کتاب ابله ، نوشته فئودور داستایفسکی – معرفی و خلاصه
ابله نوشته فئودور داستایفسکی نویسنده برجسته روس و خالق رمان مشهور برادران کارامازوف است. داستایفسکی سرنوشت جهان ر ا از طریق سرنوشت مردمانش درک میکند و در داستانهایش به سوالات اساسی و فلسفی که در ذهن ناخوداگاه و آگاه بشر میگذرد، میپردازد. ابله نیز یکی از آثار برجسته داستایفسکی است که از دریچه چشم مردی گیرافتاده میان تناقضها به زندگی مینگرد.
شخصیت اصلی داستان پرنس میشکین از نوادگان یک خاندان سلطنتی ورشکسته است. عنوان ابله برگرفته از شخصیت مهربان و خوش قلب اوست که در نظر بسیاری از افراد نشانهای از حماقت و نادانی اوست. ابله داستان رویدادها و فراز و نشیبهایی است که این شخصیت در میان تناقضها، علاقهمندیها و احساسات در جامعهای اینجهانی و زمینی شده تجربه میکند. نکتهسنجی داستایفسکی و نگاه عمیق او، ابله را یکی از ماندگارترین شاهکارهای ادبی جهان کرده است.
کتاب ابله
نویسنده: فئودور داستایفسکی
مترجم: نسرین مجیدی
نشر روزگار
اگر شما روی بینی یا پیشانیتان زگیلی داشته باشید همیشه با خود فکر میکنید که همه مردم کارهایشان را در دنیا رها کرده و به زگیل شما خیره ماندهاند و آن را مورد تمسخر قرار میدهند، حتی اگر امریکا را هم کشف کرده باشید از بابت آن زگیل تحقیرتان میکنند.
من پول میخواهم وقتی پول داشته باشم آنوقت یک آدم متشخص خواهم بود. همین پول کثیف و نفرتانگیز حتی استعدادهای انسان را شکوفا میکند و تا آخر دنیا هم این قاعده پابرجا خواهد بود.
در حقیقت، هیچ چیز تأسفبارتر از این نیست که انسان ثروتمند، اصیل، خوشتیپ، دارای تحصیلات کافی، باهوش و خوشاخلاق باشد اما در عین حال هیچ ذوقی، امتیاز مثبتی، یا ایدۀ خاصی نداشته باشد و از هر نظر شبیه همه مردم دیگر باشد.
شکنجه را در نظر بگیرید، وقتی محکومی را آنقدر شکنجه میکنند تا بمیرد دچار رنج و جراحات جسمانی است و همین زخمها باعث میشود که دچار عذاب روحی نشود یعنی او فقط از درد جراحات عذاب میکشد تا بمیرد. اما رنج واقعی و عذاب اصلی از زخم نیست، بلکه زمانی است که شما مطمئن هستید تا یک ساعت دیگر، دهدقیقه دیگر، نیمدقیقه دیگر و سپس در همین لحظه روحتان از بدن جدا میشود و زندگیتان به عنوان یک انسان پایان مییابد. این سرنوشت حتمی است بدون چونوچرا. وقتی سرت را درست زیر تیغه گیوتین میگذارند و صدای پایین آمدن آن را میشنوی، درست همان ربع ثانیه وحشتناکترین لحظهی زندگی است.
هیچ چیز تأسفبارتر از این نیست که انسان ثروتمند، اصیل، خوشتیپ، دارای تحصیلات کافی، باهوش و خوشاخلاق باشد اما در عین حال هیچ ذوقی، امتیاز مثبتی، یا ایدۀ خاصی نداشته باشد و از هر نظر شبیه همه مردم دیگر باشد.
او نیز مانند من معتقد است که ما در دوران اسب سوم زندگی میکنیم. اسب سوم اسب سیاهی است که در مکاشفه یوحنا با سواری که ترازویی در دست دارد از راه میرسد. دوران ما نیز همه چیز اندازهگیری میشود و مورد معامله قرار میگیرد و همه مردم فقط به دنبال منافع و حقوق خود میباشند. یک کیل گندم یک دینار و سه کیل جو یک دینار میارزد… با تمام این حساب و کتابها دوست دارند روحشان آزاد، قلبشان پاک و جسمشان سالم باشد و از همه نعمات خداوند برخوردار شوند. اما اگر فقط در فکر احقاق حق خود باشند به جایی نخواهند رسید و آنگاه باید به دنبال اسب رنگپریده که نامش مرگ است راهی شوند و بعد از آن هم به جهنم خواهند رفت…
من هیچ وقت دوست ندارم با افراد بزرگسال معاشرت کنم. این را خودم از مدتها قبل متوجه شدهام. معاشرت با آنان را دوست ندارم چون در حقیقت چگونگی آن را نمیدانم. هر چه بگویند و هر چقدر مهربانی کنند احساس راحتی نمیکنم و خیلی خوشحال میشوم اگر بتوانم آنها را ترک کرده و نزد دوستانم بروم. دوستانم همیشه بچهها بودهاند، البته نه به این دلیل که خودم یک کودکم بلکه به سادگی به سمت آنها کشیده میشوم.
«بینظمی خاصی در اطاق حکمرفا بود. در اولین نگاه به فکرم رسید که این خانم و آقا هر دو افراد محترمی هستند که از شدت فقر به جائی رسیدهاند که نه تنها تلاشی برای مبارزه با این بینظمی نمیکنند بلکه به آن راضی هستند، حتی به این بینظمی روز افزون خو گرفته و احساس لذت تلخی از آن دارند.
. علاوه بر این به نظر میرسید همان اندازه که زیباست احمق هم باشد. با وجودی که تازه به پترزبورگ آمده بود به خاطر زیبایی فوقالعادهاش به میهمانیها دعوتش میکردند. او موهایش را طوری میآراست که انگار میخواهد در نمایشگاهی بنشیند و مثل تابلوی زیبایی به تماشای او بیایند. درست مثل بعضی افراد که تابلوی نقاشی، مجسمه یا پردهای را به مناسبتهای مختلف از دوست خود قرض میگیرند، او را نیز به میهمانیهای خود دعوت میکردند تا زینت مجلس باشد.
هنگام کاشتن دانههای خوبی و انجام کارهای نیک بخشی از شخصیت خود را میبخشید و بخشی از شخصیت دیگری را میپذیرید، این پیوند دو جانبه است و اگر بیشتر دقت کنید آگاهیهایی بدست میآورید، و به کشفیات غیرمنتظرهای به عنوان پاداش دست خواهید یافت. از کجا میدانید که در آینده چه نقشی در سرنوشت بشریت خواهید داشت؟ دانهای که با این کار نیک افشاندهاید و فکری که رواج دادهاید تمام جهان را در برخواهد گرفت کسی که آن را از شما گرفته به دیگری منتقل میسازد و شما به جائی میرسید که اندیشهای قوی را برای بشریت باقی میگذارید
تنها پنجدقیقه دیگر زنده بودند نه بیشتر. دوستم میگفت این پنجدقیقه به نظرش فرصتی بسیار طولانی و با ارزش بوده است. او فکر میکرد در همین پنجدقیقه میتواند چنان زندگی کند که حتی فرصتی برای اندیشیدن به آخرین لحظه پیدا نکند. او این فرصت را تقسیم کرد، دو دقیقه را به خداحافظی با دوستان خود اختصاص داد، دودقیقه برای اندیشیدن به خود و دقیقه آخر را برای تماشای اطرافش گذاشت.
در حقیقت زن فوقالعاده زیبایی بود که لباس ابریشمی بسیار ساده و زیبایی به تن داشت، موهایش را که به نظر میرسید به رنگ بلوطی تیره باشد بسیار ساده آراسته بود، همانگونه که در خانه معمول بود. چشمانی سیاه و نگاهی عمیق داشت با پیشانی بلند، در چهرهاش حالتی از غررو نخوت دیده میشد. چهرهای لاغر و رنگپریده داشت…
بههرحال وقتی میگوییم «همه چیز را میدانند» منظور این است که فقط در موارد محدودی اطلاعات جمع کردهاند و فقط در همان زمینه آگاهی کافی دارند مثلاً میدانند فلان شخص در کجا کار میکند، با چه کسی ازدواج کرده و همسرش چقدر ثروت دارد و با چه کسانی نسبت دارد، چقدر دارایی دارد و فرماندار کدام شهر بوده است و اقوام دورترش چه کسانی هستند. بسیاری از این افراد همه چیزدان لباسهای مندرس به تن دارند و حقوقشان از هفده روبل در ماه تجاوز نمیکند. افرادی که این آقایان از تمام جزئیات زندگیشان اطلاع دارند نمیتوانند علت و انگیزهی آنان را از جمعآوری این اطلاعات بفهمند درحالیکه این مردم به همین جزئیات دلخوش هستند به آن افتخار میکنند و از نظر معنوی ارضاء میشوند. این دانش برایشان جذاب و دلفریب است. من دانشمندان، ادیبان، شاعران و سیاستمدارانی را دیدهام که بالاترین اهداف و رضایت معنوی خود را در علم یافتهاند و موقعیت خویش را نیز مرهون دانش بودهاند.
کشیش با صلیبی در دست به نوبت نزد هر یک از محکومین به اعدام میرفت، تنها پنجدقیقه دیگر زنده بودند نه بیشتر. دوستم میگفت این پنجدقیقه به نظرش فرصتی بسیار طولانی و با ارزش بوده است. او فکر میکرد در همین پنجدقیقه میتواند چنان زندگی کند که حتی فرصتی برای اندیشیدن به آخرین لحظه پیدا نکند. او این فرصت را تقسیم کرد، دو دقیقه را به خداحافظی با دوستان خود اختصاص داد، دودقیقه برای اندیشیدن به خود و دقیقه آخر را برای تماشای اطرافش گذاشت.
ژنرال پرسید: «دو کلمه دیگر… بگویید ببینم کار یا سرمایهای دارید یا مثلاً میخواهید کاری را شروع کنید؟ ببخشید اگر…» «اوه، خواهش میکنم، سؤال شما را میفهمم. در حال حاضر نه سرمایهای دارم و نه شغلی، اما باید کاری پیدا کنم. استادی که به من آموزش میداد مقدار پولی به من داد و آن هم به اندازهای بود که هزینه سفرم تأمین شود. به همین دلیل الآن بیش از چند کپک برایم باقی نمانده است. اکنون برایم کاری پیش آمده که میخواستم در مورد آن با شما مشورت کنم اما…»
بههرحال وقتی میگوییم «همه چیز را میدانند» منظور این است که فقط در موارد محدودی اطلاعات جمع کردهاند و فقط در همان زمینه آگاهی کافی دارند مثلاً میدانند فلان شخص در کجا کار میکند، با چه کسی ازدواج کرده و همسرش چقدر ثروت دارد و با چه کسانی نسبت دارد، چقدر دارایی دارد و فرماندار کدام شهر بوده است و اقوام دورترش چه کسانی هستند. بسیاری از این افراد همه چیزدان لباسهای مندرس به تن دارند و حقوقشان از هفده روبل در ماه تجاوز نمیکند. افرادی که این آقایان از تمام جزئیات زندگیشان اطلاع دارند نمیتوانند علت و انگیزهی آنان را از جمعآوری این اطلاعات بفهمند درحالیکه این مردم به همین جزئیات دلخوش هستند به آن افتخار میکنند و از نظر معنوی ارضاء میشوند.
هیچ یک از مردانی که در اطراف او بودند نتوانستند تأثیری در او به وجود آورند. معاشران وی از میان شاهزادگان، افسران، سفرا، شعرا، نویسندگان و حتی سوسیالیستها بودند که هیچ یک نتوانستند در دل او جایی پیدا کنند. انگار به جای قلب در سینهاش تکه سنگی بود و چشمه احساسش در این سنگ برای همیشه خشک شده بود.
خوشبختی کریستوف کلمب به خاطر کشف امریکا نبود، بلکه زمانی احساس خوشبختی میکرد که برای کشف آن سرزمین تلاش میکرد. شاید اوج احساس خوشبختی او درست سه روز قبل از کشف سرزمین جدید بود، یعنی هنگامی که ملوانان و خدمه کشتی از سر نومیدی طغیان کرده و قصد داشتند به اروپا برگردند
تردید و انزجار او نسبت به جهان نامعلومی که در پیش داشت وحشتناک بود. اما میگفت هیچ چیز دردناکتر از این اندیشه نبود که با خود میگفتم: اگر میشد نمیمردم! چه میشد اگر زندگی دوباره باز میگشت؟ آن وقت جهانی جاودانه نصیب من میشد. در این صورت از این پس هر دقیقه را چون عمری باارزش میداشتم و حتی یکدقیقه را از دست نمیدادم. حساب هر دقیقه را به دقت نگاه میداشتم تا مبادا هدر رود» و از این فکر چنان خشمگین میشد که آرزو میکرد هر چه زودتر اعدامش کنند.
«هیچ کس صلاحیت قضاوت در مورد مرا ندارد، میدانم که اکنون هیچ دادگاهی مرا محاکمه نمیکند. همین چند روز پیش فکر میکردم که اگر به فرض یک نفر را بکشم یا حتی ده نفر را با هم به قتل برسانم یا دست به وحشتناکترین جنایات جهان بزنم، با توجه به این که دو یا سه هفته بیشتر از زندگیم باقی نمانده- دادگاه با چه مسئله پیچیدهای روبرو خواهد شد. قانون شکنجه و تنبیه جسمانی نیز برچیده شده است. به این ترتیب در بیمارستان آنها روی تختخوابی گرم و نرم و تحتنظر پزشک و شاید بسیار راحتتر از خانهام خواهم مرد. نمیدانم چرا چنین افکاری به مغز افرادی که در شرایط من هستند خطور نمیکند، حتی به شکل شوخی نیز چنین افکاری ندارند. شاید هم چنین فکری داشته باشند، آدمهای شوخ و سرخوش حتی در میان خودمان هم بسیار زیاد هستند.
میدانم که مردم از ابراز احساساتشان نسبت به دیگران شرمنده میشوند اما من با شما صحبت میکنم و از این بابت خجالتزده نیستم. من اجتماعی نیستم و شاید مدت زیادی شما را نبینم، اما خواهش میکنم فکر بد نکنید فکر نکنید برای دوستی شما ارزش قائل نیستم یا از شما رنجیدهام.
اغلب آدمها با کسانی که از همه چیز اطلاع دارند برخورد میکنند، اینها همه چیز را میدانند چون همه کنجکاوی و تواناییهای ذهنی خود را در یک جهت متمرکز کردهاند. روشنفکران معاصر معتقدند که اینگونه افراد از ایدههای والاتر و علایق زندگی بیبهرهاند. بههرحال وقتی میگوییم «همه چیز را میدانند» منظور این است که فقط در موارد محدودی اطلاعات جمع کردهاند و فقط در همان زمینه آگاهی کافی دارند مثلاً میدانند فلان شخص در کجا کار میکند، با چه کسی ازدواج کرده و همسرش چقدر ثروت دارد و با چه کسانی نسبت دارد، چقدر دارایی دارد و فرماندار کدام شهر بوده است و اقوام دورترش چه کسانی هستند. بسیاری از این افراد همه چیزدان لباسهای مندرس به تن دارند و حقوقشان از هفده روبل در ماه تجاوز نمیکند. افرادی که این آقایان از تمام جزئیات زندگیشان اطلاع دارند نمیتوانند علت و انگیزهی آنان را از جمعآوری این اطلاعات بفهمند درحالیکه این مردم به همین جزئیات دلخوش هستند به آن افتخار میکنند و از نظر معنوی ارضاء میشوند.
اکنون یک سؤال باقی میماند، داستاننویس با مردم معمولی که کاملاً «عادی» هستند چه کند و چگونه آنها را به خواننده معرفی کند که از نظر آنها جالب باشد؟ نمیتوان همه آنها را نادیده گرفت. چون افراد عادی همیشه در اجتماع هستند و ماجراهای مختلف زندگی را پدید میآورند و با حذف آنها داستان از شکل طبیعی خود خارج میشود. در صورتی که شخصیتهای داستان همه از شخصیتهای برجسته و شاخص انتخاب شوند داستانی عجیب و غیرواقعی خواهد شد، حتی شاید اصلاً داستان جالبی از کار درنیاید.
عجیب است که محکومین در چنین لحظاتی بیهوش نمیشوند، به عکس مغز با سرعت و نیروی زیاد مانند ماشین کار میکند. فکر میکنم در آن لحظات افکار گوناگون، افکار ناتمام و شاید بیهوده و بیربط از ذهن محکوم میگذرد مثلاً شاید با خود فکر میکند مردی که به من نگاه میکند یک غده بر پیشانیش دارد یا آخرین دکمه کت جلاد زنگزده است،… در یک لحظه همه چیز را میداند و به خاطر میآورد. نقطهای باقی میماند که امکان ندارد فراموش شود، نمیتوان آگاهی خود را از دست داد همه چیز دور این نقطه در حرکت و چرخش است، فکر کنید این وضعیت تا آخرین ربع ثانیه ادامه خواهد یافت.