معرفی و خلاصه کتاب جزء از کل | استیو تولتز
کتاب پرفروش جزء از کل اثر استیو تولتز، یک داستان جالب پدر و پسری است که پر از ماجراهای طنز و شخصیتهای بیادماندنی است. جزء از کل پس از انتشار در سال ۲۰۰۸ با استقبال زیادی روبهرو شد و توانست نامزد نهایی بوکر شود. این نامزدی برای کسی که اولین رمانش را نوشته است اتفاق بزرگی محسوب میشد هرچند کتاب «ببر سفید» اثر آراویند آدیگا برنده جایزه شد. تولتز این کتاب را در مدت ۵ سال نوشته است.
تولتز در این کتاب خانواده عجیب دین را به شما معرفی میکند خانوادهای که با هم و با اطرافیان خود روابط خاصی دارند. جسپر دین پسر مارتین داستان را روایت میکند. محور داستان رابطه بین جسپر و پدرش است؛ پدری باذکاوت و فیلسوفمآب که سعی دارد نظرات و عقایدش را به پسر منتقل کند؛ اما جسپر همیشه از تحمیل عقاید پدرش فراری بوده است. او نمیخواهد شبیه پدر شود و فکر میکند به دلیل تربیت عجیب پدر و زخمزبانهایش کودکی جالبی را نگذرانده است، او سعی میکند دور از پدرش زندگی و کار کند، کمی بعد، تری عموی جسپر هم که مردی خوشچهره، ورزشکار و خوشرو اما با یک اشتباه بزرگ در زندگی است، وارد داستان میشود و کش و قوس روابط جسپر با پدر و حالا عمویش، بالا میگیرد.
تولتز خود میگوید کتاب جزء از کل را درباره ترس از مرگ نوشته است. این اثر درواقع کاوشی در اعماق روح انسان است رمانی پستمدرن با طنزی سیاه و جذاب که شما را به دنیای یخزده خود میکشاند اما به ذهن و روحتان گرما میبخشد.
وال استریت ژورنال کتاب جزء از کل را همسنگ کتاب «اتحادیه ابلهان» جان کندی تول برنده پولیتزر ۱۹۸۱ دانسته و لسآنجلس تایمز شخصیتهای جذاب این کتاب را به شخصیتهای داستانهای چارلز دیکنز و جان ابروینگ تشبیه کرده است.
اِینت ایت کول نیوز هم درباره کتاب نوشته است «جزء از کل کاری کرده که بیشتر نویسندهها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند… اکتشافی بیاندازه اعتیادآور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشانترین و طنزآمیزترین رمانهای پستمدرن»
و در نهایت مترجم کتاب جزء از کل، پیمان خاکسار درباره این اثر میگوید: «خواندن جزء از کل تجربهای غریب و منحصربهفرد است. در هر صفحهاش جملهای وجود دارد که میتوانید نقلش کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت تمدن. سفر در دنیایی است که نمونهاش را کمتر دیدهاید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماهها اسیرتان میکند. بهنظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسندهاند.»
کتاب جزء از کل
نویسنده: استیو تولتز
مترجم: پیمان خاکسار
نشر چشمه
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادیام را از دست دادم
به اندازهٔ کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی، همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن… و موسیقی همچنان ادامه دارد. من یکی از اولین بازندهها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد تا محتاج منابع عمومی روبهکاهش نباشد
هیچچیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. بهنظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خستهکننده است. بهت میگویم چه چیزی هیجانانگیز است: شبهای پرشور و خیس عرق. ولی نشستن روی ایوان خانهٔ زنی خواب که رویای تو را نمیبیند دیرگذر است و غمناک.
شاید تو زندگی را بهتنهایی تجربه میکنی، میتوانی هر چهقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها میمیری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایییی بیرحم، ابدی و بیامکان ارتباط. ما نمیدانیم مرگ چیست. شاید همین باشد.
«والدینتون از شما چی میخوان؟» برگشتیم طرفش. «میخوان شما درس بخونین. برای چی؟ اونها برای شما امید و آرزو دارن. چرا؟ برای اینکه شما رو مایملک خودش میدونن! شما و ماشینهاشون، شما و ماشینهای ظرفشوییشون، شما و تلویزیونهاشون. شماها متعلق به اونها هستین. حتا یه نفر از شما چیزی بیشتر از فرصتی برای تحقق آرزوهای برآورده نشدهشون نیست! هاهاها! والدینتون شما رو دوست ندارن! نگذارین با گفتن “دوستت دارم.” قسر در برن! نفرتانگیزه! دروغه! یه توجیه بیارزشه برای سوءاستفاده از شما! دوستت دارم یعنی تو به من مدیونی بدبخت! تو نمایندهٔ معنای زندگی منی چون خودم نتونستم معنایی برای زندگیم پیدا کنم، پس گند نزن!
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند، تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمارگونهای متوجه خود شوند و در صورتی که بینقص و بیچونوچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است، بعد از خستگی چشمِ ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی.
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟»
«خندهداره که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینین ولی برای پدر و مادر شدن، نه. هر هالویی میتونه پدر و مادر بشه، حتا لازم نیست تو یه سمینار یهروزه شرکت کنه. تو سایمون، تو هم اگه بخوای میتونی فردا بابا بشی.» همه خندیدند
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهاش سر دربیاری. زندگی رو قضاوت نکن، فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزهدار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند، و از همه مهمتر، همیشه قدر لحظهلحظهٔ این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون.»
ببخشید ببخشید ببخشید که چه فرداهای وحشتناکی باهم خواهیم داشت، چه اقبال غیرمنصفانهای باعث شد روح تو به بدن پسر من حلول کند، پسرم پدرت ازکارافتادهٔ تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چهطور با چشم بسته معنای تمام چهرههای سردرگم را درک کنی و
«احساس میکنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتهم ولی اینقدر جلو رفتهم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم. خواهش میکنم این یادت بمونه مارتین. اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتهٔ هیچوقت برای برگشت دیر نیست. حتا اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از اینکه هیچی به دست نیاری.» و این یکی: «من تمام این سالها با اینکه پدرت رو دوست نداشتم بهش وفادار موندم. حالا فهمیدهم کار اشتباهی کردهم. اجازه نده اخلاق سد راه زندگیت بشه. تری اون آدمها رو کشت چون دوست داشت. اگه دوست داری خیانت کنی، خیانت کن. اگه دوست داری بکشی، بکش.» و این: «من به خاطر ترس با پدرت ازدواج کردم. به خاطر ترس باهاش موندم. حکمفرمای زندگی من ترس بوده. من زن شجاعی نیستم. خیلی بده آدم برسه به انتهای زندگیش و بفهمه شجاع نیست.»
ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتدایی زندگی اون رو توی اعماق ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پرزور تبدیل کرده، کارخانههای گوشتی تولید معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون ــ مثلاً بچههاشون یا آثار هنریشون یا کسبوکارشون یا کشورشون ــ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن.
اگه به جاودانگی باور داشته باشی میتونی خودت رو خلاص کنی ولی اگه با خودت بگی زندگی یه چشمک کوتاهه بین دو خلأ بیکران که انسان ناعادلانه بهش محکوم شده جرئتش رو پیدا نمیکنی. ببین مارتی، تو نه راه پس داری نه راه پیش. اونقدر امکانات نداری که بتونی درست زندگی کنی، از اونطرف هم نمیتونی به مرگ راضی بشی. حالا میخوای چهکار کنی؟»
نگرانی پول. استرید هم. میگوید قبلاً هم بیپول بوده، در کشورهایی که اسمشان را هم نشنیدهام، بیپولی هم نه، فقری که تصورش را هم نمیتوانم بکنم، ولی هیچوقت با یک بچه ورشکسته نبوده و نگران است تنبلی ذاتیام گرسنگی مشترکمان را تضمین کند. انتقاد آتش جدیدی است که هرگز خاموش نمیشود. بچه داشتن مصلوب شدن بر صلیب مسئولیت است.
مردم همیشه به خاطر باهوش بودنم باهام بدرفتاری کردهن، میگفتن: مارتین تو خیلی باهوشی، خیلی با هوشت فخر میفروشی، زیادی بهش مینازی. من لبخند میزدم و فکر میکردم دارن اشتباه میکنن. یه آدم چهطوری میتونه زیادی باهوش باشه؟ شبیه زیادی خوشقیافه بودن نیست؟ یا زیادی پولدار بودن؟ یا زیادی خوشحال بودن؟ چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن. اون وقتها یهذره میفهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکاناتِ در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکانهایی که وجود خارجی ندارن.
پدرم همیشه مدعی بود مردم اصلاً سفر نمیکنند، بلکه تمام عمرشان به دنبال شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشتهاند توجیه کنند. البته که الهامات جدیدی بهشان میشود ولی بعید است این الهاماتِ نو بنیاد اعتقاداتشان را درهم بشکند ــ فقط طبقاتی بر آن اضافه میشود. او اعتقاد داشت که اگر پایه بدون تغییر باقی بماند مهم نیست چه بنایی به آن اضافه کنی، این اسمش سفر نیست. چندلایه کردن است. اعتقاد نداشت کسی از صفر شروع میکند. اغلب میگفت «آدمها دنبال جواب نمیگردند، دنبال حقایقی میگردند که خودشان را اثبات کنند.»
کنترل ذهن وجود دارد. برای همین است که باید مواظب باشی به چی فکر میکنی. برای همین است که بیشتر دکترها میگویند افسردگی و اضطراب و غم روی سیستم دفاعی بدن تأثیر میگذارند، همینطور تنهایی. در واقع تنهایی با عوامل مهمتر مرگومیر مثل بیماری قلبی، سرطان و خودکشی مرتبط است، حتا با مرگ اتفاقی، یعنی اینکه حس تنهایی، منجر به دستوپاچلفتیگری مرگبار میشود. اگر تنهاییتان ادامهدار است به دکتر مراجعه کنید.
دنیا دارد گرمتر میشود، یخهای قطبی آب میشوند، چرا؟ چون انسان به طبیعت میگوید، هی، آیندهٔ مطمئن در گرو داشتن شغل است. این تنها چیزی است که برایش برنامهریزی کردهایم. حاضریم به هر قیمتی این هدف را دنبال کنیم حتا اگر به شکلی پارادوکسیکال این کارمان به قیمت نابودی محل کارمان تمام شود.
من پسرم رو میشناسم. تو چی؟» «البته، جسپر تمام امسال شاگرد من بوده.» «بقیهشون هم؟ پس میتونن بخونن و بنویسن: عالی. یه عمر نوشتنِ فهرست خرید، این مشکل که حل شد. ولی تو میشناسیشون؟ خودت رو میشناسی؟ برای اینکه اگر خودت رو نشناسی نمیتونی کمکشون کنی خودشون رو بشناسن. احتمالاً مثل بقیهٔ معلمهای بیروح این مدرسهٔ دولتی شپشزده داری وقت همه رو اینجا تلف میکنی تا یه لشکر مقلد ترسو بار بیاری، به جای اینکه به شاگردات یاد بدی باید چهجوری فکر کنن بهشون یاد میدی باید به چی فکر کنن. سعی میکنی بریزیشون تو قالب یک مالیاتپرداختکن بیعیبونقص به جای اینکه به خودت زحمت بدی بفهمی واقعاً کی هستن.»
برای همین است که بیشتر دکترها میگویند افسردگی و اضطراب و غم روی سیستم دفاعی بدن تأثیر میگذارند، همینطور تنهایی. در واقع تنهایی با عوامل مهمتر مرگومیر مثل بیماری قلبی، سرطان و خودکشی مرتبط است، حتا با مرگ اتفاقی، یعنی اینکه حس تنهایی، منجر به دستوپاچلفتیگری مرگبار میشود. اگر تنهاییتان ادامهدار است به دکتر مراجعه کنید.
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای “کجا باید کار کنم؟” نمیگیم “چرا باید کار کنم؟” چرا به جای “چرا باید تشکیل خانواده بدم؟” میگیم “کی باید تشکیل خانواده بدم؟” چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همهٔ فرانسویها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپیاییها برن انگلستان و همهٔ انگلیسیها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید باهم قسمت کنیم و از شر وفاداری شرمآور و خودخواهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حروم موجودی میشه که انتخابهای بیشماری داره ولی تظاهر به داشتن فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟