معرفی و خلاصه کتاب کاش وقتی بیستساله بودم میدانستم | نویسنده: تینا سیلیگ
کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم یا دورهای فشرده برای پیدا کردن جای خود در دنیا کتابی در زمینه موفقیت و نوشته تینا سلیگ است.
کتاب بر اساس داستانهایی از موفقیت و شکست نوشته شده است. داستانهایی که نویسنده در کلاسهای درس خود به عنوان استاد دانشگاه و پیش از آن به عنوان پژوهشگر، کارآفرین و مشاور مدیریتی تجربه کرده است و داستانهایی که کارآفرینان، مربیان، مدیران و…. برای او تعریف کردهاند
فصلهای این کتاب طوری طراحی شدهاند که شما را به چالش بکشند تا خودتان و دنیا را با نگاهی تازه ببینید. ایدههای سرراست هستند؛ اما لزوماً شهودی نیستند. آنها مناسب کسانی هستند که در محیطهای پویا کار میکنند؛ جاهایی که موقعیتها بهسرعت تغییر میکند و کسانی را که درگیرند، ملزم میکند که بدانند چگونه فرصتها را شناسایی کنند، اولویتها را بسنجند و از شکست درس بگیرند. بهعلاوه، این مفاهیم برای هرکسی که بخواهد بیشترین عصارهٔ زندگی را بیرون بکشد، ارزشمند است.
کتاب کاش وقتی بیستساله بودم میدانستم
نویسنده: تینا سیلیگ
مترجم: مینا صفری
انتشارات میلکان
به خاطر داشته باشید هر کاری که شخصی برای شما انجام میدهد، بهقیمت ازدستدادن یک فرصت برایش تمام میشود. این یعنی وقتی کسی بخشی از روزِ خود را برای رسیدگی به کار شما صرف میکند، کاری هست که برای خودش یا کسی دیگر انجام نداده است. خیلی راحت میتوانید خودتان را گول بزنید و فکر کنید که «درخواست من که چیز مهمی نبوده است»؛ اما وقتی کسی مشغول است، هیچ درخواستی کوچک نیست. آنها مجبور میشوند کاری را که دارند انجام میدهند، متوقف کنند، روی درخواست شما تمرکز کنند و برای پاسخ به آن وقت بگذارند. با بهیادسپردنِ این نکته، بهانهای نمیماند که بخواهید از کسی که کاری برای شما انجام داده است، تشکر نکنید.
کارلوس ویگنولو یکی از اساتید چیرهدست در دانشگاه شیلی، به من گفت بهشدت توصیه میکند که دانشجوها، کلاسهایی را با بدترین آموزگاران در دانشکدهٔ خود بردارند؛ زیرا باعث میشود برای زندگی آماده شوند، چون در زندگی مربیانِ بااستعداد نخواهند داشت تا راهنمای مسیرشان باشند.
چند سال پیش در یکی از کلاسهای نویسندگیِ خلاق شرکت کردم. آنجا استاد از ما خواست صحنهای را دو بار توصیف کنیم: اولینبار از چشمِ کسی که تازه عاشق شده است، دوم از نگاه کسی که فرزندش را در جنگ از دست داده است. اجازه نداشتید به عاشقشدن یا جنگ اشاره کنید. این تکلیف ساده آشکار کرد که دنیا بسته به وضعیت احساسیِ شما چقدر ممکن است متفاوت بهنظر برسد.
از دانشجویانم خواستم رزومهٔ شکستهایشان را بنویسند. یعنی رزومهای بسازند که بزرگترین اشتباهات احمقانهٔ آنها را خلاصه کند، اشتباهات شخصی، حرفهای و دانشگاهی. هر دانشجو باید برای هر ناکامی و شکستِ خود توضیح دهد که چهچیزی از آن تجربه آموخته است. ازبسکه عادت کرده بودند موفقیتهایشان را جلوه دهند، وقتی این تکلیف را دادم، چشمان همگی از تعجب گرد شده بود. بااینحال، بعد از اینکه نگارشِ روزمههایشان را تمام کردند، متوجه شدند نگاه به تجارب از دریچهٔ شکستها، آنها را وادار میسازد با اشتباهاتی که در این مسیر مرتکب شدهاند، کنار بیایند. راستش هنوز هم بسیاری از دانشجوهای سابقم، روزمههای شکست خود را در کنار روزمههای متعارف موفقیتهایشان، بهروز نگه میدارند.
زندگیِ حقیقی، یک امتحانِ کتابباز نهایی است. درها بازِ باز هستند و به شما اجازه میدهند وقتی میخواهید مسائلِ بیانتهای مربوط به کار، خانواده، دوستان و دنیا را در مقیاس بزرگ، حل کنید، از منابع بیپایان اطراف خود استفاده کنید.
دو دانشجوی خلبانیِ هواپیماهای جنگی که قرار گذاشتند چیزهایی را که از مربیهای خود آموخته بودند، باهم در میان بگذارند. اولین خلبان گفت: «هزار قاعده و قانون برای پرواز به من دادن.» خلبان دوم گفت: «به من فقط سه قانون گفت.» خلبان اول خوشحال بود که چه خوب که گزینههای بیشتری دارد، تا اینکه دوستش گفت: «مربیم به من گفته که سه چیز رو اصلاً انجام ندم؛ بقیهش با خودم.» این داستان، این ایده را توصیف میکند که دانستنِ چند چیزی که واقعاً خلافِ قوانین هستند، بهتر از دانستن چیزهای بسیار زیادی است که فکر میکنید باید انجام دهید.
اساساً این مسئولیت خود ماست که مسیر خودمان را انتخاب کنیم. مجبور هم نیستم که دفعهٔ اول در مسیر درست باشیم. زندگی معمولاً فرصتهای زیادی برای آزمایش در اختیار ما قرار میدهد و مهارتها و اشتیاق ما را بهروشهایی جدید و غافلگیرانه با هم درمیآمیزد. حتی مهمتر اینکه ردشدن نیز قابلقبول است. درواقع، شکست بخش مهمی از فرایند یادگیری زندگی است.
تقریباً غیرممکن است که چیزی را بدون اینکه خودتان انجام دهید یاد بگیرید. باید آنقدر شکست بخورید تا بالاخره موفق شوید. با خواندن کتابچهٔ راهنما نمیتوانید فوتبال یاد بگیرید، با مطالعهٔ نُتهای موسیقی نمیتوانید پیانوزدن بیاموزید و با خواندن دستور پخت غذا نمیتوانید آشپزی بلد شوید.
«یه روز یه مردی بهاسم گلدبرگ بود که فقط میخواست پولدار بشه. پس هر روز میرفت کلیسا و با خدا رازونیاز میکرد که لاتاری برنده بشه. روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت؛ اما گلدبرگ هیچی برنده نشد. آخرسَر، دیگه طاقتش طاق شد. تضرعکنان به خدا گفت: “واقعاً ناامیدم کردی.” یهدفعه سکوت شکسته شد و خدا با صدای بلندی گفت: “گلدبرگ، میتونی یه کمکی بکنی و حداقل یه بلیت بخری!”»
آلبرت اینشتین: «اگر یک ساعت وقت برای حل مسئلهای داشتم و زندگیام به آن راهحل وابسته بود، پنجاهوپنج دقیقهٔ اول را صرف تعیین سؤال درست میکردم؛ چون بهمحض اینکه سؤال درست را بدانم، میتوانم مسئله را در کمتر از پنج دقیقه حل کنم.»
کارآفرین کسی است که همیشه در جستوجوی مشکلاتی است که میتوانند تبدیل به فرصت شوند و روشهای خلاقانه را برای بهرهبرداری از منابعِ محدود در رسیدن به اهدافش استفاده میکند.
لویس پو، یک فعال محیطزیست که عرض قطب شمال را شنا کرد تا توجه همگان را به مسائل پیش روی سیارهمان جلب کند، جملهٔ غمانگیزی دارد: «همیشه بهاندازهٔ یک تصمیم از زندگیای کاملاً متفاوت جدا هستید.»
قدرتِ شما از موقعیتی حاصل میشود که دارید. وقتی دیگر در آن موقعیت نیستید، تمام چیزهایی که به همراه داشته است، بهسرعت محو میشود. بنابراین نباید خودتان را با موقعیت فعلیِ خود تعریف کنید. اظهارنظرهای دیگران دربارهٔ خودتان را باور نکنید. وقتی آن موقعیت را دارید نورافکنها روی شما هستند؛ اما وقتی زمانِ رفتن فرامیرسد، آماده باشید که جایگاه واقعیِ خود را به دست آورید. وقتی شغلی را ترک میکنید، سازمان بدون شما نیز به کارش ادامه خواهد داد، چراکه قرار نیست معطل شما بماند. البته، از تمام کارهایی که انجام دادهاید میراثی به جا خواهید گذاشت؛ اما آنها هم با گذشتِ زمان از بین میروند.
همیشه قدردان و سپاسگزار کسانی باشید که کمکتان میکنند و این قدردانی و سپاسگزاریِ خود را نشان دهید. دستهای یادداشت تشکر روی میزِ خود بگذارید و دائماً از آنها استفاده کنید. همچنین، هیچوقت فراموش نکنید که دنیا بسیار کوچک است و احتمالاً دوبارهودوباره به آدمهای سابق بر خواهید خورد. از نیکنامی خود محافظت کنید و آن را ارتقا دهید: این ارزشمندترین دارایی شماست و باید بهخوبی از آن محافظت کرد. یاد بگیرید که چطور با یک «متأسفمِ» ساده معذرتخواهی کنید. کار درست را انجام دهید، نه کارِ زیرکانه را؛ بهاینترتیب، بعداً با تعریفِ داستانِ خود افتخار خواهید کرد. بیش از حد برای خود مشغولیت درست نکنید؛ مبادا خود و کسانی را که روی شما حساب میکنند، ناامید کنید. در نظر بگیرید که چه مقدار وقت صرف انجام کارهایی میکنید که لازم است و میخواهید انجام دهید و برای خودتان اولویتبندی کنید، به این ترتیب یکی دیگر آنرا برای شما انجام نمیدهد.
مردی بود که بهنظر میرسید در رابطه با زنها خیلی خوششانس است؛ بهخصوص که نه دلربا بود نه بامزه، باهوش یا حتی جذاب. بهخاطر همین هم معمایی بود برای خودش. روزی دوست من از او میپرسد که چطور توانسته است کاری کند که زنان پرشماری پیوسته در زندگیاش حضور داشته باشند. او گفت رازش خیلی ساده است: به هر زنِ جذابی پیشنهاد قرار ملاقات میدهد و برخی از آنها قبول میکنند. راضی بود دراِزای تعداد کمی موفقیت، سهم پسزدهشدنِ خودش را بپذیرد. این ابتداییترین درسی است که میتوان آموخت. اگر جلو بروید و خیلی چیزها را امتحان کنید، بهاحتمال زیاد در مقایسه با کسی که منتظر است خبرش کنند، موفقیتِ بیشتری کسب میکنید.
جرد لیندزوندر مقالهٔ خود در نیویورک تایمز این احساس را بیان کرده است که چطور با پریدن از یک هواپیمای فوقالعاده خوب با یک چترباز دورهدیده، بر ترس خود از طردشدن، شکستخوردن و آسیبپذیری غلبه کرده است. (۱۰) در آن لحظه متوجه میشود که با انجام ترسناکترین کاری که میتوانسته تصورش را بکند و فهمیدن این که نمیمیرد، دیگر چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.
در اصل وقتی صاحب شغلی میشوید، حال هر شغلی، دقیقاً همان شغل را به شما نمیدهند؛ بلکه کلید ساختمان را به شما میسپارند. دیگر به شما بستگی دارد که تصمیم بگیرید کلیدها شما را به کجا ببرند. اگر تنها همان کاری را انجام دهید که برای شما تعیین شده است، دارید به همکاران خود میگویید که به اوج انگیزه و تواناییهای خود رسیدهاید و سالبهسال به انجام همان کار ادامه خواهید داد. اما اگر تلاش کنید که راههایی برای مفیدتربودنِ سازمان پیدا کنید، نشان میدهید که آمادهٔ چالشهای بزرگترید.
بیشتر مردم طوری به مشکلات نزدیک میشوند که انگار نمیتوانند آنها را حل کنند. بنابراین راهحلهای خلاقانهای را که درست جلوی چشمشان است نمیبینند. بااینحال فارغ از اندازهٔ مشکل، معمولاً راههای خلاقانهای وجود دارند تا از منابعی که در اختیارتان قرار دارند برای حل مشکلات استفاده کنید. این درواقع تعریفی است که بسیاری از همکارانِ من و نیز خودم برای کارآفرینی به کار میبریم: کارآفرین کسی است که همیشه در جستوجوی مشکلاتی است که میتوانند تبدیل به فرصت شوند و روشهای خلاقانه را برای بهرهبرداری از منابعِ محدود در رسیدن به اهدافش استفاده میکند.