معرفی و خلاصه کتاب پاییز فصل آخر سال است | نسیم مرعشی
کتاب پاییز فصل آخر سال است اثر نویسندهی جوان نسیم مرعشی است. این کتاب زندگی سه زن را که باهم دوستند اما تفاوتهای فکری بسیاری دارند، روایت میکند، پاییز فصل آخر سال است به عنوان رمان برتر جایزه جلال آل احمد سال ۹۴ شناخته شده است.
کتاب پاییز فصل آخر سال است از زبان سه زن به نامهای شبانه، روجا و لیلا روایت میشود. هر کدام از این سه زن که شخصیتهایی خاکستری دارند و از دل همین جامعه بیرون آمدهاند، درگیریهای فکری خاص خود را دارند. شبانه نمیداند از زندگی چه میخواهد و حجمی از دلتنگی را هر روز همراه خود به این طرف و آن طرف میبرد. لیلا که هنوز به ازدواج قبلی اش چسبیده است و حاضر نیست از آن دل بکند. لیلا با اینکه خودش همیشه دوست داشته در ایران بماند، همسرش را که میخواست مهاجرت کند، راهی کرده است و روجا، دختری که انگار مامور شده است تا آرزوهای افراد خانوادهاش را برآورده کند و انگار در زندگیاش نمیتواند نفس راحتی برای خودش بکشد.
کتاب پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی
نشر چشمه
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است.
تو دلت رفته بود، ماندن نداشتی دیگر. هیچکس نمیتوانست نگهت دارد، چه برسد به من، که دستهایم دور تنات باز بود و خودم پَرَت دادم. مثل کبوتر در آسمان، جلوِ چشمم بال زدی و دور شدی و دور شدی تا دیگر ندیدمت. حالا دیگر هر چهقدر هم زل بزنم به آن تکهی آبییی که در آن محو شدی و فریاد بزنم من هنوز همهی عاشقانههایم را نخواندهام، برنمیگردی. هیچکدام را نمیگویم. بهجایش آرامآرام، با لبخند، یک صندلی یک صندلی، از جمعشان کنار میروم و میرسم به آشپزخانه. مثل آخرین سرباز در شهری اشغالشده، پشت دیوارهای سرد آشپزخانه پناه میگیرم. دیازپوکسایدم را با یک لیوان آب خنک میخورم و نمیفهمم به خاطر خنکی آب است که آرام میشوم یا قرص اینقدر زود اثر کرده
خوش نمیگذرد، میدانم. هر روز باید بنشینم پشت میز، و روی کاغذ و نقشه و مانیتور و همهجا عدد بنویسم. چهارها قاطی دوها میشوند، دوها قاطی پنجها و همه پشتسر هم ردیف میشوند و مغزم را میجوند. پشتشان منفی میآید و ممیز. صفر، نقطه، سه. صفر، نقطه، هشت. قطرِ شِفت ضربدر ارتفاع پره میشود، طول پیستون منهای اندازهی سیلندر میشود و اینها دیوانهام میکند.
چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند.
کدام احمقی گفته زمان خطی است؟ دروغ گفته. زمان معادلهی چندمجهولی است. اگر نامهای ننوشته مانده باشد یا کاری نکرده، دو ساعت میشود دو دقیقه. دو ثانیه اصلاً. چشم که بههم بزنی، میگذرد. اما اگر منتظر باشی، مثلاً منتظر جواب یک کارمند احمق در سفارت، دو ماه به اندازهی دویست سال میگذرد. هی پیرتر و پیرتر میشوی در آینه. روزها جانت را میگیرند و شب نمیشوند.
چه اهمیتی دارد که صدایم میکردی لیلی یا لیلا. چه اهمیتی دارد که مبلهای خانهمان قرمز بود یا قهوهای. کت نیلی تنات بود یا سرمهای، غذا خوردن روجا را دوست داشتی یا نه. مهم این است که نباید میرفتی؛ اما رفتی. نباید به تو فکر کنم، در روزی به این مهمی.
چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند
تو دلت رفته بود، ماندن نداشتی دیگر. هیچکس نمیتوانست نگهت دارد، چه برسد به من، که دستهایم دور تنات باز بود و خودم پَرَت دادم. مثل کبوتر در آسمان، جلوِ چشمم بال زدی و دور شدی و دور شدی تا دیگر ندیدمت. حالا دیگر هر چهقدر هم زل بزنم به آن تکهی آبییی که در آن محو شدی و فریاد بزنم من هنوز همهی عاشقانههایم را نخواندهام، برنمیگردی
زندگی همهجورش سخت است، هر روز سختتر از روز قبل. دارم توی ابرها زندگی میکنم. مالیخولیایی شدهام. همین کتابها مالیخولیاییام کردهاند، میدانم. همین کتابها که پُر از قهرمان هستند. قهرمانهای سمی. قهرمانهایی که هی توی ذهنم بههم بافتمشان و بزرگوکوچکشان کردم و بالاوپایینشان کردم و آخرش یک قهرمان برای خودم ساختم که هیچجا پیدا نمیشود. دیگر هیچکس اسب سوار نمیشود که من بروم کنار چادر، دهنهی اسبش را بگیرم، برایش چای داغ بریزم و به حرفهایش گوش کنم. هیچکس خسته و خونی از مبارزه با آدمهای بد پیش زنش برنمیگردد. هیچکس معشوقش را از هیچ قلعهی دوری از دست هیچ اژدهایی نجات نمیدهد. هیچکس رستم و آرش و پوریا نیست. چرا این قهرمانها دست از سر من برنمیدارند؟ چرا نمیگذارند از ابرها پایین بیایم و پایم را بگذارم در زندگی واقعی؟ چرا مالیخولیاییام میکنند؟
حقوق گرفته بودم و خانم خانهی خودم بودم. خانم بودم و دلم مهمانی میخواست. مهمانی دادن انتهای زنانگی است. دلم زنانگی میخواست بعد از اینهمه وقت. دلم خرید از یک بازار بزرگ میخواست. بازاری که بوی مرغ و ماهی و سبزی و میوهی تازه را باهم بدهد و در آن هزار شاگردمغازهی سیاه و استخوانی، با دستهای ترکهای کثیف، میوه بردارند و نگاهم کنند و مثل پروانه دورم بچرخند و دنبالم بیایند و کیسهها را بگذارند توی ماشینم. دلم انبار شدن یکعالمه کیسهی پلاستیکی را روی میز وسط آشپزخانه میخواست و سر زدن همزمان به سه ماهیتابه و روغنی که روی انگشت میپاشد و سوختگی شیرینی که به دهان میرود و سوزشاش آرام میشود و صدای تقتق چاقویی که قارچ خرد میکند روی تختهی چوبی و بیهوا خواندن آوازی قدیمی با ریتم تخته و قارچ و چاقو، و سر رفتن برنج و گند زدن به گاز و بوی خوب پارچهی دمکنی، و کم آوردن ظرف برای چیدن غذاها روی میز
کیسههایی را که دست خودم بود، ندادم رحمان بیاورد بالا. سنگینی خریدها را دوست داشتم. نفسنفس زدم و از پلهها آوردمشان بالا و روی هر پاگرد، گذاشتم زمین و نفس شادم را تازه کردم. دستههای تیز کیسههای پلاستیکی روی انگشتهایم خطهای قرمز زیبایی انداخته بودند. هر چه را خریده بودم گذاشتم روی میز وسط آشپزخانه و خودم دراز کشیدم روی کاناپه تا زُقزُق کمرم را آرام کنم. گذاشتم فکر چهطور چیدن میز و تزئین سالاد مرا با خودش ببرد و همهی فکرهای دیگر را از سرم بیرون کند.
«ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سهتایمان نشسته بودیم توی خانه، بچههایمان را بزرگ میکردیم. همهی عشق و هدف و آیندهمان بچههایمان بودند، مثل همهی زنها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بیربط نمیدویدیم.
قبل از خوردن زنگ، در حیاط مدرسه، دور سنگر سنگی بدوم. دست هم را گرفتهایم و میچرخیم. «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
چیزی نمیگوید. خوب است که نمیگوید. نمیخواهم حرف تو را بزنیم. امروز وقتش نیست. خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. میتوانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدمها گم شود و هیچکس نگرانت نشود.
ــ دیشب خوابش را دیدم. ــ من که گفتم امروز یک چیزیات شده. یک امروز را بهش فکر نکن لطفاً، هشت ماه گذشته. غذایت را بخور. امروز روز مهمی است، باید به چیزهای خوب فکر کنی. چیزی قلبم را فشار میدهد. راست میگوید، فکر کردن به تو خیلی وقت است که دیگر خوب نیست. چه اهمیتی دارد که صدایم میکردی لیلی یا لیلا. چه اهمیتی دارد که مبلهای خانهمان قرمز بود یا قهوهای. کت نیلی تنات بود یا سرمهای، غذا خوردن روجا را دوست داشتی یا نه. مهم این است که نباید میرفتی؛ اما رفتی.