کتاب به خاطر زندگی ، سفر دختری از کرهی شمالی به سوی آزادی| خلاصه و معرفی | یئانمی پارک و مریان ولرز
کتاب به خاطر زندگی نوشته یئانمی پارک، مریان ولرز و ترجمه مریم علیمحمدی، ماجرای سفر دختری از کرهی شمالی به سوی آزادی است.
کتاب به خاطر زندگی داستان سفری دختری از کرهی شمالی به سوی آزادی است. کتاب به خاطر زندگی داستان زندگی پرفراز و نشیب یئانمی پارک است که در کره شمالی متولد شد و وقتی نوجوان بود تصمیم گرفت از کرهی شمالی خارج شود. او در ابتدای این سفر اصلا به دنبال آزادی نبود چراکه درکی از آن نداشت. او زندگی معمولی میخواست که در آن خبری از فقر، قحطی، گرسنگی و کار در اردوگاههای کار اجباری نباشد. اما بعدتر با این مفهوم آشنا شد و زندگیاش را به پای آزادی گذاشت.
یئانمی پارک، قهرمان کتاب به خاطر زندگی، امروزه در مقامِ مدافع حقوق مردم کره شمالی در جوامع بینالمللی قدرتمندانه تلاش میکند و به پیش میرود.
به خاطر زندگی
سفر دختری از کرهی شمالی به سوی آزادی
نویسنده: یئانمی پارکمریان ولرز
مترجم: مریم علیمحمدی
ویراستار: مهدی خطیبی
کتاب کوله پشتی
در دنیای آزاد، بچهها درمورد اینکه وقتی بزرگ شدند چهکاره میخواهند بشوند، رؤیابافی میکنند و اینکه چطور میتوانند از استعدادهایشان بهره ببرند. وقتی چهار یا پنجساله بودم، تنها بلندپروازی برای بزرگسالیام این بود که یکعالمه نان بخرم. چون دلم میخواست یک دل سیر نان بخورم. وقتی همیشه گرسنه باشید، به تنها چیزی که فکر میکنید غذاست.
ازآنجاکه برق در منطقهٔ ما خیلی کم بود، زمانیکه چراغها روشن میشدند مردم خوشحالی میکردند، شروع میکردند به شادی و هورا کشیدن، حتی اگر در نیمههای شب این اتفاق میافتاد بیدار میشدیم تا از این روشنایی بهره ببریم. وقتی کمسنوسال هستید کوچکترین چیز میتواند خوشحالتان کند و این یکی از معدود ویژگیهای زندگی در کرهشمالی است که واقعاً دلم برایش تنگ شده.
پسرها به زبان کرهای فریاد میزدند: «هی تو! تو که اونطرف وایستادی، حتماً گرسنهای؟» و من در جوابشان فریاد میزدم: «نه! خفه شو چینیِ چاقالو.» و این حقیقت نداشت. در واقع خیلی هم گرسنه بودم، اما دلیلی نداشت که با صدای بلند اعتراف کنم.
در کرهجنوبی فهمیدم که از این سؤال متنفرم: «به چی فکر میکنی؟» چه کسی اهمیت میداد که به چه فکر میکنم. زمان زیادی طول کشید تا شروع کنم به فکر کردن درموردِ خودم و اینکه چرا نظرات شخصیام مهم هستند. بعد از پنج سال تلاش برای آزادی تازه فهمیدم، رنگ مورد علاقهام سبز بهاری و سرگرمیام خواندن کتاب و تماشای فیلمهای مستند است، و اینکه دیگر جوابهای دیگران را کپی نمیکردم و برای هر سؤال شخصی، جواب مخصوص و ویژهٔ خودم را داشتم.
کرهشمالی و جنوبی از پیشینههای نژادی مشترکی برخوردار هستند. به یک زبان حرف میزنند، بهجز چند کلمه: مرکز خرید، آزادی بیان و عشق که حداقل همانگونه که بقیهٔ دنیا این کلمات را میشناسند در کرهشمالی معنا و مفهومی ندارد.
جایی که ارتباطهای خانوادگی و وفاداری به حزب به یک اندازه اهمیت دارد، جایی که سخت کار کردن هیچ امکان و رفاهی را برای شما تضمین نمیکند، اما سخت کار کردن و جان کندن برای لقمهای نان احتمالاً زندگیتان را نجات میدهد.
مردم کرهشمالی دو تئوری موازی در سر دارند؛ دو تئوری که همچون دو قطار موازی در حرکت است. یکی اینکه: چیزی را که به شما آموختهاند باید باور کنید، و دیگری اینکه: چیزی را باور کنید که با چشمهای خودتان میبینید. وقتی به کرهجنوبی فرار کردم، ترجمهای از کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول خواندم و لغتی برای این شرایط عجیب و غریب پیدا کردم؛ دوگانه باوری. این توانایی است که دو ایدهٔ متناقض را در یک زمان در ذهنتان نگه دارید، البته نباید دیوانهکننده باشد. دوگانه باوری بهشکلی است که میتوانید شعارهای محکومکنندهٔ کاپیتالیسم را صبح فریاد بکشید، سپس بعدازظهر در بازار دنبال خرید لوازم آرایشی قاچاق از کرهجنوبی باشید.
وقتی مزرعهٔ حیوانات جورج اورول را کشف کردم، نقطهٔ عطف واقعی برای من محسوب میشد و چشمم به خیلی چیزها باز شد. شبیه یافتن الماسی در تپهای از سنگ. فکر میکردم آیا اورول جایی را که من زندگی میکردم میشناسد؟ مزرعهٔ حیوانات واقعاً خودِ کرهشمالی بود و او زندگی مرا توصیف میکرد. خانوادهام را در مزرعهٔ حیوانات دیدم: پدربزرگم، مادر، پدر و خودم. البته من مثل یکی از آن بچهخوکها بودم بدون هیچ ایده و فکری.
پدر حالا مرا با آرایش و ناخنهای مانیکورشده بهسختی میتوانست بشناسد. من شخص دیگری شده بودم، مسئول زندگی والدینم و خیلیهای دیگر. پدر هیچ کاری نمیتوانست بکند و راهی نبود تا این بار را از شانههای من بردارد. حتی مجبور بود برای هر کاری به من تکیه کند. شاید همین موجب تشدید بیماریاش شد.
کرهشمالی کشوری کافر و منکر خداست. بنابراین اولینباری بود که چیزی دربارهٔ خدا و مسیحیت میشنیدیم، ولی واقعاً دوست داشتیم چیز جدیدی را باور کنیم، مخصوصاً اگر به معنای زیستن و زندگانی بهتری باشد.
هرگز فکر نمیکردم آزادی میتواند اینقدر خشن و سخت باشد. تا اینجا فکر میکردم آزاد شدن و آزادی به معنی پوشیدن جین و تماشای هر فیلمی باشد که دوست داری، بدون آنکه نگران دستگیر شدن باشی. متوجه شدم که باید تمام مدت فکر کنم و این خستهکننده بود. مواقعی در تعجب بودم که اگر بهخاطرِ گرسنگی و فقر نبود، بهتر نبود در کرهشمالی میماندم تا بابت فکر کردن به زحمت نمیافتادم و دیگران بهجای من انتخاب میکردند؟
زمانیکه میان مبلغان مذهبی در چین بودم، دین مسیحیت را پذیرفتم و اعتقاداتم به این مذهب هنوز با من است. بدون هیچ مذهبی بزرگ شدم، البته بهجز پرستش کیمهای دیکتاتور. روحم هنوز بهدنبالِ جایی برای تسکین است. بهرغم همهٔ نشانههای مخالفت، به قدرتی خیرخواهانه اعتقاد دارم که جهان را هدایت کند، نیروی محبتآمیزی که به نوعی راه درست را بهجایِ راه خباثت و بدی به ما نشان دهد. باور دارم که مسیح قسمتی از این قدرت است، شاید همراه بودا، و تمام موجودات معنوی که ما در لحظههای یأس و درماندگی صدایشان میزنیم.
مأمور ارشد با مادرم در خانه ملاقات کرد و سپس او را به خانهٔ همسایهمان هدایت کرد. هر دو نشستند و مأمور چند دقیقه، غضبناک، با چشمان شیشهای سیاه او را نگاه کرد و سپس پرسید: «میدونی چرا اینجاییم؟» مادرم جواب داد: «بله، میدونم.» مأمور گفت: «خب، از کجا میدونی؟» جواب داد: «از عموی چینی شوهرم این شایعه رو شنیدهم اون هم از دوستش شنیده.» باز میپرسد: «تو چی فکر میکنی؟» «این شایعهٔ وحشتناک و مزخرفیه!» و صادقانه توضیح داد: «این دروغیه که دشمنان ما اون رو ساختن و نیتشون ویران کردن بزرگترین ملت جهانه.» دوباره میپرسد: «بهنظرِ خودت چه اشتباهی مرتکب شدهٔ؟» «آقا! من باید به سازمان حزب مراجعه میکردم و این مورد رو گزارش میدادم، اما اشتباه کردم و فقط به شخص دیگه گفتم.» مأمور در جواب مادرم گفت: «نه، اشتباه میکنی. اصلاً نباید اجازه میدادی این کلمات از دهنت بیرون بیاد.»
بهجایِ تغییر سیاستها و اجرای برنامههای راهگشا، سردمداران کرهشمالی به بحران با بیتوجهی و انکار پاسخ دادند، و در عوضِ گشودن راهی برای مساعدت از جامعهٔ جهانی و جذب سرمایهگذاری، رژیم به مردم پیام داد که باید روزی دو وعده غذا بخورند تا منابع غذایی ذخیره شود.
فکر کردن به این موضوع که من و بسیاری از دختران و زنان برای زنده ماندن در چین چه کارهایی انجام میدادیم، حالم را بد میکند. ای کاش هیچکدام از این اتفاقها پیش نیامده بود و من هیچوقت مجبور نمیشدم درموردِ این فجایع دوباره حرف بزنم، اما میخواهم همه درموردِ حقیقت تکاندهندهٔ قاچاق انسان باخبر شوند. اگر دولت چین به این سیاست سنگدلانهٔ اخراج پناهجویان به کرهشمالی پایان میداد، قدرت دلالها و واسطهگران برای سوءاستفاده و بردهکشی از این زنها کاهش مییافت. البته اگر کرهشمالی همچون جهنمی روی این کرهٔ خاکی نبود، دیگر نیازی نبود زنان به هر قیمتی به اولین مکان ممکن فرار کنند.
تعداد بمبهایی که ایالات متحدهٔ آمریکا بر سر کرهشمالی ریخت، بیشتر از کلِ دوران جنگهای اقیانوس آرام در جنگ جهانی دوم بود. آمریکاییها هر شهر و دهکدهای را بمباران کردند و آنقدر به این کار ادامه دادند تا دیگر هیچ ساختمان اصلی برای ویران کردن باقی نماند. سپس سدها را ویران کردند تا محصولات کشاورزی روی آب شناور بمانند. ضرر و زیان غیرقابلتصور بود. هیچکس نمیدانست چند غیرنظامی کشته یا مجروح شده است.
هر خانواده در کرهشمالی مجبور بود یکی از این رادیوها را داشته باشد و هرگز نمیتوانستید این رادیو را خاموش کنید زیرا از یک ایستگاه مرکزی کوک میشد و از طریق آن دولت میتوانست شما را کنترل کند، حتی وقتی در خانهٔ خود تنها نشستهاید. صبحها رادیو خودکار شروع میکرد به پخش آهنگهای پرشور، با عناوینی مثل «ملت قوی و ملت کامیاب» تا به ما یادآوری کند که چه شانسی داریم که در کشوری اشتراکی و افتخارآمیز دوباره به صبح سلام میکنیم.
در کرهشمالی دانشآموزان بیشتر از آنکه درس بخوانند، کار میکنند. آنها قسمتی از نیروی کار رایگان کشور هستند که شاید از فروپاشی کامل حفظش کنند. من همیشه یک دست لباس کار در کیف مدرسهام میگذاشتم. در بهار برای جمعآوری و پاکسازی مزارع میرفتیم و به کشاورزان کمک میکردیم. کار ما این بود که سنگهای درشت را از روی زمینها برداریم تا صاف و یکدست شوند، سپس ذرت میکاشتیم و زمینها را آب میدادیم.
فکر کردن به این موضوع که من و بسیاری از دختران و زنان برای زنده ماندن در چین چه کارهایی انجام میدادیم، حالم را بد میکند. ای کاش هیچکدام از این اتفاقها پیش نیامده بود و من هیچوقت مجبور نمیشدم درموردِ این فجایع دوباره حرف بزنم، اما میخواهم همه درموردِ حقیقت تکاندهندهٔ قاچاق انسان باخبر شوند. اگر دولت چین به این سیاست سنگدلانهٔ اخراج پناهجویان به کرهشمالی پایان میداد، قدرت دلالها و واسطهگران برای سوءاستفاده و بردهکشی از این زنها کاهش مییافت. البته اگر کرهشمالی همچون جهنمی روی این کرهٔ خاکی نبود، دیگر نیازی نبود زنان به هر قیمتی به اولین مکان ممکن فرار کنند.
بستن راه تبادل اطلاعات به دو روش صورت میگیرد: نخست، دولت سعی میکند راه دسترسی مردم به رسانههای خارجی را ببندد و دوم، با این کار از لو رفتن ماهیت حقیقی کرهشمالی جلوگیری میکند
در آوریل ۲۰۱۱ فقط دو سال بعد از آنکه من و مادرم در کرهجنوبی مستقر شدیم، امتحانِ پایاندورهٔ دبیرستان را با موفقیت گذراندم. این اولین پیروزی شیرین من بود، و به تمام افرادی که به من باور نداشتند فکر کردم: کشیش در چینگدائو، نمایندهای که مرا بازخواست کرد، مدیری که درموردم پیشداوری کرد، و معلمانی که گفتند به این روز نخواهی رسید. این آدمها با گفتن اینکه کاری که میخواهم انجام دهم غیرممکن است، به من انگیزه دادند، و مدرک فارغالتحصیلی برای اولینبار به من نشان داد که اینجا در زندگیام عدالت جای دارد. کار سخت، پاداش خواهد گرفت.
راههای سنگفرشنشدهٔ بین خانهها برای عبور و مرور ماشینها خیلی باریک بود، هرچند این مسئله چندان مشکلی ایجاد نمیکرد، چون ماشین زیادی هم وجود نداشت. آدمهای این منطقه با پای پیاده اینطرف و آنطرف میرفتند، و اگر هم کسی بضاعت مالی داشت، دوچرخه یا موتور سوار میشد. کوچهها و محلهها پس از باران گِلآلود و لغزنده میشدند و این بهترین زمان برای بازی با بچههای همسایه، خاصه بازی مورد علاقهٔ من، سرسرهبازی، بود.
فکر کردن به این موضوع که من و بسیاری از دختران و زنان برای زنده ماندن در چین چه کارهایی انجام میدادیم، حالم را بد میکند. ای کاش هیچکدام از این اتفاقها پیش نیامده بود و من هیچوقت مجبور نمیشدم درموردِ این فجایع دوباره حرف بزنم، اما میخواهم همه درموردِ حقیقت تکاندهندهٔ قاچاق انسان باخبر شوند. اگر دولت چین به این سیاست سنگدلانهٔ اخراج پناهجویان به کرهشمالی پایان میداد، قدرت دلالها و واسطهگران برای سوءاستفاده و بردهکشی از این زنها کاهش مییافت. البته اگر کرهشمالی همچون جهنمی روی این کرهٔ خاکی نبود، دیگر نیازی نبود زنان به هر قیمتی به اولین مکان ممکن فرار کنند.
وقتی پرستاری از کنارش رد شد، پرسید: «چرا این جسدها رو نمیبرند و دفن نمیکنند؟!» پرستار با خونسردی جواب داد: «چون تا جسدها به هفتتا نرسه دولت کسی رو دنبال اونها نمیفرسته و اینا فقط پنجتائه.» مادرم در تمام عمرش برای حفظ اعتقادش از خیلی چیزها گذشته بود. اکنون در مجادله با خود بود که آیا این اعتقاد حقیقت دارد یا نه؟ با این تصویر دریافت که کرهشمالی بیرحم و فاسد شده است. اکنون او خیلی بیشتر از ما متقاعد شده که باید هرچه زودتر از کشور خارج شویم. زندگی در چنین جایی نتیجهاش ضیافتی برای موشهاست.