معرفی و خلاصه کتاب هنر عشق ورزیدن | اریک فروم
کتاب عشق ورزیدن
نویسنده: اریک فروم
مترجم: پوری سلطانی
انتشارات مروارید
اگر من به علت اینکه نمیتوانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجات دهندهی زندگی باشد، ولی رابطهی من و او رابطهی عاشقانه نیست. گرچه ممکن است این مطلب ظاهراً متناقض جلوه کند. حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمهی توانایی دوست داشتن است. هرکس که سعی کرده است دمی با خود تنها باشد، به اشکال آن پی برده است.
مشکل بسیاری از مردم در وهلهی نخست این است که دوستشان بدارند، نه اینکه خود دوست بدارند یا استعداد مهر ورزیدن داشته باشند. بدینترتیب، مسئلهی مهم برای آنان این است که چهسان دوستشان بدارند و چگونه دوستداشتنی باشند. پس راههایی چند برمیگزینند. تا به این هدف برسند. از جمله میکوشند، تا به اقتضای موقعیت اجتماعیشان، مردمانی موفق صاحب قدرت و ثروت باشند و این در مورد مردان بیشتر صادق است. زنان بیشتر میکوشند تا با پرورش تن، جامهی برازنده و غیره آراسته و جالب بنمایند
فروم معتقد است که مسائل فلسفی را نمیتوان از مسائل اخلاق جدا ساخت. او، به پیروی از کانت، بر این عقیده است که اندرزهای رایگان اگر بر پایههای محکم اخلاقی و فلسفی استوار نباشد بیهوده و بیاثر خواهد ماند. و به دنبال مارکس معتقد است که هدف فلسفه تنها شناخت جهان نیست، بلکه تغییر آن نیز هست. و به دنبال فروید معتقد است که فراگرد آزادی و رها گشتن از بندها منحصر به دنیای خارج نیست، بلکه ریشههای ژرف درونی و روانی دارد که از مسائل سلامت روحی و عقدههای روانی و دنیای ناشناختهی ضمیر ناخودآگاه جداییناپذیر است. و به دنبال دیوئی و جامعهشناسان و روانکاوان دیگری که امروز به حل این مسائل پرداختهاند، عقیده دارد که تا محیط مناسب و شرایط لازم برای رشد سالم اجتماعی و روانی افراد به وجود نیاید، انسان در دوری باطل و نافرجام همچنان سرگردان خواهد بود و در نتیجه از پاره کردن زنجیرهای خود همواره عاجز خواهد ماند.
من هنوز همانند یک کودک ادعا میکنم که باید در جایی پدر وجود داشته باشد که مرا نجات دهد، مواظب من باشد و تنبیهم کند، پدری که هرگاه مطیع او هستم، دوستم بدارد؛ پدری که از تحسینهای من به خود میبالد از نافرمانیهای من خشمگین میشود. مسلم است که اکثریت مردم، در تکامل شخصی خود هنوز بر این حالت کودکانه فایق نیامدهاند، بنابراین ایمان بیشتر مردم به خدا به منزلهی ایمان به پدری یاری دهنده است که پنداری کودکانه بیش نیست.
۱. عشق، پاسخی به مسئلهی وجود انسان هر نظریهای دربارهی عشق باید با نظریهی انسان، با نظریهی هستی بشر آغاز شود. وقتی که ما عشق، یا به سخن بهتر، چیزی نظیر عشق را در حیوانات مشاهده میکنیم، به خوبی میبینیم که دلبستگی آنها جزئی از سلسلهی غرایز آنهاست. اکنون در انسان فقط تهماندهای از این سازمان غریزی را میتوان دید. آنچه لازمهی هستی انسان است، همین بیرون آمدن او از دنیای حیوانی و سرپیچیش از هرگونه انطباق غریزی است
بسیاری از مردم هنوز کسی را که ذهنش به بهترین وجه عمل کند، ندیدهاند. آنان روحیات و اعمال پدر و مادر، خویشان، یا جامعهی خود را به عنوان هنجار (نورم) برمیگزینند و تا زمانی که از آن منحرف نشوند، احساس میکنند که عادی هستند و رغبتی به مشاهدهی چیزی ندارند.
واقعبینی در اندیشیدن را خرد مینامند؛ رویهی عاطفی آدمی، که خرد او بدان متکی است، فروتنی نام دارد. فقط وقتی میتوانیم واقعبین باشیم و از خرد در اعمال روزانه مدد جوییم، که با فروتنی به جهان بنگریم، و از رؤیای کودکانهی همه چیزدانی، و بر همه کاری توانا بودن آزاد شده باشیم.
جنبهی دیگری از عشق احساساتی، تجرید عشق برحسب زمان است. ممکن است یک زوج تحت تأثیر یادآوری عشق گذشتهی خود قرار بگیرند، گرچه وقتی که گذشته برای آنان زمان حال بود، عشقی احساس نمیکردند و نیز ممکن است از اوهام شیرین آیندهی عشقشان به هیجان آیند. چه بسیارند نوعروسان و تازه دامادهای جوانی که در عالم خیال، شادی عشق زمان آینده را احساس میکنند، در صورتی که همین امروز بیزاری و خستگی آنان از یکدیگر شروع شده است.
عشق کودکانه از این اصل پیروی میکند که: «من دوست دارم چون دوستم دارند.» عشق پخته و کامل از این اصل که: «مرا دوست دارند چون دوست دارم.» عشق نابالغ میگوید: «من تو را دوست دارم برای اینکه به تو نیازمندم.»، عشق رشد یافته میگوید: «من به تو نیازمندم چون دوستت دارم.»
دنیا به منزلهی یک شیء بزرگ برای اشتهای ماست، یک سیب بزرگ، یک بطری بزرگ، یک پستان بزرگ است و ما مکندگانیم، امیدواران و منتظران ابدی و ناکامان ازلی. منش ما چنان تنظیم شده است که مبادا کند دریافت دارد، داد وستد کند و مصرف کند، همه چیز، اعم از مادی و معنوی، به صورت اشیای قابل معامله و مصرف در میآید.
در عشق زن و مرد دو نفر که جدا بودند یکی میشوند. در عشق مادرانه دو موجود که یکی بودند از هم جدا میشوند. مادر تنها نباید این جدایی را تحمل کند، بلکه باید آرزومند آن باشد و به حصول آن کمک کند. فقط در اینجاست که عشق مادرانه به صورت تکلیفی خطیر جلوه میکند، زیرا احتیاج به فداکاری دارد، نیاز به این دارد که بتوان همه چیز را نثار کرد، بدون اینکه توقع چیزی جز خوشبختی کودک در میان باشد. و همینجاست که اکثر مادران در کار عشق مادرانهی خود شکست میخورند.
در نظر من مفهوم خدا فقط یک لزوم تاریخی است، که انسان بهوسیلهی آن تجربههایی را که از قوای عالیتر خویشتن دارد، و آرزوی خود را برای وصول به حقیقت و وحدت در هر دوره از تاریخ، بیان کرده است. ولی من همچنین معتقدم که عواقب یکتاپرستی تعصبآمیز و علاقهی غایی نظامهای بیخدایی با حقیقت روحانی دو دید متفاوت هستند که، با وجود این تفاوت، نیازی به جنگ با یکدیگر ندارند.
جاذبهی جنسی، برای مدت کوتاهی پنداری از وصل خلق میکند، ولی این «پیوند»، اگر با عشق همراه نباشد، دو بیگانه را به اندازهی قبل از آشنایی جدا نگه میدارد، گاهی در آنها ایجاد شرم میکند و گاه حتی باعث میشود که آن دو نفر از هم متنفر شوند، زیرا وقتی که پندار زائل میشود، هر دو بیگانگی خود را به مراتب آشکارتر از قبل احساس میکنند
بنابراین هر دو نظریه یعنی اینکه عشق جنسی جاذبهای کاملاً فردی، بیهمتا و محدود به دو شخص معین است، و هم اینکه چنین عشقی جز یک عمل ارادی نیست، درست به نظر میرسند. اگر بخواهیم به درستی آن را بیان کنیم، حقیقت نه این است نه آن. بنابراین، این عقیده که، اگر آدم در عشقش کامیاب نشد، به آسانی میتواند رشتهی ارتباط را بگسلد، بههمان اندازه غلط است که بگوییم بههیچعنوان این ارتباط نباید گسسته شود.
در عهد ویکتوریا، همانند بسیاری از فرهنگهای باستانی، عشق یک احساس بیپیرایه و شخصی نبود که احتمالاً در آینده به ازدواج منجر شود. برعکس، ازدواج برحسب رسوم متداول زمان انجام میگرفت؛ یعنی بهوسیلهی خانوادهی طرفین، یا بهوسیلهی دلالها. گاه نیز ازدواج، بدون دخالت واسطهها، مطلقاً بر اساس ملاحظات اجتماعی صورت میگرفت.
انواع پیوندهای حاصل از عیاشی دارای سه خصیصهی مشترکند: همه شدید و حتی وحشیانهاند، در کل شخصیت در نفس و بدن حادث میشوند، گذران و ادواریند. درست عکس قضیه در آن نوع پیوندی مصداق دارد که بشر، چه در گذشته و چه در زمان حاضر، آنرا غالباً به عنوان راه حل برگزیده است: و آن پیوندی است که مبتنی بر همرنگی Conformity با گروه و عادات و رسوم و معتقدات آنهاست. در این مورد نیز پیشرفت بسیار به چشم میخورد.
هرگاه در ازدواجهای شکست خورده مسئلهی جدایی مطرح میشود، باز پدر و مادر مشکلات خود را به کودک منعکس میکنند. استدلالهای همیشگی والدین این است که نمیتوانند از هم جدا شوند، زیرا نباید کودکان خود را از نعمت وجود کانون خانوادگی محروم دارند. ولی مطالعات دقیق نشان میدهد که محیط متشنج و ناشاد «خانوادهی متحد» به مراتب برای کودک زیان آورتر از جدایی آشکار است زیرا لااقل کودک میفهمد که انسان قادر است با تصمیمی دلیرانه به وضع تحملناپذیر خود خاتمه دهد.
عشقی که ما «سزاوارش» هستیم همیشه این احساس تلخ را به جا میگذارد که آدمی را به خاطر خودش دوست ندارند، بلکه فقط برای آن دوستش دارند که میتواند آنها را راضی کند؛ یعنی در واقع به هیچوجه آدم را دوست ندارند، بلکه از او استفاده میکنند. بیجهت نیست که همهی ما از کوچک و بزرگ، دست به دامان عشق مادرانه میشویم.