معرفی و خلاصه کتاب سنگ، کاغذ، قیچی | نوشته آلیس فینی
کتاب سنگ، کاغذ، قیچی نوشتهٔ آلیس فینی و ترجمهٔ سحر قدیمی است. نشر نون این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. فضای این رمان یادآور فیلم درخشش اثر استنلی کوبریک است. این کتاب در «مجموعه منظومه داستان ترجمه» منتشر شده است.
کتاب سنگ، کاغذ، قیچی چهارمین رمان آلیس فینی است که خیلی زود توانسته موفقیت رمان اول نویسنده را تکرار کند و به فهرست پرفروشهای بینالمللی راه یابد. شخصیتهای این رمان در فضایی برفی و وهمآلود بهتدریج رازهای زندگی یکدیگر را کشف میکنند.
«آدام» و «آملیا» به اسکاتلند سفر میکنند تا در هتلی کنار دریاچۀ بلکواتر، دور از هیاهوی لندن، مشکلاتشان را حل کنند. این هتل زیبا درواقع کلیسایی قدیمی با منظرهای خیرهکننده در دل طبیعتی دستنخورده است، اما اوضاع آنطور که این زوج انتظار دارند پیش نمیرود: آب و برق قطع میشود، سروصداهای عجیبی از گوشهوکنار کلیسا به گوش میرسد، درها بیجهت باز و بسته میشوند، امکان تماس با هیچکس وجود ندارد و انگار کسی این زوج را زیر نظر گرفته است. بهعلاوه، مشخص میشود سرداب کلیسا محل دفن جادوگران بوده و ارواح آنها مدام در آن اطراف پرسه میزند.
کتاب سنگ، کاغذ، قیچی
نویسنده: آلیس فینی
مترجم: سحر قدیمی
نشر نون
گاهی فکر میکنم ترس از سقوط است که باعث میشود آدمها اشتباه کنند. ما هراسان متولد نمیشویم. وقتی جوانیم، هنگام دویدن یا بالا رفتن یا پریدن تردید نمیکنیم و نگران صدمه دیدن یا تحمل شکست نیستیم. طرد شدن و زندگی واقعی ترسیدن را یادمان میدهد، اما اگر حقیقتاً چیزی را بخواهی، باید خطر کنی.
زندگی یک بازی است که در آن پیادهها هم میتوانند شاه شوند، نهفقط کسانی که قوانین بازی را میدانند. بعضی آدمها تمام زندگی پیاده میمانند، چون هیچ وقت حرکت درست را یاد نمیگیرند. این فقط آغاز است. هنوز کسی کارتش را رو نکرده، چون نمیدانسته با چهچیزهایی روبهروست.
هیچ کس نباید قول دهد کسی را تا ابد دوست داشته باشد، یک آدم عاقل در بهترین حالت میتواند قول دهد برای این کار تلاش کند. اگر کسی را که با او ازدواج کردهای بعد از ده سال نشناسی، چه؟ آدمها تغییر میکنند و قولها ـ حتی قولهایی که میکوشیم به آنها وفادار بمانیم ـ گاهی شکسته میشوند.
به عشق اعتقاد داشتم، اما خب به بابانوئل و پری دندانبَر هم اعتقاد داشتم. شنیدهام آدمها ازدواج را به هم چسبیدن دو تکهٔ گمشدهٔ یک پازل توصیف میکنند و کشف اینکه کاملاً با هم هماهنگاند. این نادرست است. آدمها متفاوتاند و این چیز خوبی است. دو تکهٔ اشتباه پازل نمیتوانند با هم هماهنگ شوند، مگر اینکه یکی را بهزور خم کنی یا بشکنی یا طوری تغییر دهی که با دیگری هماهنگ شود
رازها فقط برای کسانیاند که از آنها بیخبرند. رازها در صورت برملا شدن نزد دیگران، میتوانند تغییر شکل دهند و به دروغ تبدیل شوند و دروغهای زیبا همچون کرمهایی که به پروانه تبدیل میشوند، میتوانند به دوردستها پر بکشند، خیلی دور.
بزرگترین مشکل آدمهای این زمانه همین است: قدر چیزهایی را که دارند نمیدانند، مدام بیشتر میخواهند. نمیخواهند برایش کار کنند. نمیخواهند آن را کسب کنند. وقتی چیزی را که میخواهند به دست میآورند، مثل بچههای لوس نق میزنند و مینالند. خیلی از آدمها فکر میکنند دنیا چیزی به آنها بدهکار است و بقیه را مقصر انتخابهای نادرستشان در زندگی قلمداد میکنند. همه هم فکر میکنند اگر اوضاع مطابق نقشههایشان پیش نرفت، میتوانند فرار کنند. اینجا از این خبرها نیست.
این چیزی است که رابین حالا که سنش بیشتر شده، آموخته: دنیا میچرخد و سالها میگذرند، بیاعتنا به اینکه چقدر آرزو داشت زمان را برگرداند. خیلی در این مورد فکر میکند: اینکه چرا آدمها فقط پس از پایان همه چیز میفهمند باید لحظه را زندگی کرد.
رؤیاها مثل لباسهای داخل ویتریناند؛ زیبا به نظر میرسند، اما گاهی آنها را که به تن میکنی، متناسبِ اندامت نیستند. بعضی از رؤیاها خیلی کوچکاند و بعضی خیلی بزرگ. خوشبختانه، مادرم خیاطی یادم داده و رؤیاها را مثل لباسها میتوان اندازه کرد.
بعضیها میگویند ازدواج مثل شراب است و با گذشت زمان بهتر میشود، اما بهنظر من که همه چیز منوط به انگور است. بیشک محصول بعضی از سالها بهتر است و من اگر میتوانستم، آنها را در بطری جا میدادم.
هر روز تعدادی تولهسگ رهاشده میبینم، اما اینیکی فرق داشت. بهمحض دیدن آن گلولهٔ پشمی مشکی فهمیدم خودش است. کدام هیولایی یک لابرادور ریزهمیزه را در جعبهکفشی میگذارد، داخل سطلزباله میاندازد و همان جا رهایش میکند تا بمیرد؟ دامپزشک گفت فقط شش هفته از عمرش گذشته و خشمی که حس کردم فراتر از حد انتظار بود. میدانم اگر کسی که قرار بوده دوستت داشته باشد رهایت کند، چه حسی دارد. چیزی بدتر از آن نیست.
اگر هر داستانی پایان خوشی داشت، دیگر دلیلی نداشت دوباره از نو آغاز کنیم. زندگی فقط انتخاب کردن است و یاد گرفتن اینکه بعد از هر مصیبتی خودمان را جمعوجور کنیم. همهمان هم این کار را میکنیم، حتی کسانی که برعکسش را وانمود میکنند.
پنهان کردن بخش تاریکتر خودِ واقعیات برای کسی که با او زندگی میکنی، سختتر است و اوقاتی که من به دیدنت میآمدم خیلی خوب بههمریختگیها را پنهان میکردی.
در گذشته هر بار زندگیاش در مسیر نادرستی قرار میگرفت، سعی میکرد لحظهٔ دقیقی را که اشتباه کرده بود مشخص کند. همیشه لحظهای وجود دارد. اگر چشمانت را باز کنی و خوب به گذشته بنگری، معمولاً میتوانی لحظهای را ببینی که تصمیم نادرستی گرفتی، چیزی را گفتی که نباید میگفتی یا کاری را کردی که پشیمانی به همراه داشت. یک تصمیم نادرست اغلب به تصمیم نادرست دیگری میانجامد و بعد، قبل از آنکه بفهمی، دیگر راه برگشتی وجود ندارد. اما همه اشتباه میکنند. گاهی معلوم میشود آدمهایی که معصومتر از بقیه به نظر میرسند کارهای وحشتناکی انجام دادهاند. گاهی کسانی که کارهای بد میکنند آدمهای بدیاند. اما برای رفتار هر کس همیشه دلیلی وجود دارد.
همیشه لحظهای وجود دارد. اگر چشمانت را باز کنی و خوب به گذشته بنگری، معمولاً میتوانی لحظهای را ببینی که تصمیم نادرستی گرفتی، چیزی را گفتی که نباید میگفتی یا کاری را کردی که پشیمانی به همراه داشت. یک تصمیم نادرست اغلب به تصمیم نادرست دیگری میانجامد و بعد، قبل از آنکه بفهمی، دیگر راه برگشتی وجود ندارد.
ایمان داشتن به آدمها بزرگترین هدیهای است که میتوانید به آنها بدهید. خرجی برنمیدارد و نتایجش میتوانند شگفتانگیز باشند.
هر چیزی که از او میدیدم و نمیدیدم زیبا بود. نقاط مشترک زیادی داشتیم و چیزهای یکسانی از زندگی میخواستیم یا حداقل من اینطور فکر میکردم. این روزها انگار او چیز دیگری میخواهد. شاید دنبال کس دیگری است، چون من که تغییر نکردهام.
خدایی کتاب خوبی بود