کتاب اعتقاد بدون تعصب |خلاصه و معرفی| پیتر برگر و آنتوان زایدرولد
کتاب اعتقاد بدون تعصب نام اثری مشترک از پیتر برگر و آنتون زایدرولد است که موضوع اصلی آن ستایش «تردید» است. اما اگر بیشتر با این کتاب آشنا شویم و در مفاهیم کتاب دقیق شویم متوجه میشویم که از این کتاب اعتقاد داشتنِ بدون تعصب را میتوان نتیجه گرفت. در این کتاب بهصورت کلی درمورد شک و ایمان و یقین صحبت میشود.
در کتاب اعتقاد بدون تعصب موضوعات امروزیتری مانند روش درست برخورد با مجازاتهای اعدام، ارتباط برقرار کردن با پناهجویان مطرح میشود. در بسیاری از موراد به نظر نمیرسد که تعصب در این تصمیمگیریها دخیل باشد اما با خواندن این کتاب متوجه میشویم که هر اعتقادی ممکن است ما را به اشتباه بکشاند.
قرار بود در جهانی عقلانی مدرنیته که دین در آن به کناری رانده شده است، راهنما ما باشد. برخی از انسانها حتی پیشبینی کرده بودند که دین قرار است به کلی از بین برود. اما نهتنها دین زنده ماند بلکه در دنیای امروز دین رو به رشد هم هست. در دنیایی که ما امروزه زندگی میکنیم گروههای مختلفی با شرایط صلحمدنی در کنار هم زندگی میکنند. به گفته پیتر برگر و آنتون زیدرولد، پاسخ به سوال چگونه میتوانیم با مسائلی اخلاقی مانند سقط جنین یا همجنسگرایی برخورد کنیم وقتی گروههایی با دیدگاههای کاملا متضاد، بر نظرات خود پافشاری میکنند؟، «شک» است. این شک کردن، یک شک احمقانه نیست که در موقعیتهای مختلف ما را در تصمیمگیری ناتوان کند بلکه شکی است که به ما امکان میدهد تا با اعتقادات اخلاقی خودمان محکم و راسخ پیش برویم، بدون اینکه فکر کنیم هرکس که با ما همعقیده نیست دشمن ما است. کتاب اعتقاد بدون تعصب مانند سفری هیجانانگیز از تاریخ مدرنیته، دین، ظهور روانشناسی، مارکسیسم است که در اختیار خواننده قرار دارد. و درنهایت به ما توضیح میدهد که چرا حقیقت، برای رشد و بالندگی، به شک و تردید نیاز دارد. منظور از شک و تردید این نیست که از شکل افراطی آنها استفاده کنیم که باعث میشود نتوانیم هیچ انتخاب قاطعانهای بگیریم، بلکه هدف این کتاب بیشتر استفادهای مفید از شک و تردید است. با خواندن این کتاب و با داشتن شرایطی که در این کتاب برای رسیدن به آن میکوشیم میتوانیم، با افراد گوناگون از هر دین و ملیتی ارتباط داشته باشیم و سعی خود را برای داشتن یک جامعه متعادل بکنیم.
اعتقاد بدون تعصب
نویسنده: پیتر برگرآنتوان زایدرولد
مترجم: محمود حبیبی
نشر گمان
یک بار دیگر باید به بینشِ محوریِ امیل دورکم اشاره کرد: یک جامعه نمیتواند بدون ارزشهای مشترک (که او آن را «وجدان جمعی» آن جامعه مینامید) دوام بیاورد. هر جامعهای در غیاب این ارزشهای مشترک کمکم فرومیپاشد، زیرا گزینههای رفتاری افراد، کاملاً خودسرانه خواهد شد. اخلاق به سلایق شخصی تقلیل خواهد یافت و دیگر مشمول بحث و گفتگوی عمومی نخواهد بود
قدرت فسادآور است و برای همین است که حرامزادگان اغلب ریاست حکومتها را بر عهده میگیرند. دموکراسی این روند را تغییر نمیدهد اما این اطمینان را ایجاد میکند که میتوان حرامزادگان را گاه و بیگاه سرنگون کرد و برای کارهایی که آنها هنگام حضور در رأس قدرت قادرند انجام دهند، محدودیت ایجاد کرد.
کسانی که در برابر تعصبگرایی مقاومت میکنند باید این کار را بدون اینکه خودشان به افرادی متعصب تبدیل شوند، انجام بدهند. اما این به آن معنا نیست که آنها در اقدامات سیاسیشان نباید قاطع باشند. در طول مبارزات در آفریقای جنوبی علیه آپارتاید و ایدئولوژی تعصبآلود حافظ آن، ما سه چهره برجسته میبینیم: نلسون ماندلا، هلن سوزمان و دزموند توتو. هرچند هر کدام از این مخالفان، از سیاستی کاملاً قاطع پیروی میکرد اما همه آنها در دیدگاه و خلقوخوی شخصی اساسا افرادی میانهرو بودند.
آنچه فستینگر متوجهش شد چیز چندان عجیبی نیست: مردم سعی میکنند از ناسازگاری شناختی پرهیز کنند. اما تنها راه برای پرهیز از آن، پرهیز از «حاملانِ» ناسازگاری است ــ هم انسانی، هم غیرانسانی. بنابراین، افرادی که موضع سیاسیشان الف است، از مطالعه مقالات روزنامهای که در حمایت از موضع ب نوشته شده، پرهیز میکنند. همینطور، این افراد از گفتگو با حامیان موضع ب خودداری میکنند و در پی گفتگو با حامیان موضع الف هستند. وقتی مردم منافع شخصی بسیار جدی در یک تعریف خاص از واقعیت دارند ــ مثل مواضع دینی یا سیاسی عمیق یا اعتقاداتی که مستقیما با روش زندگی آنها سروکار دارد (مثلاً اینکه کشیدن سیگار قابل قبول یا حتی مُد است) ــ حالتهای دفاعی شناختی و رفتاری بسیار جدی به خود میگیرند.
وقتی انسانها بهمرور زمان با یکدیگر گفتگو کنند، کمکم بر تفکر یکدیگر تأثیر میگذارند. با وقوع این «آلایش» ، مردم احساس میکنند که مشکل و مشکلتر میتوانند اعتقادات و ارزشهای دیگران را منحرف، نامعقول یا شیطانی بنامند. کمکم این فکر ریشه میدواند که شاید این افراد حرفی برای گفتن دارند. با این تفکر، تلقی قبلی از واقعیت که بدیهی تصور میشد، رنگ میبازد.
اما هماکنون به نظر میرسد قرن بیستویکم، عصر چندخدایی است. انگار خدایان بیشمار دوران باستان اکنون به قصد انتقام بازگشتهاند. متفکران رادیکالتر عصر روشنگری، بهویژه در فرانسه، با شور و شعف، انتظار مرگ دین را میکشیدند. دین، توهمی بزرگ تصور میشد؛ توهمی که نه فقط موجب پیدایش انبوهی از خرافات، بلکه موجب بروز هولناکترین قساوتها شده بود. جنگهای مذهبی بعد از انشعاب پروتستانیسم در اروپا قطعا به این دیدگاه اعتبار بخشیدند. از اینرو، فریاد «شر را نابود کنید!» ولتر نه فقط کلیسای کاتولیک ــ بنا به تجربه او، مادر همه قساوتهاــ بلکه کل دین را دربرمیگرفت.
لئون فستینگر در تحقیق کلاسیکش، وقتی پیشگویی اشتباه از آب درمیآید (۱۹۵۶) ، مینویسد کسانی که عمیقا پایبند به یک اعتقاد و راه و روشِ مرتبط با آن هستند، وقتی سیر وقایع، باورهای آنها را نقض میکند ــ مثلاً وقتی یک رویداد پیشگوییشده به وقوع نمیپیونددــ اعتقادشان را از دست نمیدهند، بلکه برعکس اعتقادشان عمیقتر میشود و شروع به تبلیغات دینی برای جذب افراد بیشتری میکنند تا به تأیید بیشتری برای اعتقاد خود دست یابند. هر قدر تعداد بیشتری اعتقاد آنها را تأیید کنند، این اعتقاد بهزعم آنها صحیحتر خواهد بود. اما فستینگر میافزاید در بیشتر موارد لحظاتی پیش میآید که شواهد متناقض به حدی میرسد که تردیدی جدی راهش را باز میکند. این تردید، به مرور افزایش مییابد و در نهایت باعث طرد آن اعتقاد میشود ــ مگر اینکه مؤمنان با یک فرایند نهادینهسازیِ سفت و سخت، موفق به اجتناب از آن شوندــ همانطور که در مورد مسیحیت اتفاق افتاده است.
انتشار کتابهایی فلسفی که نه فقط با صدای عقل، بلکه با شور زندگی، با ما درباره مسائلمان سخن میگویند، آن هم نه با اعلام حکم قطعی در هر مورد، که قطعا در توان هیچکس نیست، بلکه با نور تاباندن بر زوایای تاریک و پیچیدگیهای مسائل زندگی و دعوت از خود ما برای تفکر بیشتر و یافتن راهحلهای مخصوص به خودمان، یعنی فکر کردن به «هنر زندگی» با مدد گرفتن از «تجربه» دیگران.
یک ایدئولوژی فمنیستی وجود دارد که میگوید باید یک زن باشی تا بفهمی حقیقت سرکوب زنان چیست. همینطور یک ایدئولوژی «آگاهی سیاهان» وجود دارد که میگوید فقط یک آفریقاییـ آمریکایی قادر به درک دغدغههای آفریقاییـ آمریکاییهاست. حالا به جای این ایدئولوژیها جنسیت، گرایش جنسی، نژاد، قومیت یا هر هویت جمعی دیگر را بگذارید ــ و آن وقت با همان قاعده نسبیگرایانه مذکور مواجه خواهید شد.
«افراد متعصب بیش از کسانی که روزانه با چالشهای نسبیت سروکله میزنند، آرامش دارند و کمتر از آنها عذاب میکشند. اما این آرامش، هزینهای دارد. یک مفهوم سارتری دیگر این هزینه را بهخوبی توصیف میکند ــ مفهوم «بیصداقتی» . یعنی تظاهر به اینکه چیزی که فرد انتخاب کردهدر واقع انتخاب نبوده بلکه ضرورتی بوده که بر او تحمیل شده است.
واژه «توتالیتر» به معنایی کاملاً مثبت اولین بار از زبان بنیتو موسولینی مطرح شد. او در یکی از سخنرانیهای اولیهاش اعلام کرد که رژیم فاشیست، رژیمی توتالیتر است ــ اصل بنیادی این رژیم این بود که «هیچ چیزی نباید علیه دولت، بدون دولت و بیرون از دولت وجود داشته باشد.»
نظامهای دینی و سیاسی در تقویت حالتهای دفاعی شناختی برای هواداران خود تبحر خاصی دارند. راهبرد دفاعی مشترک در این حوزه، دستهبندی حاملان اطلاعات ناسازگار به قشرهایی است که آنها را و هر چیزی را که ممکن است بگویند، کلاً بیاعتبار میکند: آنها یا گناهکارند یا کافر، آنها متعلق به نژادی پستتر هستند، آنها به خاطر طبقه یا جنسیتشان گرفتار نوعی آگاهیِ غلط هستند یا آنها اصلاً قادر به طی یک فرایند تشرف خاص نشدهاند، که منجر به یک دیدگاه صحیح و جامع از امور میشود (مثل گرویدن به دین یا شناخت ایدئولوژیک صحیح) .
یک روال عادی در گفتمان دموکراتیک این است که باید از همه عقاید محافظت کرد، جز مواقعی که این عقاید حقوق دیگران را نقض یا از این روند نقض حقوق حمایت میکنند. اما تردید امری آسیبپذیر و پرمخاطره است که از آن نیز باید در برابر حملات کسانی که تحت عنوان فلان یا بهمان قطعیتِ ادعایی آن را سرکوب میکنند، محافظت کرد. ما معتقدیم که نظام لیبرال دموکراسی با قانون اساسی و نظام حقوقی آن که از آزادی مخالفان محافظت میکند، بهترین نظامی است که در آن تردید میتواند محافظت و حتی شکوفا شود. البته دفاع از تردید، هدف همه نیست. مؤمنان حقیقی (از هر دین و ملیتی) ممکن است درصدد حمله به تردید و تردیدکنندگان برآیند و تلاش کنند صحنه سیاسی را تسخیر و استبداد بیامان ایدئولوژی ادعاییشان را تثبیت کنند.
پروژه بنیادگرایی دو نسخه دارد. در نسخه اول، بنیادگرایان تلاش میکنند کل جامعه را تحت سلطه درآورند و کیش خودشان را بر آن تحمیل کنند. به عبارت دیگر، آنها در پی این هستند که کیش بنیادگرایی را برای همه افراد جامعه به واقعیت بدیهی تبدیل کنند. در نسخه دوم، بنیادگرایان دست از تلاش برای تحمیل کیش خودشان بر دیگران برمیدارند ــ گور پدر کلّ جامعهــ اما همچنان سعی میکنند تا بدیهیت کیش بنیادگرایی را در اجتماع کوچکتری تثبیت کنند.
وضع کنونی سکولاریزاسیون در جهان چگونه است؟ قضاوت منصفانهای است اگر بگوییم اتفاقات دهههای بعد از جنگ جهانی دوم نظریه سکولاریزاسیون را بهطور گستردهای ابطال کرده است (البته برای همین هم هست که بسیاری از جامعهشناسان دین با مقاومتی بسیار اندک، نظرشان را درباره این نظریه تغییر دادهاند.) وقتی به جهان امروز نگاه میکنیم، چیزی که میبینیم نه سکولاریزاسیون بلکه انفجار عظیم جنبشهای پرشورِ دینی است. به دلایل آشکار احیای دوباره اسلام بیشترین توجه را به خود جلب کرده است. اما مبارزان افراطی، که عامل اصلی این جلب توجه هستند، فقط بخشی کوچک (هرچند بسیار نگرانکننده) از یک پدیده بسیار بزرگتر را تشکیل میدهند. در سراسر جهان بزرگ اسلام ــ از شمال آفریقا گرفته تا جنوب شرقی آسیا و همینطور در میان مسلمانان پراکنده در غربــ میلیونها نفر به اسلام چشم دوختهاند تا به زندگی آنها معنا و هدف ببخشد. و بخش عمدهای از این پدیده ارتباط چندانی با سیاست ندارد.
سپس جنبش فمینیستی شکل گرفت و ناگهان کل این حوزه روابط زن و مرد نهادزدایی شد. دیگر حکم «خانمها مقدمند» ، بدون فکر اجرا نمیشد. مردان اکنون باید زن همراهشان را ارزیابی و سپس تصمیم میگرفتند که باید در قبال او چه کار کنند ــ آیا باید در را برای او نگه دارند (و شاید در ازای این رفتار آقامنشانه محبت او را جلب کنند و شاید هم با یک جمله عتابآمیز مواجه شوند که «متشکرم، اما من فلج نیستم») یا در یک موضع برابریطلبانه محکم، اول خودشان از در عبور کنند (که تبعاتی به همان اندازه نامطمئن دارد) .
در حال حاضر، مهاجرین مسلمان در اروپا چالش اخلاقی عمیقی برای کشورهای دموکراتیک اروپایی ایجاد کردهاند: آیا دولت دموکراتیک لیبرال میتواند قتل ناموسی زنانی را که گفته میشود آبروی خانواده را بردهاند، ببخشد؟ یا آیا میتواند ختنه زنان را نادیده بگیرد؟ در مورد ازدواج دختران کمسنوسال، چند همسری یا مانند آن چطور؟ اگر شوهران آنها مدعی شوند حق دارند گهگاه برای تنبیه همسرشان او را کتک بزنند.
تفاوت بین پیشنما و پسنما را میتوان بهطور خلاصه چنین توصیف کرد: رفتار پسنما رفتاری است که به صورت خودکار بدون تفکر زیاد انجام میگیرد. فرد صرفا از برنامههایی که برای او تعیین شده، پیروی میکند. در مقابل، رفتار پیشنما مستلزم تفکر است: باید از این راه رفت یا آن راه؟ توازن بین پیشنما و پسنما تا حد زیادی تحت تأثیر مدرنیزاسیون قرار گرفته است: گسترش دایره انتخاب که در صفحات قبل ذکر شد، به نوبه خود منجر به گسترش تفکر شده است. هلموت شِلسکی، جامعهشناس آلمانی، که کمتر از یک دهه بعد از گلن به دنیا آمد، این واقعیت را تفکر دائمی نامیده است. تفکردائمی را میتوان امروزه هم در سطح فردی و هم اجتماعی مشاهده کرد. افراد چنین تربیت میشوند که مدام بپرسند کیستند و چطور باید زندگی کنند و مجموعهای عظیم از سازمانهای درمانی نیز برای کمک به آنها در اجرای این وظیفه مهم آماده خدمت هستند. در سطح اجتماعی، نظام آموزشی، رسانهها و مجموعهای از «اتاقهای فکر» (چه اسم مناسبی) همین سؤالات را درباره کل جامعه میپرسند: ما کیستیم؟ به کجا میرویم؟ به کجا باید برویم؟ میتوان بیاغراق گفت، مدرنیته از ازدیاد آگاهی رنج میبرد.
در طول جنگ جهانی دوم، گروهی از یهودیان از گاندی پرسیدند آیا او مطلقا با هر نوع مقاومت خشن در برابر هیتلر مخالف است؟ گاندی در پاسخ گفت، بله. آنها سپس پرسیدند، حتی اگر همه آنها کشته شوند؟ گاندی گفت، در آن صورت شما میتوانید با علم به برتری اخلاقیتان بمیرید. اگر یهودیان این استدلال را میپذیرفتند، صرفا احمق بودند. اما این استدلال گاندی حاکی از بیمسئولیتیِ نهفته در ایدئولوژی عدم خشونت اوست.
قدرت فسادآور است و برای همین است که حرامزادگان اغلب ریاست حکومتها را بر عهده میگیرند. دموکراسی این روند را تغییر نمیدهد اما این اطمینان را ایجاد میکند که میتوان حرامزادگان را گاه و بیگاه سرنگون کرد و برای کارهایی که آنها هنگام حضور در رأس قدرت قادرند انجام دهند، محدودیت ایجاد کرد.