معرفی و خلاصه کتاب خودشناسی | نوشته آلن دوباتن

کتاب خودشناسی نوشته آلن دوباتن است که با ترجمه محمدهادی حاجیبیگلو منتشر شده است. این کتاب یکی از کتابهای مدرسه زندگی است که به شما کمک میکند زندگی بهتری داشته باشید.
یکی از برجستهترین مشخصههای ذهن ما انسانها این است که فهم بسیار اندکی از آن داریم. با این که به تعبیری در وجود خودمان سکونت داریم، غالباً فقط موفق میشویم از بخشی از وجود خودمان سر در بیاوریم. حتی گاه فهم دینامیکهای سیارهای در فضا برایمان سادهتر از درک سازوکاری است که در اعماق مغزمان در کار است.
هرگاه دچار از خودبیخبری باشیم معمولاً به سرگردانی و آشفتگی نیز مبتلا میشویم: برخی روزها کجخلق یا غمگینیم، بی آنکه اصلاً دلیلش را بدانیم، یا چه بسا احساس کنیم در شغلمان دچار سردرگمی شدهایم، اما نتوانیم چیزی بیش از این بگوییم که میخواهیم «کاری خلاقانهتر بکنیم» یا «کاری بکنیم که باعث شود جهان جای بهتری شود»؛ طرحها و نقشههایی که آنقدر مبهماند که هنگام مواجهه با برنامههای اصولیِ دیگران، دچار احساس ضعف و آسیبپذیری میشویم. این کتاب کمک میکند خودتان را بشناسید به والهای مهم ذهنیتان پاسخ دهید.
کتاب خودشناسی
نویسنده: آلن دوباتن
مترجم: محمدهادی حاجیبیگلو
نشر جیحون
طی جلسهٔ تعمق فلسفی، باید به همه اضطرابهایمان فرصت بدهیم که خودشان را درک کنند؛ زیرا سه چهارم پریشانیهای ما ناشی از این نیست که چیزهایی نگرانکننده وجود دارند، بلکه ناشی از آن است که به نگرانیهایمان فرصت لازم و کافی نمیدهیم که درک شوند و بدین ترتیب خنثی گردند
ما که با خودمان غریبهایم، در نهایت دست به انتخابهای بدی میزنیم: از رابطهای بیرون میآییم که چه بسا میتوانست خیلی خوب پیش برود. در موقع مناسب به واکاوی استعدادهای کاریمان نمیپردازیم. با دمدمیمزاجی و رفتارهای زننده دوستانمان را از خود میرانیم. اصلاً متوجه نیستیم که چطور جلوی چشم دیگران سبز میشویم و آنان را وحشتزده یا شوکه میکنیم. اشتباه خرید میکنیم و برای تعطیلات به جاهایی میرویم که در واقع اصلاً برایمان لذتبخش نیستند.
اما گریز از وظیفهٔ دروننگری به این سادگی هم نیست. تقریباً هرگاه در کار دروننگری تعلل کنیم، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند. جاهطلبیای که خودش را نشناسد، به شکل اضطراب بروز میکند. حسادت به لباس کینه در میآید؛ عصبانیت به خشم تبدیل میشود؛ اندوه به تدریج به افسردگی میانجامد. اموری که انکارشان کردهایم، سیستم را تحت فشار و تنش قرار میدهند.
صداقت و راستی یکی دیگر از مؤلفههای کلیدیِ هویت عاطفی ما است. هر چه فردی بیشتر واجد این ویژگی باشد، بیشتر میتواند ایدههای دشوار و واقعیات تلخ را آگاهانه در ذهن خویش بپذیرد، با خونسردی آنها را واکاوی کرده و جدی بگیرد. چقدر میتوانیم در درونمان به واقعیت خودمان اذعان کنیم، به خصوص هنگامی که واقعیت وجودیمان چندان دلپسند نباشد؟
گردوی مغز به شدت دچار این نقص است که نمیتواند بفهمد چرا چنین افکار و ایدههایی در آن جریان دارند. عادتش این است که سرچشمهٔ آنها را شرایط عینی و بیرونیِ جهان بداند، به جای این که این گزینه را نیز لحاظ کند که شاید ناشی از تأثیر بدن بر ذهن باشند. معمولاً متوجه نقشی نیست که میزان خواب، قند خون، هورمونها و دیگر فاکتورهای فیزیولوژیک روی شکلگیری ایدهها دارند.
بابت چیزهای خاصی اندوهگینیم، اما چون مواجهه با آنها خیلی پرزحمت و دشوار است اندوهمان را تعمیم میدهیم و آن را به شکل اندوهی جهانشمول در میآوریم. نمیگوییم فلان یا بهمان چیز ما را اندوهگین کرده است، بلکه میگوییم همه چیز ناجور و همه نادرستاند. درد را گسترش میدهیم تا علل جزئی و خاصِ آن دیگر در کانون توجهمان نباشد
یکی از برجستهترین مشخصههای ذهن ما انسانها این است که فهم بسیار اندکی از آن داریم. با این که به تعبیری در وجود خودمان سکونت داریم، غالباً فقط موفق میشویم از بخشی از کیستیِ خودمان سر در بیاوریم. حتی گاه فهم دینامیکهای سیارهای در فضا برایمان سادهتر از درک سازوکاری است که در اعماق مغزمان در کار است.
جایی در اعماق ذهنمان، بیرون از همه اتفاقات روزمره، یک قاضی نشسته است. او اعمالمان را زیر نظر دارد، عملکردمان را مطالعه میکند، تأثیرمان بر دیگران را بررسی میکند، موفقیتها و شکستهایمان را دنبال میکند، و بعد در نهایت درباره ما حکمی صادر میکند. حکم این قاضی چنان تأثیرگذار است که بر کل تصورمان از خویشتن سایه میافکند. میزان اعتماد به نفس و نیز همدلیمان با خویشتن را نیز تعیین میکند؛ بر مبنای آن است که خودمان را موجودی ارزشمند میدانیم یا برعکس موجودی محسوب میکنیم که اساساً بهتر میبود وجود نداشته باشد. این قاضی مسئول همان چیزی است که عزت نفس میخوانیم.
برای این که شجاعتمان به حدی برسد که روراستتر با خودمان روبهرو شویم، به درک گستردهتری از معنای امر بهنجار نیازمندیم که به ما قوت قلب ببخشد. همه اینها بهنجار است: این که دچار حسادت شویم، بیمزه باشیم، دچار عطش جنسی باشیم، ضعیف باشیم، نیازمند دیگران باشیم، مثل بچهها رفتار کنیم، متظاهر باشیم، وحشتزده یا خشمگین باشیم
وقتی با غریبهای دیدار میکنیم که دارای چیزهایی است که ما فاقدشان هستیم (شغل بهتر، همسر دلپسندتر و از این دست)، در صورتی که عشق ما به خودمان کم باشد، احتمالاً بیدرنگ احساس بیارزشی و رقتانگیزی میکنیم. یا اگر سطح عشق ما به خودمان بالاتر باشد، احتمالاً کماکان اطمینان خواهیم داشت که آنچه داریم و آنچه هستیم شایسته و قابلتحسین است. وقتی شخصی دیگر ما را میآزارد یا تحقیرمان میکند، چه بسا بتوانیم از کنار این توهین بگذریم و هیچ اعتنایی نکنیم، زیرا اطمینان داریم که ما هم حق داریم همانطور که هستیم وجود داشته باشیم.
ما مدام باید در جهانی نامطمئن مسیریابی و حرکت کنیم. ما اسیرانِ همیشگیِ هوسهای شانس و تقدیریم. در هر دقیقه از زندگی روزمره، رادارِ بیقرار ذهنمان در حال اسکنِ افق گسترده و نسبتاً مهآلود جهان است و مدام سرچشمههای جدیدی از عدم قطعیت و ریسک را کشف میکند
گاه میکوشیم غم و اندوهی را که نتوانستهایم صادقانه با آن روبهرو شویم پشتِ حد اغراقآمیزی از سرخوشیِ دیوانهوار پنهان کنیم. در این حالت نه تنها شادمان نیستیم بلکه به تمامی ناتوانیم از این که حتی کوچکترین اندوهی را احساس کنیم، زیرا در این صورت به کلی غرق غمهای فروخوردهمان میشویم. برای همین با پافشاری تمام گرایشی شکننده در خودمان میپروریم که مدام بگوییم همه چیز خوب است.
وقتی یک رابطهٔ عاشقانه دردی از ما دوا نمیکند (شاید چون از این رابطه آسیب میبینیم یا نادیده گرفته میشویم)، آیا آنقدر خودمان را دوست داریم که به سرعت این رابطه را تمام کنیم؟ یا این که آنقدر با خودمان بد تا میکنیم که گویی به طور ضمنی اعتقاد داریم آسیب تمام چیزی است که حق ما است از یک رابطهٔ عاشقانه نصیبمان شود؟
ما اغلب خیلی خوب میدانیم که چطور برای غریبههای اطرافمان دوستان خوبی باشیم، اما به خودمان که میرسد نابلد هستیم. وجه امیدبرانگیز این واقعیت آن است که بنابراین پیشاپیش واجد مهارتهای لازم برای دوستی هستیم. تنها تفاوت این است که تاکنون این مهارتها را در ارتباط با کسی که احتمالاً بیشترین نیاز را به آنها دارد به کار نینداختهایم؛ روشن است که آن شخصِ محتاج، خود ما هستیم.
یعنی شیوهٔ خاصِ بروز امیال و ترسهایمان و نیز شیوهٔ واکنش شخصیت ما به رفتارِ ــ مثبت یا منفی ــ دیگران. ساختار هویت عاطفی ما حول چهار مضمون اصلی بنا شده است: عشق به خویشتن صداقت و راستی ارتباط توکل شدت خاص هر یک از این مضامین و نیز نظم و ترتیب آنها است که وجود عاطفی ما را شکل میبخشد.
در اوایل قرن نوزدهم، هاینریش هاینه، شاعر آلمانی شعری با عنوان لورِلای سرود که با اعترافی بیپرده آغاز میشود: نمیدانم معنایش چیست که دل و جانم غرق اندوه است نکتهٔ مطلع این شعر آن است که همواره دلایل بسیار درستی وجود دارد که چرا دچار اندوه هستیم؛ موضوع این است که به خودمان اجازه ندادهایم این غمها را حس کنیم، زیرا بار مفروضاتی نامنصفانه بر دوشمان سنگینی میکند؛ مفروضاتی که برای ما تعیین کردهاند احساس غم و اندوه نسبت به چه موضوعهایی درست و بهنجار است و نسبت به چه موضوعهایی نادرست و غیرعادی است.
آیا به شکلی معقول و موجه برای خودمان ارزش قائل هستیم، تا قادر باشیم خواهان شرایط مناسب برای عملکرد بهینهٔ کاریمان باشیم و به حق انتظار داشته باشیم که این شرایط برآورده شوند؟ عشق به خویشتن تعیینکنندهٔ این است که چقدر میتوانیم مستقل باشیم، و چقدر میتوانیم روی ایدههای حلاجیشدهای که ارائه میدهیم پافشاری کنیم و حتی وقتی دیگران آنها را نمیفهمند کماکان به درستیشان باور داشته باشیم. وقتی سطح عشقمان به خویشتن به قدر کافی باشد، میتوانیم به سهولت به دیگران نه بگوییم؛ دیگر دیوانهوار سعی نخواهیم کرد دیگران را راضی نگاه داریم. همچنین وقتی احساس کنیم حق ما است که حقوقمان افزایش یابد، خواهیم توانست درخواستمان را مطرح کنیم، زیرا از نقش مهم خود در کارها به خوبی آگاهیم.
بی آنکه دلیلش را بدانیم مدام از کوره در میرویم. یکی کنترل تلویزیون را جابهجا کرده، در یخچال هیچ تخممرغی نمانده، قبض برق اندکی بیشتر از انتظارمان آمده، هر چیزی از این دست ممکن است ما را از جا در ببرد. مغزمان چنان با این فکر پر شده که همه چیز آزارنده و روی اعصاب است که زیرکانه هیچ جایی برای تمرکز بر مسئلهٔ حقیقتاً غمبار و ناراحتکننده باقی نمیگذاریم.
هرگاه در کار دروننگری تعلل کنیم، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند. جاهطلبیای که خودش را نشناسد، به شکل اضطراب بروز میکند. حسادت به لباس کینه در میآید؛ عصبانیت به خشم تبدیل میشود؛ اندوه به تدریج به افسردگی میانجامد. اموری که انکارشان کردهایم، سیستم را تحت فشار و تنش قرار میدهند. دچار تیکهای مضر میشویم؛ مثل حرکات غیرارادی در صورت، ناتوانی جنسی، ناتوانی شغلی، اعتیاد به الکل یا علاقهٔ مفرط به پورنوگرافی.
ما نمیتوانیم وجودمان را به تمامی از نو بازسازی کنیم: ما بهناچار همیشه در معرض هجوم خودپرستی، حسادت، غرور جریحهدار، فراافکنی و حملات خشم و هراس و بیزاری خواهیم بود. به تعبیر دیگر، همهٔ ما بنا به طبیعتمان محکوم به این هستیم که با همین سازوکارهای مغزی وارد جهان شویم و زندگیمان را سر و شکل دهیم که گاهی اوقات دچار خطاها و کاستیهای فاجعهبار هستند. اما اگر خودمان را آماده کرده باشیم، حتی طولانیترین راهها را نیز خواهیم رفت تا با معضلات ماشین مغزیمان مقابله کنیم؛ یعنی بپذیریم که همواره به واسطهٔ یک دیوارهٔ شیشهایِ بسیار غیرقابلاعتماد و پراعوجاج است که به واقعیت مینگریم و از این رو بایستی مدام قضاوتها و داوریهایمان را تعلیق کنیم، رانههای ناگهانیمان را تعدیل کنیم، حواسمان به رژیم غذاییمان باشد، و سعی کنیم همیشه به موقع به رختخواب برویم.
میزان عشقمان به خویشتن در سراسر زندگیمان تأثیر دارد. شاید وسوسه شویم فرض کنیم که گرچه سختگیری به خودمان کاری دردناک است، اما در نهایت برایمان مفید واقع خواهد شد. وقتی مدام خود را شلاق میزنیم تصورمان این است که این راهبردی برای بقا است، که ما را از خطرات فراوانِ افراطگریها و رضایتهای بیوجه از خویشتن حفظ میکند. اما خطراتی که ناهمدلیِ مدام نسبت به گرفتاریهایمان در بر دارد، اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. نومیدی، افسردگی و خودکشی به هیچ وجه خطرات کوچکی نیستند.