معرفی و خلاصه کتاب هشت قتل حرفه ای | پیتر سوانسون
کتاب هشت قتل حرفهای نوشته پیتر سوانسون است. کتاب هشت قتل حرفهای داستانی جنایی و جذاب است که با ترجمه روان فرانک سالاری منتشر شده است.
کتاب هشت قتل حرفه ای داستان مردی است که صاحب یک کتاب فروشی است و تخصصش در تحلیل و معرفی داستانهای جنایی است. او یک کتابفروشی دارد و زندگیای سادهاش را میگذراند، یک روز برفی تلفن مغازه زنگ میخورد. زنی پشت تلفن میگوید مامور مالوی از افبیآی است و میخواهد با او صحبت کند. مرد میپذیرد و با او قرار میگذارد. زن کمی بعد به کتابفروشی میآید و به او میگوید میخواهد درباره چند قتل با او مشورت کن. مامور مالوی توضیح میدهد چندین پرونده قتل به او واگذارشده که حس میکند میتواند از تخصص کتاب فروش کمک بگیرد. مالوی توضیح میدهد پرونده اول مربوط به سه قتل است که مقتولین فقط یک اشتراک با همدیگر داشتند و آن نامهایشان است،پرونده دوم مربوط به صحنهسازی یک قتل کنار ریل قطار است، قتل سوم مرگی است که به ظاهر یک سکته ساده است و این پروندهها همچنان ادامه دارد.
مامور افبیآی برای کتاب فروش توضیح میدهد چیزی که در این پروندهها وجود دارد این است که گویا همه تقلیدی از کتابهای مشهور جنایی هستند، اما نه هرکتابی، کتابهایی که او سالها قبل در وبلاگش با نام هشت قتل حرفه ای معرفی کرده است. مامور الوی از او میخواهد به عنوان کارشناس کتابهای جنایی به او کمک کند تا از بین پروندههای حل نشده قتلهای دیگر را هم پیدا کند و بتوانند به یک الگو برسند تا قاتل یا قاتلین پیدا شوند. از طرف مالوی همچنان به خود کتابفروش هم مشکوک است و از او می خواهد بگوید تاریخ انجام قتلها کجا بوده و او دلایلی میآورد که نشان میدهد در شهر نبوده، اما سوالها و شکل قتلها نشان میدهد قاتل کتابفروش را میششناسد و یا از دور او را زیرنظر دارد و این شروع ماجرایی است که بسیار گستردهتر از تصور راوی است.
نثر کتاب سریع و پرچالش است و خواننده را منتظر نگه نمیدارد، او سریع وارد دنیای قتلها و جنایتها میشود و همراه با شخصیتها سعی میکند معماها را حل کند، ترجمه کتاب روان است و خواننده را با خود همراه میکند.
کتاب هشت قتل حرفه ای
نویسنده: پیتر سوانسون
مترجم: فرانک سالاری
نشر البرز
هیچوقت تمام حقیقت را از کسی نخواهیم فهمید. زمانیکه با کسی ملاقات میکنیم حتی قبل از اینکه کلامی بین ما ردوبدل بشود دروغ و نیمهدروغ وجود دارد. لباسهایی که میپوشیم حقیقت بدن ما را میپوشاند و البته آنطور که دلمان میخواهد ما را به دنیا معرفی میکند. در اصل، آنها پارچههایی دارای حرکت و کلام هستند.
زندگی نه ماجراجویانه است و نه معمایی. البته قبل از اینکه تبدیل به یک قاتل بشوم نیز به این نتایج رسیده بودم. این شغل جنایتکارانه اصلاً تصور فانتزی من از زندگی در دوران کودکیام نبود. در هیچیک از خیالپردازیهایم خودم را قاتل تصور نمیکردم. همیشه فکر میکردم آدم خوبِ داستان، یعنی بازرس باشم.
فکر کنم عدم توانایی در ارتباط با دیگران به موضوعی عمیقتر ارتباط دارد. هرچه بیشتر با دیگران تعامل میکردم بیشتر دلم میخواست از آنها دور بمانم. البته استثنائاتی هم بود.
برایان شکلکی درآورد و گفت: «ببین، من وانمود نمیکنم که متخصص روانشناسیام اما یه چیز رو خوب میدونم. اون رو هم زمان نوشتن بارها و بارها به خودم یادآوری میکنم. هیچکس نمیدونه که توی دل و ذهن کسی دیگه چی میگذره.»
اوایل ازدواج شایعاتی بود مبنی بر اینکه خیلی زود این ازدواج بههم میخورد چرا که همه معتقد بودند تس فقط بهخاطر پول ازدواج کرده و چند سال از برایان جوانتر و البته جذابتر است. حالا که بیش از ده سال از ازدواج آنها میگذرد نیز نظر کسی عوض نشده که او زنِ پولپرستی است.
دلیلی هم که گفتم نمیتونی بری چون میخواستم از راه به درت کنم.» گفتم: «اوه.» «برایان هم میدونست. یعنی در جریانه. باهاش مشکلی نداره. کنار میآد. این بخشی از زندگیمونه. حالا هم که مدتی توی بوستون هستم… خُب دوستت داره.» شانهای بالا انداخت: «خُب من هم دوستت دارم.» گفتم: «ببخشید.» «معذرتخواهی نکن. واقعاً مسخرهست. میخواستم وادارت کنم شب بمونی و تو فکر کردی میخوام بکشمت.»
مادرم براثر بیماری سرطان ریه فوت کرده بود. هرگز در زندگیاش یک نخ سیگار هم نکشید. برعکسِ پدرم که مثل دودکش سیگار میکشید و زنده است و در فورت مایر فلوریدا زندگی میکند. هنوز هم الکلی است و روزی سه پاکت سیگار میکشد.
کتاب غرقشده را برداشتم و به رختخواب رفتم. اولین کلمات را خواندم. تمام آنها به نظرم آشنا بود. با کتاب میتوانیم در زمان سفر کنیم. خوانندههای واقعیِ کتاب این حس را خوب درک میکنند.
«خبر داشتی که ناراحتی قلبی داره؟» بعد از عمل جراحی قلبش روزی به کتابفروشی آمد و لباسش را باز کرد و جای بخیه و عمل جراحی را روی سینه چروکیدهاش به من نشان داد. یادم هست به او گفتم: «لطفاً دیگه همچین چیزی رو بهم نشون نده.»
اگر دوباره به آن آخرین دسامبر پایان سال برگردم چنین فهرستی تهیه نمیکنم. حتماً وقتم را یاد خاطرهبازیِ گفتگوهایی که با زنم داشتم میکنم؛ به او میگفتم میدانم رابطهٔ عاشقانه داری، میدانم مواد مصرف میکنی، به او میگفتم تو را میبخشم و او سعی میکرد پیشم برگردد. نمیدانم شاید گفتن یکی از این حرفها تأثیری داشت؟ اما دستِکم تلاشم را کرده بودم.
من فقط نوجوان دوازدهسالهٔ علاقهمندی به مطالعهٔ کتابهای دیک فرانسیس نبودم. بلکه پسری بودم که هیچ دوستی نداشت، با مادری که با من زندگی میکرد اما ازنظر عاطفی خیلی از هم دور بودیم. و پدری که دائمالخمر بود. این هویت واقعی من بود و چه کسی چنین شخصیتی را میپذیرد؟ اما سؤال اینجا بود چرا وقتی در بوستون زندگی کردم، شغل داشتم، با عشق ازدواج کردم، بازهم به روش تهیهٔ فهرست ادامه دادم؟ آیا همهٔ اینها کافی نبود؟
دو سال بعد وقتی فارغالتحصیل شدم به دوستدخترم یعنی روت پورتر گفتم من دارم به بوستون میروم و تو هم در امهرست زندگی میکنی به همین دلیل بهتر است همینجا این رابطه را تمام کنیم. فکر میکردم با بیتفاوتی با این موضوع برخورد کند. اما انگار به او گلوله شلیک کردم. بعد از چندین روز بحث و گفتگوی آزاردهنده بالاخره رابطه را تمام کردم. اما میدانستم قلبش را شکستهام. فهمیدم درک درستی از حس زنانهٔ زنها ندارم.
با کتاب میتوانیم در زمان سفر کنیم. خوانندههای واقعیِ کتاب این حس را خوب درک میکنند. کتاب تو را فقط به زمانی که نوشته شده نمیبرد؛ بلکه با شخصیتهای مختلفی از خودت نیز آشنا میکند.