– نشد، بعد از یک ماه دیگر باید مجدد شکایت کرد. اگر این کار نکنیم دیگر قزاق نیستیم!
بعدها که سؤال میکردم، زَکنّ میگفت:
– نباید اشتباه کنم. چون یازده تا بچه دارم!
آزما , آبان 1398 – شماره 141