معرفی و خلاصه کتاب انسان در جستوجوی معنا | ویکتور فرانکل

انسان در جستوجوی معنا
نویسنده: ویکتور فرانکل
مترجم: علیرضا ارجاع
انتشارات شمشاد
انسان در جستوجوی معنا با بیش از ۴ میلیون نسخهٔ چاپی فقط به زبان انگلیسی؛ روایتی سخت اما تأثیرگذار از تلاش ویکتور فرانکل برای حفظ امید در طول سه سال زندانی بودنِ او در اردوگاههای کار اجباری نازیها است. یک داستانِ کلاسیک خالص. در سال ۱۹۵۹ کارل راجرز یکی از معروفترین روانشناسهای آمریکایی میگوید: «این کتاب یکی از برجستهترین کمکها به اندیشهٔ روانشناختی در پنجاه سال گذشته است.» آموزشهای فرانکل بهعنوان یک روانپزشک نمایانگر تکتک مصیبتهایی بود که متحمل شده و همین مصیبتها دیدگاه قابل توجهی در زمینهٔ روانشناسیِ بقاء به او ارائه کرده است. ادعای او مبنی بر اینکه «ارادهٔ معطوف به معنا» پایه و اساس انگیزهٔ بشر است، دیدگاه شناختی ما نسبت به تقابل انسانها با درد و رنج را برای همیشه تغییر داد.
این کتاب قصد آن را ندارد که گزارشی از اتفاقات و رویدادها باشد، بلکه ارائهدهندهٔ تجاربی شخصی است که میلیونها زندانی بارها و بارها آن را لمس کردهاند. داستانی از دل اردوگاه کار اجباری که بهوسیلهٔ یکی از بازماندهها نقل میشود. این روایت با اتفاقاتِ وحشتناکی که گاهی به اندازهٔ کافی توضیح داده میشوند کاری ندارد، اتفاقاتی که حتی تصور آنها برای ذهن غیرممکن است، بلکه فقط به چند نمونه از شکنجههای کوچک آن اشاره میکند. به عبارت دیگر، این کتاب سعی بر آن دارد تا به این پرسش پاسخ دهد که: زندگی روزمره در اردوگاه کار اجباری چه تأثیری بر ذهن یک زندانیِ معمولی میگذارد؟ بیشتر رویدادهایی را که اینجا توصیف میشوند در اردوگاههای بزرگ و مشهور اتفاق نیفتاده، بلکه مربوط به اردوگاه کوچکی است که بیشتر آدمسوزیها در آن رخ داده است
این داستان نه در مورد شکنجه و مرگِ قهرمانان بزرگ است، نه در مورد کاپوهای مشهور (زندانیانی که از طرف مسئولین زندان بهعنوان معتمد انتخاب میشدند و از مزایایی برخوردار بودند)، و نه زندانیان شناخته شده، بلکه داستانِ انسانهایی است فداکار، داستان مصلوبشدگان و مرگ عدهٔ زیادی از قربانیانی که هیچ نام و سندی از آنها به جای نمانده است. اینها همان زندانیانی هستند که هیچ نشان مخصوصی بر بازوی خود نداشتند و توسط کاپوها حسابی تحقیر میشدند.
هرکس باید خودش معنای زندگی را پیدا کند و مسئولیت آن را بپذیرد. اگر در این امر موفق شود، با وجود همهٔ تحقیرها باز هم رشد خواهد کرد. فرانکل به این گفتهٔ نیچه علاقهٔ خاصی دارد: «کسی که چرایی برای زندگیکردن دارد، از عهدهٔ چگونگی آن برخواهد آمد.»
دکتر فرانکل نویسنده و روانپزشک، گاهی اوقات از بیمارانش که شکنجهها و مصیبتهای بزرگ و کوچکی را تحمل کردهاند میپرسد: «چرا خودکشی نمیکنید؟» و معمولاً از پاسخهای آنها میتواند راهحلهایی برای رواندرمانی خویش پیدا کند. بعضی از زندگیها در عشق به فرزندان گره خوردهاند، در زندگیِ فرد دیگری استعدادی منتظر شکوفاشدن است، و در یک زندگی دیگر هم ممکن است خاطراتی باشد که ارزش زندگیکردن را داشته باشند.
درد و رنج یک انسان مشابه عملکرد گاز است. مقدار مشخصی از گاز که به داخل یک اتاق پمپاژ میشود و در نهایت بدون اهمیت داشتن اندازهٔ اتاق، گاز تمام آن را بهطور یکسان در بر میگیرد. درد و رنج هم دقیقاً به همین شکل عمل میکنند. روح و ضمیر آگاه انسان را کامل در بر میگیرند و مهم نیست که میزانشان چقدر است. برای همین میتوان گفت که «میزان» رنج بشر کاملاً نسبی است.
«هرگز هدفتان را فقط موفقیت قرار ندهید – هرچه بیشتر هدفتان رسیدن به موفقیت باشد بیشتر از آن دور خواهید شد. موفقیتهایی مانند خوشبختی را نمیتوان دنبال کرد، بلکه باید آن را بهوجود آورد؛ خوشبختی اثر جانبیِ تعهد یک انسان به هدفی والاست، یا به عبارت دیگر، خوشبختی محصولِ تسلیمشدن در برابر هر معنای ارزشمندی غیر از خود شخص است. خوشبختی باید اتفاق بیفتد، و همین امر برای موفقیت هم صدق میکند: باید بدون آنکه به آن اهمیت داده باشی اجازه دهی اتفاق بیفتد. از شما میخواهم به ندای درونتان گوش کنید، و به بهترین شکل ممکن برای تحقق آن تلاش کنید؛ و در نهایت در درازمدت خواهید دید که -توجه داشته باشید که میگویم در درازمدت!- موفقیت به دنبال شما خواهد آمد، زیرا شما فراموش کرده بودید که به آن فکر کنید.»
زندگی یعنی رنجبردن و زندهماندن؛ یعنی یافتن معنا در رنجهایی که میبریم. اگر در زندگی غایتی وجود دارد، پس باید معنایی در رنجکشیدن و مُردن وجود داشته باشد؛ اما هیچکس نمیتواند بگوید که آن غایت و معنا چیست. هرکس باید خودش معنای زندگی را پیدا کند و مسئولیت آن را بپذیرد. اگر در این امر موفق شود، با وجود همهٔ تحقیرها باز هم رشد خواهد کرد
هرگز آن شبی را که بهخاطر نالههای رفیقم از خواب بیدار شدم فراموش نمیکنم. رفیقم بهشدت در خواب ناله میکرد، و مشخص بود که دارد کابوس میبیند. از آنجا که تماشای افرادی که خوابهای ترسناک میبینند و هذیان میگویند برایم دشوار است، خواستم آن مرد بیچاره را بیدار کنم. اما ناگهان دستم که مماس با بدنش شده بود و میخواست تکانش دهد را عقب کشیدم؛ از کاری که میخواستم انجام دهم ترسیدم. در آن لحظه بود که متوجه شدم هیچ خوابی، هرچقدر هم که ترسناک باشد، بدتر و ترسناکتر از واقعیتِ اردوگاهی که در آن اسیر بودیم نخواهد بود
نبض بیماران را میگرفتم و در موارد حاد به هرکدام نصفه قرصی میدادم. اما به بیمارانی که اوضاع خیلی وخیمی داشتند دارو نمیدادم؛ زیرا کار از کار گذشته بود و اگر هم دارو استفاده میکردند دیگر فایدهای نداشت و همچنین باعث میشد دارو برای بیمارانی که هنوز کورسوی امیدی به زندهبودنشان وجود داشت کم بیاید.
در مدت زمان طولانیای که دکتر فرانکل در اردوگاه کار اجباری زندانی بود هیچ چیز جز تن برهنه برایش باقی نمانده بود. پدر و مادر و برادرش و حتی همسرش هم در اردوگاه و کورههای آدمسوزی جان باخته بودند، فقط خواهرش بود که از این فلاکت جان سالم به در برده بود. با وجود این همه سختی و مشقت، ازدستدادن تمام داراییها و ازبینرفتن تمام ارزشها، گرسنگی، سرما، خشونت و ساعتها کار طاقتفرسا، چگونه زندگی را قابل زیستن میدانست؟ حرفهای روانپزشکی که خودش شخصاً با چنین مشقتهایی روبهرو بوده است ارزش شنیدن دارد. تنها چنین شخصیتی میتواند زندگی بشر را کاملاً عاقلانه و دلسوزانه تحلیل کند. صحبتهای دکتر فرانکل عمیقاً به دل مینشیند، زیرا برگرفته از تجربیاتِ او و عاری از هرگونه احساس فریبکارانه است.
برای اولینبار در زندگیام حقیقتی را دریافتم که شاعران بسیاری آن را به شعر درآوردهاند و اندیشمندان بسیاری آن را غایت فرزانگی نامیدهاند. آن حقیقت این است که عشق والاترین هدفی است که انسان در جستوجوی آن است؛ و آنجا بود که معنای بزرگترین رازی که اشعار و افکار و اعتقادات بشری سعی بر آشکارکردن آن دارند را متوجه شدم: رستگاری بشر در راه عشق و در خود عشق است.
رستگاری بشر در راه عشق و در خود عشق است. درک کردم چگونه انسانی که دیگر هیچ چیزی در دنیا برایش باقی نمانده هنوز هم میتواند به خوشی بیندیشد و حتی برای یک لحظه هم که شده در اندیشهٔ معشوقش باشد. وقتی یک انسان در شرایط کامل نابودی قرار دارد و نمیتواند خودش را در مسیر بهتری جای دهد، وقتی تنها دستاوردش رنجبردنِ بهتر و شرافتمندانهتر از عذابهایش است، در چنین شرایطی میتواند با اندیشیدن به معشوق و خاطرات عاشقانهاش به خشنودی کامل دست یابد. برای اولینبار در زندگیام معنای واقعی این جمله را بهخوبی دریافتم: «فرشتهها در اندیشهٔ ابدیِ یک شکوه بیپایان غرقاند.»
پزشکانی که در میان ما بودند اول از همه به این حقیقت پی بردند که «کتابها دروغ میگویند!» جایی در یکی از همین کتابها گفته شده بود که انسان اگر بیش از چند ساعتِ مشخص نخوابد، قطعاً از بیخوابی خواهد مُرد. اما کاملاً اشتباه است. در طول زندگیام کاملاً مطمئن بودم که قطعاً از انجام برخی کارها عاجز هستم؛ مثلاً من نمیتوانم بدون این شرایط بخوابم، یا من نمیتوانم با فلان شخص در یک مکان زندگی کنم و همینطور چیزهای دیگر.
. خوشبختی باید اتفاق بیفتد، و همین امر برای موفقیت هم صدق میکند: باید بدون آنکه به آن اهمیت داده باشی اجازه دهی اتفاق بیفتد. از شما میخواهم به ندای درونتان گوش کنید، و به بهترین شکل ممکن برای تحقق آن تلاش کنید؛ و در نهایت در درازمدت خواهید دید که -توجه داشته باشید که میگویم در درازمدت!- موفقیت به دنبال شما خواهد آمد، زیرا شما فراموش کرده بودید که به آن فکر کنید.»
خیلی خندهدار است، همانقدر که ترس از چیزی باعث میشود آن بلا به سرمان آید، اصرار و قصد بیش از حد برای خواستن چیزی آن را غیرممکنتر میکند. قصد بیش از حد یا به گفتهٔ خودم «قصد مفرط»، کاملاً در مورد اختلالهای جنسی قابل مشاهده است. هرچه یک مرد تلاش بیشتری برای نشاندادن ظرفیتش در رابطه میکند یا هرچه زن بیشتر میکوشد تا به اوج لذت برسد، کمتر موفق میشود. لذت باید محصول یک رابطه باشد نه هدف آن، که اگر هدف قرار بگیرد نابود خواهد شد.
وقتش رسیده بود کاری انجام دهم، وصیتکردن؛ «گوش کن اوتو! اگر نتوانستم دیگر به خانه و پیش همسرم برگردم، و اگر موفق شدی او را دوباره ببینی، به او بگو که من هر روز و هر ساعت به او فکر میکردم و درموردش حرف میزدم. خواهش میکنم فراموش نکن. به او بگو بیشتر از هر کسی یا چیزی عاشق او بودم. بگو درست است که زمان زیادی از ازدواجمان نگذشت، اما همان مدتِ کمی که با هم گذراندیم برای تمام عمرم کافی بوده و جبران تمام کاستیها را کرده است، حتی با وجود سختیهایی که در اینجا کشیدیم.»