کتاب دوست باهوش من |معرفی و خلاصه| نوشته النا فرانته
کتاب دوست باهوش من داستان بلندی از النا فرانته یکی از محبوبترین نویسندگان ایتالیا است. فرانته نام مستعار این نویسنده است. این کتاب با ترجمهٔ سودابه قیصری منتشر شده است.
دوست باهوش من اولین کتاب از مجموعهٔ چهارگانه ناپلی النا فرانته است. فرانته در این چهار کتاب از ناپل و تغییرات و حال و هوای آن در کنار ماجراها و روابط انسانی به تصویر کشیده است.
النا فرانته نویسنده مشهوری در دنیاست. موفقیت چشمگیر «دوست باهوش من» در صنعت نشر، رویدادی بیهمتا محسوب میشود و غیرممکن میتوان آن را در ادبیات داستانی معاصر ایتالیا نادیده گرفت.
لیلا و لنو دوستان صمیمیای هستند که از سالهای کودکی و دوران مدرسه باهم دوست بودند. بعد از جنگ جهانی دوم شرایط تحصیل این ۲ نوجوان در ایتالیا بسیار تغییر میکند و لیلا مدرسه را رها میکند تا در مغازه کفاشی خانوادگیشان کار کند. لنو درسخواندن را ادامه میدهد و با حمایت معلمش موفق میشود. رابطه این ۲ دوست تا میانسالی در این کتاب دنبال میشود. اما این دوستی با چالش بحران هویت درگیر اتفاقات سختی میشود.
کتاب دوست باهوش من
نویسنده: النا فرانته
مترجم: سودابه قیصری
نشر ثالث
پرودگار: «تو از امتحان سربلند بیرون آمدی و آزادی؛ کسانی چون تو هرگز مورد نفرت من قرار نمیگیرند. از بین همۀ ارواح سرکش، آنکه حیلهگر و دلقک است، کمترین مشکل را خلق میکند. طبیعت فعال آدمی به آرامی ضعیف میشود و به پایین ترین سطح میرسد؛ با همۀ وجود به تنبلی گرایش دارد. از آن رو، با کمال میل، همراهی به او میدهم که کار میکند، به هیجان میآید و اگر لازم باشد، چون شیطان میآفریند.»
لیلا ابتدا دستش و سپس تمام بازویش را در دهانۀ تاریک دریچۀ فاضلاب فرو میکرد و من، بلافاصله همان کار را میکردم. قلبم به شدت میزد و فقط امیدوار بودم که سوسکها روی پوستم ندوند یا موشها گازم نگیرند. لیلا خود را از پنجرۀ آپارتمان طبقۀ اول، منزل سینیورا اسپانولو بالا میکشید و از نردههای فلزی که بند لباس به آنها وصل بود، آویزان میشد و به سمت جلو و عقب حرکت میکرد، سپس روی سطح پیادهرو میپرید و من فوراً همان کار را میکردم، هر چند از افتادن و آسیب دیدن میترسیدم.
وقتی هنوز بچهای و دنیا را زیاد تجربه نکردهای، خیلی سخت است که در دل فاجعه، آن را بفهمی و درک کنی، شاید حتا نیاز به آن را احساس نکرده باشی. بزرگسالانی که منتظر فردایند، در زمان حالی حرکت میکنند که همان دیروز یا پریروز یا حداکثر یک هفتۀ گذشته است. آنها نمیخواهند در مورد بقیهاش فکر کنند. کودکان معنای دیروز یا پریروز یا حتا فردا را نمیدانند، همه چیز «الان» است، خیابان همین است، درِ ورودی همین است، پلهها همین است، این مادر است، این پدر است، این روز است و این شب است.
مردان وقتی خشمگین میشوند، در پایان آرام میشوند ولی زنان، که همیشه آرام و مطیع و فرمانبردار به نظر میرسند، وقتی عصبانی میشوند، به خشمی میرسند که پایانی ندارد.
ضربات مشت و لگد، زده و خورده میشد. مردان تلخکام از ورشکستگیها، از الکل و بدهیها، با آخرین مهلت پرداخت و آثار کتکخوردگی به خانه برمیگشتند و با اولین کلمۀ بیجا و نامناسب، افراد خانوادهشان را به باد کتک میگرفتند، زنجیرهای از اشتباهات که اشتباهات بعدی را خلق میکرد.
«دو سال دیگه، دیپلم میگیرم و تموم میشه.» «نه، هرگز ولش نکن، من بهت پول میدم، تو باید درستو ادامه بدی.» خندهای عصبی کردم و گفتم: «ممنون، اما یه روز مدرسه تموم میشه.» «نه برای تو، تو دوست باهوش منی، تو باید از همه بهتر باشی، از همۀ پسرها و دخترها.»
سپس یک روز غروب، صدای مادرم را پشت سرم شنیدم که به زبان محلی و با همان لحن و تُن صدای خشن معمول خودش گفت: «ما نمیتونیم هزینۀ کلاس خصوصی رو بدیم ولی تو خودت میتونی به تنهایی بخونی و سعی کنی امتحانت رو قبول بشی.» با تردید نگاهش کردم. مثل همیشه بود با موهای کدر، چشم سرگردان، بینی بزرگ و بدن سنگین. و ادامه داد: «هیچجا ننوشته که تو نمیتونی.»
کودکان معنای دیروز یا پریروز یا حتا فردا را نمیدانند، همه چیز «الان» است، خیابان همین است، درِ ورودی همین است، پلهها همین است، این مادر است، این پدر است، این روز است و این شب است
زنان شدیدتر و عمیقتر از مردان آلوده میشدند، زیرا مردان وقتی خشمگین میشوند، در پایان آرام میشوند ولی زنان، که همیشه آرام و مطیع و فرمانبردار به نظر میرسند، وقتی عصبانی میشوند، به خشمی میرسند که پایانی ندارد.
خون معمولاً فقط زمانی از زخمها میآمد که نفرینهای وحشتناک و فحشهای زننده و هرزه رد و بدل میشد. آن زمان استاندارد همین بود. پدرم، هر چند به نظرم مرد خوبی میآمد، زمانی که به نظرش کسی لیاقت بودن روی زمین را نداشت، مدام توهین و تهدید میکرد. او به ویژه این کار را با دنآکیله میکرد. پدرم همیشه چیزی برای متهم کردن او داشت و من، گاهی برای نشنیدن کلمات خشن و زشتی که میگفت، دستهایم را روی گوشهایم میگذاشتم. وقتی با مادرم در مورد آکیله حرف میزد، او را «پسر عموی تو» خطاب میکرد، اما مادرم هرگونه نسبت فامیلی را انکار و با توهینهای پدرم همراهی میکرد
مجبور شدم بپذیرم هر کاری که خودم به تنهایی انجام میدهم، هیچ هیجانی برایم ندارد، فقط چیزهایی مهم بود که لیلا لمس میکرد. اگر از یاد خارج میشد، اگر صدایش از خاطرۀ چیزها میرفت، همه چیز کثیف و غبارآلود میشد؛ مدرسۀ متوسطه، کلاس لاتین، معلمها و کتابها. به نظرم زبان کتابها از دوختن یک جفت کفش هم کمتر برانگیزاننده بود و این موضوع مرا غمگین میکرد.
«تو هنوز وقتتو با این چیزا هدر میدی، لنو، ما داریم بالای گلولهای از آتش پرواز میکنیم. اول بخشیه که گدازههای اون خنک شدن. در اون بخش، ساختمانها، پلها و خیابونها رو میسازیم. چند وقت یک بار، از «وزوویو»، گدازه بیرون میریزه یا باعث زلزلهای میشه که همه چیز رو نابود میکنه. همه جا، میکروبهایی وجود داره که ما رو مریض میکنه و باعث مرگمون میشه. جنگها وجود دارن، فقری که همۀ ما رو به آدمهایی خشن تبدیل میکنه. هر ثانیه ممکنه چیزی روی بده و اونقدر تو رو رنج بده که اشکِ کافی برای ریختن نداشته باشی و تو داری چه کار میکنی؟ خودتو مشغول واحد دینی کردی که در اون برای فهمیدن اینکه روحالقدس چیه، تقلا میکنی؟ فراموشش کن.
بزرگسالانی که منتظر فردایند، در زمان حالی حرکت میکنند که همان دیروز یا پریروز یا حداکثر یک هفتۀ گذشته است. آنها نمیخواهند در مورد بقیهاش فکر کنند. کودکان معنای دیروز یا پریروز یا حتا فردا را نمیدانند، همه چیز «الان» است، خیابان همین است، درِ ورودی همین است، پلهها همین است، این مادر است، این پدر است، این روز است و این شب است
همه جا، میکروبهایی وجود داره که ما رو مریض میکنه و باعث مرگمون میشه. جنگها وجود دارن، فقری که همۀ ما رو به آدمهایی خشن تبدیل میکنه. هر ثانیه ممکنه چیزی روی بده و اونقدر تو رو رنج بده که اشکِ کافی برای ریختن نداشته باشی و تو داری چه کار میکنی؟ خودتو مشغول واحد دینی کردی که در اون برای فهمیدن اینکه روحالقدس چیه، تقلا میکنی؟ فراموشش کن.
لیلا پدر و مادرش را امتحان کرده بود. آنها هیچ چیز نمیدانستند و در مورد هیچ چیز صحبت نمیکردند، نه فاشیسم و نه پادشاه، نه عدالت، و سرکوب، نه استثمار. آنها از دنآکیله متنفرند و از سولاراها میترسند، اما آن را نادیده میگیرند و پولشان را در مغازههای پسرِ دنآکیله و سولاراها خرج میکنند و ما را هم برای خرید میفرستند. همانگونه که سولاراها از آنها میخواهند، به فاشیستها و سلطنتطلبان رأی میدهند. فکر میکنند آنچه قبلاً روی داده، گذشته است و برای داشتن زندگی آرام، سرپوشی هم روی آن میگذارند. بنابراین بدون آگاهی از آن ادامهاش میدهند، آنها در مسائل گذشته فرو رفتهاند و ما هم همانها را درونمان حفظ میکنیم.
گفتم که شرایط انسان آنقدر آشکارا در معرض خشم کور و شانس و اقبال است که اعتماد به یک خدا، مسیح و روحالقدس __ این آخری موجودی کاملاً غیرضروری است و فقط برای این بود تا یک تثلیث که معروف و شریفتر از فقط دوگانۀ پدر و پسر به نظر میرسید، خلق کنند __ مانند جمعآوری کارتهای بازی است، آن هم وقتی شهر در آتش جهنم میسوزد
اصلاً حس نوستالژیکی نسبت به دوران کودکیمان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی میداد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمیآورم که آن زمان، زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همانطور بود، انگار باید آن طور میبود، ما با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند.
طوری او را نگاه میکردند انگار بقیۀ ما ناپدید شدهایم، با اینکه من سینههای بزرگتری داشتم، جیلیولا موهای بلوند جذاب و اندامی با مختصات معمول و پاهای زیبا داشت و چشمان کارملا زیبا و حرکاتش تحریکآمیز بود. اما کاری نمیشد کرد. بدن متحرکِ لیلا شروع کرده بود به ساطع کردن چیزی که مردان احساسش میکردند، نوعی انرژی که آنها را گیج میکرد، مثل صدای پرطنینی که آمدنِ زیبایی را اعلام میکند. وقتی موسیقی قطع شد، آنها تازه به خود آمدند، با لبخندهای نامطمئن و ستایشهایی اغراقآمیز.
«میدونی عوام چه کسانیاند؟» «بله، خانم معلم.» در آن لحظه میدانستم که عوام چه کسانیاند، خیلی بهتر و واضحتر از چند سال قبل که این سؤال را ازم پرسیده بود. عوام «ما» بودیم. عوام کسانی بودند که برای غذا و مشروب میجنگیدند، سر اینکه اول باید از چه کسی پذیرایی شود و از چه کسی باید بهتر پذیرایی شود، دعوا میکنند، آن زمین کثیفی است که پیشخدمتها روی آن به جلو و عقب لیز میخوردند، آن به سلامتی نوشیدنهای زشت و زننده. عوام، «مادر من» بود که آنقدر نوشیده و مست بود که به شانۀ پدرم تکیه داده بود و پدرم بود که با جدیت و دهان کاملاً باز به ایما و اشارههای جنسی تاجر فلز میخندید.